eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
_تو معلوم هست کدوم گوری بودی داری چه غلطی می کنی ? دلخوریم از عمو آقا بیشتر از همه بود با حرص نگاهش کردم. _ ارشیر یکم آروم باش بزار من ازش می‌پرسم. عموآقا یک قدم جلو اومد و میترا رو به عقب هول داد از لای دندون های به هم کلید شدش گفت: _سرت توی کدوم آخور گرمه که اینطوری میری میای خونه? عصبی گفتم. _تو اخوری که دوستش دارم. از لحنم جا خورد. میترا متعجب اسمم رو صدا کرد. تن صدام رو بالا بردم. _ بهتون میگم کجا بودم. دستم رو اروم روی قفسه سینم زدم و با بغض گفتم: _ چرا من اینقدر بدبختم. چرا نمی تونم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. چرا هیچ وقت هیچ حقی نداشتم. بغضم شدید تر شد. _من گناه دارم، چرا باید تا اخر عمر به پای اون محرمیت بسوزم? چرا نباید دل ببندم یا اگه دل ببندم وقتی بفهمن به چشم یه ادم کثیف نگاهم کنن. حتی حاضر نشن حرف هام رو بشنون. اشک روی گونم ریخت. بدون اینکه جلوی صورتم رو بگیرم عصبی اشکم رو با پشت دست از روی صورتم پاک کردم و رو به عمو آقا گفتم. _ چهارسال میخوای درستش کنی. ولی فقط زندانیم کردی. چهار سال پیش قول دادید برید فسخش رو بگیرید ولی نگرفتید. چهار سال فقط دارید برام حرف می‌زنید. حالم از این زندگی بهم میخوره حالم از خودم، از شما، از تهران به هم میخوره. حالم از این که چرا زنده ام و دارم نفس میکشم به هم میخوره. موبایلم رو از کیفم در آوردم و پرت کردم وسط اتاق. _این رو هم دیگه نمیخوام. پا تند کردم و وارد اتاق شدم در رو بشتم روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه کردم. انقدر گریه کردم که دیگه اشکم خشک شد بی حال و بی جون پشت در اتاق خوابیدم. با سرمای شدیدو لرزش بدنم چشم باز کردم تو محیط غریبی بودم. کمی طول کشید تا اطراف رو بشناسم در نهایت متوجه شدم که توی درمانگاهم به دستم سرم وصل بود تمام بدنم میلرزید دهنم خشک بود. تلاش کردم تا حرف بزنم. _س...سر...سردمه. هیچ کس نبود سرم رو بلند کردم چشمم به پایین تخت افتاد بزور نشستم تا پتوی پایین تخت رو روی خودم بکشم. میترا وارد اتاق شد ،از شدت لرز دندون هام به هم می خوردن. _تو چرا می لرزی? با سرعت پیشم اومد پتو رو روی پاهام کشید. کمکم کرد تا بخوابم پتو رو تا زیر گردنم کشید بالا. _ الان خوب میشی. صبر کن. رفت و چند دقیقه بعد با پرستاری برگشت. سرمم رو چک کرد. _ هیچی نیست به خاطر سرمه فشارش پایین بوده و ضعف هم کرده چند دقیقه دیگه صبر کنید. پرستار فوری رفت میترا نگران دستم رو گرفت به زور لب زدم. _ع...مو آق...ا ک...جاست? _بیرونه، من گفتم نیاد داخل. _بگ...ید بی...اد. _ مطمئنی? با سر گفتم بله پتویی که میترا روم انداخته بود کار خودش رو کرد و از لرزش بدنم کم شد. عمو اقا نگران روبه‌رو ایستاد اشک از گوشه ی چشمم با دیدنش پایین ریختن. لب زدن _ ب...بخشید. اینقدر صدام آروم بود که خودم هم به زور شنیدم. متوجه نشد جلو اومده گوشش رو کنار لب هام گذاشت. _ چی میگی عزیزم? بغضم نمیذاشت تا حرف بزنم. _ ببخشید. سرش رو بالا آورد و نگاه معنی داری بهم انداخت. _چیکار کردی تو? نگاهم رو ازش گرفتم دستی به پیشونیم کشید و موهام رو داخل مقنعه ام کرد. _آروم باش، میریم خونه حرف می‌زنیم. حضور عمو آقا به من آرامش داد و آروم آروم لرزش بدنم قطع شد. دوباره خوابیدم. _ نگار. پلکم رو باز کردم با احمدرضا چشم تو چشم شدم پر از محبت و با عشق نگاهم می کرد. _ بیدار نمیشی? ایستاد و چادرم رو گرفت سمتم. _بلند شو که خیلی دیره. خیره نگاهش کردم خم شدو گونه ام را بوسید. _ بلند شو هم منتظرن باید ببرمت... با صدای آروم و ملایم میترا چشم باز کردم. _بلند شو.برات سوپ اوردم. انگشتم رو جای بوسه احمدرضا گذاشتم و پاکش کردم. توی خونه بودیم و من اصلا متوجه نشدم که کی من رو به خونه اوردن. به کاسه سوپ نگاه کردم و بی اشتها گفتم: _میل ندارم. دستش رو پشت سرم گذاشت و کمک کرد تا بشینم. _به زور باید بخوری. کلافه گفتم: _ خواهش می کنم. مصمم تر نگاهم کرد. _باشه من میرم ولی اگه این کاسه خالی نباشه اردشیر بر میگردونه اونوقت خودش میاد . از روبرو شدن با عمو آقا واهمه داشتم شاید خجالت می‌کشیدم. کاسه رو گرفتم. _ باشه میخورم. _ یه سوال بپرسم. قاشق رو توی دهنم گذاشتم. _ بپرسید. _ امروز با اون بودی? قاشق رو توی کاسه رها کردم _نه. _پس کجا بودی? _ الکی تو خیابون راه میرفتم. _اونجا بود? _ نمیدونم. الان حالم خوب نیست. نفسی کشید و صاف نشست و گفت: باشه عزیزم هر جور راحتی. فقط خواهش می کنم بهم بگو. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حمایت قاطع اژه‌ای از طرح نور «فراجا» 🔰اژه‌ای: اگر پلیس به کسی تذکر داد و او تمرد کرد یا به پلیس تعرض کرد با متخلف طبق قانون برخورد می‌کنیم. 🔻هرجا اشکال و ایرادی بود آن را رفع می‌کنیم. 📣📣موج تشکر از آقای اژه ای برای حمایت از نیروی انتظامی و درخواست محاکمه علنی لیدرهای اصلی اختلاسگران عفاف و حجاب 📲شماره تماس آقای اژه ای 09122263000 😍رسول خدا می فرمایند: اگر کسی را در کار خیر راهنمایی کردی ، در همان کار شریکی 👏👏 در تمام گروه ها ارسال کنید تا در اجر و پاداش عظیمش شریک باشید 🌪
💕اوج نفرت💕 میترا با ظرف خالی سوپ از اتاق بیرون رفت. من اما روی روبرو شدن با عمو آقا رو نداشتم. به پهلو خوابیدم. به گذشته پوچ و آینده‌ای که هیچ امیدی بهش نیست فکر کردم. نفس های عمیقی که بهانه ی آه کشیدن بود هم تمامی نداشت. دو روز از اتاق بیرون نرفتم حتی به اسرار میترا برای دانشگاه رفتن هم اهمیتی ندادم. دانشگاهی که روزهایی برام دلیل زندگی بود هم دیگه به دردم نمیخورد. روز سوم تو اتاق زانو هام رو تو آغوش گرفته بودم و خودم رو جلو و عقب می دادم که صدای در اتاق بلند شد. کلافه نفسم رو بیرون دادم. میترا دست از سرم برنمیداره، من نمیدونم حالا که عمو آقا برای بیرون نرفتنم حرفی نمی زنه میترا چرا بی خیال نمیشه. محبت های مادرانش و حسش به خودم رو نمی تونم در نظر نگیرم. _بله میترا جون. در اتاق باز شد. در کمال ناباوری پروانه سرش رو داخل آورد. فکر می‌کردم با رفتاری که اون روز باهاش داشتم دیگه باهام حرف نمیزنه. _سلام، مهمون نمیخوای بی معرفت. درمونده سرم رو پایین انداختم. داخل اومد. در و بست نشست. اروم لب زدم: _سلام. _الان این چه قیافه ایه? _ ببخشید پروانه. _ کدوم کارت رو? اینکه سرم داد زدی? هولم دادی? یا دیگه نمیای دانشگاه? شرمنده تر از قبل گفتم: _ اینکه محبت‌های خواهرانت رو ندیده گرفتم. آروم روی پام زد. _اون که عیبی نداره. دعوای خواهرانه بود. ولی غیبت دیروز دانشگاهت رو نمی بخشم. لبخند بی جونی زدم و با صدای گرفته ای گفتم: _ من دیگه نمیام دانشگاه. _دنیا که تموم نشده عزیزم، تو باید برای زندگی خوب بجنگی. _ مگه تو میجنگی? سکوت چند لحظه ای با نگاه خیره هردومون تو اتاق حاکم شد، ادامه دادم _ من دوست دارم نجنگیده آروم زندگی کنم، مثل بقیه. پروانه برای اینکه حرف رو عوض کنه لبخند پهنی زد. _ اصلا میدونی چرا اومدم اینجا. فقط نگاهش کردم که ادامه داد _ هر چی بهت زنگ زدم، خاموش بودی. منم اومدم. _ گوشیم شکسته. _ عیب نداره الان حضوری بهت میگم، بگو دیشب کی زنگ زد? میدونستم کی زنگ زده، چون خودم بهش شماره دادم. ولی دوست ندارم این حس خوشحالیش رو خراب کنم. _ کی?! _ مادر آقای ناصری. نمایشی تعجب کرد -واقعا?! ً خندید به نشانه تایید سرش رو تکون داد _گفتن اگه اجازه بدید بیایم، بابام هم به مامانم گفت بهشون بگو اجازه بدید یکم تحقیق کنیم. چشم. اونم قبول کرد. آدرس و شماره تلفن دادن. لبخندی زدم و دستش رو گرفتم. _مبارک باشه عزیزم. _ ممنون انشالله نوبت خود... حرفش رو نصفه گذاشته و خیره نگاهم کرد. _ ناراحت نشدم، عادت دارم. _ ول کن توروخدا، زندگی روال عادی خودش رو داره. دلخور نگاهش کردم. _ پروانه کجای زندگی من روال عادی داشته که الان داشته باشه? نفس سنگینی کشیدم. _ اون از پدر و مادرم که هیچکدوم عادی نبودن. سوالی نگاهش کردم. _ این عادی که دختر بچه سیزده ساله هم پدر نداشته باشه هم مادر? بعد هم مجبور بشه تو خونه ای زندگی کنه که هر دقیقه تحقیر بشه? من فقط توی اون روزها علاقم به رامین رو عادی می دیدم. که اونم از سر بیکسی و کمبود محبت بود. اون محرمیتم عادی بود یا ازدواجم? یا این چهار سال دوری و اینکه نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم و بهش دل ببندم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
♥️ وقتی سلامت میکنم باور دارم جواب سلامم را میدهی و به حرف های دلم گوش میکنی ای مهربان تر از پدر،دلم پرگشودن در هوای شما را می خواهد... رهایی در آسمان پاک حضور شما...
لبش رو به دندون گرفت و سرش رو پایین انداخت. بغض کردم. _ من از معلم دبیرستانم شنیدم؛ خدا اون دنیا بابت خواسته‌های بنده هاش که این دنیا بهشون نداده اینقدر بهشون می بخشه تا راضی بشن، موندم چی قراره بهم بده که این همه بیکسی و بیچارگی رو جبران کنه پروانه با چشم های پر از اشک نگاهم کرد _تو داری گریه می کنی من باید چیکار کنم. داستان زندگی من دل سنگ رو هم آب میکنه. اشکم رو پاک کردم _ بلند شو بریم بیرون. اینجا نشستی تنهایی هی فکر و خیال میکنی. _ دیروز عصبی شدم یه حرفی زدم الان روم نمیشه تو چشمهای عمو آقا نگاه کنم. _چی گفتی? _ از حرفام فهمید که کسی رو دوست داشتم. با بغض گفتم: _عشقش همیشه تو ذهنم می مونه. _ نباید بمونه. دوباره اشک روی گونم ریخت _پروانه عشقم پاک بود سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد _ پاک بود که بهش گفتی.پاک تر شد وقتی که رفت. من از استاد متنفر بودم، ولی بعد رفتنش فهمیدم انسان با خدایی بود. وقتی فهمید پای گناه در میون هست طوری رفت که دیگه کامل این رابطه رو قطع کنه. _ شاید برای اون قطع شده باشه، ولی همیشه تو دل من پاک مقدس میمونه. پوزخندی زدم و نفس سنگین کشیدم _ اینم عادی نیست. دستم رو گرفت با لبخند گفت: _ الان برنامت چیه? شونه ای بالا دادم _ برنامه ای ندارم. _ نمی خوای بری تهران? سرم رو بالا دادم و به روبرو خیره شدم _ نه، دیگه مهم نیست. _ دانشگاه چرا نیومدی? _ دیگه نمیام اخم نمایشی کرد و متعجب گفت: _ چرا? _بیام چیکار، وقتی مجبورم تا آخر عمرم پای اون محرمیت بسوزم. _ چرا بسوزی! برو حلش کن. _ حل نمیشه، احمدرضا کوتاه نمیاد. گاهی به شکوه خانم هم حق میدم، چرا باید تن به ازدواج پسرش با یه دختر بیکس و کار بده. _ عزت و شخصیت یک انسان به این چیزها نیست. _ اتفاقا هست. خانواده آدم، به آدم شخصیت می‌ده، که من ندارم. ببین ناصری چقدر برات تلاش میکنه. چون خانواده داری. وقتی نداشته باشی میشه من، هر کس هر چی دلش بخواد میگه، همه خودشون رو بزرگترم حساب می‌کنن و برام تصمیم می‌گیرن. دستم رو گرفت فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
خدا 😍
💕اوج نفرت💕 _ تو خدا رو داری. نفس سنگینی کشیدم. _این روزگارمه. نمی‌گم خدا برام کمه، نه، شکرش رو هم می کنم. گاهی شاید به زبون حرفی بزنم ولی فقط از زبونه، ته قلبم چیز دیگه ای می گه. اما روزگارم خوش نیست. لبم رو به دندون گرفتم تا شاید از لرزش چونم کم بشه. _من که معصوم نیستم. فقط یه بنده ی لبریزم. کاسه صبرم سر ریز شده. _بیا فراموش کن. موقتی، بیا باهم خوش باشیم. یک ماه بگردیم. _ این میشه مسکن. _ باشه عیبی نداره، موقتی که کم میشه. یواش یواش فراموش میشه. دستم رو فشار داد، ملتمس گفت: _ باشه? نفس سنگین کشیدم. _باشه. لبخند رضایت بخشی زد _ فردا میام دنبالت بریم پیاده‌روی، اصلا الان بلند شو الان بریم. شام رو بیرون می خوریم. برمیگردیم. _ عمو آقا نمیزاره. _ اون با من. کلافه لب زدم: _پروانه بی خیال حوصله ندارم. _میبرمت یه جایی که حوصلت سر جاش بیاد. سرم رو بالا دادم. _نه، امروز نه، خواهش میکنم اصرار نکن، خجالت میکشم به عمو اقا نگاه کنم. لبش رو با حرص بهم فشار داد. اصرارش برای بیرون رفتن از خونه بی فایده بود. عمواقا رو بهانه کرده بودم. خودم دلم نمیخواست بیرون برم. از نگاه کردن به چشم‌هاش شرم داشتم. کار بدی کرده بودم اما روش پافشاری داشتم. پروانه که اصرار هاش رو بی‌فایده دید، ازم قول فردا رو با سماجت گرفت و رفت. واقعا چه روزگار بدی دارم گاهی فکر میکنم که فقط من تنها سوژه ی غمگین روی کره ی زمینم. شاید از من بدبخت تر هم وجود داشته باشه. اصلا من بدبختم یا قدر نعمت هایی که بهم داده شده رو ندارم? کدوم نعمت. به جز سلامتی دیگه چی دارم? سلامتی کم چیزیه? عمو اقا و میترا هم هستن ولی با من نسبتی ندارن. خودم میدونم دنبال بهونم برای غر زدن، این تنها سرگرمی من تو این چهار ساله. کار دیگه ای ندارم تا انجام بدم تو اتاق نشسته بودم که صدای در بلند شد. شخصی که پشت در بود منتظر اجازه ورود نشد، در باز شد و قامت عموآقا تو چهارچوب در ظاهر شد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌