#پارت320
💕اوج نفرت💕
منتظرش نموندم در حیاط رو باز کردم با دیدن احمدرضا جلوی در اخم هام تو هم رفت.
_اینجا رو از کجا یاد گرفتی?
مظلومانه نگاهم کرد.
_سلام.
سرم رو پایین انداختم نفس سنگینی کشیدم.
_سلام.
_علیرضا برام پیامک کرد.
نیم نگاه دلخورم رو به حیاط دادم.
_تعارفم نمیکنی.
از جلوی در کنار رفتم. اومد داخل و در رو بست به تخت گوشه ی حیاط اشاره کرد.
_یه لحظه بشینیم?
صدای علیرضا که در حال پوشیدن کفشش بود و هنوز متوجه احمدرضا نشده بود باعث شد تا استرس سراغم بیاد.
_نگار مطمعنی الان هستن?
دوست ندارم احمدرضا متوجه بشه که قراره کجا بریم.
تک سرفه ای کردم که سرش رو بالا گرفت.
_عه، کی اومدی?
ایستاد و سمت احمدرضا اومد. به کنایه گفتم:
_میگفتی مهمون داشتی!
دلخورنگاهم کرد که احمدرضا گفت:
_جایی میرفتین?
فوری جواب دادم.
_بله خونه ی دوستم.
_تو چه دوستی تهران داری?
_مربوط به اون چهار ساله که به تو ربطی نداره.
نگاهش تیز شد چشم هام تاب تیزی نگاهش رو نداشت سرم رو پایین انداختم. لحن صداش کمی جدی شد.
_کدوم دوستت?
_دوست دانشگاهمه.
_اسمش چیه?
سرم رو بالا گرفتم و تو چشم هاش ذل زدم
_دنبال چی هستی?فکر کردم اومدی دنبال رضایت.
سرش رو پایین انداخت. علیرضا دستش رو روی شونش گذاشت.
_چرا ایستادی بشین.
نفس سنگینی کشید و روی تخت نشست.
سمت خونه رفتم و گفتم:
_علیرضا یه لحظه بیا.
جلوی در ورودی اتاق ایستادم
_جانم.
_چرا ادرس بهش دادی?
_نون وایی بودم زنگ زد گرفت.
_خب نمیدادی.
_مگه دوستش نداری?
کلافه نفسم رو بیرون دادم
_اصلا علاقه ی من بهش مهم نیست الان فقط شکایت از شکوه برام مهمه که اون مخالفه.
_بهش حق بده مادرشه.
_حرفی نیست بین من و مادرش، مادرش رو انتخاب کنه بره
_لا اله الا الله. برو یه دو تا چایی بیار بشینیم ببینیم چیکارت داره
_علیرضا حواسم هست داری چی کار میکنی. اگه ولت کردم خودم تنهایی رفتم ناراحت نشی.
لحنش جدی شد
_مثل اینکه حواس من به تو نیست. دو بار تا حالا بدون اطلاع گذاشتی رفتی هیچی بهت نگفتم دفعه ی سومی وجود نداره
نگاهم رو ازش گرفتم که با کاری که کرد شوکه نگاش کردم. بازوم رو گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم تاکیدی گفت:
_دفعه ی سومی وجود نداره.
نیم نگاهی به احمدرضا که نگاهش روی ما ثابت بود انداختم و لب زدم
_باشه.
نگاه عمیق و طولانیش رو همزمان با رها کردن بازوم ازم برداشت رفت و کنار احمدرضا نشست.
چرا انقدر ضعیفم که هر کس میتونه با یک نگاه چپ من رو بترسونه و مطیع خودش کنه.
بحث ترس نیست نباید با کارهام حمایت همه رو از دست بدم یا باعث بشم حرمت های بینتون شکسته بشه.
دو تا چایی ریختم و برگشتم حیاط کنارشون نشستم.
احمدرضا بدون مقدمه گفت:
_اسم دوستت چیه?
کلافه نگاش کردم
_تهمینه
نگاه خیرش رو از چشم هام گرفت و لب زد
_دختر خواهر عفت خانم دوست دوران دانشگاهته?
از اینکه تهمینه رو میشناخت جا خوردم.
_نگار من ازت خواهش میکنم بگذر
طلب کار گفتم:
_از چی?
اب دهنش رو قورت داد
_از مادرم.
_یه دلیل بگو با اون خودم رو قانع کنم.
_به خاطر من.
پوزخندی زدم
_تو تا حالا برای من چی کار کردی?
شرمنده تر از قبل سرش رو پایین انداخت
_احمدرضا میدونی تو این چهار سال هر وقت خواستم تصورت کنم کجا دیدمت?
نفسش رو سنگین بیرون داد ادامه دادم
_تو انباری. اصلا با خودت فکر کردی چرا اونقدر بیرحم شده بودی. من تو این چهارسال توی کابوس هام صدای فریادت رو میشنیدم تو صدای جیغ و التماس های من رو میشنیدی? تو خواب منظورم نیستا تو همون شرایط یادت میاد چیا میگفتم. میگفتم به قران نمیدونم چه جوری اومده بود تو به خدا از حموم اومده بودم بیرون. تو با خودت نگفتی چرا موهای نگار خیس بود. چرا به جای اینکه دنبال رامین بری اومدی سروقت من. نگاه پر از ارامش مادرت تو اون لحظه برات جای سوال نداشت.
تمام رگ های گردنش بیرون زده بود و نفس های عصبیش باعث بالا و پایین شدن قفسه ی سینش شده بود.
_خواهش می کنم بس کن.
تاکیدی و طلب کار سرم رو تکون دادم
_توانایی شنیدنش رو نداری? اون روزایی که حرف های شکوه رو باور کرده بودی میدونی چیا به من گفته بود.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه غریبانه دلم میل تو دارد امروز....💔
#محرم #امام_حسین
🔴 فرم ثبت نام برای عضویت
❥ در گروههای #فرشتگان_سرزمین_من
✖️ فرصت ثبت نام فقط تا اول مرداد ماه
👇👇👇
https://survey.porsline.ir/s/gnXbCxZ
امام حسینم!!
می خواهم بدانی
این که امسال برایت گریه میکند
همانی نیست که پارسال برایت اشک ریخته
خیلی تنهاتر است.🥲
خیلی مستاصل است.
خیلی گم است.
خیلی پریشان است.😔
سهم بیشتری از تو میخواهد امسال!!❤️🩹
#محرم
#امام_حسین
.
هدایت شده از حضرت مادر
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅💥خیییییییییلی این کلیپ حق بود
واقعا اصلاً از دستش ندید
#پارت321
💕اوج نفرت💕
_گفت یا خودت میری با کاری میکنم...
_میدونم مادر من بدی رو در حق تو تموم کرده منم نتونستم ارامش رو برات بیارم. ولی نگار به خدا بی تقصیر نبودی این حرف ها رو همون روز ها بهم میگفتی.
_باور نمیکردی.
_شاید. ولی با خودم کنار می اومدم و اونقدر راحت اوچیزی رو که دیدم باور نمیکردم.
عصبی نگاهم رو ازش گرفتم.
_نگار من در حقت بد کردم. مادر و خواهرمم در حقت بد کردن. ولی من دوستت دارم این علاقم به چهار سال پیش بر نمیگرده. بهم فرصت بده بزار بهت ثابت کنم. بزار برات جبران کنم.
شاید بشه کوتاه اومد. من احمدرضا رو خیلی بیشتر از اونی که دوستم داره دوستش دارم . چرا نمیتونم فراموش کنم. ببخش نگار ببخش و ازش بخواه جدا از شکوه زندگی کنید. از کجا معلوم دوباره حرف های مادرش رو باور نکنه. از کجا معلوم شکوه دوباره برام نقشه نکشه. با حرف های امروزش متوجه شدم که از کارهاش پشیمون نیست حتی احساس شرمندگی هم نداشت. توی دو راهی موندم. نیم نگاهی به احمدرضا انداختم با چشم هاش بهم التماس میکرد. خواستم بایستم که درد مچ پام باعث شد صورتم رو جمع کنم. فوری به حالت قبلم برگشتم. ناخاسته صدای مثل آی از گلوم بلند شد.
نگران دستم رو گرفت
_چی شد?
یک آن یاد اون لحظه ای افتادم که مچ پام زیر بدنم گیر کرد و ضربه محکم لگد احمدرضا باعث شد تا درد بدی تو مچ پام بپیچه.
چند با تو اون حالت با التماس بهش گفتم که پام شکست ولی اهمیت نداد. نفرت دوباره سراغم اوند دستم رو به ضرب از دستش بیرون کشیدم. متعجب نگاهم کرد.
_درد مچ پام حاصل نقشه ی مادرت حماقت خواهرت و وحشی بازی خودته. چطور انتظار داری همه چیز رو ندید بگیرم.
به زور ایستادم
_بلند شو برو بیرون به مادرت هم بگو تا پای جونم تلاش میکنم که پرتت کنم پشت میله های زندان. اونوقت تو مرجان باید انقدر انتظار بکشید تا هفته ای یک بار برید ملاقاتش. هر چند که اون من رو کلا از پدر و مادرم گرفت ولی تا همین حد هم دلم خنک میشه. بهش بگو قول میدم خودمم بیام تا شاهد تحقیر شدنش باشم.
لنگون لنگون سمت خونه رفتم در رو بستم همونجا روی زمین نشستم. از شدت حرص نفس هام به شماره افتاده بودن
بغض توی گلوم گیر کرد و اشک توی چشم هام جمع شد قبل از ریختن پاکشون کردم.
_قوی باش نگار. دیگه قرار نیست بازنده ی این بازی من باشم الان دور، دور منه. باید بی رحم باشم. باید حقم رو از این سال های رنج و عذاب بگیرم. پس باید قوی باشم.
در اتاق باز شد به خاطر سنگینی بدنم که بهش تکیه داده بودم باز نشد. صدای علیرضا باعث شد تا از جلوی در کنار برم.
_منم عزیزم
در رو باز کرد اومد داخل روبروم نشست
_خوبی?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و لب زدم:
_رفت?
_چرا با خودت این کاررو میکنی?
سرم رو پایین انداختم.
_احمدرضا درمونده شده. نگار شاید اگر من هم اون صحنه رو از همسرم میدیدم همون رفتار رو باهاش میکردم. تو مرد نیستی که بفهمی اون لحظه فقط چیزی مهمه که دیدی.
_تو که گفتی برای کتکی که بهم زده ازش عصبی بودی!
_خب من برادرم. طبیعیه که از شنیدن کتک خوردن خواهرم ناراحت بشم. ولی از نگاه احمدرضا به اون حالش حق میدم.
سرش رو پایین انداخت
_دنبال فسخی?
لب زدم:
_نه.
_پس چرا راه برگشت نمیذاری?
بغض تو گلوم گیر کرد
_دلم پره.
_از کی، خودش یا مادرش?
_نمیدونم.
خیره نگاهم کرد نفس سنگینی کشید و ایستاد.
_بلند شو بریم همونجا که میخواستی.
فوری ایستادم و دنبالش رفتم. ادرس رو بهش دادم تا رسیدن به خونه ی عفت خانم سکوت کردیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
زینبی ها
سلام دوستان خانواده ای که برای بدهی هزینه دارو شون گفتیم ۲۸۷۰واریز شده شخصی که پول بهشون قرض داده شک
سلام دوستان اگر ۴۵۰نفر، نفری۳۰هزار واریز بزنن مشکل این بنده خدا ها میتونیم حل کنیم
#پارت322
کوچه پس کوچه هایی که توی آدرس بود رو یکی پشت سر هم رد کردیم. خونه خیلی دوری بود و محل زندگیش هم پایین شهر.
بالاخره به کوچه مورد نظر رسیدیم. اما هیچ کدام از خونه ها پلاک نداشتن. علیرضا سرش رو خم کرده بود از پشت شیشه به خونه ها نگاه میکرد
_پلاک نداره?
_نمیدونم.
به پسری که سر کوچه ایستاد بود نگاه کردم و گفتم
_ بزار از یکی بپرسم.
دستم سمت دستگیره ی ماشین رفت که علیرضا گفت
_عه! کجا
چرخیدم سمتش
_ ازش بپرسم .
اخم کمرنگی چاشنی پیشونیش شد
_ خودم می پرسم.
از غیرتی شدنش خوشم اومد با عشق و رضایت نگاهش کردم. پیاده شد و بعد از مکالمه ی کوتاهش با همون پسر برگشت و سرش رو از شیشه داخل آورد و گفت.
_پیاده شو. میگه ته کوچس ماشین داخل نمیره.
فوری پیاده شدم و به انتهای کوچه نگاه کردم . با دیدن سیاوش و ماشینش متوجه شدم خونه همونجایی که ایستاده.
از حضور سیاوش میشد فهمید که با تهمینه اینجاست. قدم هام رو تند کردم رو به روی سیاوش ایستادم حواسش به من نبود دست هاش رو.تو جیبش کرده بود و با جلوی کفشش به لاستیک ماشینش ضربه میزد.
_ سلام آقا سیاوش.
از،نگاهش فهمیدم منتظرم بوده انا از دیدنم خوشحال نشد.
_ سلام. خوش اومدین.
با سر به در قهوه ای اشاره کرد و گفت اینجاست.
علیرضا که سیاوش رو نمیشناخت آروم و دلخور کنار گوشم گفت:
_ میشناسیش?
به چشم هاش نگاه کردم به حضورش عادت ندارم این باعث کارهایی که میکنم ناراحتش کنه
_ایشون برادر خانم افشار هستند پروانه.
نگاه دلخورش رو ازم برداشت و سمت سیاوش رفت
با هم سلام و احوالپرسی کردند که متوجه حضور تهنینه تپی چهارچوب در شدم لبخند زدم
_سلام
جواب سلامم رو خیلی اروم داد.
و خیره نگاهم کرد. میدونم دلخوریش از چیه اما اون نمی دونه که چه ظلمی به من شده.
چند قدم سمت در رفتم از جلوی در کنار رفت که صدای گرفته ی عفت خانم بلند شد.
_ خانم نگار خانم
چادر مشکی روی سرش انداخته بود و روی ایوون نشسته بود. ایستاد و جلو اومد.
_منتظرت بودم .بریم.
تهنینه کنارم ایستاد
_ میشه تمومش کنید.نگار خانم خاله من وضعیت روحی مناسبی نداره. دخترش دیروز فوت کرده و پسرش رو دو روز پیش از دست داده و خواهش می کنم بزارید برای یه روز دیگه.
از شرایط به وجود آمده براش ناراحت شدن. بهش نگاه کردم تا بگم بزارین برای یه روز دیگه که خودش گفت:
_روزگار سخت زندگی الانم مکافات طمع چند سال پیشمه
من به طمع خونه دار شدن بیست و یک سال پیش گوشت رو از،استخون جدا کردم. که خدا تقاصش رو روز به روز ازم گرفت. خونه رو ازم گرفت. پسرم رو ازم گرفت. دخترم رو ازم گرفت. اما می دونم اینها مجازات این دنیاست. دیگه نمیخوام مجازات اون دنیا رو هم بکشم. دنیا رو از دست دادم شاید اخرتم رو از دست ندم.
دستم رو گرفت
_ من باهات میام.هر جا که بگی. زندگی برای من تموم شده است دلیلی برای زندگی ندارم. اما بدون اعترافم برای اینکه دلیل ندارم نیست اعترفم برای عذاب وجدانمه که با وجود این همه تنبیه از دست ندادم.
چرخیدم به علیرضا که دست هاش رو توی جیبش کرده بود و فقط نگاه می کرد خیره شدم.
چقدر خوب بود که علیرضا کنارم هست رو به عفت خانمم گفتم
_ من از شما شکایتی ندارم فقط می خوام شکوه رو زندان بندازم.
تهمینه گفت:
_ اگر شکایت کنی خاله من میوفته زندان نمیشه که تو شکایت بگی به مقصر اصلی کار ندارم با اون کار دارم که. در هر صورت خاله ی من...
عفت خانم با تشر گفت:
_تهمینه بهت گفتم خودم دارم با رضایت قلبیم میرم. خواهش می کنم تمومش کن.
قدمی به جلو برداشت و از کنارم رد شد.
_ بیا بریم.
چرخید و تاکیدی به تهنینه گفت
_ تو نمی آیی.
سر چرخوند رو به سیاوش گفت
_ آقا سیاوش هم اینجا بمونید اگر برنگشتم که بر نمیگردم در این خونه رو قفل کنید و کلیدش رو هم به صاحبخونه بدید باهاش تسویه کردم. پول پیش هم دستش ندارم.
پا تند کرد و از خونه بیرون رفت و رو به علیرضا گفت
_ ماشینتون کدومه
علیرضا ناراحت ماشین رو سر کوچه نشون داد.
عفت خانم فوری سمتش رفت. بلافاصله در عقب رو باز کرد و روی صندلی نشست
درمونده به علیرضا نگاه کردم.
_من از عفت خانم شکایت ندارم. اون هم فریب خورده.
متاسف سرش رو تکون داد و به سمت ماشین رفتیم و نشستیم.
نگاه پر از نفرت تهمینه رو روی خودم احساس کردم.
سیاوش دستش رو گرفت و به سمت خونه رفتن. علیرضا ماشین رو روشن کرد و از خونه دور شدیم.
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌