eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
آقای امام حسين ببین كه جز تو برايم دگر نمانده كسی ، دگر مگر تو به دادِ من و دلم برسی:) - صلی الله علیک یا اباعبدالله . 🤍 ˹ @komeil3 ˼
هدایت شده از دُرنـجف
امید🌱
هدایت شده از  حضرت مادر
هر روز به ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) خالصانه و باتوجه، متوسل شوید. که همین دوای اصلی شماست و عنایت ایشان حلال اصلی مشکلات است... |آیت الله جاودان| 🔸بیا یابن‌الحسن دورت بگردم...
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها عزیزان برای که از بدهی باقی مونده 2میلیون100جمع شده دوستانی که توانایی کمک کردن یا صدقه دادن دارید کمک کنید بتونیم بدهی تسویه کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از  حضرت مادر
به نیابت از شهدای صدر اسلام تا صبح قیامت به نیت فرج و سلامتی صاحب الزمان(عج)💚 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از دُرنـجف
با بگو‌مگوی زیاد، دیگر محبتی باقی نمی‌ماند! _امیرمومنان‌امام‌علی‌علیه‌السلام غررالحکم،حدیث۱۰۵۳۵
هدایت شده از  حضرت مادر
💝 سلام امام زمانم 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا إِمامَ الْمَسيحِ... 🟢 سلام بر تو و برآن روزی که فرزند مریم، نمازش را به تو اقتدا خواهد کرد.
هدایت شده از  حضرت مادر
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 هیچ خیری به ما نمیرسه الا به برکت امام مهدی(عج) 🌱🌸
💕اوج نفرت💕 صدای تلفن همراه علیرضا بلند شد به صفحش نگاهی کرد و با لبخند جواب داد _سلام. سال نوت مبارک _بله هستیم. _باشه بیا منتظرم. خداحافظی کرد ایستاد رو به عمو اقا گفت _دستتون درد نکنه ما دیگه رفع زحمت میکنیم. _میموندین حالا _داره مهمون میاد برامون ناهید هم ایستاد نگاه علیرضا روی من افتاد _شما نمیخوای بیای؟ دوست دارم بالا بمونم _منم بیام. با تاکید سرش رو تکون داد _بله نگاه نا امیدانه ای به احمدرضا انداختم و ایستادم و ایستادم _صبر کن مانتوم رو بپوشم بیام سمت اتاق رفتم. به مرجان که روی زمین خوابش برده بود نگاهی کردم. کاش زود تر مشکلش بی دردسر حل بشه. مانتوم رو پوشیدم که صدای ویبره ی گوشی مرجان بلند شد از سر کنجکاوی نگاهی به صفحش انداختم با دیدن اسم شایان چشم هام گرد شد و به چیزی که شک کرده بودم یقین پیدا کردم مرجان هنوز با این مرد در ارتباطه. نفس سنگینی کشیدم و روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم علیرضا و ناهید جلوی در منتظرم بودن کنارشون ایستادم. احمدرضا کلافه نگاهم میکرد. در نهایت خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم. ناهید روی مبل تنها نشست و علیرصا به اتاقش رفت و با صدای بلند گفت _نگار یه چایی بزار شرایطی که تو خونه بوجود اورده باعث شده تا احساس راحتیم رو باهاش از دست بدم تو چهار چوب اتاقش ایستادم. _مهمون کیه؟ نیم نگاهی بهم انداخت _امید از شنیدن اسمش یکم جا خوردم. _استاد تنها ؟ با سر تایید کرد چرخیدم و سمت اشپزخونه رفتم کتری رو روی گاز گذاشتم و به ناهید که رفت داخل سرویس نگاهی کردم. کهدصدای علیرصا بلند شد _ناهید بیا از مبود ناهید استفاده کردم و سمت اتاقش رفتم شاید بتونم کمی ارومش کنم تا رفتارش با ناهید بهتر بشه وارد اتاقش شدم پشت به در جلوی میزش ایستاده بود و برگه ها رو مرتب میکرد. متوجه حضورم شد بدون اینکه برگرده گفت _در رو ببند کاری رو که میخواست انجام دادم و چرخیدم سمتمش اومدم حرف بزنم که گفت _امروز خیلی ازت ناراحت شدم. توقعم ازت این بود که انیدر بچه گانه رفتار نکنی چشم هام ار نعجب گرد شد مگه من چی کار کردم. _چی پیش خودت فکر کردی که مسعله به این مهمی رو از خانوادت پنهان کردی. باعث شدی امروز این ناراحتی پیش بیاد. که برادرت بخواد انقدر تند باهامون حرف بزنه. علیرضا فکر کرده ناهید پشت سرش ایستاده نفس راحتی کشیدم به زور جلوی خندم رو گرفتم. _الان شرمنده ای که سکوت کردی؟ دلم میخواست خونه ی پدرت به جای گریه یه عذر خواهی از همه میکردی. در هر صورت ببخشید، زیادی باهات تندی کردم ولی بهم حق بده لحنش رنگ شوخی گرفت و مهربون گفت _الانم بیا جلو یه بوس به من بده بزار جای تمام ناراحتی ها پاک بشه که امروز... دیگه سکوت جایز نیست و ترجیح میدم به جای حرف زدن خنده ای که به زور جلوش رو گرفتم رو رها کنم. متعجب از شنیدن صدام چرخید سمتم نگاهم کرد. شدت خندم تاثیری تو نگاهش نداشت و هر لحظه جدی تر میشد و این باعث شد تا اصلا نتونم جلوی خندم رو بگیرم یک قدم جلو اومد فوری دست هام رو به نشونه تسلیم بالا بردم. به زور گفتم _اومده بودم آشتیتون بدم به خدا شرمی که از جمله ی اخرش تو صورتش بود رو نمیتونست با نگاه جدیش پنهان کنه با سر به در اشاره کرد _برو بیرون. با خنده چشمی گفتم و بیرون رفتم. نگاهم به ناهید که با تعجب نگاهم میکرد افتاد جلوی خندم رو گرفتم _علیرضا کارت داره نگران پرسید _نمیدونی چی کار داره؟ تو دلم گفتم میخواد بوست کنه و به سختی خودم رو کنترل کردم _نگران نباش میخواد باهات آشتی کنه لبخند توی صورتش پهن شد و سریع جلو اوند و صورتم رو بوسید _ممنون که ارومش کردی. سمت اتاق علیرضا پا تند کرد و در رو بست. نشاطی که تو دلم ایجاد شده بود حالم رو خوب کرده به سقف نگاهی انداختم قیافه ی احمدرضا دیدنیه وقتی بفهمه مهمون ما استاد عباسیه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕