eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
↓ ما‌اُمدیم‌زندگۍڪنیم‌تاقیمت‌پیدا‌ڪنیم نه‌اینڪه‌با‌هر‌قیمتۍزندگۍڪنیم! زندگۍما‌حڪایت‌یخ‌فروشۍاست‌ڪه‌ ازش‌پرسیدند‌فروختۍ؟ گفت‌نه،ولۍتمام‌شد....‌..... @zeinabiha2
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دل هایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج می زد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان می بردیم و میان خنده های پر نشاطمان فرو نی دادیم که صدای توقف پر هیاهوی اتومبیلی در چند متر مان، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و توجه مان را به خودش جلب کرد. خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد و چند پسر و دختر با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسری اش روی شانه اش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از ای که اینچنین آدم هایی سکوت لبریز طراوت و تازگی مان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند، سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگ شان هم اضافه شد و بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از این که می دیدم با بی مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز می کنند، عذاب می کشیدم. چند نفری هم دوشان جمع شده و مراسم پر گناهشان را گرمتر می کردند. سایه اخم صورت مجید هر لحظه پر رنگ تر می شد و دیگر در چهره مهربان و آرامش، اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت:" الهه جان! اگه سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه." و بی آن که معطل من شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر می داشت، کفش هایش را پوشید. من هم با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد انداختم و دمپایی ام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع کرد و در جهت مخالف آن ها حرکت کردیم و در گوشه ای که دیگر صدای ساز و آوازشان را نمی شنیدیم و تنها از دو سایه هاشن پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره را پهن کردم که مجید با غیظی که هنوز در صدایش مانده بود، گفت:" ببخشید اذیتت کردم. نمی تونم بشینم نگاه کنم که یه عده آدم انقدر بی حیا باشن..." ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 .... و حرفش به آخر نرسیده بود که نور سرخ آژیر ماشین گشت ساحل، نگاه مان را به سوی خودش کشید. پلیس گشت ساحل از راه رسید و بساط گناهشان را به هم زد. رو به مجید کردم و گفتم:" فکر نکنم بندری بودن. چون اگه مال این جا بودن، می دونستن پلیس دائم گشت می زنه." مجید لبخندی زد و گفت:" هر چی بود خداروشکر که دیگه تموم شد." سپس با نگاهی عاشقانه محو چشمانم شد و زمزمه کرد:" الهه جان! اون چیزی که منو عاشق تو کرد، نجابت و حیایی بود که تو چشمات می دیدم!" در برابر آهنگ دلنشین کلامش لبخندی زدم و او را به دنیای خاطرات روزهایی بردم که بی آن که بخواهیم دل هایمان به هم پیوند خورده و نگاهمان را از هم پنهان می کردیم. با به پا خاستن عطر دل انگیز آن روزهای رؤیایی، بار دیگر صدای خنده شیرین مان با خمیازه های آخر شب موج های خلیج فارس یکی شد و خواب را از چشمان ساحل ربود و در عوض تا خانه همراهی مان کرد و چشمانمان را به خوابی عمیق و شیرین فرو برد. ★ ★ ★ از صدای دستی گه به در می زد، چشمانم را گشودم. خواب بعدازظهر یک روز گرم تابستانی آن هم در خنکای کولر گازی حسابی دلچسب بود و به سختی می شد از بستر نرمش دل کند. ساعت سه بعدازظهر بود و کسی که در می زد نمی توانست مجید باشد. با خیال این که مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم:" ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم." و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنان که قدم به اتاق می گذاشت، با لبخندی گرفته گفت:" ببخشید بیدارت کردم." سنگین روی مبل نشست و من با گفتن" الان برات چایی میارم." خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد:" چیزی نمی خوام، بیا بشین کارت دارم." و لحنش آنقدر جدی بود که بی هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم. مثل هميشه سرحال به نظر نمی آمد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ... صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود که نگاهش کردم و پرسیدم:" چیزی شده عبدالله؟" به چشمان منتظرم خیره شده و آهسته شروع کرد:" الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو خدا آروم باش و فقط گوش کن." با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله را با مکثی کوتاه ادامه داد:" من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم." تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرف های عبدالله را در هاله ای از ترس می شنیدم که می گفت:" هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر می گفت باید زودتر اقدام می کردیم، ولی خب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم..." نمی دانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، سرطان معده بوده است. مثل این که جریا خون در رگ هایم یخ زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاد. نفس هایم به سختی بالا می آمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را سراسیمه به آشپزخانه برد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمی توانستم چیزی بگویم یا حتی قطره ای آب بنوشم. به نقطه ای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر می کردم که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمی آورد و همین تصویر مظلومانه اش بود که جگرم را آتش می زد. عبدالله کنارم روی مبل نشست و همچنان که سعی می کرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداری ام می داد:" الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی. مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه. ان شاء الله حالش خوب میشه...خدا بزرگه..." و آن قدر گفت که سرانجام بغضم ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بی توجه به هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد می کرد مادر می شنود، با صدای بلند گریه می کردم. نمی توانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
#یااباعبدللہ∞ من همان خـــستہ ے بـےحـوصلہ ےغــم زده ام•[💔]• آدم،بد قلقـےڪہ!! رگ،خـــوابش #حــــرم است✨🌸 #دلتنگے💔 #ڪربلا #بطلب_آقا_جان😭 @zeinabiha2
#والپیر یاحسین❤️ @zeinabiha2
‌ بہ‌ اشڪ‌ چلہ‌گرفتم‌ کہ ‌غرق‌غـم‌باشم دعـا ڪنیدمنـم‌ #اربعین‌ حـرم‌باشم :)💔 | #دلتنـگـم | #بطلب‌ارباب🍃 @zeinabiha2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 13 روز تا اربعین ▪️ ارباب از عرش خدا نظر می کند بر زمین @zeinabiha2
#پروفایل #اربعین @zeinabiha2
#پروفایل @zeinabiha2