eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 🌷🍃🌷🍃 ..... از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد:" الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، می خواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟" مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد:" عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسر شیعه و سنی دارین که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی می کنن! این چه حرفیه که می زنی؟" پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد:" بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعا همدیگه رو اذیت نکنن!" و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه اش آغاز کرد:" مریم خانم می گفت قبل از این که بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!" و با صدایی آهسته و لحنی مهربان تر ادامه داد:" بالاخره این جوون پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سر یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سر این جوون قسم بخورم!" انتظار داشتم عبدالله هم در تایید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی ها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتانش گل های فرش را به بازی گرفته بود. ظرف ها تمام شده و باز خودم را به هرکاری مشغول می کردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد:" الهه! بیا این جا ببینم." شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تند تر کند. با قدم هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید :" خودت چی میگی؟" شرم و حیای دخترانه ام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مهر خاموشی زده بود که مادر گفت:" خب مادر جون نظرت رو بگو!" سرم را بالا آوردم. ✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ