هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
قسم میخورم فقط ۷ روز این تکنیک رو
انجام بدی غیر ممکنه که نتیجه شو نبینی😱❌
به مناسبت اربعین حسینی این تکنیک رو
رایگان گذاشتن توی این کانال فقط زود
برو و شروع کن تا خودت ایمان بیاری ❤️🔥🔒👇👇
🔥https://eitaa.com/joinchat/3392406020Cc06fccacfb 🔥
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام عباس . .
پای من به کربلا برسد
حرف های زیادی دارم (:
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🔻مشارکت فوری در برپایی موکب حضرت رقیه(س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین
شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه)👇
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س) ⚠️🔴 به جز برنامه "آپ" که برای حسابهای حقوقی محدودیت دارد، از هر برنامهای دیگر بانکی و... واریز کنید مشکلی نخواهید داشت.
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
اگه بدونید زائران پاکستانی چقدر مظلومن و چه سختیهایی رو متحمل میشن حتما خودتون رو سهیم میکردید در خدمت به این زوار اباعبدالله☺️
🔴عزیزانی که دستشون به دهنشون میرسه و وضع مالی مناسبی دارند از این مورد ویژه حمایت کنن ! چه جایی بهتر از مرز پاکستان و پذیرایی از زائری که بدون امکانات ۳۵۰۰ کیلومتر رو با اتوبوس طی میکنه و تمام سختی راه رو تحمل میکنه تا خودش رو به پیاده روی اربعین برسونه
لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@Mehdi_Sadeghi_ir
#پارت350
نگاه استاد عباسی که کنار برادرش نشسته بود روی من افتاد.
_ سلام استاد
_به به سلام نگار خانم، بهتر شدید الحمدلله?
نیم نگاهی به علیرضا انداختم
_بله. ببخشید باعث زحمتتون شدم.
علی رضا به کنارش اشاره کرد.
_ بیا بشین اینجا
کاری رو که میخواست انجام دادم. اصلا حوصله ی توی جمع نشستن رو ندارم.
تمام حواسم به نگاه مظلومانه احمدرضا لحظه ای که از خونه بیرون میرفت بود.
با برخورد آرنج علیرضا به پهلوم سر بلند کردم و بهش نگاه کردم.
_ امید با شماست!
لبم رو به دندون گرفتم و شرمنده به استاد عباسی نگاه کردم.
_ ببخشید استاد حواسم جای دیگه بود.
_متوجه شدم ایراد نداره زیاد مهم نبود.
رو به علیرضا ادامه داد
_ کارهای خودت درست شد.
_ دیگه تکمیل شده محبی یه خورده شاکی بود که راضیش کردم.
متوجه نگاه ریز و پیدرپی برادر استاد عباسی روی خودم شدم.
صدای در خونه بلند شد. یک آن تمام وجودم پایین ریخت. ایستادم علیرضا دستم رو گرفت
_بشین من باز می کنم!
نمیدونم چرا دوست داشتم خودم در رو باز کنم هر چی التماس داشتم توی نگاهم ریختم.
_ بذار من برم
نیم نگاهی به مهمون هاش کرد سرش را پایین انداخت و نفس سنگینی کشید.
_ برو
سمت در رفتم بدون معطلی دستگیره رو پایین دادم بیرون رو نگاه کردم با دیدن عمو آقا نفس راحتی کشیدم. قابلمه غذا دستش بود.
از جلوی در کنار رفتم داخل اومد نگاهش به مهمون های علیرضا افتاد گفت:
_ اینا کی هستن?
_ دوستای علیرضا
متعجب گفت:
_دوست هاش رو آورده خونه!
دستم رو روی دستش گذاشتم تا نگاهم کنه.
_ شما که رفتید حال من بد شد. دوستش پزشکه.
دستم رو بردم بالا و جای سرم رو نشونش دادم.
_ زنگ زد اومدن به من سرم وصل کردن.
استاد عباسی با صدای بلند سلام کرد . نیم نگاهی بهشون انداخت برای جواب سلام فقط سرش رو تکون داد.
وارد آشپزخونه شد. دنبالش رفتم قابلمه رو روی گاز گذاشت. چرخید سمتم. با صدای آرومی گفت:
_میترا فکر کرده بود نهار رو بالا می خورید برای شما هم درست کرده بود.
طاقت نگاه کردن به چشم هاش رو نداشتم. سرم رو پایین انداختم.
_ دستتون درد نکنه
_ تو که میخواستی ادا بازی در بیاری چرا گفتی بیان?
حس طلبکاریم زیاد شد سرم رو بالا گرفتم
_ چرا به من حق نمی دید که شکوه رو ناراحت کنم.
با فریاد گفت
_ حرف من شکوه نیست.
ترسیدم و قدمی به عقب برداشتم و ناخواسته به مهمون های علیرضا که تمام حواسشون به ما بود نگاه کردم.
علیرضا ایستاد. رو به عمو اقا گفتم
_تورو خدا یکم آرومتر
باتن صدای پایین گفت:
_میدونی این بچه با چه امیدی از تهران بلند شد و اومد اینجا چراغ سبز نشون دادی بیاد بیرونش کنی
بغض توی گلوم گیر کرد
_با خودتون گفتید من با چه امیدی رفتم تهران. به خاطر اون لحظه که جلوی اون همه آدم مادرش رو به من ترجیح داد سر اون هم داد زدید? یا علاقه به احمدرضا باعث شده تا من رو کمتر از بچه برادرتون بدونید.
در مونده نگاهم کرد.
_ حساب احمدرضا از شکوه جداس.
_هر وقت تونست حساب خودش رو از حساب مادرش جدا کنه بیاد.
_ احمدرضا بالا داره پرپر میزنه.
اشک روی گونم ریخت
_ نگران نباشید هیچیش نمیشه مگه من توی این بیست و یک سال چیزیم شده?
چونم لرزید و پر بغض گفتم
_عمو آقا اون روزها که حال من بد بود زنگ زدی بهش بگی چرا با نگار اینکارو کردی.
_ تو راهی براش نذاشتی. اون ناچار شد
_ پس الان بره با بیچارگیش کنار بیاد.
عمیق نگاهم کرد
_تو احمدرضا رو دوست داری چرا با خودت میجنگی?
این جمله عمو آقا مثل آب سردی بود روی سرم. چرا دست دلم برای همه رو شده. سرم رو پایین انداختم.
_هیچی برام مهم نیست از وضعیت پیش اومده راضی ام.
چند لحظه نگاهم کرد سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهش رو احساس میکردم. نفس سنگین کشید و از کنارم رد شد با صدای بسته شدن در خونه همون جا روی زمین نشستم.
چقدر این روزها برام سخت شده حضور علیرضا کنارم باعث شد تا شدت اشک ریختنم زیاد بشه.
_بسه دیگه چقدر گریه می کنی!
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
دختراا اگر بخوایم گوشواره برای هدیه به کوچولوهای توی مسیر پیاده روی اربعین بدیم
۳۵۰تا۴۰۰تومن هزینه ش میشه
برای۱۲نفر میشه
هر عزیزی دوست داره در این نذر فرهنگی سهیم بشه هرچقد در حد توانشه از ده تومن تا هرچقد که میتونه واریز بزنه
ان شاءالله بسته های نذر فرهنگی در چند هیئت و مسیر پیاده پخش میشه
بزنید روی کارت کپی میشه
محمدی
6280231321098179رسید برای ادمین بفرستید و بگید برای نذر فرهنگی @Karbala15
هدایت شده از دُرنـجف
مداحی آنلاین - نماهنگ لالا گل لاله - رحیمیان.mp3
4.79M
لالا لالا گل لاله
داره لالایی میخونه یه سه ساله
لالا لالا گل پونه
اومدی ولی بازم دارم بهونه
#استودیویی🔊
#جدید 🔄
#حضرت_رقیه(س)💔
#روح_الله_رحیمیان🎙
#پارت351
💕اوج نفرت💕
اشکم رو پاک کردم و نفسم رو با صدای اه بیرون دادم
_ببخشید آبروت جلوی مهمون هات رفت
_آبروی من با این چیز ها نمیره، مهمون هام هم رفتن
لبم روبه دندون گرفتم
_وای خیلی زشت شد.
دستم رو گرفت و کمک کرد تا بایستم
_امید از برادر بهم نزدیک تره ناراحت نمیشه. چرا داد زد?
نفسم روسنگین بیرون دادم
_ناراحت احمدرضاست.
_دلخور گفت:
_ناراحت تو نیست?
تو چشم هاش خیره شدم
_چقدر خوبه که تو هستی. توی این شرایط اگه تنها بودم خیلی بهم سخت میگذشت.
لبخند همراه با نفس سنگینش پر از حرف بود.
_نگار جان حاضر شو بریم خونه ی من. اینا دنبال یه راه هستن برای رسیدن به تو. حالا هر دقیقه یکی میاد پایین یه چیزی میگه اعصابت بهم میریزه.
از پیشنهادش استقبال کردم. نفس کشیدن توفضایی که احمدرضا هم هست برام کار سختیه.
حاضر شدم و همراه با علیرضا بدون اطلاع به عمو آقا از خونه بیرون رفتیم. گوشی تلفن همراه جدیدم که علیرضا برام خریده بود رو خاموش کردم تا با ارامش بیشتری چند روزی رو دور از فکر خیال سپری کنم.
نشسته بودم و به گلدون هایی که خیلی مرتب دور حوض گرد وسط حیاط بود نگاه کردم.
لبخند توی این سه روزی که خونه ی علیرضام از لبهام سفر کرده.
صدای صحبت تلفنی علیرضا با عمواقا رو میشنیدم.
_خوبه اردشیر خان
_حالا یه مدت اینجا بمونیم برمیگردیم
_نه به خاطر شما نیست. شما که هر وقت امر کنید گوشی رو میدم بهش.
_تا یه سیم کارت جدید براش بخرم فعلا خاموشه.
نفس سنگینی کشید
_نه زیاد خوب نیست. همش تو فکره.
_چشم بهش میگم
چشم هام رو بستم ناخواسته به روزی رفتم که احمدرضا پنهانی برده بودم پارک تا ساعتی رو با هم تنها باشیم. از حق نگذریم توی اون مدت کوتاهی که با هم بودیم هر وقت که میتونست من رو با خودش به بیرون میبرد. انقدر که خاطره ی بد تو ذهنم بودروز های خوشم رو باهاش فراموش کردم.
روبروی دریاچه ی بزرگ داخل پارک روی صندلی چوبی نشسته بودیم. به ته مونده ساندویچی که برام خریده بود نگاه کرد.
به اردک های توی اب اشاره کرد و با ذوق گفت:
_ته نونت رو بریم بدیم اردک ها بخورن?
نگاهم به تابلوی کنار دریاچه افتاد.
_اونجا نوشته از غذا دادن به پرندگان خود داری کنید!
ایستاد و دستش رو سمتم دراز کردو با لبخند گفت
_بیخود کردن نوشتن. بلند شو
_اقا من میترسم.
_از چی?
_از اون اقاهه که اونجا ایستاده الان میاد دعوامون میکنه.
اخم نمایشی کرد
_مگه جرات میکنه. بیا ببینم.
ته مونده نون رو ازدستم گرفت پشت میله های حفاظ بین پارک و دریاچه ایستادیم. نون رو خورد کرد و داخل اب پرت کرد.
همه ی اردک ها با دیدن تکه های خورد شده نون سمت ما اومدن و با سر و صدا شروع به خوردن کردن.
نگاه نگرانم بین مامور پارک و اردک ها جابه جا می شد. فشار دستش رو روی دستم کمی زیاد کرد.
_چرا انقدر از همه چی میترسی?
هول شدم و فوری گفتم
_من فقط از آینده میترسم.
سرش رو پایین انداخت و شرمنده گفت:
_میدونم میترسی. ولی اشتباه میکنی نگار. با من حرف بزن. هر چی شد فقط به من بگو. من تو رو انتخاب کردم. تا پای جونم پای انتخابم میمونم. به مادرم مهلت میدم اگه نتونه با ازداجمون کنار بیاد مجبور میشم خونمون رو جدا کنم. عقدت میکنم تو فقط صبر کن و هیچ حرفی رو ازم پنهان نکن.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مارا نمیبری به حرم ؟ : ) 💔