#پارت375
اصلا نمیتونم بهش دروغ بگم تو این چهار سال همیشه از نگاهش وقتی که میخواست ازم اعتراف بگیره می ترسیدم. اما این بار خبری از ترس نبود حرف از احترام بود.
_ عمو من معذرت می خوام ولی باور کنید اینقدر همه چی یهویی شد من فقط تو استرس بودم که چه جوری بگم نه چه جوری بگم بله یا اصلاً چی بگم درسته یا نیست فقط به این فکر میکردم باور کنید وقتی که صدای در خونه بلند شد تازه اون موقع فهمیدم که باید به شما می گفتم و فراموش کردم.
لبخند کمرنگی روی لبهاش ظاهر شده
_حرف تو رو باور میکنم
دستش رو که روی زانوش بود بوسیدم.
_ ببخشید
_ برادرت رو درک می کنم شاید اگر من هم جای اون بودم همین فکر رو میکردم. نگار تصمیم گرفتم زندگیت رو دست خودت بسپرم.
دیگه کاری باهات ند ارم حرفی اون روز علیرضا به احمدرضا زد که دیدم توش حقیقتی هست که من ازش غافل بودم.
امنیت جانی تو، حقیقتی بود که علیرضا برای من روشن کرد. دخترم سعی کن خوشبخت باشی با هر کسی که هستی.
سرش رو پایین انداخت و با غمی که تو صداش موج میزد گفت
شنیدم علیرضا قصد رفتن کرده
_ماذربزرگش حالش خوب نیست قراره بریم مادربزرگش رو ببینه.
نگران لب زد
_ برمیگردید?
_ حتماً
_ میترا تو.ماشین گفت رفتن به این سفر برات نیازه. برو برای زندگی خودت تصمیم بگیر من رو هم اگر قابل بدونی گاهی راهنماییت می کنم اما دیگه کاری با تهران ندارم. من احمدرضا رو خیلی دوست دارم. اما تو پاره تنمی حسی که به تو دارم به احمدرضا ندارم. اصرارم تو این چهار سال برای ادامه ی رابطتون این بود که احساس می کردم با احمدرضا خوشبخت میشی اما اونروز با حرفهای علیرضا فهمیدم که خوشبختی در انتظارت نیست با وجود مادرش و رامین.
دستش که روی پاش بود رو گرفتم و عمیق بوسیدم تو چشماش خیره شدم اشک شوق رو توی چشم هاش دیدم.
_خیلی دوستتون دارم
پیشونیم رو بوسید و گفت
_شرمندم برای اصرار بیجام
_این حرف ها چیه من خیلی خوشحالم از اینکه از من دلخور نیستید
_ بودم اما با حرفهایی که زدی دیگه نیستم.
صدای اردشیر گفتن میترا باعث شد تا عمو اقا هراسون سمت اتاق بره دنبالش راه افتادم.
وارد اتاق خواب شدیم. میترا روی تخت خوابیده بود و به سختی جابجا میشد.
عمو بالای سرش ایستاد
_چیزی شده
به زور لب زد
_ نه خوبم خیلی سنگین
دکتر بهت چی گفت
_گفت سنت بالاست و سنگین شدی باید استراحت کنی
متوجه حضور من شده لبخندش عمیق تر شد
_سلام عزیزدلم
_سلام کردم و جلو رفتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#سلام_امام_زمانم💚
سلام بر عزیزترینی که غریبترین است...
سلام بر مهربانترینی که تنهاترین است...
سلام بر صبورترینی که محزونترین است...
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#پارت376
💕اوج نفرت💕
کنارش نشستم ازم خواست تا گوشم رو کنار لبهاش ببرم. کاری رو که خواست انجام دادم. دستش رو پشت سرم گذاشت
_قراره عروس بشی?
سرم رو پایین انداختم نمی دونم از این حرف باید خوشحال باشم یا ناراحت.
توی چشم هاش نگاه کردم از نگاهم فهمید که خوشحال نیستم دوباره کنار گوشم گفت
_اردشیر که رفت کامل برام تعریف کن
_چشم
دو ساعتی اونجا بودم اما عمو اقا یک لحظه هم بعد از رفتن ناهید تنهامون نذاشت در نهایت با تماس علیرضا پایین رفتم.
چند روز پشت سر هم گذشت و علیرضا تو رفت و امد تهران برای ویزای من بود. کارهای پاسپورتم رو هم انجام دادیم و منتظر اومدنش بودیم.
جلوی آینه نشستم. به سفارش میترا دستی به صورتم کشیدم لباس کرم رنگی که باز هم به سلیقه ی خودش برام خریده بود حسابی بهم میاومد رو پوشیدم.
روسری سری کرمی با گلهای قهوه ای بزرگی که روی تخت بود رو برداشتم روی سرم مرتب بستم.
خوشبختانه این بار برای جلسه دوم خاستگاری، علیرضا از اول که تماس گرفتن به عمو اقا گفته.
از اتاق بیرون رفتم و کنار میترا و عمو آقا روی مبل نشستم.
علیرضا نگران بود و مدام از آشپزخانه و اتاق می رفت. این نگرانش رو درک می کردم. نگران رفتار عمو آقا با مهمون هاش بود
میترا شرایط جسمی خوبی نداشت اما با ذوق و شوق قصد شرکت توی مراسم خواستگاری رسمی من رو داشت.
حال خودم رو نمی فهمم ناراحت بودم یا خوشحال، بی اهمیت یا بی تفاوت
عمو آقا ناراحت بود اما تلاش داشت خودش رو خوشحال نشون بده. علیرضا با شنیدن صدای تلفن خونه فوری سمت تلفن رفت گوشی رو برداشت بعد از مکالمه کوتاه، احتمالا با مهدی پسر مش رحمت، اعلام کرد که مهمون ها رسیدن.
عموآقا از من خواست تا به آشپز خونه برم.کمی سخت بود که پایبند به سنت ها باشم اما حرفش رو.گوش کردم استکان ها رو توی سینی چیدم و کنار کتری روی گاز گذاشتم. دلم نمیخواد عمو اقا حتی ذرهای از من ناراحت بشه.
روی صندلی نشستم که صدای در خونه بلند شد کمی استرس بهم وارد اما خودم رو کنترل کردم در باز شد و صدای احوالپرسی توی خونه پخش شد. مهمون ها متوجه حضور من تو آشپزخونه نشدن.
زن و مرد مسنی که خیلی سرحال بودن وارد خونه شدن و بلافاصله پشت سرشون استاد عباسی، امین و دختری که فکر میکنم خواهرشونه داخل اومد.
دسته گل و شیرینی که دسته امین بود که واقعا زیبا و چشمگیر بود رو روی اپن گذاشت. متوجه حضور من شد. لبخند پهنی زد و با سر بهم سلام کرد. لبخندش رو با لبخند کمرنگی پاسخ دادم و جوابش رو لب زدم سلام
بعد از سلام و احوال پرسی گرم و صمیمی روی مبل نشستن میترا اشاره کرد تا بیرون برم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
توسل کنیم به آقا رسول الله و امام حسن مجتبی(ع)
#ختمصلوات
هدیه به
#آقارسولاللهوامامحسنمجتبی(ع)
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
هدایت شده از حضرت مادر
نماهنگ آقای بی حرم.mp3
2.97M
تو کریمی
نمک زندگی نیستی همه زندگیمی
داشتی با جزامیا رفاقت صمیمی
برکت سفره نوکرات از اون قدیمی
🎙 #سید_رضا_نریمانی
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عالم، ماتم سرا 🥀
زهرا، صاحب عزا 🥀
🎙#حاج_محمود_کریمی
#شهادت_پیامبر_اکرم صلیالله علیه و آله و سلم و شهادت #امام_حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد
🥀😔
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
گوش ِ این طایفه آواز ِ گدا نشنیده است . . : ))) 💙