eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 جلو رفتم و اشک توی چشم هاش جمع شد. کنارش روی زمین نشستم _ سلام . چرا اینجا نشستید? دستم رو گرفت _ من اینجا دعوت نیستم فقط اومدم تورو ببینم. _که چی بشه! _ یه حرفی رو باید بهت بگم. _از گذشته? _ از الان از چند هفته پیش. _ باشه من در خدمتم بفرمایید. _ اینجا نه، دلم نمیخواد از فامیل‌های سیاوش کسی من رو ببینه بیا بریم بیرون _ بیرون آخه... مکث کردم مطمعنم علیرضا ناراحت میشه.نگاهی به چشم های ملتمسش انداختم. _ باشه بلند شدم و دستش رو گرفتم و کمک کردم تا بایسته. از ورودی بیرون رفتیم. کمی از تالار فاصله گرفتیم. روی صندلی آهنی کنار پیاده رو نشستیم. _نگار من به تو مدیونم. تا آخر عمر. از مادرت جدات کردم، عمری باید با تو داغ جگر گوشه هام بسوزم. بچه هام رو در طول سه روز از دست دادم. خیلی روزگار برام سخت میگذره. آواره و هوار سیاوش بودم وقتی تهمینه گفت که نمی‌خواد با سیاوش زندگی کنه. مونده بودم باید کجا برم یا چیکار کنم، احمدرضا مثل یک فرشته نجات پیداش شد. برام خونه اجاره کرد بهم قول داد برام خونه بخره. برام مستمری تعیین کرده و ماه به ماه میریزه به حسابم. هفته پیش اومد برام درد دل کرد احمدرضا به من گفت که گناه مادرش را به پای او نوشتی. دخترم موقعی که من اون کار رو کردم احمدرضا خیلی کوچیک بود. گناه هیچ کس به پای کس دیگه نمی نویسن. دستم رو گرفت به چشم هام نگاه کرد. _من باعث شدم زندگیش به اینجا برسه. دلم برای گریش سوخت. اشک میریخت و از تو حرف میزد. احمدرضا اولاد خوبیه. خیر زندگیش رو میبینه. بهش وقت بده. بی تاب بی قرار توئه. به غیر از تو کسی رو نمیخواد. دستم رو از دستش بیرون کشیدم _عفت خانم من دارم ازدواج می کنم. _ داری دروغ میگی، مثل شب عقد سیاوش و تهمینه که گفتی شوهرم پایین منتظرمه، وقتی فهمیدم که دروغ بود همه چیز رو بهش گفتم این بار هم داری بهم دروغ میگه تا از اینجا برم و راحت‌تر زندگی کنی. بذار من با این کارم یکم از عذاب وجدانم کم کنم. _ نه عفت خانم این بار راسته من دارم ازدواج می کنم . _باور نمیکنم. میخواستم بیام خونتون اما ترسیدم. _از کی? _ از برادرت. سری آخر تهدیدم کرد که اگر یک بار دیگه سراغت رو بگیرم و بخوام افکارت رو خراب کنم. با خودش طرفم. ترسیدم نیومدم .البته بهش حق میدم که مواظب تنها خواهرش باشه. انقدر صبر کردم تا تهمینه خبر عروسی پروانه رو بهم داد.نگار جان من اومدم اینجا فقط این حرف‌ها را به تو بزنم برم. _عفت خانم.من دارم... _نگار با صدای عصبی علیرضا سر بلند کردم . ایستادم و خیره نگاهش کردم. _عفت خانم کارم داره... چپ چپ نگاهم کرد _برو تو _علی رضا ایشون... صداش رو بالا برد و گفت _ بهت میگم برو تو ایستادن رو جایز ندونستم به سمت تالار رفتم. تمام فکرم پیش عفت خانم بود. نکنه علیرضا ناراحتش کنه یا حرفی بهش بزنه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
باشهداصحبت‌ڪنید آنهاصداۍشمارابہ‌ خوبےمۍشنوند وبرایتان‌دعامےڪننددوستے باشهدادوطرفہ‌است
هدایت شده از  حضرت مادر
به نیابت شهدای صدر اسلام تا صبح قیامت هدیه به امام زمان عج هر عزیزی تمایل داره شرکت کنه عضو کانال بشه اطلاع بده https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از دُرنـجف
هدیه به ۵۲ 😭 بابا در اول مهر به جای نان جان داد ضایعه درگذشت ۵۲ نفر از کارگران زحمتکش حادثه معدن طبس را به خانواده های این عزیزان و به همه مردم ایران تسلیت عرض می کنیم🖤 امیرالمؤمنین علیه‌السلام میفرماید: که در پیِ بدست آوردنِ روزی حلال باشد، همانندِ مجاهدِ در راهِ خداست ...
هدایت شده از دُرنـجف
*قلب؛ اگر امیدی در آن به وجود بیاید؛ طمع آن را خوار میسازد، و اگر ناامیدی به آن راه یابد؛ "تاسف‌خوردن" آن را می‌کُشد.. -مولا‌علی‌علیه‌السلام- نهج‌البلاغه؛حکمت۱۰۸
💕اوج نفرت💕 دلم شور زد. نتونستم وارد تالار بشم. مسیر رفته رو برگشتم. از پشت در ورودی سرک کشیدم. علیرضا روبروی عفت خانم ایستاده بود و دستش رو تکون میداد. از تاریکی هوا استفاده کردم و پشت به علیرضا، پشت ماشینی که نزدیکشون بود پنهان شدم. _ پیش خودتون چی فکر کردید که هر چند وقت یکدفعه سر و کلتون پیدا میشه.میدونید بعد از رفتنتون چه بلایی سر خواهر من میاد عفت خانم من اون بار هم به شما گفتم. فاجعه گناهتون توی زندگی ما خیلی گستردس. حلالیت طلبیدن مدام شما از نگار چیزی از گناهتون کم نمیکنه. برای کم کردن عذاب وجدانتون هم بهتره دست به دامن خدا بشید نه خواهر من . عفت خانم سر به زیر بود حرفی نزد.علیرضا ادامه _ خواهش می کنم برید. همین الان برید عفت خانم شرمنده ایستاد و به جهت مخالف در تالار حرکت کرد. علیرضا نفس سنگین کشید سمت تالار رفت. نگاهم انقدر روش ثابت موند تا کاملاً از دیدم خارج شد. به عفت خانم نگاه کردم با سرعت آرومی که داشت زیاد دور نشده بود.سمتش دویدم و صداش کردم _عفت خانم چرخید سمتم و متعجب ولی خوشحال نگاهم کرد. ایستادم نفس نفس زدم مسیر زیادی را ندویده بودم. از استرس اینکه علیرضا من رو دوباره بیرون ببینه تپش قلبم بالا رفته بود و همین باعث تنگی نفسم شده بود. گفت خانم نگاهی به پشت سرم نگاه کرد _ چرا اومدی الان برادرت دوباره میاد _نمیاد دیگه، عفت خانم من شما رو حلال کردم. مطمئنم هم مامان آرزو همان مریمم هم شما رو بخشیدن. اشک روی گونش ریخت. _ تو رو به روح مادرت بشین بزار حرفام رو بهت بزنم. دستش رو گرفتم _باشه گوش می‌کنم اشکش رو با گوشه ی روسریش پاک کرد. _ من برای خودم اینجا نیومدم عفت خانم اشکش رو با گوشه ی روسریش پاک کرد و نگاه پر افسوسی به من کرد _ من برای خودم اینجا نیومدم. میدونی نگار جان، خیلی حرفه که یه مرد جوون، با یه دنیا غرور مردونگیش، بشینه جلو‌ی یه زن و اشک بریزه و‌از حسرتهای زندگیش بگه.‌ خدا میدونه با شنیدن هر کلمه حرف احمد رضا جیگرم می سوخت. حس و حال آدمی رو‌داشت که همه ی زندگیش رو‌غارت کردن. من که از زمان بچگی شما چیزی نمیدونستم ولی احمد رضا که می گفت میفهمیدم این حرفا حرف دلشه. عین بچه ها بغض کرده بود .‌می گفت عفت خانم من نگار رو از بچگی دوست داشتم.‌ جلو‌ چشم خودم قد کشید و بزرگ شد.‌از همون بچگی حس خاصی بهش داشتم.‌ یکم که بزرگتر شدم و به آیندم فکر می کردم، لحظه لحظه ی اون آینده رو با نگار تصور می کردم. از همون وقت به خودم قول دادم برای خوشبختی نگار همه کاری بکنم. چند بار درموردش با بابا حرف زدم، میگفت باید درسش تموم بشه. سخت بود برام ولی صبوری کردم تا نگار درسش رو‌تموم کنه. وقتی از ترکیه برگشتم مادرش هم فوت کرده بود. نگار تنهای تنها بود. تصمیم گرفتم با وجود مخالفتهای مامان ازش حمایت کنم . همه ی تلاشم رو کردم.‌ همیشه دلم میخاست یه جشن عروسی برای نگار بگیرم که بهترین شب عمرش بشه ولی نشد، اما من مجبور بودم نگارو اونجوری عقد کنم که مامان بهونه ای برای بیرون کردنش از اون خونه نداشته باشه.‌میدیدم مامانم باهاش چه رفتارایی داره ولی مادرم بود نمیتونستم حرفی بزنم و‌کاری کنم که یک عمر آهش دامن نگارو بگیره. حرفهای عفت خانم رو میشنیدم و نفهمیدم کی بغض تو گلوم جا خوش کرده بود.‌به زور بغضم رو خوردم و خواستم حرفی بزنم و‌ از عفت خانم جدا بشم. دیگه دلم نمیخواست بقیه ی خرف هاش رو بشنوم.اما عفت خانم پیش دستی کرد و باز ادامه داد: _دلم میخاست منم باهاش زار زار گریه کنم وقتی اشک میریخت و ملتمسانه می گفت عفت خانم عشقم رو، زندگیم زو، تموم آرزوهام رو یک روزه ازم گرفتند.‌ اون رامین نامرد تیشه زد به ریشه ی زندگی من. بعد از اون چهارسال جهنمی رو‌گذروندم. نه روز داشتم و‌نه شب.‌نه خواب داشتم نه خوراک.‌ همه ی شهر رو زیر پام گذاشتم ولی نفهمیدم نگار کجاس.‌من از داییم نارو خوردم، مادر خودم بهم از پشت خنجر زد. خواهرم هم باهاشون همدستی کرد . عموم میدید من چجور دارم ذره ذره آب میشم و دم نزد که تموم اون چهارسال نگار پیش اون بوده.‌حالا نگار، نگاری که تموم زندگیم رو‌برای اون میخاستم، منو مقصر تموم بد بختیاش میدونه. حالا اونم بیرحم شده و دیگه حتی منو‌نمیبینه.‌دیگه به چشمش نمیام. ولی من بدون نگار نمیتونم زندگی کنم. الانِ من همون آینده ایه که سالها با نگار تصورش میکردم. اما حالا بدون نگار داره شب و روزم میگذره و دستم از همه جا کوتاهه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 دخترم بهش فرصت بده تا باهات حرف بزنه. من حال روحی خوبی ندارم، ولی وقتی اشکش رو دیدم نتونستم بیکار بشینم. سرش رو پایین انداخت _ میدونم پیشت آبرو و اعتبار ندارم ولی قسمت می دم... دستم رو بالا آوردم به نشانه ی سکوت جلوش گرفتم. _خواهش می‌کنم عفت خانم، من زندگیم تازه آروم شده. هر چقدر به من علاقه داشته باشه نمیتونه خانوادش رو کنار بذاره. منم توی اون خانواده امنیت جانی ندارم. نفسش رو با صدای آه بیرون داد _ از من گیس سفید بشنو مزدی که برای مادرش احترتم قائله همسرش جایگاه خاصی توی زندگیش داره _من چند سال باهاشون زندگی کردم. اون به غیر از مادرش هیچ کس رو نمی بینه. تو بدترین شرایط مادرش رو به همه چیز ترجیح میده. _ شکوه خیلی... یک قدم ازش فاصله گرفتم _ خیلی براتون احترام قائلم ولی باور کنید ذهنم گنجایش حرف هاتون رو نداره. سرچرخوندم و به در تالار نگاه کردم. سیاوش متوجه حضور عفت خانم شده بود از دور نگاهمون میکرد. برگشتم تا بهش حرفی بزنم. با همون سرعت کم ازم فاصله گرفته بودو میرفت. سمت سیاوش رفتم. جلو اومد _ خوبید نگارخانم. _ سلام خیلی ممنون به جای خالی عفت خانم نگاه کرد _ چیکار داشت? خودم رو به اون راه زدم. _ کی? نگاه کوتاهی بهم انداخت با سر به در ورودی بانوان اشاره کرد. _ بفرمایید داخل لبخندی زدم و تشکر کردم وارد شدم. بغضی که مدام پسش میزدم دوباره سراغم اومد. چونم لرزید، نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. قبل از طی کردن راهرویی که به سالن اصلی بانوان ختم می‌شد به دیوار تکیه دادم و بیرون رو نگاه کردم. اشک بی وقفه روی صورت ریخت. چرا گریه می کنم نباید اجازه بدم دلم بلرزه. چهره احمدرضا از جلوی چشم هام رد شد. اشکم رو با پشت دست از روی صورتم پاک کردم و سرم رو تکون دادم و تصویر خیالیش رو از ذهنم پاک کردم. وارد تالار شدم حوصله درآوردن مانتوم رو نداشتم. روی اولین صندلی نزدیک به در نشستم. چند لحظه بعد اومدن داماد رو اعلام کردن. همه در جنب وجوش پوشیدن روسری و چادر شون بودن.سرم.رو روی میز گذاشتم. حرف های عفت خانم توی سرم اکو شد. "چهار سال جهنمی" "رامین بهم نارو زد" " مادر از وشت بهم خنجر زد خواهرم هم باهاشون همدستی کرد" " بهترین عروسی رو برای نگار میگرفتم" سرم رو از روی میز برداشتم متوجه اشکهای روی گونه ام شدم بی اختیار ریخته بودن نگاهی به سالن انداختم نمیدونم چقدر زمان گذشته ولی خبری از داماد نبود. با این چشم های اشکی نمیتونم به پروانه تبریک بگم. سمت سرویس رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم. دیگه حالم جا نیومد.سراغ پروانه که حسابی دورش شلوغ بود رفتم سعی کردم تا خودم رو خوشحال نشون بدم .تبریک گفتم و اصرار پروانه برای کنارش موندن رو قبول نکردم. بعد از خوردن شام خداحافظی کردم و بدون زنگ زدن به علیرضا و هماهنگ کردن باهاش بیرون رفتم. کنار ماشین علیرضا ایستادم و منتظرش موندم. صدای تلفن همراهم بلند شد با دیدن شمارش جواب دادم _ بیا بیرون جلوی در منتظرم _ من کنار ماشینم بیا کمی سکوت کرد و گفت: _ از کی اومدی بیرون? _ ده دقیقه ای میشه تنها صدایی که قبل از قطع تماس شنیدم صدای لا اله الا الله کلافه علیرضا بود. چند دفعه بعد از دور دیدمش که داره میاد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و از دور در رو با ریموت باز کرد. بدون معطلی در رو باز کردم و داخل نشستم و منتظر سرزنش برادرم موندم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*كه امیرالمومنین فرمودند: مقام و قدرت اگر ماندنی بود، به شما نمی‌رسید..!