eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 _خب حالا، نمیخواد بری تو فکر. نگاهی به مرجان که حواسش به گوشی بود انداخت و اروم گفت: _من هر چی دارم برای توعه، بعدا یه بهترشو برات میخرم. لبخندم رو بهش هدیه دادم. _ممنون. _نگار یه سوال? نگاهش کردم. یکم فکر کرد انگار داشت حرفش رو مزه مزه میکرد. _تو، اگه یه روزی لازم باشه از مال و اموالت به من میدی? خندم گرفت _من که چیزی ندارم. _حالا فکر کن بهت برسه. _اگه منظورت خونه ی ته باغ بابامه، کلا مال تو. کنجکاو گفت: _مگه اونجا مال باباته? _یه بار اقا گفت که عمو اردلان اونجا رو بخشیده به بابام میخواست به نامم بزنه که جور نشد. اونجا مال تو. احساس کردم ناراحت شد انگار کمی بهم ریخت ولی سعی میکرد خودش رو خونسرد نشون بده. _میگم.نگار اگه قرار باشه با هم باشیم، به من وکالت نامه میدی برای اموالت? _رامین یه جوری میگی اموال انگار چی دارم. اصلا وکالت چی گفتم که مال خودت. یکم صورت رو خاروند و متفکر نگاهم کرد. _خوب شد گفتی من از پنهون کاری بدم میاد بعدا میفهمیدم بد میشد برات. از لحنش جا خوردم. _فکر نمی کردم مهم باشه. سرش رو تکون داد. _مهمه، همه چی برای من مهمه دلخور گفتم: _خب الان که بهت گفتم. _دیر گفتی ولی عیب نداره. رو به مرجان گفتم: _بریم دیگه دیر شد. مرجان هنوز سرگرم گوشی جدیدش بود. از رامین خداحافظی کردیم و سمت خونه رفتیم به محض ورودمون مرجان وارد اتاقش شد و سرگرم گوشی جدیدش. خدا رو شکر نه احمدرضا خونه بود نه شکو خانم. از شکوه خانم می ترسیدم از احمدرضا دلخور بودم. ترس از شکوه خانم چیز عجیبی نبود کسی که حرفش رو عوض می‌کرد، دروغ می گفت، هر کاری می کرد تا من را از چشم بندازه. دلخوریم از احمد رضا هم به جا بود. حرف های رامین من رو به فکر برد . منظورش از وکالت نامه رو نفهمیدم. واقعا چرا انقدر براش مهمه، یکم از رفتارش دلخور شدم. مرجان گوشی رو روی تخت گذاشت و سمتم اومد کنارم نشست مقنعه اش رو از سرش دراورد دستم رو گرفت توی چشمهام خیره شد. _نگار جان من داییم رو خیلی دوست دارم خیلی بهم محبت میکنه. اما تو هم مثل خواهرم میمونی. می خوام چیزی رو نشونت بدم ولی باید قول بدی که نگی من بهت گفتم. میدونستم نگار میخواد دوباره پشت سر رامین صحبت کنه اما کنجکاو شدم این چیزی که میخواد نشونم بده چیه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
دوستان نماز شب اول قبر برای نسیبه علی دوست همسر شهید سجاد طاهر نیا فراموش نشه
زینبی ها
دوستان نماز شب اول قبر برای نسیبه علی دوست همسر شهید سجاد طاهر نیا فراموش نشه
نام پدر همسر شهید سجاد طاهرنیا نام پدرشون عزت الله
💕اوج نفرت💕 _فردا بعد از زنگ آخر میبرمت یه جایی فقط تو را به روح مادرت قول بده که نگی من بهت گفتم یا بردمت اونجا. خیلی دیگه کنجکاو شده بودم. _باشه قول میدم. چند لحظه بعد در اتاق به صدا در اومد مرجان درش را باز کرد فکر می کرد احمدرضا ست اما در کمال تعجب شکوه خانوم بود با صدای خیلی محکم و دوباره پر از تحقیر گفت: _ به اون دختره بگو بیاد بره شام بذاره ناهار رو که بهش گفتم قبل از مدرسه هیچی نذاشت رفت. فقط دوست داره بیاد بخوره . مرجان اروم گفت: _مااامان. _درد و مامان نمیخواد دفاعش رو کنی. بیاید نهار. نمی‌خواستم از اتاق بیرون برم اما چاره ای نداشتم احمد رضا نبود جلوی شکوه خانم هم نمیتونستم بخوردم با مرجان تو آشپزخونه نشستیم یه مقدار غذا به سختی قورت دادم مرجان به اتاقش برگشت ولی من تو آشپز خونه موندم ظرف ها رو شستم و آشپزخونه رو تمیز کردم فکری باید برای شام می کردم اما اینکه بخوام پشت در اتاق شکوه خانم برم برم برام خیلی سخت بود. سمت فریزر رفتم یه مقدار مرغ برداشتم و بیرون گذاشتن یخش باز بشه برنج خیس کردم به اتاق برگشتم خودم رو مشغول درس خوندن کردم من مثل مرجان نبودم اون وقتی درس هاش رو نمی خوند یه ببخشید به برادرش می گفت ولی من خیلی شرمنده میشدم. شروع به خوندن درس هام کردم اما حواسم پی حرف های مرجان بود برای فردا . زمان به سرعت می گذشت و نزدیکای ساعت شش غروب بود که بیرون رفتم غذاهایی را که قرار بود درست کنم رو روی گاز گذاشتم. ساعت هشت احمدرضا اومد و رفت تو اتاقش رامین هم اومده بودم و تو اتاق شکوه خانم بود و بیرون نمی اومد. داشتم اماده میشدم برم میز رو بچینم که صدای احمد رضا از پشت در اومد مرجان رو صدا میکرد مرجان که مثل همیشه داشت با گوشیش باری میکرد هول شد فوری گوشی رو گذاشت زیر بالشتش و سمت در رفت و بازش کرد. _بله داداش. _یالله بگو بیام تو کار دارم. مرجان نگاهی به من کرد از جلوی در کنار رفت رو به احمد رضا گفت: _این بیچاره همیشه یالله هست. به در چشم دوختم همیشه قبل از ورودش دلهره داشتم اومد تو در رو بست. _سلام. سلام ارومی گفتم. روی تخت نزدیک بالشت مرجان نشست مرجان از نترس چشم هاش گرد شده بود احمد رضا دستش رو ری بالشت گذاشت و بهش تکیه کرد سرش رو گرفت بالا و تو چشم هام نگاه کرد. فوری نگاهم رو ازش گرفتم. _از من ناراحتی? دوباره بغض لعنتی اومد سراغم رو به مرجان گفت: _برو یکم اب بیار. مرجان ناخواسته به دست احمد رضا که روی بالشت بود نگاه کردسرش رو تکون داد. _ چشم. میخواست با من تنها بشه اب رو بهونه کرد تا مرجان بیرون بره به محض بیرون رفتنش گفت: _من معذرت میخوام صبح یکم عصبی شدم. بی اختیار شروع به گریه کردم اب بینیم رو بالا میکشیدم و تند تند اشکم رو پاک میکردم سعی میکردم نگاهش نکنم. از گریم حسابی ناراحت شد ایستاد وسمتم اومد. _چیزی نگفتم که ... دلم رو زدم به دریا و با گریه گفتم: _به خدا شکوه خانم گفت برو وگرنه نمی رفتم. با تعجب گفت: _مادرم گفت! _بله. یکم فکر کرد و ادامه داد: _هر چی بوده گذشته تو هم دیگه گریه نکن. به خاطر عذاب وجدانش مهربون شده بود منم از فرصت استفاده کردم. _برای شما هیچی نشده ولی برای من شده منم تلافیش رو سرشون در میارم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
14.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°💐 💐بازم امشب مولا اومده.. ولادت حضرت علی اکبر (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕اوج نفرت💕 به چشم های خیس پروانه نگاه کردم. _ناراحتت کردم ببخشید. _نه عزیزم ولی خیلی شرایطت سخت بوده. نفسم رو سنگین بیرون دادم. _هنوز به سختی ها نرسیدیم. _یعنی شرایطت از این بد تر هم میشه. کمر صاف کردم و ایستادم. _بزار بقیه اش رو بعد شام بگم رفتم سمت اشپزخونه پروانه از ته سالن با صدای بلند گفت: _پدر خوندت کجاست? با همون تن صدا جوابش رو دادم _جایی کار داشت? _دوباره مهمون تهرانی داره? _نه مهمونش امشب خاصه. صداش از نزدیک اومد _کمک نمیخوای برگشتم نگاهم مستقیم رفت سمت گوشیش که توی دستش بود. _نه کاری نیست الان برنج میزارم میام. گوشیش رو روی اپن گذاشت. _پس من برم سرویس. اینو گفت و سمت سرویس رفت نگاهم روی گوشیش قفل شد. اینکه بدون اجازه از گوشیش شماره بردارم کار خیلی بدیه ولی من که نمیخوام شماره ی خصوصی بردارم. استاد به همه شماره داده پس عیب نداره. دستم رو سمت گوشی دراز کردم ولی پشیمون شدم و برگشتم سمت سینک. برنج رو شستم و روی گاز گذاشتم. شاید اگه به خودش بگم بهتر باشه از بی اجازه برداشتن خیلی بهتره. دو تا چایی ریختم و روی میز اشپزخونه گذاشتم. همیشه عمو اقا وقتی تنهام میگذاشت چند بار بهم زنگ میزد ولی اینبار فرق داره حتی یک بار هم تماس نگرفت. توی فکر رفتم اگه عمو اقا بخواد با میترا خونه باغ زندگی کنن یعنی من تنها میمونم یا شایدم مجبورم کنه برگردم تهران. خودش گفت که اینکار رو نمیکنه ولی بعید نیست. نباید توقع داشته باشم که به خاطر من ازدواج نکنه. با تکون دستی جلوی صورتم از فکر بیرون اومدم. _اووووه، کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم. _ببخشید تو فکر بودم. صندلی رو عقب کشید و نشست. _چه فکری? نفسم رو اه مانند بیرون دادم. _فکر بدبختیام. ولش کن بزار بقیش رو بگم به بدبختیام هم میرسم. اون شب رو با گریه خوابیدم خیلی دلم پر بود صبح زود به هیچ کس نگفتم و از خونه زدم بیرون. دم عید بود و مدرسه ها تق و لق وارد مدرسه شدم حیاط خلوت بود دلم گریه میخواست. گوشه ی حیاط مدرسه چند تا درخت قدیمی و بزرگ بود اگه کسی میرفت اونجا مشخص نمیشد. به خاطر همین ورود به اون قسمت ممنوع بود. بی اهمیت به قوانین مدرسه پشت بزرگ ترین درخت نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و اروم اشک ریختم. دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود دلگیر بودم، از خلقتم، از بیکسیم. ولی دلم نمی اومد به خدا بگم چرا. دوست داشتم شکر گزار باشم ولی دهنم به شکر باز نمیشد. چی رو شکر میکردم. به غیر از سلامتی هیچی نداشتم. به قول معلم دینیمون برای شکر یک نعمت هم کافیه، ولی روزگار خیلی بهم سخت میگذشت. شاید کسی نتونه درکم کنه ولی خیلی سخت بود. تنهایی، بیکسی، یک دنیا تحقیر، احساس مزاحمت، همشون دست به دست هم داده بودن تا یه دختر بچه ی شونزده ساله رو از پا دربیارن. تنها روزنه ی امیدم عشق نسیه ی رامین بود. عشقی که نمی فهمیدمش. گاهی بود، گاهی نبود. صدای زنگ مدرسه رو شنیدم ولی دوست نداشتم این تنهایی پر از ارامشم رو از دست بدم. دلم میخواست غصه بخورم. دوست داشتم گریه کنم، اشک چشم هام قصد خشک شدن نداشتن. با شنیدن صدای زنگ مدرسه متوجه شدم بیشتر از دو ساعته که اون پشت نشستم. تو فکر بودم که سایه ی سنگین کسی روم افتاد. سر بلند کردم و با خانم ضیاعی روبرو شدم. _صولتی!شما اینجایی? کل مدرسه رو بهم ریختی. چشم های اشکیم رو که دید لحنش کمی اروم شد ولی از عصبانیتش کم نشد. _بلند شو بیا بیرون ببینم. حرفی برای گفتن نداشتم. سر بزیر پشت سرش راه افتادم. خانم ضیاعی با صدای تقریبا بلند گفت: _ابنجاست. پیداش کردم. سر بلند کردم تا مخاطبش رو ببینم. احمد رضا دست هاش رو تو جیبش کرده بود و به ما نگاه میکرد. عینک دودیش اجازه نمیداد تا حالت چشم هاش رو ببینم. حسابی ترسیده بودم. نمیدونستم الان چه برخوردی باهام میکنه. خانم ضیاعی غر غر کنون گفت: _این چه کاریه اخه دختر، بدبخت از صبح داره دنبالت میگرده. الان سه ساعته هی میره دوباره برمیگرده. _خانم... ما... میترسیم. _اتفاقا ترس خیلی خوبه. یکم بترس به جای این دلهره و اضطرابی که ما دادی. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
🌷پیامبر اسلام صلی‌الله‌علیه‌وآله: توبه زیباست ولی در جوانی زیباتر. (نهج الفصاحه ح۲۰‌۰۶) 🎊میلاد حضرت علی اکبر و روز جوان مبارک باد 🌸برای عاقبت به خیر شدن همه جوانان ۷ صلوات بفرستیم.