هدایت شده از حضرت مادر
سلام و نوووور
به ماه رمضان خوش آمدید😍
خدا رو شکر زنده ایم
و به مهمانی خدا رسیدیم🦋
#صدقهاولماهقمری
دوستانیکه واریز میزنن بگن برای قربانی ورسید روبفرستن چون به کمک یه گروه جهادی داریم برای حل مشکل یه بنده خدایی پول جمع میکنیم که اشتباه نشه
مطمئن باشید برکت این کمک ها وصدقه ها به زندگیتون برمیگرده
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنید🙏ممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c عزیزان اگرواریزی ها بیشتر باشه برای کمک بعدی یا کارفرهنگی هزینه میشه
#پارت142
💕اوج نفرت💕
جای تعجب داشت که شکوه خانم تا حالا عکس العملی نشون نداده.
مانتوم رو پوشیدم احمد رضا دستم رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. از این که دستم توی دستش بود معذب بودم. وارد اشپزخونه شدم به محض ورودمون متوجه شدم که شکوه خانم بی کار ننشسته. سر میز دو تا صندلی بود که خودش و مرجان روش نشسته بودند. روی میز هم برای دو نفر بشقاب و غذا بود.
احمد رضا نگاه خیره ای به مادرش کرد شکوه خانم با غرور گفت:
_گفتم اینجا یا جای منه یا جای این، فکر کردی سر خود بری صیغش کنی من کوتاه میام.
_مامان...
حرفش رو قطع کرد و با صدای بلند گفت:
_برو بیرون احمد رضا.
احمد رضا سرش رو پایین انداخت مرجان با چشم های اشکی به برادرش خیره بود.
دستم رو فشار داد اروم لب زد:
_بریم.
رفت، منم بدنبالش. فکر کردم میریم اتاقش ولی به سمت در خروجی رفت.
شام رو بیرون خوردیم تلاش داشت خودش رو عادی نشون بده ولی بی فایده بود مدام تو فکر میرفت. برگشتیم خونه بی سر و صدا وارد اتاق شدیم در رو قفل کرد لباسش رو عوض کرد و از منم خواست که راحت باشم تمام مدت به این فکر میکردم که احمد رضا نمی تونه دووم بیاره و بالاخره از این شرایط خسته میشه. اون وقت تکلیف من چیه، یه زن شونزده ساله با یه شناسنامه ی خالی که هیچ حامی نداره. دل دل میکردم تا حرفم رو بهش بزنم مردد بودم ولی باید میگفتم به خودم جرات دادم و گفتم:
_اقا.
روی مبل سفید روبروی تخت نشست و نگاهم کرد اروم گفت:
_جانم.
_راستش من از یه چیزی میترسم.
به کنارش اشاره کرد.
_بیا اینجا بشین ببینم.
بر خلاف حرفش روبروش نشستم
لبخندی زد ارنج دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
_از چی?
سرم رو پایین انداختم با بغض گفتم:
_از اینکه شما از این شرایط خسته شید یا بالاخره حرف مادرتون رو قبول کنید.
ناراحت شد و چهرش در هم رفت.
_چرا این فکر رو میکنی?
باید حرفم رو بدون ترس بزنم.
_شاید علاقه ای که ازش حرف میزنید عمیق باشه، ولی علاقه ی شما به مادرتون متعصبانس و خیلی از کارهاشون رو اصلا باور نمیکنید.
_مثلا چی ?
کلی از اتفاق هایی که بین و من شکوه خانم افتاده بود رو یادم بود ولی از گفتنشون می ترسیدم دلم نمیخواست با حرف هام محبت تنها ادمی که دوستم داره رو از دست بدم. سرم رو پایین انداختم.
_کلی میگم.
بلند شد و کنارم نشست.
_ میخوای قصاص قبل از جنایت کنی?
سرم رو تکون دادم گفتم:
_نه، ولی قبلا اینطور بوده.
جدی شد و گفت:
_اگه منظورت اون روزیه که بعدش سر از کلانتری دراوردی، الانم بهت بگم جز احترام به مادرم رفتار دیگه ای داشته باشی برخوردم باهات مثل همون روزه شاید هم شدید تر.
برگشت سمتم و صورتم رو با دست هاش گرفت و لبخند زد.
_من مطمعنم اون روز تکرار نمیشه با این فکر های بیخودی ذهن خودت رو مشغول نکن.
_نه بحث اون روز نیست کلا مادرتون اهل نقشه کشیدن و دسیسس.
اخم هاش تو هم رفت انگشتش رو روی لب هام گذاشت و تهدید وارگفت:
_دیگه نشنوم.
یکم نگاهم کرد بلند شد همون طور که سمت در میرفت گفت:
_پاشو درس فردات رو اماده کن.
دلخور بودم با ناراحتی گفتم:
_کتاب هام تو اتاق مرجانه.
از لحنم تعجب کرد برگشت کمی نگاهم کرد که به حالت قهر نگاهم رو ازش گرفتم و رفت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
دعای روز دوم ماه مبارک رمضان🌙
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
اللَّهُمَّ قَرِّبْنِي فِيهِ إِلَى مَرْضَاتِكَ
وَ جَنِّبْنِي فِيهِ مِنْ سَخَطِكَ
وَ نَقِمَاتِكَ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِقِرَاءَةِ آيَاتِكَ
بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين
خدايا مرا در اين ماه به خشنودى ات نزديك كن
و از خشم و انتقامت بركنار دار
و توفیق ده مرا برای خواندن آیات قرآن
به رحمت خودت
اى مهربان ترين مهربانان.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
#ماه_رمضان
یه روش خیلی ساده برای ختم قرآن🪴
اونم اینه که:
⬅️سحر ۴ صفحه
⬅️ظهر ۴ صفحه
⬅️عصر ۴ صفحه
⬅️غروب ۴ صفحه
⬅️شب ۴ صفحه و تا آخر جزء
همدیگهروازدعایخیرمحرومنکنیم✨
#ماه_رمضان
#پارت143
💕اوج نفرت💕
چند لحظه بعد با مرجان و کتاب هام برگشت.
مرجان چشمهاش اشکی بود و این معلوم بود که از رابطه بین برادر و مادرش ناراحته.
سلام آرومی گفت بدون حرف دیگه ای پشت صندلیش نشست. کنار مرجان نشستم وتلاش داشتم تمرکز کنم اما مگه می شد، تمام فکرم پیش اضطرابی بود که داشتم. که اگر احمدرضا روزی خسته بشه من رو رها کنه با شرایطی که برای من به وجود آمده باید چیکار کنم.
یک ساعت بعد مرجان رفت و من دومین شبم در کنار همسرم گذروندم.
پروانه دستم رو گرفت.
_دوسش داشتی?
ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم.
_نمیدونم، شاید.
دنبالم راه افتاد.
_علاقش به مادرش و دفاع متعصبانش طبیعیه، ولی نمیشه منکر شدت علاقش به تو هم بشیم.
سمت کتری رفتم.
_چایی میخوری?
_اره بریز ، میگم خبری از پدر خوندت نیست چرا زنگ نمیزنه?
از وقتی رفته پیش میترا دیگه حواسش به من نیست این یعنی یه زنگ هشدار به من.
چایی رو روی میز گذاشتم.
_داره ازدواج میکنه.
با خوشحالی گفت:
_واقعا! باورت میشه دیشب بابام به مامانم میگفت نمی دونم چرا اردشیر دوباره ازدواج نمیکنه بابا فکر میکرد منتظر همسر سابقشه.
_نه اتفاقا همسر سابقش دنبال عمو اقاعه.
نشست روی صندلی و متعجب گفت:
_خود پدر خوندت بهت گفته?
_نه از تلفن هاش فهمیدم. امروزم تو دفتر کارش بودم تلفن زنگ خورد، جواب که دادم فکر کرد من زن عمو اقام بهم گفت همخونش منشیش شده یا منشیش همخونش.
_اوه اوه چه توپ پری هم داره.
_امروز فهمیدم که اون طلاق خواسته و عمو اقا مخالف بوده الان که میخواد برگرده عمو قبولش نمیکنه. یعنی انقدر عاشق میترا شده که عمرا بهش فکر کنه.
کنجکاوانه گفت:
_اسمش میترا عه? تو هم دیدیش?
_امروز دیدمش، روانشناسه خیلی هم مهربونه. الانم با همن که من رو فراموش کرده.
_خب تو بهش زنگ بزن.
چاییش رو جلوش گذاشتم.
_نمیخوام مزاحم باشم.
به بخار چاییم نگاه کردم. فکرم پیش شماره ی استاد امینی بود ولی اصلا دوست ندارم که پروانه متوجه علاقم به استاد بشه.
_ولی خیلی خوشم اومد احمد رضا به خاطرت اونجوری جلوی مادرش ایستاد.
ناراحت گفتم:
_احمد رضا خیلی خوب ازم دفاع میکرد.
_اذیت میشی بقیش رو بگی?
تو چشم هاش نگاه کردم و با لبخند گفتم:
_نه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از احکام آنلاین✔️
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان در حال ساخت خونه دو تا خواهر معلول هستن✅
ممنون از تمام عزیزانی که در این پویش ما رو کمک میکنن🌹
لطفا تا تکمیل شدن خونه ما رو کمک کنید✅
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
6273817010138661
خیریه جهادی حضرت مادر 👇
5892107046105584
حاج آقا محمودی مسول خیریه👇
@mahmode110
09130125204
#پویش_صد_سوم
#کانال_خیریه_جهادی_حضرت_زینب_س
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امتحانای دمِ افطاری😢
#استوری
https://eitaa.com/zeinabiha2
#پارت144
💕اوج نفرت💕
شب کنارش خوابیدم و صبح با صداش بیدار شدم.
_نگار...نگار.
چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم.
_سلام.
لبخند پر از ارامشی زد.
_سلام. صبح خیر بانو.
دستم رو روی چشم هام کشیدم.
_ساعت چنده?
_یک ساعت مونده تا مدرسه پاشو صبحانه بخوریم.
دلم میخواست بازم بخوابم یک ساعت خیلی زود بود دو باره چشم هام رو بستم. دستش رو پشت سرم گذاشت بلندم کرد.
_بلند شو دیگه.
چشمم به سفره ی صبحانه ای افتاد که وسط اتاق پهن بود
دست و صورتم رو شستم کنارش روی زمین نشستم.
تو فکر بود به محض نشستنم حواسش رو به من داد لقمه ای که توی دستش اماده بود رو گرفت سمتم. لقمه رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
بعد از خوردن صبحانه مانتو شلوارم رو پوشیدم برنامه ی درسیم رو با استرس گذاشتم. استرسم برای این بود که نتونسته بودم درست درس بخونم
احمد رضا هم لباس هاش رو عوض کرد کیفم رو دستم گرفتم و جلوی در منتظرش موندم.
سمتم اومد روبروم ایستاد.
_میتونم یه خواهش ازت بکنم?
_خواهش میکنم.
چادر مشکی که خودش برام خریده بود رو با لباس هام از اتاق مرجان اورده بود، سمتم گرفت.
_از این به بعد اینم بپوش.
تو اون خونه هیچ کس چادر نمی پوشید. از نوع اهمیتی که احمد رضا فقط برای من قائل بود خوشم اومد. با لبخند چادر رو ازش گرفتم.
_چشم.
خم شد و صورتم رو عمیق بوسید
_واقعا ممنونم.
یه حس خاص داشتم احساس میکردم احمد رضا یه تکیه گاه محکمه، یه تکیه گاه که هیچ وقت پشتم رو خالی نمیکنه. همسرم ازم خواسته بود تا حجابم رو کامل کنم و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.
چادر رو روی سرم مرتب کردم و همراهش بیرون رفتم
در عقب ماشین رو باز کردم خواستم بشینم که گفت:
_بیا جلو بشین.
مردد گفتم:
_مرجان ناراحت نمیشه?
بی اهمیت گفت:
_نه، چرا باید ناراحت شه. بیا جلو.
در رو بستم و کنارش نشستم.
مرجان ناراحت تر از دیشب سمت ماشین اومد. حدسم درست بود از جلو نشستن من خوشش نیومد.
تو ماشین نشست. احمد رضا از توی اینه نگاهش کرد.
_علیک سلام.
سلام ارومی گفت و به بیرون نگاه کرد.
احمد رضا نفسش رو با دلخوری بیرون داد حرکت کرد. جلوی در مدرسه موقع خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالمون.
تو مدرسه هم مرجان با من حرف نزد. زنگ اخر که خورد دوباره با احمد رضا برگشتیم. جلوی در خونه کلی بهم سفارش کرد که در رو قفل کنم و به روی هیچ کس باز نکنم.
کاری که خواسته بود انجام دادم تو اتاق تنها نشسته بودم یک ساعتی میشد که که خودم رو با کتابهام مشغول کرده بودم.
حسابی گرسنم بود. بوی غذا هم بیشتر باعث دل ضعفم میشد. اما بیرون نرفتم. شکوه خانم به پسرش اجازه نداد دیشب غذاح
بخوره به من تنها که مطمعنن اجازه نمیده.
کمی شکمم رو فشار دادم تا از گرسنگیم کم کنه که صدای در اتاق بلند شد.
با ترس به در نگاه کردم. یعنی کی میتونه باشه. هر کسی هست من در رو باز نمیکنم.
صدای در دوباره بلند شد این بار با صدای ارامش بخش احمد رضا.
_نگار.
لبخند روی لب هام ظاهر شد در رو باز کردم احمد رضا با دو تا ظرف غذا ی یک بار مصرف اومد داخل
_سلام.
_سلام.در رو چرا باز نمیکنی?
_ببخشید، نمی دونستم شمایید.
نگاهش روی روسریم افتاد ولی حرفی نزد.
سفره رو پهن کرد و غذا رو داخلش گذاشت رو به من گفت:
_بیا که حسابی کار دارم باید زود برگردم.
نشستم روبروش.
_به خاطر من اومدید خونه?
در ظرف غذای من رو برداشت و جلوم گذاشت.
_هم تو هم خودم، فوری قاشق یک بار مصرف رو توی غذاش فرو کرد و توی دهنش گذاشت. با دهن پر به من گفت:
_بخور دیگه?
چشمی زیر لب گفتم و قاشقم رو کمی پر کردم و داخل دهنم گذاشتم.
خیلی خوشحال بودم به خاطر من غذا خریده بود و.اورده بود تا با هم بخوریم. احساس ولی داشتم از اینکه انقدر براش اهمیت دارم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کوله باری از گناه🥲
گفتند:سحــرســوم
مـــاهرمضــاناست
گفتم:الهیبهرقیه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#حضرت_رقیه #ماه_رمضان #رمضان