eitaa logo
زینبی ها
2.2هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
192 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @atieh_59 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 _الکی بهش گفتم باشه ولی نتونستم. پدر بزرگم در حق مادرم خیلی ظلم کرده. انگشتش رو روی زنی گذاشت که صورتش خراش داده شده بود. _این زن عمو ارزوعه. پدر بزرگم خیلی بین عروس هاش فرق میگذاشت. اصلا مادر من رو به عنوان عروسش قبول نداشت. مادرم هم کینه ی همشون رو سر زن عموم خالی کرده، تمام عکس هاش خراب کرده. به چشم هام نگاه کرد. _شاید یه روزی برات تعریف کردم. من همه چیز رو از مرجان شنیده بودم. ایستاد سمت کمد رفت. البوم رو به راحتی توی کارتون انداخت. چراغ رو خاموش کرد. نور چراغ خوابش انقدر زیاد بود که بشه اطراف رو کامل دید. کنارم نشست. توی یه حرکت تیشرتش رو دراورد. فوری نگاهم رو ازش گرفتم پشت بهش خوابیدم. از پشت من رو تو اغوش گرفت و به خودش چسبوند. ترجیح دادم هیچ تکونی نخورم تا بخوابه یک ربعی کشید تا خوابش ببره. نمی تونستم از تو اغوشش بیرون بیام، چون خیلی محکم گرفته بودم. تو همون شرایط خوابیدم. زندگیم همینجوری میگذشت صبح ها مدرسه، ظهر تا غروب تنها، شب با کنایه های شکوه خانم و دست اخر هم تو اغوش گرم احمد رضا. اغوشی که بهم امنیت و ارامش میداد. احمد رضا تو بد شرایطی ناجیم شده بود. البته گاهی هم پنهانی بیرون میرفتیم. از رامین خبری نبود ولی متوجه حساسیت های احمدرضا شده بودم. همش بر میگشت به دروغی که مادرش بهش گفته بود. اینکه من از رامین خاستگاری کردم و بهش علاقه دارم. فصل امتحانا بود اخرین امتحانم رو دادم و از مدرسه بیرون رفتم. مرجان که رابطش با من خیلی سرد شده بود زودتر از من روی صندلی عقب نشسته بود. در جلو رو باز کردم و نشستم. احمد رضا اروم زد رو پام. _چطور دادی? _عالی، خدا رو شکر تموم شد. ماشین رو روشن کرد _کی گفته تموم شده? متعجب نگاش کردم. _این اخرین امتحانمون بود دیگه! _مگه کنکور ندارید شما? من دفتر چه کنکور رو با مرجان ارسال کرده بودم ولی انتظار نداشتم که احمد رضا من رو هم برای دانشگاه حمایت کنه خیلی خوشحال بودم و این خوشحالی توی صورتم نمایان بود. جلوی در خونه پارک کرد خواستم پیاده شم که دستم رو گرفت. _سریع برو تو لباس هات رو عوض کن بیا بریم جایی. لبخند زدم. _چشم. فوری سمت خونه رفتم شکوه خانم روی مبل نشسته بود و به در خیره بود سلام ارومی گفتم که مثل همیشه جواب نداد. وارد اتاق شدم مانتویی که عمو اقا عید برام خریده بود رو پوشیدم و با روسری سبز ملایم هم رنگ مانتوم ست کردم. اون روز هابه شوق رامین این رنگ رو انتخاب میکردم. دیگه دوستشون نداشتم ولی تنها مانتو شیکی که داشتم همون بود کیف ورنی براقم رو که به جای بند زنجیر طلایی داشت رو هم روی دوشم انداختم. چادرم روی سرم مرتب کردم با احتیاط بیرون رفتم. شکوه خانم از دیدن دوبارم ناراحت شد. _کجا ان شاالله ? ترجیح دادم خودم رو به نشنیدن بزنم. بدون اینکه عکس العملی نشون بدم از خونه بیرون اومدم سوار ماشین شدم. نمی دونستم کجا داریم میریم فقط دوست داشتم زود تر از خونه دور بشیم. بعد از یک ربع سکوت ماشین رو نگه داشت مغازه ای رو نشونم داد _برو اونجا. برات وقت گرفتم. رد انگشتش رو گرفتم چشمم به تابلویی افتاد که مورد اشاره ی احمد رضا بود. "ارایشگاه پرنسس" فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
「💛🥺」 تو بیایی،همه ثانیه ها،ساعت ها از همین روز،همین لحظه، همین دَم،عیدند:)
📌نماز شب ششم 🤍امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود: هرکس در شب ششم ماه رمضان ۴ رکعت نماز بخواند در هر رکعت یک حمد و سوره تبارک(ملک) گویا شب قدر را درک کرده است.✨ 📚 بحارالأنوار، ج۹۷، ص۳۸۲
💕اوج نفرت💕 خجالت زده سرم رو پایین انداختم. کیف پولش رو روی داشبورد گذاشت و با لبخند گفت: _بردار برو. نگاهم که به پایین بود به کیفش دادم و لب زدم: _پول دارم. فوری پیاده شدم وارد ارایشگاه شدم. کارم تو ارایشگاه نیم ساعت طول کشید به صورتم که خیلی تغییر کرده بود با لبخند نگاه کردم. لباس هام رو پوشیدم از پول هایی که عمو اقا قبلا بهم داده بود هزینه ارایشگاه رو حساب کردم بیرون رفتم. ماشینش که جلوی در ارایشگاه بود رو نگاه کردم در رو باز کردم سوار شدم ازش خجالت میکشیدم کامل برگشت سمتم. _ببینم تو رو. عکس العملی نشون ندادم که با دست اروم صورتم رو سمت خودش چرخوند. لبخند پر از شیطنتی زد. _چه خوشگل شدی. تو همون حالت نگاهم رو ازش گرفتم از اینکه انقدر با دقت نگاهم میکرد لذت میبردم. احمد رضا بعد از محرمیتمون زمین تا اسمون با قبلش فرق داشت. قبلا نگاهم نمیکرد و تمام رفتار هاش نسبت به من برادرانه بود اما الان کاملا متفاوت. دستش رو انداخت و ماشین رو روشن کرد از اینه عقب رو نگاه کرد راه افتاد. _الان میریم یه جای خوب. اروم پرسیدم: _کجا? _صبر کن میفهمی. تا مقصد سکوت کردیم. بعد از پارک ماشین وارد یک رستوران شدیم. احمد رضا وضع مالی خوبی داشت ولی خیلی اهل جاهای خاص و شیک نبود. پشت میزی که خودش انتخاب کرد نشستیم. اهنگ ملایمی که پخش میشد ارومم کرده بود. _نگار. چشم از فضای قهوه ای رنگ رستوران برداشتم و بهش خیره شدم. نگاهش انقدر خاص بود که نمی تونستم چشم بهش بدوزم. نگاهم رو روی یقه ی لباسش سر دادم. _به من نگاه کن. علاوه بر نگاش صداش هم رنگ خاصی گرفته بود. به زور چند ثانیه ای نگاش کردم تپش قلبم بالا رفته بود دوباره خیره شدم به یقش. _باشه نگاه نکن. از اینکه نگاهش نمیکنم دلخور نبود چون درکم میکرد. بین من و احمد رضا همه چیز زود اتفاق افتاده بود. جعبه ی کوچیکی رو روی میز گذاشت. _تولدت مبارک. یه لحظه شک شدم. انقدر اتفاق های بد و تلخ برام افتاده بود که خودم رو یادم رفته بود. تولدم بود هفده ساله شده بودم متاهل بودم دیگه احساس تنهایی و بیکسی نداشتم. اشک تو چشم هام جمع شد به پاس این همه محبت و خوبی احمد رضا نگاهم رو به نگاهش دوختم. دیدم تار شده بود برای واضح دیدن مرد روبروم اجازه دادم تا اشک هام پایین بریزن. به زور لب زدم: _اقا شما خیلی خوبید. دستمالی رو از روی میز سمتم گرفت. _چرا الان که نگاهم میکنی اشک میریزی تا چشم های قشنگت رو نبینم. انقدری از حرف هاش ذوق کردم که وسط گریه خندم گرفت. دست دراز کردم تا دستما رو بگیرم که اجازه نداد و دستش رو عقب کشید ایستاد خم شد خودش اشک هام رو پاک کرد. جعبه ی کوچیک روی میز رو برداشت و انگشتر ظریفی که داخلش بود رو دستم کرد. دستم رو روبروی صورتم گرفتم خیلی زیبا بود. _ممنون خیلی زیباست. _برازنده ی خودته. غذامون رو که خوردیم احمد رضا خواست پول غذا رو حساب کنه که یادش افتاد کیف پولش رو روی داشبورد جا گذاشته رو به من گفت: _تو یه لحظه اینجا بمون من برم کیفم رو بیارم. _نه صبر کنید من حساب کنم. خبر از پول هایی که عمو اقا به من داده نداشت با تعجب نگاهم کرد کیفم رو باز کردم سرش رو خم کرد و داخل کیفم رو دید تعجبش بیشتر شد. پول غذا رو حساب کرد و بیرون رفتیم کنار ماشین ایستاد خیلی جدی گفت: _نگار تو این همه پول رو از کجا اوردی? _عمو اقا بهم داده. متعجب تر از قبل گفت: _کی ? _خیلی وقته، ولی من خرجشون نکردم. _چرا به من نگفتی بهت پول داده? _فکر نمی کردم مهم باشه اخه اون موقع... _خیلی خب بسه. از این به بعد بگو باشه? _چشم. اون روز از رویایی ترین روزهای زندگیم بود. بعد از رستوران کلی خرید برام کرد اخر شب برگشتیم خونه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز پانزدهم کاری رفقا در حال سفید کاری خونه فاطمه دختر معلولی هستن که همراه با دیگر خواهر معلول خود زندگی می‌کنه ✅ شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 6273817010138661 خیریه جهادی حضرت مادر 👇 5892107046105584 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
فکرکن یک شب افطار اینجا باشی فکر قشنگیه :)💔
استاد عالی میگه: ‏هر وقت ديديد شیطان از بیرون‌ و نفس از درون؛ روی یک چیزی خیلی فشار میاورد و وسوسه تان می‌کند؛ بدانید آنجا خبری هست، مقاوت کنید، گنج همانجاست...
دعای روز ششم ماه مبارک رمضان🌙 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهی رَغْبـةَ الرّاغبینَ. خدایا، مرا در این ماه به خاطر نزدیک شدن به نافرمانی ات وامگذار و با تازیانه های انتقامت عذاب مکن و از موجبات خشمت دورم بدار بحق احسان ونعمتهای بی شمار تو ای حد نهایی علاقه واشتیاق مشتاقان. 🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
💕اوج نفرت💕 به محض وردمون به خونه با صدای شکوه خانم میخکوب شدم. _کجا بودید? احمد رضا که کل خرید هام رو دستش گرفته بود با پاش در رو بست و رو به مادرش گفت: _سلام. بیرون بودیم. شکوه خانم یک قدم سمت من اومد که ناخواسته خیلی اروم پشت دست احمد رضا پناه گرفتم. با حرص به ابروهام نگاه کرد و گفت: _مگه من صبح تو رو صدا نکردم. چرا جوابم رو ندادی? احمد رضا نیم نگاهی به من کرد و رو به مادرش گفت: _حتما نشنیده. _چرا شنید، قدم هاش رو تند کرد. احمد رضا کلافه گفت: _چی کارش داشتی? نفس های حرصیش رو با نگاه به پسرش بیرون داد. احمد رضا با لحن خیلی ارومی گفت: _خب الان دوباره بگید. _میمون هر چی زشت تر، اداشم بیشتر. این بد ترکیب چی بود که ارایشگاه بردیش. خدا باید تو رو مثل مادرت کر و لال، عین بابات خل و چل خلق میکرد تا جای بزرگون نشینی و به ریش من بخندی. بی کس کار و یه لا قبا. نگاهش به کیسه هایی که دست احمد رضا بود افتاد. _نه مثل اینکه صدقه سر پسر من از یه لا قبایی دراومدی. احمد رضا کش دار مادرش رو صدا زد. _ماااامان. سکوت طولانی مادرش رو که دید رو به من با سر به در اشاره کرد و گفت: _تو برو تو اتاق. بغض امونم رو بردیده بود. دلم میخواست تلخ ترین جواب ها رو بهش بدم ولی مطمعن بودم احمد رضا در برابر جواب من به مادرش به کشیده صدا کردن اسمم اکتفا نمیکنه. شکوه خانم تن صداش رو بالا برد. _چرا نمیزاری باهاش حرف بزنم. قدم هام رو تند کردم و وارد اتاق شدم به در تکیه دادم و اروم اشک ریختم صداشون رو میشنیدم. _چه حرفی مادر من! شما فقط ناراحتش میکنی. صداش رو بغض الود کرد. _فقط ناراحتی اون برات مهمه? _عزیز دلم مگه نگار شما رو ناراحت کرده? _صبح بهش میگم کجا ان شالله جواب نمیده. _خب این چه سوالیه? نگار با من بوده. _با تو باشه، نباید جواب من رو بده? احمدرضا که کلافگی تو صداش موج میزد گفت: _من باهاش صحبت میکنم میگم ازتون عذر خواهی کنه. خوبه? اگر احمد رضا این خواسته رو از من داشته باشه جوابم بهش منفیه. کسی که باید عذر خواهی کنه اونه نه من، چند لحظه سکوت بعد صدای به شدت بسته شدن در اتاق شکوه خانم تو فضای خونه پخش شد. فوری سمت کمد رفتم لباس هام رو عوض کردم. نمی دونم چرا احمد رضا نیومد. روی تخت نشستم و به در خیره شدم غیبتش طولانی شد خواب چشم هام رو گرفته بود. دراز کشیدم چشم هام رو بستم خوابم برد. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 نزدیک های اذان بیدار شدم احمد رضا کنارم خوابیده بود. از اینکه دیشب دیر اومده بود یکم دلخور بودم. سمت سرویس رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. با وجود سر و صداهایی که کردم احمد رضا بیدار نشد روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. نکنه از ازدواجمون پشیمون شده باشه، شاید دیشب مادرش باهاش حرف زده راضیش کرده که بی خیال من بشه. به سمتش چرخیدم و به چهرش خیره شدم. خدایا کمکم کن میترسم از روزی که خسته بشه و نتونه در برابر خواسته های مادرش دووم بیاره. من اگر پشت پناهی داشتم تن به این ازدواج نمیدادم. اگر فقط یک حامی داشتم هیچ وقت همبستر احمدرضا نمیشدم. با اینکه دوستش داشتم و علاقه برام ایجاد بود ولی انقدر سریع اتفاق افتاده بود که درکش برام سخت غیر ممکن بود. دلشوره و اضطراب باعث میشد تا مدام علاقم رو پس بزنم و به اینده ای فکر کنم که روشن نمیدیمش. دیگه خوابم نرفت ایستادم و سمت پنجره رفتم پرده اتاق رو کنار زدم. متوجه شکوه خانم شدم که جلوی در با کسی حرف میزنه بعد از چند دقیقه شکوه خانم کنار رفت و مردی وارد شد. با دیدنش تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد رامین بود شکوه خانم اتاق احمد رضا رو نشونش میداد مطمعن بودم در رابطه با من صحبت میکنن از ترس گریم گرفت. غرق تماشای اون خواهر برادر بودم که دستی روی شونم نشست با ترس بهش نگاه کردم رد نگاهم رو دنبال کرد و دلخور ولی تیز گفت: _چی رو نگاه میکنی? من از احمد رضا میترسیدم وقت هایی که مثلا بازجوییم میکرد نمی تونستم جواب بدم ذل زدم تو چشم هاش، نفس هاش حرصی بودن، رگ گردنش بیرون زده بود. دیگه اون احمد رضای مهربون نبود. بازوم رو گرفت و کشید سمت خودش مستقیم تو صورتم نگاه میکرد. چشم های اشکیم بیشتر عصبیش کرده بود تا نگاهم به رامین. با حرص بازوم رو رها کرد و از اتاق بیرون رفت. پروانه دستم رو گرفت و کی فشار داد. _از چی میترسیدی? _از نگاهش. _نگار تو کلی سو تفاهم براش بوجود اوردی. _من که کاری نکردم. _اون فکر میکرده که تو رامین رو دوست داری و چشمت دنبالشه. چون مادرش بهش گفته بود که تو خاستگار رامین بودی. حالا تو رو جلوی پنجره دیده که داری به رامین نگاه میکنی و اشک میریزی. تو از ترس گریه کردی ولی اون فکر کرده اشک حسرت میریزی. _نباید بپرسه? _پرسید. تو نتونستی جوابش رو بدی. کلافه از دفاع پروانه از احمد رضا دستم رو از دستش بیرون کشیدم لبخند مهربونی بهم زد و گفت: _من تمام تلاشم رو میکنم که قضاوتت نکنم، چون بی انصافیه، چون من تو شرایط تو نبودم. چون هر کس اخلاق خودش رو داره و عکس العمل های خاص خودش رو تو مشکلات و اتفاقات نشون میده. من فقط برات از سو تفاهمی حرف زدم که باعث بی اعتمادی شده. خم شد و صورتم رو بوسید. _قهر نکن با من که طاقت ندارم. شاید حق با پروانه بود دوباره به خاطرات رفتم و ادامه دادم. _اون روز تا ظهر تنها بودم حتی برای خوردن صبحانه هم دنبالم نیومد. نزدیک های ظهر بود که صدای یالله گفتن عمو اقا تو خونه پیچید. نمی دونم چرا بغض کردم. شاید دنبال حمایت بزرگتری بودم. حمایتی از سمت یک مرد. کسی که جلوی ساعت های تنها بودنم رو بگیره. روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل کنار احمد رضا نشسته بود سلام ارومی گفتم. عمو اقا با روی باز ازم استقبال کرد حتی به پام بلند شد وازم خواست که کنارش بشینم. احمد رضا با نگاهش بهم فهموند که برم اتاق مرجان ولی ترجیح دادم نگاهش رو ندیده بگیرم. کنار عمو اقا نشستم اخم و ترس هر دو تو صورت احمد رضا نشسته بود. _خوبی دخترم? به چشم هاش خیره شدم دخترم!غریب ترین واژه ی اشنا. اشک تو چشم هام جمع شد و با بغض گفتم: _نه. ناراحت گفت: _چرا? ناخواسته نگاهم سمت احمد رضا رفت که ملتمس نگاهم میکرد. عمو اقا که متوجه نگاه های خاصمون شده بود با اخم گفت: _چه خبره اینجا? سرم رو پایین انداختم و منتظر بودم تا احمد رضا بگه ولی اونم سکوت کرده بود که شکوه خانم سکوت رو شکست. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕