●
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِکَ یا غیاثَ المُسْتغیثین.
خدایا دوست گردان به من در این روز نیکى را و نـاپسند بدار در این روز فسق و نافرمانى را و حرام کن بر من در آن خشم و سوزندگى را به یاریت اى دادرس داد خواهان.
#ماه_رمضان
●
#پارت156
💕اوج نفرت💕
نور آفتاب که به خاطر کنار بودن پرده از پنجره ی اتاق به صورتم خورد، باعث شد تا چشم هام رو باز کنم. تو هر شرایطی این حال خوبی رو به ادم میداد ولی تو اون شرایط، یک روز پر استرس رو برای من شروع کرد.
برای کم شدن استرسم سعی کردم دوباره بخوابم چشم هام رو بستم و توی خودم جمع شدم ولی فایده ای نداشت.
اولین کاری که کردم پرده ی اتاق رو کشیدم تا شاید تاریکی اتاق ارامشم رو برگردونه.از نون پنیری که دیشب برداشته بودم کمی خوردم گوشه ی اتاق کز کردم زانوهام رو تو اغوش گرفتم
چشمم افتاد به برگه ای که از زیر در داخل انداخته بودن سمت در رفتم و برگه رو برداشتم روش نوشته بود
"عزیزم دیشب هر چی در زدم در رو باز نکردی، غروب زود میام بریم خرید برای فردا، دوستت دارم "
باورم نمیشد، فکر میکردم احمدرضا دیشب تنهام گذاشته فکر میکردم دیگه دوستم نداره اشک شوق کمی از اضطرابم روکم کرد. اما یاد تهدید مادرش که می افتادم دوباره حالم خراب میشد جمله ای که موقع رفتن گفت توی سرم اکو میشد
تو صبح جمعه ی این خونه رو نمیبینی
بی هدف تو اتاق راه میرفتم ترسم هر لحظه بیشتر میشد عکس کوچیک احمد رضا که روی عسلی تخت بود رو برداشتم روی قلبم گذاشتم واقعا ارومم کرد،عکس رو داخل جیب لباسم گذاشتم تا ارامشی که ازش بدست اوردم رو از دست ندم.
نمازم رو خوندم و سر سجاده از خدا کمی ارامش خواستم
حدود ساعت پنج بود تصمیم گرفتم برم یه دوش بگیرم به خاطر یاداشت احمدرضا باید زود بیرون میاومدم. تو همون حموم لباسم رو پوشیدم ولی دکمه های پیراهنم رو نبستم در حموم رو باز کردم بدون توجه به فضای اتاق بیرون اومدم
_به به سلام خوشگل خانوم.
ترسیده سرم رو بالا اوردم رامین روی تخت نشسته بود متعجب نگاهم بین در اتاق و رامین جابه جا شد
_تو..تو..چه جوری..اومدی داخل
لبخند کریهی زد و گفت
_از دیوار رد شدم. من برای رسیدن به هدفم دست به هر کاری میزنم.
نگاهم سمت کمدی رفت که اتاق احمد رضا و مرجان رو از هم جدا کرده بود از جای پایه هاش خیلی راحت میشد فهمید که تکون خورده. خیلی ترسیده بودم ولی نباید اجازه میدادم تا متوجه ترسم بشه. اخم هام تو هم رفت و با صدای بلندی گفتم
_بیخود کردی برو بیرون
چندش اورین ترین نگاه ممکن رو بهم انداخت
سمت در دویدم تا بازش کنم و بیرون برم. رامین زود تر از من خودش رو به در رسوند دستگیره در رو پایین داد و در رو باز کرد و بست میخواست بهم بفهمونه که در بازه.
_ولم کن کثافت.کمک، مرجان تو رو خدا بیا.
ولی نیومد، هیچ کس نیومد،
نمیتونستم حزف بزنم فقط اروم اشک میریختم با التماس گفتم
_تو رو خدا ولم کن ،به خدا همین الان میرم یه جوری میرم که دیگه هیچ کس نبینم
صدای در اتاق بلند شد تا خواستم داد بزنم کمک بخوام با صدای بلند گفت
_ در بازه بیا تو
صدای رامین باعث شد تا احمد رضا با شتاب در رو باز کنه بیاد داخل
چشم هاش از حضور رامین توی گرد شده بود هر لحظه قفسه ی سینش سریع تر بالا و پایین میشدبا حرص گفت
_دارید چه غلطی میکنید کثافتا
حمله کرد سمتمون تو یه حرکت کاملا سریع احمد رضا رو هول داد عقب و از اتاق خارج شد احمد رضا هم دنبالش دوید
از حضورش خوشحال بودم باعث شده بود تا رامین به خواسته ی کثیفش نرسه ولی جمله ای که گفته بود حسابی ترسونده بودم "دارید چه غلطی میکنید"
جمع بسته بود ،یعنی گناه رامین رو به پای من هم نوشته بود
وسط اتاق ایستاده بودم منتظرش بودم. سر و صدایی که ایجاد کرده بود شکوه خانم و مرجان رو از اتاقشون بیرون کشیده بود مرجان تو چهار چوب اتاق احمدرضا ایستاد و با چشم های گریون به لباس های نا مرتبم نگاه میکرد با دیدنش لب زدم
_چرا مرجان ، چرا?
گریش شدت گرفت
_گفت میخواد باهات حرف بزنه فقط
دست احمد رضا بازوی مرجان رو کشید و به عقب هل داد
روبروم ایستاد تمام رگ های بدنش که قابل دیدن بود بیرون زده بود قفسه ی سینش به شدت بالا پایین میشد با حرص و بغض گفت
_خیلی کثافتی
یک قدم سمتم اومد با حرص بیشتری گفت
_میکشمت
دست هام رو روی صورتم حائل کردم گفتم
_اقا به خدا ...
دست محکمش که روی لب هام نشست باعث شد تا ساکت شم مزه ی خون رو توی دهنم احساس کردم بازوم گرفت و به سمت بیرون اتاق میکشید
نگاه رضایت بخش شکوه خانم تنها چیزی بود که توی اون شرایط برای اخرین بار از اون خونه دیدم صدای بلند دایی دایی گفتن مرجان هم اخرین صدا.
#کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد
#پارتاول
چراغ بعدی کدوم عزیز روشن میکنه؟😍
بزنید روی شماره کارت کپی میشه
گروه جهادیحضرتمادر
5892107046105584عزیزانی که واریز میزنید رسید رو برای ادمین بفرستید @Karbala15 هر چقد برای اهل بیت هزینه کنید همش رو بهت برمیگردونن اهل بیت مدیون کسی نمیمونن #دوروزدیگهتاولادتامامحسنجانمون😍
دوستان۹۳۶هزار تومن باقی مونده تقریبا هزینه ۳مرغ میشه
هر عزیزی که میخواد واریزی بزنه تا عصر وقت داریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه آیت الله جاودان برای مردم #غزه
ختم ده هزار بار ذکر « أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَكْشِفُ السُّوءَ»
دعای مجیر در ایام البیض #ماه_رمضان
یادت نره بخونی 🌱
هر کس دعایمجیر را در «ایام البیض»
( ۱۳ و ۱۴ و ۱۵ ماه رمضان ) بخواند
#گناهانش هر چند به عدد دانههاى باران
و برگهاى درختان و ریگهاى بیابان باشد!
آمرزیده میشود.
✨اعمال دیگر ایام البیض👇
https://eitaa.com/avinist2/625
#پارت157
💕اوج نفرت💕
بازوم اسیر دست هاش بود. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم.
باید از خودم دفاع میکردم. باید میگفتم که بی گناهم ولی از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست داده بودم. پا شل کردم تا شاید از بردنم صرف نظر کنه ولی اهمیتی نداد.
صدای نفس های حرصیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد در انباری رو باز کرد و من به داخلش هول داد. برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم نفس های حرصيش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش به وضوح دیده بشه رگ ها گردنش متورم شده بودن و این باعث وحشتم میشد.
دست هاش رو به کمرش زد چشمش رو ریز کرد و بهم خیره شد نگاهش بین چشم هام جا به جا میشد انگار دنبال چیزی میگشت.
_انقدر نمک به حرومی کثافت?
به زور لب زدم:
_من...من...
با فریادش توی خودم جمع شدم.
_خفه شو، تو زن منی تو بغل اون چه غلطی میکردی. من چه سادم، روزی صد بار مادرم گفت باور نکردم.
_آقا به خدا من ...
با دوقدم بلند خودش رو به من رسوند و دستش رو بالا برد.
ضربات پی در پی و پشت سر همش رو بدن نحیف من فرود میاومد.
اولش از درد خودم رو جمع میکردم یواش یواش تمام بدنم سر شد بی جون زیر دستش جابه جا میشدم
انقدر زد تا خسته شد رفت و در انباری رو محکم بست به زور سعی کردم تا بشینم پای راستم به شدت درد میکرد به خاطر تاریکی فضای انباری نمی تونستم جایی رو ببینم ولی گرمی خون رو روی سر و صورتم احساس میکردم.
متوجه صدایی از پشت در انباری شدم با خودم فکر کردم مرجانه کشون کشون خودم رو به در رسوندم.
صدای نفس های احمد رضا بود برای اخرین بار باید تلاش میکردم تا از خودم دفاع کنم.
دستم رو روی در گذاشتم و اروم گفتم:
_ا...اقا...
ضربه ی محکمی به در زد و با فریاد گفت:
_خفه شوووو.
همیشه از این میترسیدم که حرف های مادرش رو باور کنه.
دیگه هیچی یادم نمیاد چند ساعت بعد تو حالت خواب و بیداری احساس کردم در انباری باز شد روی دست های مردی بلند شدم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕