eitaa logo
زینبی ها
2.3هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
192 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @atieh_59 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا جبران می‌کنه اون روزایی رو که اصلا صبر کردن آسون نبود، اما تو صبر کردی...!
داری یه مرحله سخت رو تو زندگیت میگذرونی؟! یه چیزی رو بهت بگم؟! چیزایی که فکر میکردی اگه اتفاق بیفتن می میری، اتفاق افتادن و نمردی... پس صبر کن
تا خودِ صبح فقط‌خوابِ حرم مے دیدم چہ شبے بود دلم راهمہ جا مے بردم دلـهرہ داشتـم از لحظـہ ے بیـدار شدن ڪاش درخواب میان حرمت مے مردم 🌱
💕اوج نفرت💕 شدت گریم بالا گرفت آرنج هر دو دستم رو روی میز گذاشتم با دست صورتم رو پنهان کردم به حال خودم اشک ریختم. رفت، بدون اینکه حرفهام رو بشنوه یا اجازه توضیح بهم بده. دلم برای خودم میسوزه، تا کی باید پا سوز این محرمیت باشم. کاشکی پدرم زنده بود. با تمام شیرین عقلیش کنارش از هر محبتی بی‌نیاز بودم. صدای مردی که از ابتدای ورودم با بطری آبی ازم پذیرایی کرده بود به گوشم رسید. _ خانم! میتونم کمکتون کنم? بدون اینکه دستم رو از رو صورتم بردارم باسر گفتم نه. از رفتنش که مطمئن شدم ایستادم پول آب معدنی روی میز گذاشتم و از کافی شاپ خارج شدم. با چشمای اشکی و صورت پف کرده انقدر ناامیدانه راه میرفتم که تنها عابران پیاده اون لحظه که دختر پسر جوانی بودند خیره نگاهم می کردن. سرم رو به آسمون گرفتم خدایا صدام رو میشنوی? ازت خواستم به خاطر این همه بی کسی، استاد روبهم بدی، پس چرا رفت. اشک از گوشه چشم پایین ریخت. پس طلب حساب این بی کسی رو کی با من صاف می‌کنی. نگاه خیره دو عابر توی کوچه اذیتم می‌کرد اشک هام رو پاک کردم به سمت خیابون قدم برداشتم. صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو از کیفم بیرون اوردم شماره پروانه رو نگاه کردم حوصله حرف زدن نداشتم گوشی رو خاموش کردم. سوار اولین تاکسی زرد رنگی که ایستاد شدم آدرس رو گفتم سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم آروم اشک ریختم. جلوی در خونه پیاده شدم و کرایه رو دادم برای پس گرفتن بقیه اش هم صبر نکردم. ماشین میترا و.عمو اقا جلوی در ورودی پارک شده بود. وارد شدم جواب سلام پسر مش رحمت رو هم ندادم و وارد آسانسور شدم. دکمه دو رو فشار دادم و تو آینه آسانسور به خودم نگاه کردم تنها چیزی که الان برام مهم نیست قیافه پف کرده و صورت وحشتناکمه. در آسانسور باز شد کلید انداختم و بازش کردم به محض ورودم عمو آقا از روی مبل بلند شد اومد سمتم. _ چرا اینقدر دیر کردی? نگاه بی‌تفاوتی بهش کردم. دیگه متعجب نگاهم میکرد زیر لب گفتم: _ببخشید. با گردن کج و دست های آویزون سمت اتاقم حرکت کردم. _ نگار! جواب میترا که متعجب صدام میکرد رو ندادم و وارد اتاق شدم در رو بستم توان ایستادن نداشتم خودم رو روی در سر دادم و نشستم زانوهام رو بغل کردم و آروم اشک ریختم. لحظه رفتن استاد مدام توی ذهنم تکرار میشه. دستگیره در بالا و پایین شد و کمی به جلو و عقب اومدم. _نگار. صدای نگران میترا بود. _ نگار خانوم. با صدای گرفته ای گفتم: _بله. _ میشه در را باز کنی? بغضم سنگین شد و با صدای لرزونی گفتم: _میشه تنها باشم? _ باشه عزیزم. صدای بعدی صدای معترض عمواقا بود. _چی رو باشه ، باز کن ببینم. _بزار راحت باشه. _من نباید بدونم چرا گریه کرده? _ باشه می پرسیم. اجازه بده یکم آروم بشه. صدای عمو آقا پایین اومد. _آخه چرا? _ زنگ بزن به پروانه شاید بدونه چرا. سرم رو روی زانوم گذاشتم و با گریه ی آروم بی صدا خدا را صدا کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸🍃 هر روز یک سلام و یک حاجت آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی (رحمت الله علیه ) به شاگردان خود توصیه می کردند : هر صبح که از خانه بیرون می آیید ، یک سلام به حضرت صاحب الامر علیه السلام عرض کرده و یک حاجت بخواهید.🕊 (عجل الله)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وفات حضرت عبدالعظیم الحسنی تسلیت باد🥀 رویای زندگیم یار همیشگیم صلی الله علیک یا سید الکریم
ختم‌ده‌صلوات‌‌یک‌حمد‌وتوحید هدیه به
💕اوج نفرت💕 ضربه های آرامی که به در خورد باعث شد تا از خواب بیدار بشم. _نگار باز کن در رو باز کن. پروانه اینجا چی کار میکنه? کش و قوسی به بدنم خشک شدم به خاطر نشسته خوابیدنم دادم و ایستادم. سمت تخت رفتم _بیا تو. در باز شد پروانه داخل اومد. _سلام. نگاه کوتاهی بهش انداختم روی تخت دراز کشیدم و با صدای گرفته ای جوابش رو دادم. _سلام. _خوبی? نفس سنگینی کشیدم. _نه. با احتیاط پرسید: _ گفتی? چشمه جوشان چشمهام به کار افتاد و گرمی اشک رو گوشه چشمم احساس کردم. _رفت. _چی گفت? _هیچی، فقط رفت. حتی صبر نکرد حرفم تموم شه. کنارم نشست و به چشم هام نگاه کرد. چونم لرزید و به زور گفتم: _ رفت پروانه. رفت. کمی اخم کرد و گفت: _ رفت که رفت، بهتر. اولا که هرکسی لیاقت تو رو نداره. دوما حالا راحت میتونی به این فکر کنید که چه جوری باید فسخش رو از احمدرضا بگیری. نامید گفتم: _دیگه چه فایده. _مگه دنیا تموم شده، برای آینده. نفس عمیق کشیدم به طرفش چرخیدم. _نه ، دیگه برام مهم نیست. _ برای من مهمه. برای پدرخوندت مهمه که از نگرانی زنگ زد به من که بیام اینجا. گفتم دو ساعت دیگه میام اخه با سیاوش درگیر بودم برای ماشینش ناراحت بود. بابا ماشینش رو گرفته بود با نامزدش قرار داشتن تا شب برن بیرون نتونستن ناراحت بود یه دفعه دیدم بابام داره دم در با یکی حال و احوال میکنه. صدای پدرخوندت رو که شنیدم رفتم جلوی در بیچاره پریشون گفت اومدم دنبالت ببرمت پیش نگار. تو فقط خودت تنها نیستی که میگی مهم نیست. شادی و نشاط تو برای او پیر مردی که بیرون اتاق چشم به در دوخته مهمه. _پروانه حالم خیلی خراب تر از این حرفاست که بخوام به کسی فکر کنم. _خود خواه نباش. دلخور نگاهش کردم _من خودخواهم? _ هستی. تو فکر می کنی حال استاد الان خوبه، اگه از اول گفته بودی بهت دل نمیبست، اینکه خودت رو زندانی کردی پدرت هم انقدر نگرانته خودخواهی نیست? نگاهم رو به روتختی سفیدم دادم. _ بلند شو بیا بیرون. _ اگر بیام باید کلی سوال و جواب پس بدم. _خوب بده، مگه چی میشه? _چی بگم ،بگم عاشق شدم، فهمید متاهلم گذاشت رفت. الان ناراحتم? _ نه بگو دلم گرفته بود گریه کردم. بی حوصلگی گفتم: _پروانه. _پاشو بریم بیرون به میترا گفتم پدرت رو راضی کنه اجازه بده آخر هفته با هم بریم شمال. تو دلم به دل ساده پروانه خندیدم عموآقا اجازه نمی‌ده تا سر کوچه تنها برم. اون یک بار هم به خاطر حرف های میترا بود. اون هم مطمئنم به پدر پروانه سفارش کرده که جای خاصی رو برانون مشخص کنه اجازه داد. الان پروانه فکر می کنه که عمو اقا اجازه میده من از این شهر خارج بشم برم شمال، اون هم این همه مسافت طولانی. پروانه دستم رو گرفت و به زور بلندم کرد. _ بلند شو دیگه، بسه. _ پروانه تو خدا ول کن. _برو یه آبی به دست و صورتت بزن این زن و مرد برای تو مثل پدر مادر دلسوزن. اینقدر نگرانشون نکن خدا رو خوش نمیاد. _ خدا? پوزخندی زدم گفتم: _ خدا اصلا من رو میبینه? پروانه انگشتش رو آروم به صورتم کشید گفت: _بستگی داره که از دید کی نگاه کنی. اگر از دیدگاه بنده ی ناراحت و دلخور نگاه کنی، خدا ندیدت. اما تو از آینده خبر نداری و نمی دونی چه سرنوشتی در انتظارته. پس مطمئن باش خدا بهترین ها رو برات انتخاب کرده. نفسم رو با صدای اه بیرون دادم و همراش شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 عمو آقا به محض خروجم ایستاد و نگران نگاهم کرد و جلو اومد. _ خوبی دخترم? _ ببخشید، یکم دلم گرفته بود. _ برای چی? نگاه معنی داری بهش کردم سرش رو پایین انداخت لا اله الا الله ای زیر لب گفت. پروانه تا شب کنارم موندو آخر شب سیاوش اومد دنبالش رفت. عمواقا تو خودش بود میترا هم سرگرم صحبت با تلفن همراهش. روی مبل نشسته بودم دلم می خواست به اتاق برم اما شرایط خونه این اجازه رو بهم نمیداد. میترا خداحافظی کرد و بعد ازقطع تماس رو به همسرش گفت: _خواهرم بود فردا شب شام دعوتمون کرد. عمو اقا بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: _ باشه. کنارم نشست و دستم رو گرفت. _ تو رو هم دعوت کر.د برق شادی رو میشد به وضوح تو چشم های عمو اقا دید. _من دیگه برای چی? _چون تو هم جزو خانواده ی منی. کمی خودم را جابجا کردم. _شما لطف دارید میترا جون ولی من حوصله ندارم. لیوان آبی که روی میز بود رو برداشت و گفت: _تو مگه چند سالته که اینجوری حرف میزنی. بغض توی گلوم دوباره فعال شد. _بیست و یک سالمه ولی اندازه یک پیرزن بدبختی و مصیبت کشیدم. لیوان روی میز گذاشت و پشیمون از حرفش گفت: _ کدوم مصیبت? سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم هر دو به هم نگاه کردن اون ها هم سکوت رو ترجیح دادن. نفسم رو با صدا ی آه بیرون دادم و ایستادم. _من میرم بخوابم. منتظر جواب نشدم و وارد اتاقم شدم. روی تخت دراز کشیدم و به به سقف خیره شدم. ناخواسته اشک از گوشه ی چشمم پایین ریخت. دلخوش به سه شنبم تا دوباره توی کلاس استاد رو ببینم. اصلا چرا باید ببینمش. اون که با شرایط من کنار نیومد حتی حرف ها رو هم نخواست بشنوه. شاید دوباره بشه باهاش حرف زد. انقدر به سقف خیره موندم و اشک ریختم تا چشم هام سنگین شدن خوابم رفت. جلوی در خونه ایستادم چادرم رو روی سرم مرتب کردم که صدای بوق ماشین احمدرضا بلند شد. لبخندی به چهره مهربونش زدم در ماشین رو باز کردم و نشستم. _سلام _ سلام خانوم، چقدر چادر به شما میاد. از حرفش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا اورد _ اون چشمای خوشگلت رو از من نگیر. گوشه چادر رو گرفت بالا آورد بوکشید و بوسید. _ نگار تو لیاقتت خیلی بیشتر از منه. متعجب نگاهش کردم. _ نه این چه حرفی میزنید! سمت فرمون چرخید و ماشین رو روشن کردم. _درست گفتم، من تا آخر عمر مدیون توام. تو کار بزرگی در حق من کردی. متعجب تر از قبل پرسیدم. _ من! چه کار کردم? چشمهای اشکیش رو به من داد. _ گذشت. _ از چی? با تکون‌های دست میترا چشمهام رو باز کردم. _بیدار شو عزیزم. اذانه. _ممنون. الان بلند میشم. از اتاق بیرون رفت روی تخت نشستم کاش یکم دیرتر بیدارم میکرد. بعد از چهار سال این اولین باریه که از احمد رضا خوابی به غیر از کابوس می بینم بی تفاوت شونه ای بالا دادم و به سرویس رفتم وضو گرفتم نمازم رو خوندم. موندن تو خونه رو دوست نداشتم لباس دانشگاهم رو پوشیدم و به امید دیدن استاد نفسی تازه کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕