#پارت302
💕اوج نفرت💕
سکوتم رو که دید گفت:
_ظلمی که به تو شده خیلی زیاده، این وسط حواست به خوبی های احمدرضا باشه.
_چیزی جز انباری یادم نمیاد.
_خودت هم میدونی داری دروغ میگی.
صورتم رو به جهت مخالفش چرخوندم.
_نگار تو احمدرضا دوست داری.
گرمی اشک رو تو چشم هام احساس کردم. دستم رو گرفت.
_من رو دوست داری?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
نفس سنگینی کشید همونطور که صورتم سمت مخالفش بود گفتم.
_علیرضا.
_جانم.
_علاقه ی من به تو زمین تا اسمون با علاقه ی احمدرضا متفاوته. تو اگه به من بگی بمیر...من میمیرم.
دست گرمش رو زیر چونم گذاشت و صورتم رو به ارومی برگردوند سمت خودش.
تو چشم هام عمیق نگاه کرد.
_برای حرفمم ارزش قائلی?
با پلکی که به نشونه ی تایید زدم اشکم روی گونم ریخت.
_پس دیگه اینجا نشین زانوهات رو بغل کن.
فوری دستم رو از دور زانوهام باز کردم و لب زدم:
_چشم.
لبخندی زد گونم رو کشید.
_میدونستی اخلاقت یه جوریه که ادم کنارت قلدر و زورگو میشه.
نفسم رو با صدای اه بیرون دادم.
_تو هم اگه بچگی زیر دست شکوه بودی. مثل من فقط میگفتی چشم.
_ربطی به این نداره این اخلاقتم به مامان رفته با یه تفاوت کوچیک
سوالی نگاش کردم.
_تو زبونت دومتره و گاهی یکمم تلخه. مامان اصلا زبون نداشت.
_شرایط ادم ها رو تغییر میده.
_همین رو میخواستم بهت بگم. دیشب احمدرضا برای دفاع از مادرش، که خیلی هم کار بجایی بود، از ظلم هایی که پدربزرگت بعد از حضور مادرمون بهش کرده، برام تعریف کرد. منم دیشب این جمله تو ذهنم مبچرخید. شرایط ادم ها رو تغییر میده. ادم خودش باید رفتارش رو کنترل کنه. میشه حواست بهش باشه، میشه هم مثل مادر احمدرضا از کنترل خارج بشه. تو حواست باشه افسار رفتارت دست خودت باشه.
بین انتقام و مجازات زمین تا اسمون فرق هست.
نگاهم رو به زمین دادم
_صبح قبل از اینکه بفهمم غیبت زده با عباسی تماس گرفتم. گفتم که تو همون خواهرمی. کلی خوشحال شد. میتونی از جلسه ی بعد تو کلاسش شرکت کنی.
صداش رنگ سرزنش گرفت.
_حالا بگو ببینم این چه کاری بود صبح کردی?
سکوت کردم که با خنده ی کنترل شده ای ادامه داد:
_احمدرضا میگفت سابقه ی غیب شدنت بالاعه.
نیم نگاهی بهش کردم.
_میخواستی بگی از کنار مادر تو زندگی کردن همینم در میاد.
ایستاد.
_کار صبحت خیلی بد بود. دیگه بی اطلاع اینجوری غیب نشو. نمیای بیرون.
سرم رو بالا دادم.
_میخوای ببرمش خونه ی خودم.
ملتمس نگاهش کردم.
_میشه من رو ببری?
عمیق نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید
_نه
نگاهم رو ازش گرفتم.
_من از حضور احمدرضا ناراحت نیستم. فقط دلم گرفته.
_امروز روز مناسبی برای بیرون رفتن نیست. مگر اینکه سه نفری باشه.
_اگر هدفت از نزدیک تر کردن من به احمدرضا اینه که دوستش داشته باشم. بدون که دارم. خیلی زیاد هم دارم فقط یکم دلخورم نا خواسته ربطش میدم بهش.
_خوشحالم که اینو گفتی.
صدای عمو اقا که علیرضا رو صدا میکرد تو فضای خونه پیچید نگاهش به در رفت و گفت:
_اردشیر خان هم مثل برادرش مرد خوبیه.
سمت در رفت و از اتاق بیرون رفت
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
من اگر از شکوه انتقام نگیرم پس چیکار کنم چه جوری عقده ی این بیست و یک سال رو خالی کنم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
رفقا از #پنجمیلیونیکهبابتبدهیسیستم باقی مونده #۳۵۷۰جمع شده توی این شبهای عزیز یاعلی (ع)بگید بتونیم باقی مونده رو براشون تسویه کنیم
اجرتون با خانم سه ساله
مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c اجرتون باحضرت زهرا(س)
دوستان مستند کمک های قبلی داخل کانال هست
عزیزان رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#پارت303
💕اوج نفرت💕
اونشب از اتاق بیرون نرفتم چند باری عمواقا و علیرضا اومدن دنبالم ولی حالم رو درک کردن و رفتن رو به اصرار بیشتر ترجیح دادن.
قبل از خواب علیرضا به اتاقم اومد تکیه اش رو به در داد و همونجا ایستاد
_فردا میریم تهران.
خیره نگاهش کردم.
_احمدرضا گفت با هواپیما بریم ولی من قبول نکردم قرار شد با ماشین من بریم. وسایل مورد نیازت رو بزار، صبح بعد صبحانه حرکت میکنیم.
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. نگاه معنی داری بهم انداخت و رفت.
روی تخت دراز کشیده بودم به فردا فکر میکردم. به لحظه ی روبرو شدنم با شکوه. یادم نرفته برای رفتن من از خونه چه حرف هایی بهم زد .
"تو صبح جمعه ی این خونه رو نمیبینی"
نفس پر از نفرتی کشیدم و لب زدم
_بیرونت میکنم.
صدای پیامک گوشیم بلند شد دست دراز کردم و از روی عسلی تخت برداشتمش. همون شماره ی نا اشنا که صبح بین شماره ی عمو اقا و علیرضا بود. پیام رو باز کردم
_بیداری?
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم انگشتم سمت صفحه کلید گوشیم رفت ولی پشیمون شدم و ترجیح دادم تا جوابش رو ندم. گوشی رو روی حالت سکوت گذاشتم و کنار بالشتم رهاش کردم. چشم هام رو بستم.
با صدای آلارم گوشی کسی از بیرون اتاقم چشم باز کردم. فوری نگاهم رو به ساعت دادم. موقع نماز بود.
کش و قوسی به بدنم دادم و پام رو روی زمین گذاشتم که دوباره درد مچ پا به سراغم اومد به سختی ایستادم تو اینه به خودم نگاه کردم برس رو برداشتم به موهام کشیدم مرتب بالای سرم بستم. لنگون لنگون از اتاق بیرون رفتم. به دو تا تشک پهن وسط اتاق که علیرضا روی یکیشون با زیرشلواری عمو اقا و زیر پیراهن نشسته بود نگاه کردم.
لبخند زد و اروم گفت:
_صبح بخیر.
با شیطنت گفتم:
_سلام استاد، تو این لباس های راحتی چه خوشتیپ شدین.
قیافه ی جدی به خودش گرفت.
_برای دانشجویی که سر کلاس ذل میزنه به استادش لبخند ملیح تحویلش میده همین لباس هام زیادیه.
لبم رو به دندون گرفتم و مضطرب با نگاه دنبال احمدرضا گشتم. از نبودش که مطمعن شدم جلو رفتم و کنارش نشستم.
_یکم اروم دلم نمیخواد از اون روز ها چیزی بدونه.
ابروهاش رو بالا داد.
_فکر کردی الان خودت با این موهای نامرتب وچشم های پف کرده خیلی خوشگلی که به تیپ من ایراد میگیری.
خندم رو کنترل کردم.
_الکی نگو، من اول موهام رو برس کشیدم.
_حرفت رو پس بگیر والا الان که از دستشویی بیاد بیرون بهش میگم که عاشق و دلباخته ی من بودی.
لبخند پهنی زدم.
_پس میگیرم.
گونم رو محکم کشید.
_افرین دختر خوب.
دستم رو روی گونم گذاشتم و کمی قیافم رو جمع کردم
_محکم کشیدی ها!
صدای باز شدن در دستشویی باعث شد تا هر دو به احمدرضا که بدون توجه به ما آستینش رو پایین میداد نگاه کنیم.
اروم لب زدم :
_نگی بهش.
_شوخی کردم عزیزم.
احمدرضا سرش رو بالا اورد و متوجه حضور من شد لبخند پر از استرسی زد بیرون اومد به سختی ایستادم و لب زدم
_سلام
_سلام. صبح بخیر.
نگاهی به علیرضا که با لبخند چشمش بین من و احمدرضا میچرخید انداختم. سرم رو پایین انداختم و جلو رفتم تلاش کردم درد مچ پام رو اهمیت ندم و درست راه برم که اصلا موفق نبودم. نگاه ناراحت و غمگین و پراز عذاب وجدان احمد رضا روی مچ پام قفل شد.
اهمیتی به نگاهش ندادم و سمت دستشویی رفتم از کنارش که رد شدم زیر لب گفت:
_ببخشید.
نمیدونم چرا بغضم گرفت به راهم ادامه دادم وارد دستشویی شدم تو اینه ی روشویی به چشم های پر اشکم نگاه کردم. بستمشون و نفس عمیقی کشیدم.
وضو گرفتم بدون معطلی به اتاقم برگشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 باید دنبال پرچمت تا ابد رفت ...
🔻 نوای دلنشین مهدی رسولی درباره شهادت در مسیر سیدالشهدا
#محرم | #خادم_الشهدا