eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان مستند کمک های قبلی داخل کانال هست عزیزان رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
🌷روز چهارم محرم: بنام جناب حر و بچه های حضرت زینب 218 بار صلوات 🌴⚫🚩
💕اوج نفرت💕 اونشب از اتاق بیرون نرفتم چند باری عمواقا و علیرضا اومدن دنبالم ولی حالم رو درک کردن و رفتن رو به اصرار بیشتر ترجیح دادن. قبل از خواب علیرضا به اتاقم اومد تکیه اش رو به در داد و همونجا ایستاد _فردا میریم تهران. خیره نگاهش کردم. _احمدرضا گفت با هواپیما بریم ولی من قبول نکردم قرار شد با ماشین من بریم. وسایل مورد نیازت رو بزار، صبح بعد صبحانه حرکت میکنیم. سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. نگاه معنی داری بهم انداخت و رفت. روی تخت دراز کشیده بودم به فردا فکر میکردم. به لحظه ی روبرو شدنم با شکوه. یادم نرفته برای رفتن من از خونه چه حرف هایی بهم زد . "تو صبح جمعه ی این خونه رو نمیبینی" نفس پر از نفرتی کشیدم و لب زدم _بیرونت میکنم. صدای پیامک گوشیم بلند شد دست دراز کردم و از روی عسلی تخت برداشتمش. همون شماره ی نا اشنا که صبح بین شماره ی عمو اقا و علیرضا بود. پیام رو باز کردم _بیداری? نفسم رو با صدای آه بیرون دادم انگشتم سمت صفحه کلید گوشیم رفت ولی پشیمون شدم و ترجیح دادم تا جوابش رو ندم. گوشی رو روی حالت سکوت گذاشتم و کنار بالشتم رهاش کردم. چشم هام رو بستم. با صدای آلارم گوشی کسی از بیرون اتاقم چشم باز کردم. فوری نگاهم رو به ساعت دادم. موقع نماز بود. کش و قوسی به بدنم دادم و پام رو روی زمین گذاشتم که دوباره درد مچ پا به سراغم اومد به سختی ایستادم تو اینه به خودم نگاه کردم برس رو برداشتم به موهام کشیدم مرتب بالای سرم بستم. لنگون لنگون از اتاق بیرون رفتم. به دو تا تشک پهن وسط اتاق که علیرضا روی یکیشون با زیرشلواری عمو اقا و زیر پیراهن نشسته بود نگاه کردم. لبخند زد و اروم گفت: _صبح بخیر. با شیطنت گفتم: _سلام استاد، تو این لباس های راحتی چه خوشتیپ شدین. قیافه ی جدی به خودش گرفت. _برای دانشجویی که سر کلاس ذل میزنه به استادش لبخند ملیح تحویلش میده همین لباس هام زیادیه. لبم رو به دندون گرفتم و مضطرب با نگاه دنبال احمدرضا گشتم. از نبودش که مطمعن شدم جلو رفتم و کنارش نشستم. _یکم اروم دلم نمیخواد از اون روز ها چیزی بدونه. ابروهاش رو بالا داد. _فکر کردی الان خودت با این موهای نامرتب وچشم های پف کرده خیلی خوشگلی که به تیپ من ایراد میگیری. خندم رو کنترل کردم. _الکی نگو، من اول موهام رو برس کشیدم. _حرفت رو پس بگیر والا الان که از دستشویی بیاد بیرون بهش میگم که عاشق و دلباخته ی من بودی. لبخند پهنی زدم. _پس میگیرم. گونم رو محکم کشید. _افرین دختر خوب. دستم رو روی گونم گذاشتم و کمی قیافم رو جمع کردم _محکم کشیدی ها! صدای باز شدن در دستشویی باعث شد تا هر دو به احمدرضا که بدون توجه به ما آستینش رو پایین میداد نگاه کنیم. اروم لب زدم : _نگی بهش. _شوخی کردم عزیزم. احمدرضا سرش رو بالا اورد و متوجه حضور من شد لبخند پر از استرسی زد بیرون اومد به سختی ایستادم و لب زدم _سلام _سلام. صبح بخیر. نگاهی به علیرضا که با لبخند چشمش بین من و احمدرضا میچرخید انداختم. سرم رو پایین انداختم و جلو رفتم تلاش کردم درد مچ پام رو اهمیت ندم و درست راه برم که اصلا موفق نبودم. نگاه ناراحت و غمگین و پراز عذاب وجدان احمد رضا روی مچ پام قفل شد. اهمیتی به نگاهش ندادم و سمت دستشویی رفتم از کنارش که رد شدم زیر لب گفت: _ببخشید. نمیدونم چرا بغضم گرفت به راهم ادامه دادم وارد دستشویی شدم تو اینه ی روشویی به چشم های پر اشکم نگاه کردم. بستمشون و نفس عمیقی کشیدم. وضو گرفتم بدون معطلی به اتاقم برگشتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 باید دنبال پرچمت تا ابد رفت ... 🔻 نوای دلنشین مهدی رسولی درباره شهادت در مسیر سیدالشهدا |
زینبی ها
رفقا از #پنج‌میلیونی‌که‌بابت‌بدهی‌سیستم باقی مونده #۳۵۷۰جمع شده توی این شبهای عزیز یاعلی (ع)بگید بتو
رفقا یاعلی بگید با ۱۰‌هزار تومن بیست هزار تومن کمک کنید بتونیم بدهی سیستم هیئت تسویه کنیم اجرتون با آقا امام حسین(ع) ما رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید🙏
🌷روز پنجم محرم: به نام جناب زهیر و عبدالله ابن الحسن 222صلوات 🚩🌴⚫
💕اوج نفرت💕 بعد از خوردن صبحانه البته زیر نگاه پر استرس و سنگین احمدرضا ، علیرضا گفت اونا پایین میرن تا من اماده شم. به اتاقم رفتم و لباس هام رو پوشیدم برگشتم تا از اتاق بیرون برم که متوجه عمو اقا شدم تکیه اش رو به چهارچوب در داده بود و غمگین نگاهم میکرد. _خوبید? _من به نظر خودم تو این چهار سال کار درستی کردم. جلو رفتم و دستش رو گرفتم. _عمو آقا محبت هاتون رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. نظرتون هم برام محترمه. مطمعنم کار درستی انجام دادید. خم شد و پیشونیم رو بوسید و با چشم های پر از اشک گفت: _بهت وابسته شدم. داری میری انگار داری قلبم رو با خودت میبری برای اولین بار صورتش رو بوسیدم _برمیگردم لبخند پر از محبتی زد _برنگرد. بمون زندگی کن. ولی گاهی پیش من هم بیا. از دلتنگیش بغضم گرفت. فاصله مون رو پر کردم و دست هام رو دور کمرش حلقه کردم. محکم من رو تو اغوشش گرفت و نفس سنگینی کشید. چشم میترا هم دست کمی از عمو اقا نداشت. با یه سینی که توش قران و آب بود جلوی در ایستاده بود. جلو رفتم _میترا جون خیلی در حقم مادری کردید. سینی رو روی جاکفشی گذاشت و اشکش رو پاک کرد صورتم رو بوسید _تو ارزوی چند ساله ی من بودی. لبخند زدم و متقابل بوسیدمش از اغوش گرم و پرمحبتش بیرون اومدم و هر سه سوار اسانسور شدیم. پایین نه خبری از مش رحمت بود نه پسرش. رو به عمو اقا به میز خالی نگهبانی گفتم _اینا نیستن? _نه دو روزه مش رحمت بیمارستان بستری شده پسرش هم کنارشه بیچاره از دانشگاهشم افتاده سر پدرش پس همینه که احمدرضا تونسته بدون اطلاع نگهبانی بیاد بالا. از ساختمون خارج شدیم میترا از زیر قران ردم کردم. نگاه کردن به چشم های عمو اقا ازارم میداد ولی نگاهم رو ازش دریغ نکردم و دوباره ازش خداحافظی کردم. احمدرضا عینک دودیش رو به چشم هاش زده بود دست به سینه به کاپوت ماشین تکیه داده بود. با دیدن من عینکش رو برداشت و با تعجب نگاهم کرد. علیرضا هم کمی اون طرف تر با تلفن همراهمش حرف میزد. سمت ماشین رفتم احمدرضا فوری در عقب رو باز کرد بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم. _چادرت کو? توی دلم خالی شد _تهران موند. _اینجا ها چادر نمیفروشن? دوباره زبونم تلخ شد _فروختنش میفروشن انگیزشو نداشتم. _حجاب مگه انگیزه داره? _گاهی داره. نگاه تیز و دلخورش رو برداشت و در رو بست. نفس کشیدن برام سخت شد فوری شیشه رو پایین کشیدم. نمیدونم این تنگی نفس از دلتنگیم برای شیراز و عمو اقا ست یا برای برگشتن به تهران و روبرو شدن با شکوه. یعنی واکنش شکوه با دیدن من چیه? هنوز هم طلبکاره یا برملا شدن رازش باعث شرمندگیش شده? اصلا اون بلده شرمنده باشه? با صدای بسته شدن در ماشین به علی رضا که روی صندلی شاگرد نشسته بود نگاه کردم. _خودت رانندگی نمیکنی? از تو اینه نگاهم کرد. _نه مسیر طولانیه. یکمم خوابم میاد احمدرضا تا یه مسیری میشینه بعد جابه جا میشیم به احمدرضا که داشت از عمو اقا و میترا خداحافظی میکرد نگاه کردم. دلم براش میسوخت قربانی نفرت مادر و زیاده خواهی داییش شده زندگیش رو از دست داده. همسرش رو ازدست داده. و از موهای سفید جلوی سرش، هر چند کم میشه فهمید که ارمغان این سالها جز عذاب براش نبوده. کاش میتونستم کاری کنم تا ارامشی برای این روزهاش باشم ولی گناه مادرش رو نمیتونم ببخشم. نفرت چقدر باید عمیق باشه تا سالها بیخیالش نشی حتی با جابه جا کردن بچه ها هم دلش راضی نشد و هفده سال من رو ازار داد. با صدای بسته شدن در ماشین به احمدرضا نگاه کردم اینه ی ماشین رو طوری تنظیم کرد که من رو ببینه.نگاه ازش گرفتم و سرم رو سمت مخالفش چرخوندم و عمو اقا و میترا رو که برای من دست تکون میدادن نگاه کردم. شیشه ی ماشین رو پایین دادم و با لبخند اما پربغض براشون دست تکون دادم. ماشین راه افتاد با حرکت ماشین سرم رو با نگاه به عمو اقا و میترا چرخوندم تا از دیدم خارج شدن فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه حکیمانه حضرت آقا حجاب رو تفسیر فرمودند 👌 «چادر حجاب ایرانی است» به خلاف تفکری که در داخل و خارج القا میکنه چادر فقط حجاب اسلامی هست و با حجاب نمیشه پیشرفت کرد، حضرت آقا خیلی عالی این مسأله رو تبیین فرمودند کلیپ و ببین و برای اونایی که چادر رو حجاب عرب ها میدونن بفرست و به ایرانی بودنت افتخار کن😍