#پارت386
💕اوج نفرت💕
به ساعت نگاه کردم نیم ساعتی بود که علیرضا در اتاق روی خودش بسته بود.
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و چشم هام رو بستم. چشم هام گرم شدن. صدای پایین اومدن دستگیری اتاق باعث شد تا حواسم جمع بشه
علیرضا انقدر باهام مهربون بود که این قهر کوتاهش خیلی برام گرون تموم شده. کنارم نشست و دستش رو روی سرشونم گذاشت
فشار بغض باعث شد تا نتوتم سرم رو بالا بیارم.
_ عزیزم معذرت می خوام اعصابم برای عزیزم ضعیف شده بیخودی عصبانی شدم.
جواب ندادم
_نگار به من نگاه کن
آروم سرم رو بالا آوردم با چشمای اشکی به چشم هاش ذل زدم .
شاید به خاطر تنها بودنم از اول زندگی تا به الان باعث شده تا من جرأت قهر کردن ناز کردن برای کسی رو نداشته باشم.
اشک روی گونم ریخت با لبخند علیرضا گفتم
_ناراحت نیستم
علیرضا حال روحیم رو فهمید
غمگین نگاهم کرد ایستاد دستش رو به سمتم دراز کرد و ازم خواست تا دستش رو بگیرم.کاری رو که میخواست انجام دادم. کمک کرد تا بایستم.
کمی نگاهم کرد. نفس سنگینی کشید و سمت آشپزخونه رفت.
به اتاقی که توی این شش ماه مختص من بود رفتم. وسایلم رو مرتب داخل چمدون گذاشتم فقط مانتو شلواری رو که همیشه می پوشیدم دم دست گذاشتم.
از همین الان ذوق برگشت دارم.
دلم برای احمدرضای کوچولوی عمو آقا تنگ شده. هرچند که فقط عکسش رو از دیدم. احساس نزدیکی زیادی بهش دارم. دوست دارم زودتر برگردم و کنارخانواده ای که بی دریغ به محبت کردن زندگی کنم.
ده روز هم پشت سر هم گذشت در نهایت به ایران برگشتیم.
از پشت شیشه های بزرگ فرودگاه که حفاظ بین مسافران و استقبال کنند هاشون بود بین تعداد کمی که ایستاده بودن با چشم دنبال یه آشنا گشتم.
نگاهم به عمو افتاد. اما کسی که کنار عمو آقا ایستاده بود باعث شد تا لبخند از روی لب هام محو بشه.
امین چرا اومده. اصلاً کی بهش اطلاع داده که ما امروز میایم.
بالاخره علی رضا کارها رو انجام داد و چمدون به دست به سمت عمو آقا و امین رفتیم.
وقتی کمی نزدیک شدیم متوجه استاد عباسی که کمی اون طرف تر ایستاده بود شدم. با دیدن ما سمتمون اومد.
بی اختیار خودم رو توی آغوش عمو اقا انداختم و با دیدنش دوباره گریم گرفت کنار گوشم گفت
_ میری گریه می کنی میای گریه می کنی.حالت خوبه.
ازش فاصله گرفتم و با لبخند نگاهش کردم. واقعاً دلم براش تنگ شده بود.
_میترا کجاست?
_ خونه به خاطر احمدرضا نتونست بیاد.
سلام و احوالپرسی گرم اما رسمی هم با امین و استاد عباسی کردم. هرچی بود به خواست علیرضا قرار بود باهاش ازدواج کنم. نه اینکه بگم علاقهای به این ازدواج ندارم، نه، اما هنوز احساس می کنم نتونستم با امین کنار بیام.
لبخند مهربونی بهم زد دسته گل زیبایی رو که برام گرفته بود بهم هدیه دا. دست گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
این بار چون که با ماشین برادرش آمده بود پیشنهاد تنها بودن رو بهم نداد و سوار ماشین شدیم از همون فرودگاه خانواده ی عباسی خداحافظی کردن و از ما جدا شدن. من بعد از شش ماه به خونه برگشتم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت387
💕اوج نفرت💕
علیرضا از توی هواپیما بهم گفته بود که مستقیم میریم خونه خودمون. اما شوق دیدن نوزاد عمواقا باعث شد تا اهمیتی به حرفهای قبلش ندم.
همراه با عمو آقا و به اجبار با علیرضا، طبقه سوم از آسانسور خارج شدیم.
پشت در خونه ایستادم فوری در زدم. صدای گرم و صمیمی ناهید رو شنیدم. در رو باز کرد. داخل رفتیم. سلام کردم و ناهید رو در آغوش گرفتم.
شاید به خاطر کمبود آدم توی زندگیمه که هر کس به اندازه سر سوزنی بهم نزدیک میشه بهش وابستگی پیدا می کنم.
چشمم به میترا افتاد و روسریش رو مرتب میکرد و بچه روی پاش بود.
جلو رفتم و سلامی گفتم و نگاهم روی پسر کوچولوش افتاد
_چقدر نازه
می خندید دستهاش رو بی هدف بهم میزد. خم شدم و بچه رو از روی پاش برداشتم.
_چقدر من تو رو دوست دارم
انگار واقعا برادر کوچکیمه.
بهم غریبی کرد و با لبهای اویزون خیره نگاهم کرد .لبم رو روی صورتش گذاشتم و تا می تونستم فشار دادم و بوسیدم. با صدای بلند گریه کرد.
صدای معترض اما پر از شوخی عموآقا بلند شد
_چیکار کردی بچم رو.
میترا خندید و بچه رو ازم گرفت.
کنارش نشستم و صورتش رو بوسیدم.
_ خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
اشاره به بچه کردم
_ مخصوصا برای این فسقلی که فقط عکسش رو دیده بودم.
اخم های علیرضا تو هم بود میدونم چرا ناراحته از حضور احتمالی احمدرضا.
نهار رو که دست پخت ناهید بود بالا خوردیم موقع خداحافظی میترا گفت
_چند روز پیش که اردشیر گفت دارید بر میگردید یه کارگر گرفتم پایین رو نظافت کنه. همه جا رو زیر رو رو جارو کشید جز اتاق تو ببخشید اگر تمیز نیست
_این چه حرفیه. دستتون هم درد نکنه
عمواقا و علی رضا اروم با هم حرف میزدن. بالاخره حرفشون تموم شد و به پایین برگشتیم. بعد از شش ماه وارد خونه خودمون شدیم.
خسته بودم. دلم برای خونمون تنگ شده بود. علیرضا با چمدون به اتاقش رفت کمی دلخور بود باهام حرف نزد.
نمی تونم درکش کنم من که می دونستم کسی بالا نیست. چرا نمیذاره برم.
من هم سراغ اتاقم رفتم. در رو باز کردم. با دیدن تختم لبخند زدم. کل اتاق رو خاک گرفته بود. لباس هام رو عوض کردم چمدونم رو کنار کمد گذاشت.
ملافه ی تخت رو جمع کردم یه جاروی سر سری به اتاق کشیدم و خودم رو روی تخت رها کردم. بعد از یک سفر طولانی واقعاً نیاز به استراحت دارم. چشمهام رو بستم و خوابیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت388
چند هفتهای از اومدنمون میگذشت عمو آقا مشکی رو از تن علیرضا در اورده بود.
کارهای علیرضا برای برگشتن به دانشگاه خیلی زود انجام شد ولی من باید تا شروع ترم جدید صبر کنم.
نزدیک عروسی پروانه بود کارت عروسی هم برام آورده بود برخلاف تصورم تهمینه سیاوش تو این مدت آشتی نکرده بودن. پروانه گفت که تهمینه ازدواج کرده و البته سیاوش هم برای برگشتنش اصراری نداشته.
از غیبت علیرضا استفاده کردم. لباس هام رو پوشیدم و به طبقه بالا رفتم.
در زدم و منتظر صدای بله گفتن ناهید موندم.
ولی میترا آهسته جواب داد
_بله
_نگارم
در رو باز کرد و دستش رو روی بینیش گذاشت و با سر به داخل اشاره کرد
_سلام خوابه
جوابش رو دادم از جلوی در کنار رفت و با لبخند وارد شدم .
بالا سر بچه که روی مبل تکی خوابونده بود، ایستادم.
با محبت و لبخند نگاهش کردم رو به میترا خیلی آروم گفتم
_دلم میخواد لپ هاش رو بخورم.
لبخند دندون نمایی زد به مبل کنار اشاره کرد کمی اون طرفتر از بچه نشستیم. میترا کنارم نشست نفس راحتی کشید
_ سه ساعت طول کشید تا بخوابه
_ حالا چرا انقدر می خوابونی این بیچاره رو . من هر وقت اومدم خواب بود.
خندید
_ اون موقع ها که تو میای خوابه
به اطراف نگاه کردم
_چه عجب ناهید نیست
سرش رو تکون داد
_ خیلی خانمه اگر تو این مدت نبود واقعا سخت میشد برام. خواهرم به خاطر قلبش زیاد نمی تونه کمکم کنه. تو هم که نبود.
_ الان کجاست
_دفتر است از اول هم کارآموز دفترم بود. ولی انقدر مهربون بود که الان شده خواهرم.
کمی فکر کرد و ادامه داد
_یه چیزی بگم بهش فکر می کنی?
سوالی نگاهش کردم
_دختر خیلی خوبیه اگر خواستی برای علیرضا زن بگیری مورد مناسبیه
با خوشحالی گفتم
_اره. چره خودم بهش فکر نکرده بودم. یعنی میشه
خوشحال تر از من گفت
_چرا نشه
_ شما باهاش حرف زدید
سرش رو بالا
_نه گفتم شاید خودت کس دیگه ای رو در نظر داشته باشی. اما دو سه باری که حرف برادرت شد. برای همون روزی که اینجا گرد و خاک کرد نظرش مثبت بود.
_ یعنی میشه. وای خیلی خوشحال شدم امشب بهش میگم.
به آشپزخونه اشاره کرد
_ فعلاً بلند شو دو تا چایی بیار بخوریم برای منم لیوانی بیار خیلی خستم
به آشپزخونه رفتم
_ راستی چرا...
سمتم چرخی همزمان دستش رو روی بینیش گذاشت به احمدرضا نگاه کرد.
از بلندی صدای من تکونی خورد ولی بیدار نشد. لبم رو به دندون گرفتم و لب زدم
_ بخشید
مسترا که از خوابیدن دوباره بچه خیالش راحت شد. لب زد
_ چایی
سینی چای رو برداشتم و جلوش گذاشتم
_ ببخشید من عادت ندارم حواسم نبود
_عیب نداره خدا رپ شکر که خوابید. حالا چی میخواستی بگی
_ می خواستم بپرسم از تهران چه خبر
نگاهش رو به چشمهام دادو معنی دار نگاهم کرد.
_ خبرهای خوبی ندارم ولی شاید از شنیدنشون خوشحال شی.
_چرا فکر می کنید من از خبرهای بد دیگران خوشحال میشم.
_ من فکر نمی کنم منطق اینو میگه. مگر اینکه تنفری که همه انتظار دارن، توی وجودت نباشه!
سرم رو پایین انداختم
_تنفر چی?
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
حسن شدی که کریمان فقط دو تا باشند
دو تا کریم در عالم برای ما باشند
#شهادت_امام_حسن_عسکریتسلیت
#ختمصلوات
هدیه به
#آقاجانمونامامحسنعسکری
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت پایان نیست آغاز است
تولدی دیگر است...
۲۱ شهریور سالروز تولد دنیایی
#ختمصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدآسدمرتضیآوینی🕊
•امام حسن عسکری(علیه السلام):
عبادت در زیاد انجام دادن نماز و روزه نیست،
بلکه عبادت با تفکّر و اندیشه در قدرت
بی منتهای خداوند در امور مختلف می باشد.
#اجرک_الله_صاحب_الزمان
هدایت شده از حضرت مادر
عزیزان ۱۱میلیون ۷۰۰هزار برای خرید لباسشویی جمع شده ۱۵۰۰برای صدقه اول ماه که احتمالا لوازم تحریر برای دانش آموزهای که توان خرید ندارن بخریم
رفقا برای خرید لباسشویی ۷یا۸میلیون کمه
هر عزیزی میتونه کمک کنه صدقه بده یاعلی بگه واریز بزنه قدمی برای این خانواده برداریم
به نیابت از #اهلبیت یا #شهدا یا #امواتتون واریز بزنید
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید 🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)