eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقا برای پنج میلیون بدهی واریزی اومده دوستانی که توانایی کمک کردن یا صدقه دادن دارید کمک کنید بتونیم بدهی تسویه کنیم یا‌ واریز بزنن بدهی جمع میشه بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از دُرنـجف
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دید آرامی ، نشد آشفته او...😔 یک روز ، تا رفتن آرامش و امنیت منطقه...
هدایت شده از دُرنـجف
رفتی ای فرمانده دلتنگ ها...💔😔
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 ای نگهت خواستگه آفتاب بر منِ ظلمت زده یک شب بتاب• ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
💕اوج نفرت💕 به ساعت نگاه کردم هفت رو نشون میداد . همه کار ها رو کردم. دمکنی رو روی قابلمه گذاشتم و درش رو روش محکم کردم. آخرین باری که انقدر برای غذا زحمت کشیده بودم مال چهار سال پیش بود که شکوه انقدر از زمین به میز کرد غذا از دهن افتاد و به غیر از رامین و مرجان کسی نخورد،حتی احمدرضا. شاید اگر تعریف های الکی رامین اون شب نبود خیلی بیشتر بهم سخت میگذشت. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. اون روز ها احمدرضا چهره ی واقعی مادرش رو نشناخته بود. امید وارم الان شرایط همون طور که خودش گفته تغییر کرده باشه. کش و قوسی از خستگی به کمرم دادم و روی مبل دراز کشیدم. صدای در خونه بلند شد ایستادم نگاهی به چهره ی خستم تو آینه انداختم. سمت در رفتم و بازش کردم. احمدرضا با یه شاخه گل پشت در ایستاده بود لبخند دندون نمایی زدم نگاهم روی گل ثابت موتد و تمام افکار منفی ازم دور شد. _سلام بر بهترین آشپز دنیا. خانم بوی قرمه سبزیتون کل شیراز رو برداشته. گل رو سمتم گرفت _مثل اینکه این گل جذابیتش از من بیشتره. بگیرش شاید مام تو دیدت اومدیم. گل رو با خنده ازش گرفتم سرش رو کج کرد _بیام تو ؟ از جلوی در کنار رفتم و با ناز گفتم _بفرمایید _قبل از اینکه بیام داخل این امانتی زن عمو رو بگیر گفت خودت یادت رفته برداری به کلید توی دستش نگاه کردم و ناخواسته نگاهم سمت چشم هاش رفت که با شیطنت و معنی دار نگاهم میکرد. کلید رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم. _بیا تو کاری که گفتم رو انجام داد. و در رو بست به اطراف نگاه کرد _علیرضا کجاست _تو اتاقش ابروهاش رو بالا داد و صورتش رو جلو اورد _خب این همه من تو رو بوس کردم یه بار هم تو به صورتش که جلوی صورتم بود نگاه کردم و خجالت زده گفتم _چی کار کنم از خجالتم سو استفاده کردو خونسرد گفت _بوس کن دیگه به در اتاق بسته ی علیرضا نگاه کردم و سریع بوسه ای روی صورتش گذاشتم و ازش فاصله گرفتم. _بسه دیگه احمدرضا علیرضا دنبال سوژس اذیتم کنه. با عشق نگاهم کرد. زیر نگاهش تاب نیاوردم و سمت اشپزخونه رفتم _بشین برات چایی بیارم به برنج نگاهی کردم. دم کشیده خاموشش کردم چایی ریختم و کنار احمدرصا نشستم چایش رو برداشت _نگار خیلی خوشحالم که قبول کردی _کارهای شرکتت چیه که انقدر نگرانشی _حالا یه بار که اومدی تهران میبرمت ببینیش به اتاق علیرصا نگاه کرد. _خانمش هم اینجاست با سر تایید کردم. _الان بهش میگم اومدی؟ ایستادم و سمت در اتاقش رفتم چند ضربه بهش زدم. _علیرضا _بیا تو _احمدرضا اومده _باشه اومدیم. دوباره کنار احمدرضا نشستم _چرا تو فکری نیم نگاهی بهم کرد _نه نیستم. با باز شدن در اتاق علیرضا هر دو ایستادیم طولی نکشید که علیرضا و احمدرصا باهم گرم صحبت شدن. من و ناهید هم تو اشپزخونه مشغول اماده کردن وسایل شام. ناهید رو به علیرصا با صدای بلند گفت _رو میز بچینیم یا زمین ناخواسته ذهنم رفت به خاطراتی که قبل از ورود احمدرصا مرورشون میکردم. نیم نگاه پنهانی به احمدرضا انداختم. اصلا حواسش به من نبود علیرصا هم که کلا دوست داره همه چی سنتی باشه پیشنهاد سفره رو داد. سفره رو کامل چیدیم و از اقایون دعوت کردیم تا برای صرف شام سر سفره بیان. علیرضا با ابروهای بالا داده به سفره نگاه کرد. _نگار همیشه کارش درسته حالا دستپختشو بخوری میفهمی خدا رو شکر که آبروداری کرد _بله قبلا دستپختش رو خوردم خیره نگاهش کردم _تو که اون شب نخوردی! متوجه غم تو چشم هام شد _نصف شب گرسنم شد یکم گرم کردم خوردم با اینکه قاطی شده بود ولی خوشمزگیش هنوز زیر دندونمه ناهید که از هیچی خبر نداشت با خنده گفت _خانم ها هر بار غذا درست کنن اگه ازشون تعریف نکنن میگن حتما بدمزه بوده. حالا امشب از نگار تعریف کنید که یادش بمونه. علیرضا به شوخی گفت _احمدرضا یکم از من یاد بگیر اصلا بیا برات کلاس همسردازی بزارم احمدرصا لبخند تلخی زد و دوباره نگاهم کرد. نمیتونم اون روز ها رو فراموش کنم کفگیر رو برداشتم تو بشقابش برنج ریختم زیر لب ممنونی گفت و مشغول خوردن شدیم که صدای گوشی همراه احمدرضا بلند شد گوشی رو از جیبش بیرون اورد انگشتش رو روی صفحه کشید و کنار گوشش گذاشت _سلام عزیزم _کی رسیدید؟ نگران پرسید _چرا اخم هاش تو هم رفت _مگه بانو خانم نیست با شنیدن اسم بانو خانم سرم یخ کرد یعنی هنوز اونجا کار میکنه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
دی ماه که می‌شود بی اختیار دلم یاد تو می‌افتد...
هدایت شده از دُرنـجف
🏛 ✍️ باز هم تلنگر به جریانی خاص… ‏رهبر انقلاب در پاسخ به کسانی که می‌گفتند ‏خون شهدای مدافع حرم به هدر رفته، فرمودند: ‏«اگر این جان‌ها نمی‌رفتند و این مبارزه انجام نمی‌گرفت، امروز خبری از اعتاب مقدس و کربلا و نجف و زینبیه نبود» ‏یکبار برای همیشه! هیچگاه جلوتر از ولی حرکت نکنید… 🔗 لینک توییت 🏛 🔥 🔻@seyyedoona
هدایت شده از  حضرت مادر
دردلم‌جایی‌برای‌هیچ‌کس.. غیر‌شما‌نیست:)! -حضرت‌ماه‍-
💕اوج نفرت💕 باهاش صحبت کن بگو بخوره نیم نگاهی به من انداخت و ایستاد رو به علیرضا گفت _داداش شرمنده من الان میام علیرصا گفت _برو اتاق نگار راحت باش همونطور که سمت اتاق میرفت اهسته گفت _مرجان من الان اینجا چی کار میتونم بکنم _خب گوشی رو بده بهش وارد اتاقم شد و در رو بست نگران به در خیره موندم _نگار شروع کن تا بیاد به علیرضا که با اشتها غذا میخورد نگاه کردم.ابروهاش رو بالا داد و با دهن پر گفت _عالی شده. مزه قرمه سبزی های مامانو میده لبخند بی جونی زدم. _بخور دیگه ناهید لیوان دوغ رو جلوش گذاشت _من از علیرضا تعریف دستپختت رو شنیده بودم واقعا عالیه دلخور و کمی تیز به علیرضا نگاه کردم با خنده هر دو دستش رو بالا برد _به جان خودت فقط تعریف کردم. نفسم رو حرصی و کلافه بیرون دادم و دوباره به در چشم دوختم. _الان نگران مکالمشونی یا منتظری با هم شروع کنید سرم رو پایین انداختم و لب زدم _هر دو در اتاق باز شد و نگاه هر سه مون سمت احمدرضا رفت با لبخندی که روی لب هاش داشت سرجاش نشست. کنجکاویم نذاشت سکوت کنم _کی بود _مرجان _چی میگفت از بالای چشم نگاه معنی داری بهم انداخت و اهسته گفت _بعدا صحبت میکنیم نفس رو سنگین بیرون دادم و بی میل خودم رو با غذای کم تو بشقابم مشغول کردم سفره رو جمع کردم بی حوصله شروع به شستن ظرف ها کردم ناهید کنارم ایستاد _بده من آب بکشم _نه تو برو بشین پیش علیرضا خودم میشورم دستش رو جلو اورد و بشقاب کفی شده رو ازم گرفت _این جوری من معذبم تا میام یه کاری کنم همش میگی برو پیش علیرضا. با ارنج اروم به پهلوم زد _چقدر دوست داری این برادرتو لبخند بی جونی زدم که ادامه داد _اگه قراره با هر تماس از خانواده ی شوهرت اینجوری بهم بریزی چی ازت میمونه. نیم نگاهی بهش کردم و نفس سنگینی کشیدم. _نگران بانو خانومم _کی هس؟ _خدمتکار سابق خونشون . احمدرضا بعد از اون خاستگاری که برام اورد بیرونش کرد ولی امشب فهمیدم دوباره اونجا کار میکنه. _الان ناراحتی که اونجاست؟ _من از همشون میترسم _این که نگرانی نداره اگه قرار شد بری تهران به شوهرت بگو بیرونش کنه. اخرین بشقاب رو ابکشی کرد و گفت _تو برو چایی بریز من سینک رو میشورم. کاری که خواسته بود رو انجام دادم دست هاش رو با حوله خشک کرد و سینی چایی رو برداشت و سمت حال رفت بی حوصله روبروی احمدرضا که با علیرصا گرم صحبت بودن نشستم. علیرضا پرسید؟ _چقدر سرمایه میخواد. _اولش من زیاد نداشتم یه شرایطی هم پیش اومد یهو دستم خالی شد ولی خب خدا رو شکر تونستم بکشمش بالا . حالا ان شالله بیا تهران یه سر بیا نگاه کن خوب بود کمکت میکنم تو هم راه بندازی به ساعت نگاه کردم نزدیکای ده بود خوابم نمیاد ولی حالم گرفته شده. احمدرضا متوجه حالم شد با چشم و ابرو ازم خواست تا حاضر بشم بریم بالا. به علیرضا که چاییش رو میخورد نگاه کردم. نفس سنگینی کشیدم چطور ازش اجازه بگیرم. اصلا خجالت میکشم بهش بگم. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم _ناهید جان یه لحظه میای؟ _اره عزیزم. پشت سرم وارد اشپزخونه شد _جانم عزیزم شرمنده نگاهی به بیرون انداختن و گفتم _میترا جون بالا نیست من میخوام برم بالا پیش احمدرضا. باید از علیرضا اجازه بگیرم روم نمیشه میشه تو بهش بگی؟ لبخند دندون نمایی زد _باشه الان میگم عزیزم. از آشپزخونه بیرون رفت. پشت به حال روی صندلی نشستم سرم رو روی میز گذاشتم و چشم هام رو بستم. از شدت ناراحتی سر درد گرفتم. دستی روی شونم قرار گرفت سر بلند کردم و به ناهید که با لبخند نگاهم میکرد چشم تو چشم شدم. _علیرصا خیلی دوستت داره. اخماش رفت تو هم ولی گفت برو فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌