eitaa logo
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
114 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یک تماس پاسخ داده شده یا یک تماس از دست رفته ؟؟؟؟؟؟ خدا همیشه منتظره.... هیچوقت برای یه شروع خوب دیر نیست.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
امیرالمومنین علی علیه السلام میفرماید آنکه دنیا را بشناسد، از رنج هایی که به او می‌رسد، اندوهگین نمی‌شود. غرراحکم 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونید واکسن چیه؟ میکروب ضعیف شده! مگه درستش این نیست که ما همیشه غذای سالم بخوریم؟! اما گاهی واکسن نجات بخش هست... البته اختلاف نظر ها رو درمورد واکسن کرونا ندید میگیریم! اما انصافا واکسن فلج اطفال از واجبات... آیا کسی که گرفتار فلج اطفال شده رو دیدید؟ با او زندگی کردید؟ دیدید که چطور درد با لحظه لحظه ی زندگیشون آمیخته شده! پس گاهی میکروب هم برای بدن لازم و ضروریه... این همه آسمون رو به ریسمون بافتیم تا برسیم به غذای روح.... بین آثار چاپ شده، آثاری هستند که مورد تایید، شاید، هییییچ خواننده ای نیستند که هیچ اگر نظر منتقدان رو بشنویم شاید از نزدیک شدن به این کتاب ها هم می‌ترسیم..... شاید یکی از این آثار که منتقدان زیادی دارد، آثار هست... شاید بد نباشه با خود این طلبه، آثارش و افکارش آشنا بشید... تصویر بالا مربوط به قفسه ی کتابخانه حرم مطهر حضرت معصومه _روحی له الفداه_ هست... که یکی از آثار این نویسنده ی پر حاشیه در این میان به چشم میخوره... بنام، یه قانونی هست که میگه... هر کتابی، حداقل ارزش یه بار خوندن رو داره. ماجرای کتابخانه حرم.... ادامه دارد.... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقان پنجره باز است اذان می‌گوید... عاشقان وقت نماز است اذان می‌گوید... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماجرای کتابخانه ی حرم.... لابه لا ی قدم های کوچکی که برمی‌داشتم تا از آن نقطه ی آرامش فاصله نگیرم.... کتابخانه بهترین بهانه بود.... قدم هایم را به عقب می کشیدیم اما... نگاهم گویی به ضریح نزدیکتر میشد... بعد از شناسایی کتاب‌ها... کنار کتابی که در پست قبلی مهمان نگاهتان بود کتابی دیدم... سراسر نور سراسر امنیت سراسر امید سراسر زندگی کتابی به قلم خود ایشان... قلمی در همان دستی که در این دنیا برایمان به امانت گذاشتند... مثل ارثیه ی پدری.... کتاب از چیزی نمی‌ترسم همان کتابی ست که بی شک باید در قفسه کتابخانه کوچک خانه هامان دست های نیاز مند ذهنمان را بگیرد.... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پایان خوبِ ماجرای کتابخانه حرم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه شنبه های مهدوی یه مرد تنها، از همه ی ما التماس دعا داره.... این عکس را که دیدم... خدا خدا کردم که... پرونده ام امشب بدستت نرسد مولای من... کاش گم شوم لابه لای پرونده ها... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 او منتظر ماست که ما برگردیم... ماییم که درغیبت کبری ماندیم... غروب دلتنگی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه داستان‌های قصه های خوب برای بچه های خوب نوشته آقای مهدی آذر یزدی که در آن، داستان‌های کهن را برای کودکان و به زبان کودکانه، بازنویسی کرده‌است. وی اولین کتاب از مجموعهٔ ۸ جلدی قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب را در سال ۱۳۳۵ توسط مؤسسه انتشاراتی امیرکبیر منتشر کرد. این مجموعه به قدری با زبان کودکانه نوشته شده و محتوی اونا از داستانای شیرین هست که نیازی به ترجمه ویا تحریف داستان توسط مامانا نداره... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد در تیر رس من گره انداخت به ابرو آهسته کمان و سپر از دست من افتاد بی‌دغدغه، بی‌هیچ نبردی، دلم آرام در دام دو تا چشم دو شمشیر زن افتاد می‌خواستم از او بگریزم دلم اما این کهنه رکاب از نفس، از تاختن افتاد لرزید دلم مثل همان روز که چشمم در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد در گیر خیالات خودم بودم و او گفت: من فکر کنم چایی‌تان از دهن افتاد! شب یلدا آغاز شبهایی ست که شبها بدون شعر این دم نوش نمی شود.... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چای این شبهای آخر پاییزتان نوش جان..... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ازنظر روانشناسی، شعر باعث آماده شدن ذهن شما برای یه خواب راحت میشه... تجربه ی شیرینیه... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98
و گلوله دشمن به آن خورده. توپ‌های صدام تکه‌تکه اش کرده بودند. قسمتی از لاشه گاو را کرم‌ها داشتند می‌خوردند. گاوم را خیلی دوست داشتم. و حالا این طور تکه‌تکه شده بود. کمی که بالای سرش اشک ریختم، بلند شدم. حالا مانده بود گوساله‌ام. شاید آن یکی هم همین نزدیکی مرده بود. از عرض جاده گذشتم. نیروهای خودی هنوز با ماشین به سمت قصرشیرین می‌رفتند. برایشان دست بلند کردم و به طرف روستای بالا (کله جوب علیا ) به راه افتادم. توی راه، مردم در حال آوردن و بردن وسایل بودند. زنی را دیدم که به سویم می آمد. دست بالا برد و بلند گفت:《 سلام فرنگیس.》 نزدیک که رسیدم، پرسید:《 چرا ناراحتی؟》 گفتم:《 دنبال گوساله ام می‌گردم، گاوم که مرده.》 با خوشحالی گفت:《 خبر خوبی برایت دارم. شنیدم گوساله‌ات را توی روستای کله جوب علیا دیده اند.》 با خوشحالی گفتم:《 راست می‌گویی؟》 خندید و گفت:《 دروغم چیه؟》 کمی آب از او گرفتم و سر کشیدم. بقیه آب را روی روسری‌ام خالی کردم. تا مدتی خیس می‌ماند و خنک نگه‌ام می‌داشت. خداحافظی کردم و به سرعت راه افتادم. روی جاده، شروع کردم به دویدن. این‌طوری بهتر بود. اگر از توی خاک و دست میرفتم، ممکن بود روی مین بروم. چوب هنوز توی دستم بود. تمام دشت از خار و خاشاک پر بود. انگار زمین سوخته بود؛ بدون آب و بدون گیاه و خشک. آن‌قدر توپ به زمین خورده بود که زمین تکه‌تکه بود و سراسر سوخته. خسته و کوفته به روستا رسیدم. نفس‌نفس می‌زدم. زنی با خوشرویی، دبه آبی آورد. حالم که جا آمد، گفتم:《گوساله‌ام را گم کرده ام. شما این طرف‌ها گوساله غریبه ندیده‌اید؟》 زن به علامت ندانستن سری تکان داد. از پشت یکی از خانه های گلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را می‌شناختم. چند بار توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید:《 آهای فرنگیس، دنبال چه می‌گردی؟》 آب دهانم را قورت دادم و گفتم:《 گوساله ام.》 وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت:《 بیا، گوساله‌ات را پیدا کرده‌ایم. بیا ببر.》 باورم نشد. فکر کردم سر به سرم می‌گذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف می‌زند، دست‌ها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم:《 خدایا، شکر.》 پشت سر زن راه افتادم. گفت:《 می‌خواستم خودم برایت بیاورم، اما می‌دانستم قبل از من می‌آیی.》 باهم به در خانه‌شان رفتیم. از بیرون صدای گوساله ام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم:《 زینب، این صدای گوساله من است!》 وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک بود. گوشه حیاط، گوساله ام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد. با صدای بلند گفتم:《 خدایا، شکرت.》 صدایم را شناخت. پایش را زمین کوبید و به طرفم آمد. زینب خندید و گفت:《 فرنگیس، خوب می‌شناسدت. نگاه کن ببین چه کار می کند. این همه من تیمارش کردم، آن وقت برای تو پا بر زمین می‌کوبد! وقتی به روستا برگشتم، دیدم توی روستا ول می‌گردد و خسته و گرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب را خورد.》 خندیدم و گفتم:《 می‌داند چقدر ناراحتش بودم. می‌داند به خاطرش نزدیک بود کشته بشوم. گاوم تلف شده، اما خدا را شکر که گوساله‌ام زنده است.》 زینب گفت:《خسته‌ای، بیا تو یک چای برایت بریزم.》 با خوشحالی گفتم:《 الان وقت چای خوردن نیست. باید برگردم. خدا خیرت بدهد. تو گوساله‌ام را نجات دادی و نگهداری کردی.》 گوساله را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. روی جاده حرکت می‌کردم. چوب را کنار رانش می گذاشتم تا به چپ و راست برود. توی راه مرتب با گوساله‌ام حرف می‌زدم:《 تو چطور این همه راه را آمدی؟ زیر باران توپ و بمب، چه بر سرت آمد...》 گوساله را برگرداندم و جلوی خانه بستم. حالا نوبت خانه بود. اما چیزی برای زندگی نداشتیم. وقتی می‌دیدم همه چیز نابود شده، حرصم می‌گرفت. تلویزیون و فرش و یخچالی برایم نمانده بود. توی خانه را جمع و جور کردم و وسایل کمی را که مانده بود، گوشه‌ای گذاشتم. @zeinabion98
آرامش هدیه ی لحظه لحظه ی شبهاتون.... شب است و هوا منتظر باران است... وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است... شب بخیر ای نفست شرح پریشانی ما... ماه پیشانی ما... دلبر بارانی ما.... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤﷽❤ 💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💢السلام علیک یافاطمه المعصومه 🌸🌸🌸🌸🌸 @zeinabion98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا