eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
✋سلام دوستان گلم💐 ✍درباره داستانهای کوتا ✍درباره داستانهای بلند ✍درباره کتابهای صوتی ✍درباره کتابهای pdf ☑️اول کار کاناله.. ☀️نظر خودتون رو بازگو کنید.. ❣شما چجوری دوست دارید.. ❣چه قسمتها بیشتر بشه.. ❣چه قسمتها کمتر بشه.. ❣چه قسمتهایی اضافه بشه.. ❣چه قسمتها حذف بشه.. 💎💎 برای بهتر شدن ، حتما به 👇 @A_125_Z 👈 ای دی مدیر 🛎 اعلام کنید.. 🔮 منتظرم... باتشکرفراوان ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری ☑️تعدادقسمتها:79
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 🌸📖نام رمان: عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند نریمان می پرسد: _به به چه خبره که پارسا خان دست از سیگار کشیده و تشویق می کنه ؟ پارسا که هنوز ته خنده ای دارد می گوید :از دست این خانم پاستوریزه و همه ی نگاه ها این بار سمت من بر می گردد .هول می شوم و می نشینم هنگامه می پرسد: _چه کرده مگه پانی جون ؟ +کارستون ! کیان از کجا گیرش آوردی؟ کیان مثل احمق ها می خندد حالم بدتر می شود .دندان هایم را روی هم کلید می کنم و می گویم : _یعنی چی گیر آوردی !؟ +می بینی نریمان ؟ انگار اژدها رو با خشمش یجا قورت داده تو روی من می خواد وایسته آذر است که به طعنه جواب می دهد : _بله دیگه ! قضیه ی گلیم و پا دراز کردنه قبل از اینکه من پاسخش را بدهم ، کیان پیش دستی می کند . +چه ربطی داره آذر ! _نه آخه جالبه ، ما این همه وقته باهم رفیقیم اینجوری تو روی پارسا واینستادیم هنوز خوبه که بزرگتر جمعم هست طاقت نمی آورم و جوابش را می دهم :خودش از تو بهتر بلده مدافع حقش باشه اولا ، دوما مگه تو اصلا خبر داری که چی شده و اظهار فضل می کنی ؟ قضیه کاسه ی داغ تر از آشه نه ؟! چشم های پر از آرایشش گرد می شود و تقریبا جیغ می زند _نه خوبه !پاشو تو رو خدا بیا یه نفری همه رو قورت بده من هی میگم دخترای شهرستانی ما رو می ذارن جیب بغلشون، کسی گوش نمیده ! بفرما اینم نمونه ی عینیش +ببینم تو جز شهرستانی بودن آتویی از من نداری ؟ _چرا عزیزم .. وقاحتت و مثلا نجابتت ! هه ، پاستوریزه ی جمعی که با مانتو می شینه وسط مهمونی مختلط خیلی معذب بودی اصلا چرا اومدی ؟ ما رو چی فرض کردی ؟ کیان نیم خیز می شود اما هنگامه دستش را می گیرد و می گوید : +بذار خودشون مشکلشون رو باهم حل کنن ، وگرنه باز داستان داریم بلند می شوم و کیفم را بر می دارم ، انگار بقیه صحنه ی نمایش نگاه می کنند و تنها کسی که از این اوضاع لذت می برد پارساست که با لبخند نظاره گر ما شده ! دستم را سمت آذر دراز می کنم و انگشت اشاره ام را به تهدید تکان می دهم _دفعه ی دیگه بد می بینی اگه روی من کلید کنی خانوم تهرانی ! پوزخندش را و پچ پچ جمع را نادیده می گیرم و بدون هیچ تعللی می زنم بیرون ادامه دارد... 👤نویسنده:الهام تیموری 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 🌸📖نام رمان: انقدر عصبانی ام که پشت سرهم دکمه ی آسانسور را فشار می دهم . صدای در می آید و بعد هم کیان اصلا دوست ندارم این بار کوتاه بیایم ! _معلوم هست چته پناه ؟ چرا مثل وحشی ها رفتار می کنی ؟ متعجب بر می گردم و نگاهش می کنم +تو دیگه چی می گی؟ مگه ندیدی آذر هرچی از دهنش دراومد و لایق خودش بود بار من کرد . عوض معذرت خواهیته با این دوستات ؟ _ببین پناه من تو رو نیاوردم تو جمع دوستام که سوژه بشم ! حرصم می گیرد و دلم می خواهد خفه اش کنم +خفه شو کیان من احمق بودم که با تو دوست شدم _خودت خفه شو ! تو آبروی منو بردی من هم فریاد می زنم +به درک خوب کردم _چته کیان ؟ باز دور برداشتی پسر حضور پارسا هردویمان را غافلگیر می کند ! +دخالت نکن پارسا ، هرچند خودت یه پای ماجرایی _هه ! تا بوده تو ازین ماجراها داشتی ، منتها حق نداری صداتو سر این دختر بلند کنی +چیه ؟ مدافعش شدی ! از تو بعیده _آره من در مواقع خاص مدافعم میشم شاید اگه پارسالم یه حرکتی می کردم حالا پشیمون نبودم ! +میشه از گذشته من پاتو بکشی بیرون حداقل؟! نمی فهمم چه می گویند ! انگار برای هم چنگ و دندان نشان می دهند ، من اما انقدر عصبی هستم که هیچ کدام برایم مهم نباشند . همین که آسانسور می ایستد وارد می شوم و دکمه ی همکف را می زنم ... تکیه می دهم به در فلزی و توی آینه به خود غمزده ام نگاه می کنم و فکر می کنم از این به بعد چقدر از این آهنگ آشنای پیچیده در فضای آسانسور بدم می آید . چرا پارسا از من طرفداری کرد در مقابل کیان ؟ چرا کیان بجای این که جانب مرا بگیرد خودش هم شاکی شد ؟ اصلا چرا پا به این مهمانی نحس گذاشتم احساس می کنم رگ های سرم را کسی می کشد ، دل از آینه می کنم و پیاده می شوم . هنوز چند قدمی دور نشده ام که کسی می گوید : +خوبی پناه ؟ نمی دانم چرا ول کن نیست ، خودش را چطور با این سرعت پایین رساند اصلا ؟ صبر نمی کنم و به راهم ادامه می دهم . نزدیک تر می شود و پشت سرم صدایش را می شنوم : _بهت گفته بودم کیان خیلی نرمال نیست ! +نمی خوام چیزی بشنوم _باشه ، اما ... می ایستم ، نمی توانم غضبم را پنهان کنم و با لحن تندی می گویم : +جناب بزرگتر جمع ! تشریف ببرید بالا عیش دوستان خراب نشه ، می ترسم آذر جون پس بیفته از دوری شما ! پارسا با آرامش می خندد و بعد از چند ثانیه می گوید : _گور بابای آذر بیا می رسونمت دستش را بالا می آورد و چراغ یکی از ماشین های توی پارکینگ روشن می شود . +قصدت چیه ؟ شانه بالا می اندازد : _هیچی +پس دست از سرم بردار فاصله ی بینمان را یکی دو قدم می کند ، زل می زند توی چشمم و می گوید : _این بچه ها لایق دوستی با تو نیستن ، کیان دو قرون قدر و ارزش سرش نمیشه ، خودت و وقتت و پاکیت رو خرجش نکن ! خیلی چیزا هست که تو ازش بی خبری ، باش تا ماشینو بیارم برسونمت . وسط پارکینگ و خروجی مجتمع ایستاده ام و دقیقا نمی دانم چه خبر شده ! همین یکی دوساعت پیش بود که با آن همه ذوق با کیان آمدم و حالا پارسا می خواهد برساندم ! به خودم که می آیم روی صندلی ماشین شاسی بلند پارسا لم داده ام و موزیک ملایم خارجی گوش می دهم ... چشمم به پژوی پارک شده ی کیان می افتد و ناخوداگاه نیشخند می زنم . ادامه دارد... 🌺👤نویسنده:الهام تیموری ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 🌸📖نام رمان: صدای پارسا حواسم را پرت می کند _دوستانه بهت میگم ، تو لیاقتت خیلی بیشتر از امثال کیانه . تو همینجوری هم تقریبا از همه دخترایی که تو اون جمع بودن اوکی تری بدون هیچ عمل زیبایی و لباس های آن چنانی و ... +دوست دخترای شما رو هم دیدم ، مثلا اون شب تئاتر ! راهنما می زند و با آرامش می گوید : _این بچه بازی ها مال یکی مثل نریمان و افشینه نه من ! اونی هم که تو دیدی همکارمه شانه بالا می اندازم +به من چه اصلا _خب ، کجا بریم ؟ +من دم یه آژانس پیاده کنید لطفا _شوخی می کنی ؟ یعنی نمی بینی من به افتخار شما از مهمونی دل کندم و اینجوری می خوای تشکر کنی ؟! +کار اشتباهی کردین، آذر ناراحت میشه ! بلند می خندد و می گوید : _حسادت ؟! +به چی باید حسادت کنم ؟ _پس پا رو دمش نذار که بد چنگ و دندون نشون میده +من دیگه با هیچ کدومشون کاری ندارم ! تا همینجام غلط کردم ... _بگو تجربه کردم ، خب حالا کجا بریم ؟ چیزی نمی گویم و خودش یکی از بهترین رستوران ها را انتخاب می کند برای شام . تقریبا مجبورم می کند که مخالفتی نکنم دو سه ساعتی که با او هستم واقعا خوش می گذرد ... برعکس تصورات این مدتم ، فوق العاده آدم خوش مشرب و مهربانیست . با کیان و پسرهایی که تابحال دیده ام فرق دارد طوری دست و دلبازی می کند برای سفارش غذا که مطمئنم هنگامه هم چنین تدارکی برای مهمانانش ندیده بود . گوشی ام را می گیرد و شماره اش را سیو می کند . احساس می کنم کلی انرژی مثبت نصیبم شده ... خداروشکر می کنم که با آن حال خراب خانه نرفتم و از پارسا ممنونم که شب خوبی برایم می سازد . با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز می کنم و خمیازه بلندی می کشم . کش و قوسی به بدن خسته ام می دهم و یاد اتفاقات دیشب می افتم گوشی ام را چک می کنم که ببینم از پارسا پیامی رسیده یا نه اما فقط دو میس کال از لاله افتاده ... با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شماره اش را می گیرم . نور موبایل کم شده و ارور باتری می دهد ... _الو هیچ معلومه کجایی دختر ؟ +علیک سلام _سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟ بلند می شوم و پرده را می کشم . از روی پتویی که وسط اتاق پهن کرده ام می گذرم و به آشپزخانه می روم ، دلم چای تازه دم می خواهد . +چته اول صبحی لاله ؟ بیا بزن _سر ظهره عزیزم .ببین کار واجب داشتم که زنگ زدم +بگو _صبحانه خوردی ؟ +نه الان بیدار شدم کارتو بگو _باز قندت نیفته لیوان را توی سینک می گذارم و دلواپس می پرسم : +قندم چرا بیفته ؟ دق میدی آدمو ، چی شده مگه ؟ همه خوبن ؟ _همه که آره چیزه ، دیشب یعنی نه پریشب تقریبا صدای بوق می آید _خب ؟بگو ، داره شارژم تموم میشه .چیزی شده ؟ +بابات ، یعنی دایی صابر پریشب تو خواب حالش بد شده دستم را روی قلبم می گذارم _خب ؟ +بردنش بیمارستان بستریه دکتر گفته ع... صدا قطع می شود ، قلبم می خواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده لعنتی طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم . بی تاب احوال بابا شده ام . دل توی دلم نیست ...فکری به سرم می زند، شالم را از روی مبل برمی دارم و تمام پله ها را پرواز می کنم تا پایین . در می زنم و دست های سردم را درهم گره می کنم . چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟ صدای پوریا را نشنیده ام ؟ در باز می شود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را می برد ... انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند می زند و سلام می کند _سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه ازاینجا زنگ بزنم ؟ از جلوی در کنار می رود و با دست به داخل اشاره می کند . +بفرما دخترم ، گوشی توی سالن زیرلب مرسی می گویم و تازه یادم می افتد که بدون کفش یا دمپایی آمده ام ! با دیدن تلفن هول می کنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم . 👤نویسنده:الهام تیموری ادامه دارد... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 🌸📖نام رمان: پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری می خورم ... _یواش مادر ! لحن نگرانش به جانم می نشیند . دستش را می گیرم و بلند می شوم. گوشی را که برمی دارم می رود . _الو لاله ؟ +سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟ _شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟ +هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس می برنش بیمارستان ، بستریش کردن می نشینم روی مبل و با بغض می پرسم : _وای آخه چرا ؟ +چمیدونم .پوریا می گفت سرشبی برای پناه گریه می کرده _الهی بمیرم +نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه _باز قلبشه آره؟ +بله یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی _بسه لاله ! انقدر نیش نزن ... درد خودم کم نیست +فعلا که انگار خیلی خوشی _کاری نداری؟ +برخورد بهت ؟ _از تو توقع ندارم +چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک می زدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال افسانه ی بدبختم که خون به جیگر کردی _تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمی خواد کاسه داغ تر از آش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری ... +دارم وظیفه ی تو رو انجام میدم ! _ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی می کنی؟ +نمی خوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم _بدتر از اینا که گفتی؟! +خیلی بدتر پناه ... سکوت می کنم و بغضم پررنگ تر می شود . می گوید : _زنگ بزن بهش ، منتظرته خدافظ صدای بوق های پشت سرهم توی گوشم می پیچد . لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست نمی فهمم چرا آشوب بودو طوفان کرد وجودم را نگران حال پدرم و خجالت زده اش ... این روزها آنقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم ... صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب می خورد . نوایی آشنا دارد بلند می شوم و با پاهایی که انگار از غم و درد سست شده سمت صدا می روم زهرا خانوم است ، دعا می خواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش می کنم پشت به من نشسته و با سوزناک ترین لحن ممکن دعا می خواند چه غربتی به دلم چنگ می زند . انگار می کنم مادربزرگ است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر ذکر می خواند ... اشک های جا مانده پشت چشمانم راه باز می کنند و چکه می کنند به مغز کند شده ام فشار می آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟ "يا أَبَا الْحَسَنِ يا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَيُّهَا الرِّضا يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ ..." یاد بچگی ها می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود توسل ! سر می خورم و روی زمین می نشینم ، گره دستم را باز می کنم و ناخواسته زمزمه می کنم همراه حاج خانم "يا وَجيهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ " نمی دانم چرا اما می شکنم هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده دست روی صورتم می گذارم و بلند می زنم زیر گریه . 👤نویسنده:الهام تیموری ادامه دارد... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽ ا🌺 🌸📖نام رمان: بر می گردد و نگاهم می کند دستش را دراز و آغوش باز می کند مثل ماهی دور مانده از تنگ و دریا دلم پر می کشد برای عطر گلاب همیشگی اش دلم سبک شدن می خواهد و حرف زدن . ناله می کنم _برای بابام دعا کنید ...خوب نیست احوالش گرمای وجودش دوباره و هزار باره یاد عزیز می اندازدم . کنار گوشم می گوید : +چشم ،اما حالا که دلت شکسته خودت دعا کن عزیزدلم ، خدا به تو نزدیکتره تا من روسیاه درگاهش اشک هایم بیشتر می شود ،می داند از خدا دورم و این را می گوید ؟! یاد دیشب می افتم و مهمانی مختلطی که رفته بودم ! یاد هنگامه و دست دادنش با کیان ... یاد بگو و بخندهای خودم با پارسا توی رستوران ... یاد همه ی سرگرمی های این مدتم و دور شدن از همه ی کس و کارم _ من دیگه پیش خدا جایی ندارم ! اونم اصلا یادش نیست که پناهی هم هست +مگه میشه خدا بندشو یادش بره ؟ _رفته ! حالا که شده خیلی وقته که گم شدم و گور ... خدا منو می خواد چیکار اصلا ! +کفر نگو مادر به قلب و دلت رجوع کن هر چی صاف ترش کنی خدا پررنگ تر میشه برات . میشه مثل آب و آیینه زنگاری اگر هست پاکش کن دختر گلم اونوقت تو آینه ی دلت نه فقط خودت رو که خداتو می بینی نمی فهمم از چه می گوید ! شاید هم خودم را به آن راه می زنم _از سر دلخوشی اشک شوق نمی ریزم ، درد دارم که از شهر و دیارم زدم بیرون ، پناهی ندارم که پناه بی پناه مونده شدم قلبم از داغ مامانمو زهر زن بابای بی انصافم می سوزه مثل بابام و برای بابام +مادرت اون دنیا جای خوبی داره ان شاالله _اینجا که سی سال بیشتر زندگی نکرد ، جوان مرگ شد ... خدا اون موقعم که بالا سر مامان مریضم با دستای کوچیکم دعا می خوندم حواسش به همه بود جز من +نه با تقدیر بجنگ نه نعوذ بالله با خدایی که خودتم می دونی جز خیر برای بنده هاش نمی خواد ولی ما از سر بی خبری گلایه می بریم براش _گوشم پره ازین حرفا زهرا خانوم چیز تازه تر می خوام برای شنیدن +اونی که قلب داغدارت رو بتونه آروم کنه دست خودته نه من و نامادری و پدرت که ان شاالله شفا بگیره زودتر _من ولی دستم خالیه ... +دست خالی هم بالا میره عزیزدلم _میشه نرم طبقه بالا زهرا خانوم ؟ یکم پیش شما بمونم ؟ +تا هر وقت که دلت خواست بمون ... اینجا خونه ی خودته عزیزم ، بالا و پایین نداره ! دست مهر که به سرم می کشد می شوم همان یتیمی که سال ها بی مادر بوده ام ! آخ افسانه چقدر تو با من مدارا نکردی آخ افسانه چقدر تو در حق من نامادری کردی ..وای افسانه تو از من هم روسیاه تری دوباره زمزمه ی توسل بلند می شود . به آرامش رسیده ام چشم هایم را روی هم می گذارم و غرق در لذت این خوشایند تازه به دست آورده و بی قرار از دوری پدر تقریبا بیهوش خواب می شوم ... چشم که باز می کنم منم و سجاده ای که رو به قبله باز مانده هنوز و فقط گوشه اش تا روی مهر تا خورده . تسبیح تربت را بر می دارم و بو می کشم ... قطره ی اشکی از کنار گونه ام می لغزد و تا روی گوشم راه باز می کند . زیرلب می گویم "من بلد نیستم دعا کنم ! اما خدایا اگه زهرا خانم راست میگه و تو هنوز حواست به من هست حال بابامو خوب کن من طاقت بی بابا موندن رو ندارم ، خدایا در به در و آواره شدم که بابام یه نفس راحت بکشه و از دست جنگ و جدال منو اون از هوو بدتر خلاص بشه ... بدترش نکن _سلام فرشته است بعد از جر و بحث آن روز ندیده بودمش خجالت زده روسری را روی صورتم می کشم... 👤نویسنده:الهام تیموری ادامه دارد... 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ #میزبانان_خوبی_باشیم 🕊 #مهمانان_عزیزی_داریم 💐پیکرهای مطهر ۷۲ شهید دوران دفاع مقدس صبح روز سه شنبه(۲۰ آذر ماه) از مرز شلمچه وارد کشور خواهند شد 💖 اینان بودند و رفتند، ازجان گذشتند ✍تا ما بدون هیچ هراسی از دشمن در امنیت کامل زندگی کنیم ☑️ماهم کار کوچکی برایشان انجام دهیم، 💚فقط پیشوازشان برویم، #مدیر 👈 #شرمنده‌ام_شهید 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 💖💐ختم ذکرصلوات دلخواه🌺💞 ✍✍به نیابت از ↘️ #72شهید_تازه_تفحص_شده و برای #سلامتی و #فرج اربابشون #حضرت #مهدی(عج) به تعداد دلخواه #صلوات ✨🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤✨ 🌺 کوتاهترین و کاملترین دعا 🌺 🌺 ﷽🌺 🌺﷽🌺 ﷽🌺﷽🌺 🌺﷽🌺﷽🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞🌺💞🌺💞🌺💞 سلااام صبح سه‌شنبه‌تون با شادی و خوشی امیدوارم امروز برایت رویایی باشد در دست نه دوردست🍃🌸 عشقی باشد در دل نه در سر🍃🌸 و دلیلی باشد برای زندگی نه روز مره‌گی🍃🌸 🌼روزتان مملو از لحظات زیبا🌼 🌺 🌺﷽🌺 ﷽🌺﷽🌺﷽🌺 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختی‌هایش می‌نالید، دوستی از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری!؟ پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم که باید آنها را رام کنم دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند دو تا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده‌ام شیری نیز دارم که همیشه باید آنرا در قفسی آهنین زندانی کنم بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم مرد گفت: چه می‌گویی!؟ آیا با من شوخی می‌کنی؟ مگر می‌شود انسانی این همه حیوان را با هم در یکجا جمع کند و مراقبت کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمی‌کنم اما حقیقت تلخ و دردناکیست آن دو باز چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند آن دو عقاب نیز دستان منند، که باید آنها را به کار کردن آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم، آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او سر بزند، شیر، قلب من است که با وی همیشه در نبردم که مبادا کارهای شروری از وی سر زند، و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد، این کار روزانه من است که این چنین مرا رنجور کرده و امانم را بریده است!!! 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🌱حکایت بهلول و قاضی آورده اند که شخصی عزیمت حج نمود چون فرزندان صغیر داشت هزار دینار طلا نزد قاضی برده و درحضور اعضاء دارالقضاء تسلیم قاضی نمود و گفت: چنانچه در این سفر مرا اجل در رسید شما وصی من هستید و آنچه شما خود خواهید به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامت بازآمدم این امانترا خودم خواهم گرفت. وقتی به سفر حج عزیمت نمود از قضاي الهی در راه درگذشت و چون فرزندان او به حد رشد و بلوغ رسیدند امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه نمودند قاضی گفت: بنا بر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده هرچه دلم بخواهد باید به شما بدهم . بنابراین فقط صد دینار به شماها می توانم بدهم . ایشان بناي داد و فریاد و تظلم را گذاردند . قاضی کسانی را که در محضر حاضر بودند که در آن زمان پدر بچه ها پول را تسلیم قاضی کرده بودحاضر نمود و به آنها گفت: آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچه ها هزار دینار طلا به من داد. مصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم هرچه دلم خواست از این زرها به فرزندان من بده آنها همه گواهی دادند که چنین گفت. پس قاضی گفت : الحال بیشاز صد دینار به شما ها نخواهم داد آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هرکس التجا می نمودند آنها هم براي این حیله شرعی راهی پیدا نمی نمودندتا این خبر به بهلول رسید . بچه ها را با خود نزد قاضی برد و گفت چرا حق این ایتام را نمی دهی ؟ قاضی گفت : پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمی دهم . بهلول گفت : اي قاضی آنچه تو می خواهی نهصد دینار است بر حسب گفته خودت . بنابراین الحال که تو نهصد دینار می خواهی بنابر وصیت آن مرحوم که هرچه خودت خواستی به فرزندان من بده الحال همین نهصد دینار که خودت می خواهی به فرزندان آن مرحوم بده که حق آنهاست. قاضی ازجواب بهلول ملزم به پرداخت نهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 ماجرایی زیبا از شب اول ازدواج یک‌ زوج جوان 👇👇 حضرت موسی به عروسی دوجوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت وحجله عروس و داماد دید!!! از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟ عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی درمیان بستر این دوجوان خوابیده ومن باید در زمان ورود آنها دراین حجله جان هر دو را به امر پروردگار دراثرنیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دوجوان نیکوکار و مومن قومش رفته وصبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت امادر کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا درحال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!! از خدا دلیل دادن این وقت وعمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شدو گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت. موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شمارا در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود وهمسر بیمارم در راه بودم لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید. بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خودرا به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کردو گفت برای همسرم هم غذابدهید اونیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. باخجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را بمرد داد و اودرهنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت باپیامبر خدا دراولین روز زندگی مشترکمان را کردو رفت. وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب مابود گشت، پس ماهردو دیشب را تااکنون بعبادت گذارندیم و العجب شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید. جبرییل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت.... برای دیگران ارسال کنید 🌺 نشر پیامهای این کانال صدقه جاریه است 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 💠روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در كوه طور ، به هنگام مناجات عرض كرد : ✨ای پروردگار جهانیان ! جواب آمد : لبیك! 🍀سپس عرض كرد : ای پروردگار اطاعت كنندگان! جواب آمد :‌لبیك! 🍀سپس عرض كرد :‌ای پروردگار گناه كاران ! موسی علیه السلام شنید :لبیك، لبیك ، لبیك! 🍀حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم ، یكبار جواب دادی ؛ اما تا گفتم : ای خدای گناهكاران ، سه مرتبه جواب دادی ؟خداوند فرمود : ای موسی ! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهی ندارند و اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسی پناهنده شوند؟ 📚:قصص التوابین/ص 198 🍀 اللهم عجل لولیک الفرج 🌺 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 👈 مرد منافق و اعجاز بسم الله گویند: مردی بود منافق اما زنی مؤمن و متدین داشت این زن تمام کارهایش را با بسم الله آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نگه دارد زن آن را گرفت و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم در پارچه ای پیچید و با بسم الله آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و بسم الله را بی ارزش جلوه دهد سپس به مغازه خود برگشت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد ناگهان دید همان کیسه طلا که پنهان کرد بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن بسم الله در مکان اول خود گذاشت. شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را از زن طلب کرد زن مؤمنه فوراً با گفتن بسم الله از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را بجا آورد و از جمله مؤمنین و متقین گردید. 📗 ، ص 612 ✍ حاج شیخ علی اكبر نهاوندی 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا