کتاب بیجان است ،
جان او در چشم توست ،
با نگاه تو....
کتاب که جان بگیرد ،
روح تو لطیف میشود ،
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺💞 #کپی_با_ذکر #صلوات 💞🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
4_136649658742080238.pdf
956.2K
بیستویکمین کتاب #pdf
عشق نامه، اثر: #عبید_زاکانی
کتاب_غذای_روح
🌺
﷽🌺
🌺﷽🌺
﷽🌺﷽🌺
🌺﷽🌺﷽🌺
﷽🌺﷽🌺﷽🌺
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
4_520258816017695739.pdf
4.54M
بیستودومین کتاب #pdf
کلیات، اثر: #عبید_زاکانی
#کتاب_غذای_روح
🌺
﷽🌺
🌺﷽🌺
﷽🌺﷽🌺
🌺﷽🌺﷽🌺
﷽🌺﷽🌺﷽🌺
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_شـشـم
✍تمام دیشب کابوس دیده بود ،با اینکه صبح به رسم خانم جان خوابش را برای آب تعریف کرده و صدقه هم کنار گذاشته بود اما هنوز هم دلش گواهی بد می داد.
برای اینکه خودش را سرگرم کند و حواسش را پرت،بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود.
چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد.بدخلق می کردش اگر بی وقت تماس می گرفت.
و بار آخر زیر لب گفت "هی همه شوهر دارن ما هم داریم..."
باید وسایل ترشی را تا قبل از آمدنش جمع می کرد،هر چند حالا تا عصر خیلی مانده بود.
حال بدش انگار با بوی تند و تیز سرکه گره خورده بود...دلش را آشوب تر می کرد.
هویج های حلقه شده را توی آبکش ریخت و صدای ترانه توی گوشش پیچید:
"من عاشق هویجم و نوید گل کلم!ببین ریحان، مدیونی هر وقت ترشی درست کردی سهم منو نذاری کنار!می دونی که من یکی اگه ترشی های تو رو نخورم هیچی نمیشم!"
خندید و با خودش گفت:
"تو هم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نبودی خواهر کوچیکه!"
نگاهی به شیشه های خالی روی میز کرد و یکی را برداشت.
صدای زنگ تلفن و هزار پاره شدن دلش با خرده های شیشه کف آشپزخانه یکی شد ...
صدبار گفته بود این تلفن با صدای جیغ و هیبت وحشتناکش به درد سمساری و موزه می خورد نه اینجا،ولی ارشیا بود و علایق آنتیکش!نفسش را عصبی بیرون فرستادبا هزار بدبختی و بدون دمپایی از کنار خرده شیشه ها گذشت و تلفن را برداشت.
_بله؟
_الو٬سلام خانم رنجبر
صدای وکیل جوان شوهرش را فورا شناخت،چند وقتی بود که بیشتر می دیدش چون رفت و آمدش پیش ارشیا بیشتر شده بود!
_سلام ،روزتون بخیر آقای رادمنش
_متشکرم خانم،بد موقع که مزاحم نشدم؟
ساعت یک و ده دقیقه موقع خوبی بود یعنی؟!
_نه خواهش می کنم،بفرمایید
_احوال شما؟
_تشکر
_چه خبر؟
بنظرش سوال نامعقولی بود!تابحال پیش نیامده بود وکیل شرکت به خانه زنگ بزند و جویای احوالش بشود!
حواسش آنقدر پرت شد و هزار فکر مختلف به سرش زد که ناخواسته گفت :
_ترشی درست می کردم
و سریع زبانش را گاز گرفت ، چه آبروریزی ای!
_بسلامتی
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ راستش غرض از مزاحمت اینکه آقای نامجو،در واقع ارشیا ...خب والا
اسمش که آمد دچار اضطراب شد و ناخوداگاه یاد خواب دیشب افتاد،ضربان قلبش شدت گرفت و سرگیجه اش بیشتر شد.نشست روی صندلی و به لحن مستاصل رادمنش گوش کرد:
_خانم رنجبر نگران نشید ولی ارشیا الان بیمارستانه....البته
واقعا اتفاق خاصی نیفتاده،فقط یه تصادف جزئی بوده اما دکتر خواسته تا تحت مراقبت باشه، می دونید که اینجور وقتا یکمی هم شلوغش می کنن!
مگر بدتر از این هم می شد خبر تصادف داد ؟!با صدایی که از شدت شوک و استرس انگار از ته چاه در می آمد پرسید:
_ا...الان کجاست؟
_بیمارستان
_آخه چرا؟!ارشیا که...
_اتفاقه دیگه،بهرحال میفته
_گفتین کدوم بیمارستان؟
_آدرس رو برای شما می فرستم ،یا اصلا اجازه بدید راننده ...
_نه ،نه نه خودم الان راه می افتم
و دست بی رمقش گوشی را با ضرب کنار دستگاه انداخت طاقت شنیدنش بیش از این نبود!باید می رفت و می دید.
⇦نویسنده:الهام تیموری
ادامه دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_هـفـتـم
✍دور خودش می چرخید ،اشک می ریخت و زیرلب آیه الکرسی می خواند.
اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید،چادرش را به سر کشید، کیفش را برداشت و بیرون رفت.
اوضاعش برای رانندگی کردن مناسب نبود،دربست گرفت و با دلی که آشوب تر و بی قرارتر از همیشه بود راه افتاد.
همین که ماشین از پیچ اولین کوچه گذشت و نگاهش افتاد به سیاهی های ایستگاه صلواتی دلش لرزید،چشمش را بست و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد...
"یا امام حسین،بخیر بگذرون"
تقریبا نیم ساعت نشده جلوی بیمارستان بود انقدر برای دیدن همسرش سردرگم بود که حتی متوجه نشد کرایه را چگونه حساب کرده!
جلوی پذیرش نرسیده رادمنش ظاهر شد و نفهمید چه چیزی در چهره اش دیده که سریع شروع کرد به دلداری دادن .
ولی خب تصادف ساده که نیازی به اتاق عمل نداشت!
سعی کرد مثل همیشه صبوری کند،خدایا...
کاش این همه تنها نبود.آن هم اینجا، پشت درهایی که هرچند قفل و زنجیری نداشت اما مانع از عبورش شده بودند.
لیوان آب را از رادمنش گرفت و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت :نمی فهمم،آخه چرا تصادف؟ارشیا که هیچ وقت بی احتیاطی نمی کنه
_حادثه که خبر نمی کنه خانم .ممکن بود برای من اتفاق می افتاد.
بچه که نبود،می دانست اما نمی فهمید چرا از بین این همه آدم،شوهر او باید تصادف می کرد و مثلا وکیلش راست راست راه می رفت!
دوباره از علاقه ی زیاد خبیث شده بود!زبانش را گاز گرفت و استغفراله گفت ناخودآگاه یاد صبح افتاد،هنوز عصبی از کابوس دیشب بود که لیوان شیر را روی میز گذاشت.ارشیا که اتفاقا چند روزی هم بهم ریخته تر بود با قاشق کوچک روی تخم مرغ کوبید و پرسید:
_تو دیگه چرا اول صبح پکری؟
در جواب فقط شانه بالا انداخت.متعجب بود از اینکه متوجه بی حوصله بودنش شده!
حتی موقع رفتن هم گفته بود:
_ممکنه امشب زودتر برگردم، قرمه سبزی می پزی؟
و او فقط برای چند دقیقه چقدر خوشحال شد که روزش با این همه حرف و توجه از جانب ارشیا شروع شده اما درگیر اوهام هم بود ...
راستی چرا هنوز خروشت ش را بار نگذاشته بود؟!انگار هنوز و دوباره دل خودش قیمه می خواست!
به خیالش بی توجهی صبح را با شام خوشمزه ی شب جبران می کرد .ولی حالا دست خودش نبود که گریه اش مدام بیشتر می شد،ای کاش دلیل گرفته بودنش را می گفت ،یا نگذاشته بود شرکت برود،ای کاش خواب لعنتی اش انقدر زود تعبیر نمی شد و حالا تدارک غذای دوست داشتنی او را می دید
و هزاران ای کاش دیگری که مدام و بی وقفه توی سرش چرخ می خورد.
بالاخره ثانیه های کشدار گذشت و دکتر سبزپوش بیرون آمد.قبل از او رادمنش به سرعت سمتش رفت و پرسید :
_دکتر ،حالشون چطوره؟
_خوشبختانه خطر رفع شده در حال حاضر وضعیت قابل قبولی داره، فعلا هم توی ریکاوری هستن.
سعی می کرد هضم کند حرف های عجیب بعدی دکتر را در مورد شرح حالش.
انگار کم کم باید خوشحال هم می شد که شوهرش از چنین تصادفی جان سالم به در برده!
سرگیجه دست از سرش برنمی داشت،همین که دکتر رفت با ترانه تماس گرفت و همه چیز را دست و پا شکسته برایش گفت،نیاز داشت به وجود خواهرش .
وقتی تخت ارشیا بیرون آمد اول نشناختش .صورتش متورم و کمی کبود به نظر می رسید و به دست و پایش آتل بسته شده بود .سرش را هم باندپیچی کرده بودند ...
و اما اخم همیشگی اش را هم داشت
که اگر نبود شاید شک می کرد به هویتش !
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ ادامه دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_هـشـتـم
✍تمام این چند روز را بدون وقفه در بیمارستان و بالای سر ارشیا بود.
پای راستش را که از دوجا شکسته بود عمل کرده و برایش پلاتین گذاشته بودند ،هرچند می دانست خیلی درد دارد اما ارشیا حتی بی تابی هایش هم پر غرور بود.آن چنان ناله و فریاد نمی کرد و فقط بد خلق تر می شد.
و ریحانه ای که ساعت ها پشت در اتاق عمل و یا در انتظار به هوش آمدنش اشک ریخته و داشت پر پر می زد،حالا همه ی نق زدن هایش را به جان می خرید این روزها برای سلامتی شوهرش آنقدر نذر و نیاز می کرد که مطمئن بود همه را فراموش می کند و بخاطر همین مجبور شده بود تا ریز و درشت نذوراتش را گوشه ای بنویسد!
مخصوصا نذری که روز عمل کرده بود و باید ادا می شد چیزی که فعلا بین خودش و امام حسین بود و بس.
ارشیا خواسته بود تا بهتر شدن حالش ملاقاتی نداشته باشد،فقط ترانه و همسرش و رادمنش بودند که هر روز سر می زدند.
گل ها را درون پارچ آب می گذاشت و به خاطره ی نوید از تصادف سه سال قبلش گوش می کرد که ترانه کنار گوشش گفت:
_ببینم ریحان بالاخره از ماجرا سر در آوردی یا نه؟
_اوهوم،اینجوری که نوید تعریف می کنه ماشین پشتی ...
_نچ!چرا گیج بازی درمیاری؟من به خاطره ی نوید چیکار دارم؟دارم میگم نفهمیدی دلیل تصادف شوهرت چی بوده؟
کمی کنارتر کشیدش و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد ادامه داد:
_یک هفته گذشته و تو هنوز نفهمیدی ارشیا چرا و چطور به این حال و روز افتاده ،حتی متوجه رفتار مشکوکش با این آقای وکیل هم نشدی!؟
ناخودآگاه نگاه ریحانه سمت رادمنش کشیده شد که دست در جیب کنار پنجره ایستاده و غرق تفکر بود.
_چه رفتار مشکوکی؟!
_یعنی یادت رفته همین که ارشیا به هوش اومد سراغ اینو گرفت؟بنظرت چرا باید از بین تمام دوست و همکاراش فقط همین یه نفر باشه که مدام میاد و میره؟
_خب ارشیا خیلی به ...
_بس کن ریحانه، چقدر ساده ای تو خواهر من !حاضرم قسم بخورم که کاسه ای زیر نیم کاسه ست و تو بی خبری،هر چند الانم بهت امیدی ندارم اما باید حتما بفهمی که قضیه از چه قراره
_خب آره راست میگی رادمنش کلا یه مدت هست که بیشتر از قبل میاد و میره،باشه حالا از ارشیا می پرسم خوبه؟نه عزیزم، ایشون کی تا حالا از جیک و پوک همه چیز حرف زده که الان با این حال و اوضاعی که داره و با یه من عسل نمیشه خوردشم بشینه برا تو مفصل توضیح بده!؟باید از خود رادمنش بپرسی
_چی؟!
_هیس چته داد می زنی؟
_آخه تو که می دونی ارشیا اصلا خوشش نمیاد که من با همکاراش مچ بشم اولا که قرار نیست بفهمه چون مطمئن باش مانع میشه،دوما مچ شدن نیست فقط یه نوع تخلیه ی اطلاعاتی باید صورت بگیره که بازم متاسفانه خیلی خوشبین نیستم بهت!
با ذهنی که حالا درگیر و آشفته شده بود گفت:
_داری کم کم می ترسونیم ترانه
_خلاصه که از من گفتن بود حالا خواه پند گیر خواه ملال!
_چی بگم
_لااقل در موردش فکر کن
_باشه ترانه ....
_فقط زودتر تا خیلی دیر نشده!
و انقدر تحت تاثیر شک و تردیدی که ترانه در دلش انداخته بود قرار گرفت که کل عصر را به مرور این چند روز گذراند حق با خواهرش بود حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_نـهـم
✍حق با خواهرش بود،حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود! همین که ارشیا به هوش آمده و حواسش جمع شده بود خواست تا رادمنش را ببیند .حتی یکی دوبار هم که مشغول حرف زدن بودند از او به دلایل مختلف خواسته بود تا اتاق را ترککند.
شم زنانه اش به کار افتاده بود و پشت سر هم حدس و فرضیه می زد ،جوری که خودش هم می ترسید از این همه تصورات منفی .باید زودتر ماجرا را می فهمید تا آرامش بگیرد.
حالا که ارشیا تحت تاثیر داروهای مسکن خوابیده بود و می دانست حداقل تا دو سه ساعت دیگر هم بیدار نمی شود بهترین موقعیت بود!
اما شجاعت نداشت حتی به گوشی کنار تخت نزدیک و شماره ی رادمنش را بردارد .
ولی مجبور بود... بعد از کلی نهیب زدن و دو دل بودن بالاخره با بدبختی و دست هایی که لرزان شده بود کاری را که باید انجام داد،شماره را برداشت و وارد موبایل خودش کرد.
روی نیمکت سالن نشست و نفسش را بیرون فرستاد.هیچ وقت در در مسائل شوهرش دخالت نکرده بود و حالا هم حس خوبی نداشت.هرچه بیشتر فکر می کرد شک و تردید بیشتری هم روی تصمیمش سایه می انداخت.
اما اوهام جدید و مزخرف باعث آزارش شده بود.عزمش را جزم کرد و با گفتن بسم الله شماره را گرفت.
مدام پیش خودش تکرار می کرد که چه بگوید.تماس برقرار شد و بعد از چندتا بوق خوردن صدای آشنایی گوشش را پر کرد .
_الو
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد راحت صحبت کند:
_الو، سلام رنجبر هستم
_سلام خانم ،بله شناختم .احوال شما؟
_بد نیستم ممنون
_ اتفاقی افتاده؟
_نه هیچی... اما...راستش می خواستم باهاتون صحبت کنم
_خواهش می کنم ،در خدمتم
_به نظرم اگه حضوری حرف بزنیم خیلی بهتره، البته اگه وقت داشته باشید
_مطمئنید حال ارشیا خوبه؟
_بله خوابیده ... نمی خوام باخبر بشه بهتون زنگ زدم
_متوجه شدم تقریبا .هیچ اشکالی نداره من فردا صبح خدمت می رسم خوبه؟
_خیلی ممنونم جناب رادمنش
_با همین شماره تماس بگیرم؟
_بله ،متشکرم
_خواهش می کنم .امری نیست؟
_عرضی نیست ،خدانگهدار
_وقت شما بخیر .
با خیال راحت قطع کرد.نفسش را دوباره و اینبار پر سر و صدا بیرون داد و گفت :
_دیدی ریحان جان ،انقدر ها هم سخت نبود و با طمانینه برگشت به اتاق ...
با رادمنش توی پارک کنار بیمارستان قرار داشت .زودتر از موعد رفت تا کمی از بوی تند الکل همیشگی پیچیده در راهروها دور باشد.
از شنیدن صدای خش خش برگ ها زیر نیم بوتش حس خوبی داشت .نم نم باران شروع شده بود .نفس عمیقی کشید و خواست روی نیمکت چوبیِ نیمه خیس بنشیند اما پشیمان شد.
چادرش را جمع تر کرد تا پایینش لکه نشود،کاش لباس بیشتری می پوشید، همیشه سرمایی بود.
_سلام
رادمنش بود ،مثل همیشه خوش پوش و آن تایم ،این دو صفتی بود که بارها از ارشیا شنیده بود.
_علیک سلام
_هوا خیلی مناسب نیست بهتره بریم توی ماشین من .
موافقت کرد و چند دقیقه بعد در حالی که قهوه نیمه شیرینش را مزه می کرد از پشت شیشه ماشین شاسی بلند او به تردد آدم ها نگاه می کرد.
_خب من سراپا گوشم خانم .راستش کنجکاو شدم بدونم چه موضوعی باعث شده که اینجا باشم.اونم بدون اطلاع جناب نامجو!
نفهمید که کلامش بوی طعنه داشت یا صرفا کنجکاوی بود .البته خیلی هم اهمیت نداشت همانطور که انگشتش را دور ماگ قهوه می کشید گفت :
_می تونم صادقانه سوالی بپرسم و توقع جواب صادقانه هم داشته باشم؟
_حتما !من همیشه حامی راستگویی ام.
_مطمئنم اتفاق مهمی افتاده که شما و ارشیا ازش باخبرید اما به هر دلیلی منو در جریان نمیذارید .ارشیا که سکوت کرده اما توقع دارم که حداقل شما بگید موضوع از چه قراره...
به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_دهــم
✍به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما خیلی سریع لبخند کوچکی زد و پاسخ داد :
_چی می خواین بشنوید خانم؟ من فقط وکیل شوهر شما هستم.
_بله اما قطعا چیزی بیشتر از وکالت باعث می شه که ارشیا مدام یا در تماس با شما باشه و یا منتظر ملاقات،در حالی که هیچکس دیگه رو حاضر نیست ببینه و حتی با منی که زنشم اینقدر درددل نمی کنه که با شما!
ریحانه خودش هم از لحن تندش متعجب شد اما شاید لازم بود ...
_حق با شماست من و ارشیا رفیق هم هستیم ،اما خانم رنجبر قطعا پاسخ به این ابهامات رو باید از خود شوهرتون بخواین.من نمی تونم مخالف خواسته ی ارشیا عمل کنم .
براق شد و پرسید:
_مگه چی خواسته؟
شمرده و با نگاهی نافذ گفت:
_هر اتفاقی که در حیطه ی مسائل کاری رخ داد نباید با زندگی شخصیش تداخل پیدا کنه.
نمی توانست منکر خوشحالیش بشود وقتی فهمید مساله ی پیش آمده کاری است ،اما بروز نداد و گفت :
_فعلا که تداخل پیدا کرده اگه نه چرا الان ارشیا باید روی تخت بیمارستان افتاده باشه؟ من مطمئنم تصادفشم بدون علت نبوده
_چقدر قاطع نظر می دهید خانم!
_حس زنانه رو دست کم نگیرید
احساس می کرد هیچ کدام از حرف هایش پایه ی محکمی ندارد، اما سنگ مفت بود و گنجشک مفت ...
رادمنش شیشه را پایین داد و لیوان یکبار مصرف را پرت کرد بیرون .و ریحانه فکر کرد که چه حرکت ناشایستی ! بعید بود از وقار یک وکیل!
_بهرحال ...با تمام احترامی که برای شما قائلم اما هیچ جوابی ندارم خانوم
حس کرد وقت پیاده شدن است .اصلا متوجه نشده بود که چند قطره از قهوه ی یخ شده اش روی چادر مشکی سرش پخش شده و لکه های ریز و درشتی بجا گذاشته در را باز کرد تا پیاده بشود ،اما هنوز کامل خارج نشده بود ، برگشت و گفت :اگر کوچکترین مشکلی تو زندگی من پیش بیاد و وقتی متوجه بشوم که برای هر اقدامی دیر باشه، از چشم شما می بینم آقای رادمنش همچنان منتظرم تا باخبر بشم ،بدون اینکه ارشیا بفهمه
_فهمیدن شما هیچ دردی از شوهرتون دوا نمی کنه .
_از نظر شما شاید خدانگهدار
و آنقدر در را محکم بست ،که برای لحظه ای خجالت زده شد.
هنوز خیلی دور نشده بود که موبایلش زنگ خورد ، رادمنش بود ! نگاهی به ماشین انداخت و جواب داد :
_بله؟
_نه بخاطر حرفایی که بوی تهدید می داد ، صرفا به خاطر کمک به موکلم بهتره صحبت کنیم .اما حالا قرار کاری دارم ،عصر تماس می گیرم .خدانگهدار
لبخند زد و سرش را به نشانه تشکر تکان داد .
از حالا به بعد هرطور بود باید تا روشن شدن موضوع دندان روی جگر می گذاشت
رادمنش را به خانه ی خودش دعوت کرده بود و بخاطر اینکه تنها نباشد از ترانه هم خواسته بود تا کنارش باشد ،البته بدون همسرش نوید ،چرا که فکر کرد شاید بهتر باشد جلسه خصوصی تر برگزار بشود .
حرف ها زده شده بود و او و ترانه در کمال ناباوری و بهت شنیده بودند .بعد از بدرقه ی مهمانش، بدون هیچ صحبتی روی تخت افتاده و انقدر اشک ریخته بود که پلک هایش متورم شده و سرش به قدر یک کوه پر از دنگ و دونگ بود.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
https://eitaa.com/zekrabab125/15901
رمان #تاپروانگی قسمت 1 تا 5👆
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
سلام و خداقوت خدمت همسنگران کتاب خوان
🔴پیرو تاکید مکرر رهبر معظم انقلاب (روحی له الفدا ) بر مطالعه اسناد لانه جاسوسی آمریکا، دانلود رایگان همه این اسناد از لینکهای زیر امکان پذیر است:
🔵| دانلود مجموعۀ ۱۱ جلدی اسناد لانه جاسوسی
📂 | جلد اول:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/1.pdf
📂 | جلد دوم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/2.pdf
📂 | جلد سوم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/3.pdf
📂 | جلد چهارم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/4.pdf
📂 | جلد پنجم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/5.pdf
📂 | جلد ششم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/6.pdf
📂 | جلد هفتم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/7.pdf
📂 | جلد هشتم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/8.pdf
📂 | جلد نهم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/9.pdf
📂 | جلد دهم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/10.pdf
📂 | جلد یازدهم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/11.pdf
برای رسیدن به اقتصاد اسلامی باید زمینه و تمام ساختارها اسلامی باشد.
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
خــداوندا به نام تو که
زیباترین نام هاست
روزمان را آغاز میکنیم
روزی که با نام
و یاد تو باشد
سراسر شادی است
سراسر عشق و مهربانی
وسراسر خیر و برکت است
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
🌸الهی به امید تو🌸
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺💞 #کپی_با_ذکر #صلوات 💞🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 191
💠 سگى که غذاى سلطان را برد!
📝 عمرو ليث صفارى با چند صد هزار نيروى رزمى و هزاران آمال و آرزو براى جنگ با امير اسماعيل سامانى از خانه بيرون رفت.
📝 هنوز آتش جنگ شعله ور نشده بود كه اسب عمرو سركشى كرده او را نزديك اردوى امير اسماعيل آورد و به چنگ سربازان امير اسماعيل سپرد!
📝 به دستور امير اسماعيل، عمرو را در خيمه اى در كنار لشگر زندانى كردند، چون شب شد، از امير اسماعيل دستور غذا براى عمرو خواستند، بنا شد غذايى گرم در يك سطل معمولى براى عمرو ببرند، سطلى از غذاى داغ در حالى كه بخار از آن برمى خاست برابرعمرو گذاشتند، در اين حال سگى گرسنه سر رسيد، سر به سطل برد، از داغى غذا پوزه اش بسوخت، با عجله سر از سطل بيرون كرد، دسته سطل به گردن سگ افتاد، سطل را با خود برداشته و با شتاب به بيابان روان شد عمرو خنده بلند و تلخى كرد، زندانبان از او سبب خنده پرسيد!
📝 پاسخ گفت: شب قبل رئيس آشپزخانه ام از كمبود مركب جهت حمل آشپزخانه ناله داشت، دستور دادم صد شتر براى حمل وسايل به شترانش اضافه كنند، شب گذشته دويست شتر از حمل آشپزخانه ام عاجز بودند، امشب سگى ظرف غذايم را به راحتى برد، از اين جهت خنده ام گرفت، عمرو مدت كمى اسير امير بود تا كشته شد و ديگر به خانه برنگشت .
📎 برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، ج 13 اثر استاد حسین انصاریان
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 192
👇قضاوت با شما👇
🔹یه روزی معلم، یه دونه کرم خاکی و یه شیشه الکل آورد سر کلاس
▫️میخاست به بچه ها نشون بده که خوردن الکل چقدر ضرر داره
❗️به بچه ها گفت نگاه کنید، بعد کرمو انداخت توی الکل
〽️کرمه شروع کرد به تکون تکون خوردن و بعد از چند دقیقه مرد.
⁉️معلم رو کرد به بچه ها و پرسید، از این آزمایش چه نتیجه ای میگیرید؟
☝️یکی از بچه ها از ته کلاس گفت من بگم؟
معلم گفت بگو!
♨️گفت، نتیجه میگیریم که یکی از مزایای خوردن الکل، کشته شدن کرم معده است...
🔹بلی...
‼️ بعضیا از صحنه های مختلف نتیجه گیری هایی می کنند که آدم حیرت میکنه
⁉️حالا بنظرتون اگه یکی مثل اون دانش آموز، بشه نماینده مجلس ، چی میشه؟!
😂هیچی دیگه، مثلا از یه پلاکارد طنز، یه جوری نتیجه گیری میکنه که تبدیل میشه به تهدید و قتل ...
👌مردم عزیز، در هنگام انتخاب نماینده بیشتر دقت کنید، چون اونی که اینجوری نتیجه گیری میکنه، وقتی پلاکاردهای مشکلات مردمو هم می بینه نتیجه گیری میکنه که بزرگ ترین دغدغه و مشکل مردم، رفع حصر از فلانیه!!!
❗️و اینچنین است که مشکلات حل نمی شوند ...
🙏نشر لطفا..
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 193
💚آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره) نقل می کنند :
💠شب اول قبر آيتالله شيخ مرتضی حائری برايش نماز ليلة الدّفن خواندم، همان نمازی که در بين مردم به نماز وحشت معروف است.
💠بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم . دوستان چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنيايي چه خبر است؟!
💠پرسيدم: آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که ازگذشتهای دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن...
💠وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل ميديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشهاي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم.
💠ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي ميآيد. صداهايي رعبآور و وحشتافزا! صداهايی نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست ميکرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا تشيع و تدفين کرده بودند خبري نبود. بياباني بود برهوت با افقي بيانتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک ميشدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشي که زبانه ميکشيد و مانع از آن ميشد که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم. انگار داشتند با هم حرف ميزدند و مرا به يکديگر نشان ميدادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نميآمد. تنها دهانم باز و بسته ميشد و داشت نفسم بند ميآمد. بدجوري احساس بی کسی و غربت کردم
گفتم خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسی را ندارم....
💠همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايی از پشت سرم شدم. صدايی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقی دلنشين!
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، نوری را ديدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من ميآمد.
💠هر چقدر آن نور به من نزديکتر ميشد آن دو نفر آتشين عقبتر و عقبتر ميرفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند. نفس راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور ! نوری چشم نواز و آرامش بخش.
💠ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نميتوانستم حرفي بزنم و تشکري کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقای حائری! ترسيدی ؟
💠من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ترک ميشدم و خدا ميداند چه بلايي بر سر من ميآوردند. بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد.
💠و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می نگريستند فرمودند: من علی بن موسی الرّضا هستم. آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زيارت من آمديد من هم ۷۰ مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبهاش بود ۶۹ بار ديگر هم خواهم آمد.
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
داستان 194
💠✨یکی از دوستان شیخ رجبعلی خیاط سیدی بود که همسرش او را بسیار آزار داده بود. همسرش مرد. هنگام دفناش شیخ حضور داشت. گفت: این زن وقتی میمرد گفت: چیزی نشده و اتفاق خاصی نمیافتد. زمان دفناش دید اعمالاش به طور سگ سیاه درندهای درآمده و میخواهد با او وارد قبر شده و همراه او بماند و کنار او دفن شود. پس به تمنا و خواهش و التماس عجیبی افتاد. شیخ این صحنه را دید و از سید خواست او را ببخشد و چون سید بخشید، سگ درنده از او دور شد.
⛔️بهتر است بدانیم عذابهای برزخی که برای پاک کردن گناهان است، مانند عذاب جهنمی که بعد از قیامت میشود و آتش است، نیست، از آن سبکتر است. مانند عذابهایی چون حبس در انفرادی وتاریکی و همنشینی با سگ درنده.
💠✨اگر بخواهیم حالت و درد آن زن در قبر را تصور کنیم، بدانیم اگر در خواب سگ درنده سیاهی را ببینیم چه اندازه میترسیم و بعد از بیداری میترسیم؟!! بدانیم بعد از مرگ دیگر بیداری مانند دنیا و رها شدن از دست آن سگ سیاه نیست.
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴