📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📘رمان شماره: اول 📌نام رمان :پناه📚 ✍نویسنده:الهام تیموری
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽
ا﷽🌺﷽
ا🌺
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شــشم
✍باورم نمی شود که بعد از اینهمه سال دوباره برگشته ام به خانه ای که همه ی دوران کودکیم درونش گذشته.آن هم با آدم هایی که برایم یک روزی عزیزترین ها بودند ولی حالا خیلی دور بودیم از هم
آن وقت ها که ما بودیم ،اینجا فقط یک طبقه بود اما حالا شده بود دو طبقه و نیم فرشته دستی تکان می دهد و در را می بندد چقدر خسته ام ،کلی توی راه بوده ام کمـرم درد گرفته .
مانتو و شالم رو در می آورم و می گذارم روی صندلی ، با آن همه بی خوابی که از دیشب کشیده ام الان تقریبا گیجم.
کیفم را زیر سرم می گذارم و روی فرشی که کجکی وسط اتاق پهن است دراز می کشم ، با اینکه خانه عوض شده و با این مهندسی اش غریبی می کنم اما انگار از همه طرفش هنوز هم صدای مامان به گوشم می رسد.
اشک از کنار چشمم راه می گیرد و می رود سمت موهایم ، غلغلکم می آید با دست اشک هایم را پاک می کنم و چشم هایم را می بندم .
دلم می خواهد به آینده فکر کنم اما از شدت خستگی زودتر از چیزی که فکر می کنم بیهوش می شوم .
با صدایی شبیه به تق تق چشمانم را به سختی باز می کنم ، انگار پلکم بهم چسبیده متعجب به اطرافم خیره می شوم . همه جا تاریک تر شده
گیج شده ام و نمی دانم که چه وقت روز است ، استخوان درد گرفته ام با سستی می نشینم .
فرشته نشسته و کنجکاو نگاهم می کند
_چه عجب
_ببخشید خیلی خسته بودم
چقدرم خوابت سنگینه چرا رو زمین خوابیدی ؟
_گفتم شاید خوشت نیاد رو تختت بخوابم ،چون خودم اینجوریم
_حساسی پس
_اوهوم،ولی به قول مامان که می گفت اگر خسته باشی روی ریگ بیابون هم خوابت می بره
_واقعا هم همینه
به سینی ای که روی میز گذاشته اشاره می کند و می گوید :
_بفرمایید شام
_مگه شما خوردین ؟!
_ساعت 12 شبه ، مامان نذاشت بیدارت کنم
_مرسی
با ذوق سینی را بر می دارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده !
_با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟
_نه مامانم پخته نوش جان ...
_به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست
قاشق اول را که توی دهانم می گذارم می پرسد :
_مامانت فوت شده ؟
با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش می کنم .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره : سوم ❤️ 📌 نام رمان 📝 تا پروانگی ✍ نام نویسنده : الهام تیموری
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_شـشـم
✍تمام دیشب کابوس دیده بود ،با اینکه صبح به رسم خانم جان خوابش را برای آب تعریف کرده و صدقه هم کنار گذاشته بود اما هنوز هم دلش گواهی بد می داد.
برای اینکه خودش را سرگرم کند و حواسش را پرت،بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود.
چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد.بدخلق می کردش اگر بی وقت تماس می گرفت.
و بار آخر زیر لب گفت "هی همه شوهر دارن ما هم داریم..."
باید وسایل ترشی را تا قبل از آمدنش جمع می کرد،هر چند حالا تا عصر خیلی مانده بود.
حال بدش انگار با بوی تند و تیز سرکه گره خورده بود...دلش را آشوب تر می کرد.
هویج های حلقه شده را توی آبکش ریخت و صدای ترانه توی گوشش پیچید:
"من عاشق هویجم و نوید گل کلم!ببین ریحان، مدیونی هر وقت ترشی درست کردی سهم منو نذاری کنار!می دونی که من یکی اگه ترشی های تو رو نخورم هیچی نمیشم!"
خندید و با خودش گفت:
"تو هم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نبودی خواهر کوچیکه!"
نگاهی به شیشه های خالی روی میز کرد و یکی را برداشت.
صدای زنگ تلفن و هزار پاره شدن دلش با خرده های شیشه کف آشپزخانه یکی شد ...
صدبار گفته بود این تلفن با صدای جیغ و هیبت وحشتناکش به درد سمساری و موزه می خورد نه اینجا،ولی ارشیا بود و علایق آنتیکش!نفسش را عصبی بیرون فرستادبا هزار بدبختی و بدون دمپایی از کنار خرده شیشه ها گذشت و تلفن را برداشت.
_بله؟
_الو٬سلام خانم رنجبر
صدای وکیل جوان شوهرش را فورا شناخت،چند وقتی بود که بیشتر می دیدش چون رفت و آمدش پیش ارشیا بیشتر شده بود!
_سلام ،روزتون بخیر آقای رادمنش
_متشکرم خانم،بد موقع که مزاحم نشدم؟
ساعت یک و ده دقیقه موقع خوبی بود یعنی؟!
_نه خواهش می کنم،بفرمایید
_احوال شما؟
_تشکر
_چه خبر؟
بنظرش سوال نامعقولی بود!تابحال پیش نیامده بود وکیل شرکت به خانه زنگ بزند و جویای احوالش بشود!
حواسش آنقدر پرت شد و هزار فکر مختلف به سرش زد که ناخواسته گفت :
_ترشی درست می کردم
و سریع زبانش را گاز گرفت ، چه آبروریزی ای!
_بسلامتی
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ راستش غرض از مزاحمت اینکه آقای نامجو،در واقع ارشیا ...خب والا
اسمش که آمد دچار اضطراب شد و ناخوداگاه یاد خواب دیشب افتاد،ضربان قلبش شدت گرفت و سرگیجه اش بیشتر شد.نشست روی صندلی و به لحن مستاصل رادمنش گوش کرد:
_خانم رنجبر نگران نشید ولی ارشیا الان بیمارستانه....البته
واقعا اتفاق خاصی نیفتاده،فقط یه تصادف جزئی بوده اما دکتر خواسته تا تحت مراقبت باشه، می دونید که اینجور وقتا یکمی هم شلوغش می کنن!
مگر بدتر از این هم می شد خبر تصادف داد ؟!با صدایی که از شدت شوک و استرس انگار از ته چاه در می آمد پرسید:
_ا...الان کجاست؟
_بیمارستان
_آخه چرا؟!ارشیا که...
_اتفاقه دیگه،بهرحال میفته
_گفتین کدوم بیمارستان؟
_آدرس رو برای شما می فرستم ،یا اصلا اجازه بدید راننده ...
_نه ،نه نه خودم الان راه می افتم
و دست بی رمقش گوشی را با ضرب کنار دستگاه انداخت طاقت شنیدنش بیش از این نبود!باید می رفت و می دید.
⇦نویسنده:الهام تیموری
ادامه دارد....
🌺
﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽
﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_ششم : ✍این تازه اولش بود
❤️یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد … از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد … .
.💙برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود … پول خوبی می دادن … قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم … پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد … .
.💜همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن … و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم … جایی که نه سرد بود نه گرم … اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم … .
.💛اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد … کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد … .
.بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود … خیلی از کارم راضی بودن … قرار شد برم قاطی بالاتری ها … روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد …
❤️ یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن … اما تازه این اولش بود … .
رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده … گروه ها با هم درگیر شدن … بی خیال و توجه به مردم … اوایل آروم تر بود …
💙ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن … بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن …
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 هوسی درگذشته 📝 نویسنده؛ نامعلوم
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#رمان #هوسی_در_گذشته
#قسمت_ششم
سرمو زیر انداختم. این دقیقاً چیزی بود که خودمم فهمیده بودم. نگاه عشق واهی من پاک و معصوم بود. عین نگاه یه بچه بی پناه. ولی نگاه داریوش انگار ناپاک بود. حس خوبی به آدم منتقل نمی کرد. به خصوص که مدام هم از توی آینه منو زیر نظر داشت. آهی کشیدم و گفتم:
- آره منم فهمیدم.
جلوی در اتاق رسیده بودیم. سپیده گفت:
- خدا خودش به خیر کنه عاقبت تو رو با این عشق!
در اتاق که باز شد حرفای ما هم نیمه تموم موند. وارد اتاق که شدیم فهمیدیم خاله کیمیا هم اونجاست. همه شون هنوز بیدار بودن و غرق حرف زدن از این در و اون در! مامان که نگاه متعجب ما رو روی خاله کیمیا دید گفت که اتاق خاله کیمیا هم توی همون هتله و خاله قراره شبو پیش ما بخوابه. شخصیت خاله کیمیا برام عجیب بود. زنی که تو نگاش انگار غم بود ولی روی زبونش نبود. شاد بود ولی انگار نبود. دلم می خواست یه کم در مورد شخصیتش فوضولی کنم ولی می دونستم که مامان دعوام می کنه. پس بیخیال شدم و به این نتیجه رسیدم که اگه چیزی باشد مامان خودش برام می گه. داشتیم لباس عوض می کردیم که خاله شیلا رو به خاله کیمیا پرسید:
- کیمیا حالا از خاطرات گذشته بگذریم، تو چرا تنها اومدی؟ پس خسرو و پسرت چرا نیومدن؟
- خسرو که همیشه درگیر کارای شرکتشه. هیچ وقت تو هیچ مسافرتی با من همراه نمی شه. ولی پسرم باهامه.
مامان گفت:
- جدی می گی؟ پس کجاست؟ خیلی دلم می خواد پسر بهترین دوستم رو ببینم.
خاله کیمیا لبخند تلخی زد و گفت:
- فکر نکنم زیاد از دیدنش خوشحال بشی.
از این حرف خاله اخمای مامان درهم رفت. انگار رمزی حرف می زدن. سر از حرفاشون در نمیاوردم. سپیده مثل من کنجکاوی نمی کرد. اصلاً براش مهم نبود. ولی من خیلی دلم می خواست سر از کار اون دوستای قدیمی در بیارم. اگه اینطور که مامان ادعا می کرد اونا دوستای صمیمی بودن پس برای چی این همه وقت از هم هیچ خبری نداشتن؟ چرا حال خاله کیمیا مثل هوای بهار بود؟ یه لحظه آفتابی و یه لحظه ابری؟ این سوالا مثل موریانه داشت مغزمو می جوید. خاله شیلا گفت:
- چطوره که خسرو حاضر نیست تو هیچ مسافرتی باهات باشه؟ یعنی کارش اینقدر مهمه؟ حتی مهم تر از تو؟ اینجوری دوستت داره؟
یه لحظه حس کردم حال خاله کیمیا منقلب شد. لرزش چونه شو حس کردم. ولی خاله سعی کرد بخنده و گفت:
- خب دیگه! اینم یه نوع دوست داشتنه یعنی می خواد من آزاد باشم.
نه تنها من که خاله و مامان هم به حالت های خاله کیمیا شک کرده بودند. خاله شیلا مثل بازرسا شده بود:
- خیلی دلم می خواد خسروی عاشقو ببینم.
مامان غرید:
- شیلا خجالت بکش!
خاله کیمیا سرشو زیر انداخته بود و با انگشتای دستش بازی می کرد. خاله شیلا بازم کوتاه نیومد و گفت:
- من جای خسرو بودم چشمای پسرمو در می آوردم که مامانشو اون وقت شب تنها فرستاده بود اسکله. خودش رفته پی خوش گذرونی؟!
خاله کیمیا یه دفعه گفت:
- نه ... پسر من اصلاً اهل خوش گذرونی ...
به اینجا که رسید در کمال حیرت همه ما بغضش ترکید. چنان گریه می کرد که چند لحظه همه ما فلج شده بودیم و نمی دونستیم باید چی کار کنیم! خاله کیمیا از جا بلند شد که از اتاق خارج بشه. ولی مامان از جا پرید و خاله رو محکم بغل کرد. خاله هم همینو می خواست، نیاز به یه همدرد و همدل داشت. چند لحظه ای تو بغل مامان زار زد. اشک همه ما در اومده بود از بس که با سوز هق هق میکرد. از جا بلند شدم و لیوانی آب برای خاله آوردم. خاله از بغل مامان بیرون اومد و با لبخندی پر از قدرشناسی لیوانو از من گرفت و گفت:
- ممنونم دخترم.
مامان همینطور که شونه های خاله رو ماساژ می داد با نگرانی به خاله شیلا نگاه کرد که پشت پنجره ایستاده بود و معلوم بود خیلی ناراحته. آخر دووم نیاورد و گفت:
- ای بابا ببینین چطور شبمون رو خراب کردینا. شیلا آخه این چه حرفایی بود که زدی. خوب مگه فرهاد و پیمان با ما اومدن که تو گیر دادی به خسرو؟ کیمیا جون بسه دیگه عزیزم اینقدر گریه نکن حالت بد می شه.
خاله شیلا لب تخت نشست و گفت:
- منو ببخش کیمیا نمی خواستم ناراحتت کنم. ولی از همون لحظه اول که دیدمت حس کردم از دیدنمون خوشحال نشدی. انگار نگرانی. با ما دیگه مثل قبل صمیمی نیستی. حس کردم ما رو غریبه می دونی. این بود که کنترلم رو از دست دادم. دلم می خواد اگه مشکلی داری مارو مثل خواهرت بدونی و باهامون درد دل کنی. شاید دوستای خوبی برات نبودیم که حالا لایق ...
خاله کیمیا سریع گفت:
- نه نه اصلاً اینطور نیست. من با خودم مشکل دارم. یک عمره دارم اینجوری زندگی می کنم. همه اش تظاهر ... همه اش حفظ ظاهر. دیگه خسته شدم. دیگه به اینجام رسیده
💚ص1💚قسمت6
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره پنجم 💖 📌 نام رمان 📝 مردی در آینه 📝 نویسنده:شهیدمدافعحرمسیدطاها ایمانی
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_ششم: چهره های دردسرساز
موهای ژل زده و نیمه بلند ... تی شرت مشکی ... و ...
حالت موها و چهره اش توی عکس ... دقیقا عین گنک های شر دبیرستانی بود ... با اون چهره های دردسرساز و خراب کار ...
سرم رو بالا آوردم و به معاون پوزخند زدم ...
- اون مدیر فوق العاده تون که گفت بچه های شرور رو نمی پذیره ... تشخیصش در مورد شناخت مسئله دارها اغراق بیش از حد بود؟ ... یا این بچه به دلیل خیلی مخصوصی، استثناء پذیرش شده بوده؟ ...
چند لحظه صبر کرد ... حرف های زیادی پشت چشم هاش بود و از توی مغزش حرکت می کرد ... در نهایت فقط لبخند سنگینی زد ...
- بابت برخوردهای آقای مدیر عذرمی خوام ... ذاتا فرد بدی نیست اما این دبیرستان از همه چیز واسش مهمتره ...
مکث کرد ... و دوباره ...
- از همه چیز ...
تاکیدش روی " از همه چیز" ... قابل تامل بود ... و با تاکید خود مدیر روی آبرو و اعتبار علمی دبیرستان همخونی داشت ....
غیر مستقیم می خواست حرف بزنه؟ ... یا در شرایطی بود که با کمی فشار و هل دادن ... خیلی چیزها برای گفتن می تونست داشته باشه ...
- و چی شد که کریس رو قبول کردید؟ ...
- قبل از اینکه آقای ... به عنوان مدیر اینجا انتخاب بشه ... کریس دانش آموز این دبیرستان بود ... و آقای مدیر هیچ دانش آموزی رو به راحتی و بی دلیل اخراج نمی کنه ...
پرونده رو دادم دست خانمی که کنار دستگاه کپی و فکس ایستاده بود ...
- یه کپی می خوام ... از تمام صفحات ... چیزی جا نیوفته ...
و دوباره چرخیدم سمت معاون ... کپی گرفتن، بهانه چند لحظه ای بود که زمان بیشتری برای فکر روی سوال بعدی بخرم ...
- از وقتی مدیر جدید اومده چند تا دانش آموز رو اخراج کردید؟... با چه بهانه هایی؟ ...
حالت چهره اش عوض شد ... مطمئن شدم دلائل زیادی برای غیر مستقیم صحبت کردن داره ... لبخند رضایت کوچکی که چهره اش رو پر کرده بود و سعی در کنترلش داشت ...
- این چیزها، چیزهایی نیست که در موردش حرف بزنیم ...
اومدم توی حرفش ...
- مشکلی نیست ... می تونم ازتون دعوت کنم برای پاسخ به سوالات به اداره پلیس بیاید ... یه دعوت کاملا دوستانه ...
حالت رضایت توی چهره اش بیشتر شد ...
- بدون میکروفن و دوربین؟ ...
- بدون میکروفن و دوربین ...
چرا باید از دعوت به اداره پلیس و بازجویی غیر مستقیم خوشحال بشه؟ ... یه آدم انسان دوسته که کمک به بشریت برای مبارزه با ظلم و جنایت بهش احساس یک نوع دوست و قهرمان رو میده؟ ... یا دنبال اهداف دیگه ای توی این گفت و گو می گرده؟ ...
حداقل توی چهره اش نشانی از ناراحتی برای مرگ کریس تادئو رو نداشت ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
بانوی انقلاب خدیجه ای دیگر (6).mp3
6.56M
📌 #ششمین کتاب 📘 #صوتی
🔮 بانوی انقلاب، خدیجهای دیگر"
📝 ( زندگینامه و خاطرات #خدیجه_ثقفی همسر امام خمینی(ره))
#قسمت_ششم ، پایان
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇
@zekrabab125
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇
@charkhfalak500
✍ مــطــالب صــلواتی👇
@charkhfalak110
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
﷽🌺﷽🌺﷽🌺
🌺﷽🌺
💚
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـشم
✍و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقطـ صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.(اسلام بد نیست فقط) و من منفجر شدم فقط چی؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکردمثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کردشما چی میخواین از ماا..هان ؟اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی همین دانیال نترسید و شد یه مسلمون بد اخلاق یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست میبینی همه تون عوضی هستین
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم.
و او ماند حیران،در خیابانی تنها
چند روزی گذشت.هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر فقط به دل خودم!!
و من گفتم از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم. قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچه گی باید میکردم و نشد... جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با
🍂🌼🍂🌼🍂
✍عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند سارا بپوش بریم و من گیج:چی شده؟ کجا میخوای منو ببری؟
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد: نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بودحالا چی شده؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟کم کم عادت میکنی این تازه اولشه یادت رفته، منم یه مسلمونم راست میگفت و من ترسیدم دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید آنجا دلها یخ زده بود
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: شما مسلمونا همتون کثیفین؟ ازتون بدم میادو او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود...
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی میخوام مبارزه رو نشونت بدم و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!!
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد: خوش اومدین داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دلم دانیال را میخواست...
کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید...
⏪ #ادامہ_دارد...
#نویسنده زهرا اسعد بلند دوست
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
رمان جدید از امروز👇👆👇👆👇👆 ✫⇠ #اینک_شوڪران #مذهبی_ها_عاشق_ترند 🔴 رمانی که از امروز میخوام براتون بذا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
6⃣ #قسمت_ششم
✨آن روز ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﺎرا رﺳﺎﻧﺪ ﮐﻼس.ﺗﻮي راه ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰدﯾﻢ.ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮه ﺑﻮد.ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم دﯾﮕﺮ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ اﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.آﺧﺮ ﻫﻤﺎن ﻫﻔﺘﻪ ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎغ ﭘﺪرم.
{ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﭘﺪر ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻨﺎر ﻫﻢ و آﻫﺴﺘﻪ ﺣﺮف ﻣﯽ زدﻧﺪ.ﭼﻮب ﺑﻠﻨﺪي را ﮐﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮد،رو ي ﺷﺎﻧﻪ اش ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺻﺪا زد ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮدش ﺑﺒﺮد ﮐﻨﺎر رودﺧﺎﻧﻪ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻢ رﻓﺖ دﻧﺒﺎﻟﺸﺎن.ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮي آب ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ.
✨ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﭼﻮب تکیه داد،روي ﺳﻨﮕﯽ ﻧﺸﺴﺖ و دﺳﺘﺶ را ﺑﺮد ﺗﻮي آب ﻫﺎ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روﺑﻪ روﯾﺶ،دﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ اﯾﺴﺘﺎد و ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮوم ﭘﺎوه،ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻧﯿﺎز ﺑﺎﺷﺪ.ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ راﮐﺪ ﺑﻤﺎﻧﻢ." ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ:"ﺧﺐ ﻧﻤﺎﻧﯿﺪ." ﮔﻔﺖ:"ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﭼﻪ ﻃﻮر ﺑﮕﻮﯾﻢ" دﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ آدم ﻫﺎ ﺣﺮف دﻟﺸﺎن را رك ﺑﺰﻧﻨﺪ.از ﻃﻔﺮه رﻓﺘﻦ ﺑﺪش ﻣﯽ آﻣﺪ،ﺑﻪ ﺧﺼﻮص اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﻮد آن آدم ﺷﺮﯾﮏ زﻧﺪﮔﯿﺶ ﺑﺎﺷﺪ.ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻏﺮورش را ﺑﺸﮑﻨﺪ.ﮔﻔﺖ:"ﭘﺲ اول ﺑﺮوﯾﺪ ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ،ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ." ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﺳﺘﺶ را ﺑﯿ ﻦ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪ.ﺟﻮاﺑﯽ ﻧﺪاشت.ﮐﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ ورﻓﺖ.
✨ﭘﺪرم ﺑﻌﺪ از آن ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﭘﺮﺳﯿﺪ:"ﻓﺮﺷﺘﻪ،ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺣﺮﻓﯽ زد؟" ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ:"ﻧﻪ،راﺟﻊ ﺑﻪ ﭼﯽ؟" می ﮔﻔﺖ:"ﻫﯿﭽﯽ، ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮري ﭘﺮﺳﯿﺪم.
" از ﭘﺪرم اﺟﺎزه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﺪ.ﭘﺪرم ﺧﯿﻠﯽ دوﺳﺘﺶ داﺷﺖ. بهش اﻋﺘﻤﺎد داﺷﺖ. ﺣﺘﯽ ﺑﻌﺪ از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ دارد،ﺑﺎز اﺟﺎزه ﻣﯽ داد ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﺑﯿﺮون.ﻣﯿﮕﻔﺖ:"ﻣﻦ ﺑﻪ ﭼﺸﺎم ﺷﮏ دارم وﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ،ﻧﻪ......
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_ششم
🔵 نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.
با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.
همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌴 مطالب صلواتی📚 کپی صلواتی 🌴
🙏 با انتشار مطالبِ ارزشمند ما را یاری نمایید، تا نقش بزرگی در رشد تربیتی و اخلاقی جامعه اسلامی، داشته باشیم
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
6-Da.mp3
7.39M
کتاب و نمایشنامه صوتی #دا
خاطرات سیدزهرا حسینی
کارگردان جواد پیشگر
#نمایشنامه_رادیویی
#قسمت_ششم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دوازدهم 📌 بنام 📕 #راز_کانال_کمیل " شهید ابراهیم هادی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
✫⇠#راز_کانال_کمیل
✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭
6⃣ #قسمت_ششم
🔻آمادگی
✨برای این عملیات تنها کسانی فیض حضور در این عملیات برخوردار شدند که سن شان بین 17 تا 25 سال بود و قدرت جسمانی شان بیشتر بود. پیرمردها و نوجوانان کم سن و سال از این فیض محروم شدند. آنها به پهنای صورت اشک می ریختند. وداع جاماندگان، با ملکوتیان عازم میدان نبرد، وداع بسیار باشکوهی و دیدنی بود. نیروها سوار ماشین شدند و ساعتی بعد در حوالی شهر شوش در منطقه چنانه رسیدیم. سرمای شب های این منطقه استخوان سوز بود. یک روز محسن رضایی آمد و سخنرانی کرد و با خود نوید فتح و پیروزی آورد.
✨همه برای شروع عملیات لحظه شماری می کردند. تعدادی از بچه ها وصیت نامه می نوشتند. بعضی ها حلالیت می طلبیدند. هر چند بُغض سنگینی گلوها را می فشرد، اما هر لحظه بر نورانیت چهره ی بسیجی ها افزوده بود. آنها از یکدیگر طلب شفاعت می کردند و آرزوی شهادت... ای کاش دوربین ها بودند و آن لحظات را ثبت می کردند.
✨هر چند که می دانم که ملائک الهی شاهد و ناظر آن لحظات زیبا بودند و این تصاویر را ضبط می کردند. من یقین دارم که آن لحظات، خداوند به ملائک خود به خاطر خلقت انسان افتخار می کرد. آنها با حالت عجیب آماده ی استقبال از مرگ می شدند. همه چیز آن صحنه ها زیبا بود. حتی همین اشک های وداعشان شیرین و سرمست کننده بود. همه چیز برای عشق بازی در رمل های فکه مهیا بود.
✨اما کیلومترها عقب تر در ستاد فرماندهی عملیات، فشار روحی و روانی خاصی حاکم بود. پیروزی در این عملیات می توانست از لحاظ سیاسی و نظامی موجب تثبیت قدرت نظام شود. به همین خاطر این عملیات برای مسئولان کشور و فرماندهان نظامی از اهمیت فوق العاده ای برخوردار بود. آنچه می توانست به اضطراب و نگرانی فرماندهان پایان دهد، ذکر نام حسین علیه السلام بود. اشک بر مصیبت حسین علیه السلام و یاران باوفایش به فرماندهان قوت قلب می داد. از این رو لحظاتی قبل از اعلام رمز، قرائت حزن انگیز و روح بخش زیارت عاشورا در فضایی آکنده از معنویت و اشک، دل های فرماندهان را رنگی دیگر زد و به آنان قوتی مضاعف بخشید.
✨شامگاه یکشنبه هفدهم بهمن ماه 1361 هرگز چهره ی نورانی و بشاش اصحاب آخرالزمانی سیدالشهداء علیه السلام را فراموش نخواهند کرد. همان علی اکبرهای خمینی (ره) که هیچ چیزی نمی توانست در دلشان ترس و دلهره بیندازد.
🔴 #ادامه_دارد...🖊
📚منبع :کتاب راز کانال کمیل
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
9مسائل خانواده استاد رحیم پور....mp3
1.08M
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴
🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖
👈 استاد رحیم پور
#قسمت_ششم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت
🌹اللهمصلعلیمحمدآلمحمدوعجلفرجهم🌹
.
#قسمت_ششم
#رمان_مبارزه_با_دشمنان_خدا ⚔
غریب و تنها در مشهد
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون ... .
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن ... گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن ...
راهی سومین حوزه شدم ... .
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ... ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم ... توی کوچه پس کوچه ها گم شدم ... تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم ... .
خسته و گرسنه، با یه ساک ... نه راه پس داشتم نه راه پیش ... برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم ... .
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم ... چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ ... .
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم ... .
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_ششم
كاش مريض ميشد و چند هفته اي در خانه ميخوابيد. شايد آن وقت يادش ميآمد كه در ميان خانواده بودن چه مزه اي دارد.
يا اين كه بابا، يكي – دو هفته اي مرخصي ميگرفت تا به مسافرت
برويم! كاش ميتوانستم چند روزي از اين شهر فرار كنم. بروم جايي كه از اين دعواها و جنجالها خبري نباشد! جايي كه بتوانم فكر كنم! آرام شوم! بفهمم كه در اطرافم چه خبر است؟
صداي بوق ممتد و وحشتناكي افكارم را بهم ريخت. مادر با دستپاچگي فرمان را به طرفي پيچاند. ماشيني كه از روبه رو ميآمد، با فاصله كمي از كنار ما رد شد. مادر ترمز محكمي گرفت و در گوشه خيابان ايستاد. دست هايش از شدت اضطراب ميلرزيد. چيزي نگفتم. دست هايش را بالا برد و صورتش را در ميان دست هايش پنهان كرد. كمي صبر كردم تا آرام شود. بعد دستش را گرفتم و پايين آوردم. فكر ميكردم گريه ميكند. اما اشتباه ميكردم. فقط در چشمانش وحشت و اضطراب عميقي موج ميزد. دستش را فشار دادم. او هم پاسخ داد. گفتم:
-مي خواي پياده بشيم؟
-اين جا نه! ميريم جلوتر.
-مي توني رانندگي كني؟
-مي خواي تو بشيني؟ زياد دور نيست.
دستش را رها كردم و صاف نشستم.
-نه! خودت بشين!
-چرا؟
-پدر گفته تا گواهينامه نگيري، حق نداري رانندگي كني.
مادر دوباره راه افتاد. اين بار آرام رانندگي ميكرد. چند لحظه بعد پرسيد:
-خيلي از پدرت حساب ميبري؟
سرم را پايين بردم:
-فكر كنم حق با پدر باشه.
-دوستش داري؟
بهتر ديدم كه به اين سوالش جوابي ندهم. مادر گوشه اي از خيابان ايستاد، ترمز دستي را كشيد و به سمت من برگشت:
-نمي خواي پياده بشي؟
-براي اين كه جواب سوالتون رو ندادم؟! خنديد:
_براي اين كه ناهار بخوريم.
هر دو پياده شديم. چند قدم جلوتر، وارد رستوراني شيك و گران قيمت شديم. لحظه اي بعد از ورودمان، سرها به سمت ما برگشت. بعضي در گوشي با هم صحبت ميكردند، يكي دو نفر هم با كمال بي ادبي ما را با انگشت نشان دادند. نزديك بود از همان جا برگردم، اما وقتي چهره خونسردانه و متبسم مادر را ديدم، از تصميم خود منصرف شدم. ديگر براي چنين كاري دير بود.
مادر گوشه اي را انتخاب كرد و هر دو نشستيم. رو به روي يكديگر و چشم در چشم هم. دست كم اين جا كمتر در معرض نگاه ديگران بوديم. با ناراحتي پرسيدم:
-چطور ميتوني اين نگاهها رو تحمل كني؟!
شانه هايش را بالا انداخت:
-ديگه عادت كردم.
-ولي من هنوز عادت نكرده ام. نمي خوام هم عادت كنم.
-باشه! هر جور ميل خودته!
مرد مسن و خوش اندامي كه به نظر ميرسيد مدير رستوران باشد، با احترام و ادب مسخره اي جلوي ما خم شد.
_خيلي خوش آمدين خانم مظفري! كلبه درويشي ما رو منور كردين. هر دستوري داشته باشين به روي چشم.
-خواهش ميكنم. لطف دارين!
-اگر اجازه بدين غذاي مخصوصمون رو براتون بيارم.
-باشه! همون خوبه!
مدير رستوران زحمتش را كم كرد و رفت. مادر نگاه تحسين آميزي به اطرافش كرد و گفت:
-اين جا رو يادته؟
-همون رستورانيه كه دو سال پيش فيلم ترس بي دليل رو توش بازي كردين!
- خوب يادته!
-من فيلمهاي شما رو با دقت دنبال ميكردم.
مادر رو كرد به بچه اي كه دفترچه اش را آورده بود تا او امضا كند و گفت:
-فكر كردم از فيلمهاي من خوشت نمي آد.
- اشتباه ميكردين! من از كار شما خوشم نمي آد، نه فيلم هاتون كه انصافاً قشنگن!
آمدن گارسوني كه غذاي ما رو آورده بود، باعث شد تا صحبتم را قطع كنم. لحظاتي به خوردن غذا گذشت. تا اين كه مادر پرسيد:
-چرا از كار من خوشت نمي آد؟
-غذاتون رو بخورين مادر. يادتون نيست ميگفتين آقا جون هميشه سفارش ميكرد ميان غذا خوردن حرف نزنيم؟
مادر در حالي كه با غذايش بازي ميكرد، پرسيد:
-پس نمي خواي جواب بدي؟! قاشقم را گذاشتم روي ميز:
-بيا و از جواب اين سوال بگذر مادر!
-براي چي بايد بگذرم؟ براي اين كه دخترم به مادرش اعتماد نداره؟! براي اين كه دخترم نمي خواد حرفهاي دلش رو به من بزنه؟!
داشت ديالوگهاي فيلم هايش را براي من تكرار ميكرد.
-فكر ميكنم اشتباه گرفتين! اين جا سينما نيست!
به تندي سرش را بالا آورد و ...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستاران رمان رمان پسر نوح بخوبی و رضایت شما بزرگوارن تمام شده انشاءالله از فردا رمان #مجنون
💕🙇♀💕🙇♀💕🙇♀💕
#رمان_مذهبی_مجنون_من_کجایی
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
مجنون من کجایی؟
#قسمت_ششم
به سمت اتاق آبجی رقیه حرکت می کنم ..
در را باز می کنم می بینم معصومانه خوابیده ..
چقدر ضعیف شده ..
امیدوارم راه حلی که برنامه ریزی کردم قویش کنه !!!
به سمت تختش میرم
-رقیه جان
خواهرگلم
پاشو عزیزم
پاشو بریم مزارشهدا
رقیه با صدای خواب آلود:
- چشم
-پس تا تو حاضر بشی
من یه زنگ به یکی از دوستام بزنم
رقیه :چشم
از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم
گوشی رو برداشتم
-سلام سید
سید مجتبی :سلام علیکم برادر
-خخخ
خوش مزه
زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه ؟!!
سید:عرض به حضورتون برادر جمالی...
این مداح هئیت ما مدافع حرم هست
صبح تشریف آوردن از سوریه ..
-از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی؟که شیرین شدی
یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی ..!!!؟
سید؛هیچ کدام بالام جان
انصافا تو نمیدونی چرا برادر جمالی مداح ما هم هست ؟!!
داعش بهش کارساز نیست
-خخخخ گلو له نمکی
موندم ی طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه ..
برو دیگه بچه پرو
فعلا یاعلی...
سید: یاعلی
تق تق
رقیه:داداش من حاضرم
-بفرما فدات بشم
بزن بریم
سوار ماشین شدیم
خب رقیه خانم تعریف کن
چه خبر؟!!!
رقیه: عرض ب حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه..
پنج شنبه حاجی گفت برم معراج
-إه موفق باشی
راوی رقیه:
ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم
الانم با داداش تو راه معراجیم...
وارد معراج الشهدا
تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم .
داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن
چند بار یاالله میگه ..
ساعت ۱۰بود حاج آقا کریمی وارد شد ..
همه به احترامش بلند شدیم ..
با برادران دست داد ..
حاج آقا :بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها ببنید
قراره همتون جزو بچه های جمع آوری آثار شهدا بشید ...
دوتا خانم و یه آقا
اما تیم اصلی مون فقط یه خانم -یه آقا هستن
اسامی تک تک خونده می شود ..
حاج آقا کریمی :اما تیم اصلی
سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن ...
همه بچه ها رفتن
منو آقای حسینی موندیم
حاج آقا:بچه ها شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه..
همه این لیست فرمانده هستن ...
ازتون توقع کار عالی دارم ...
نه مصاحبه معمولی ...!!!
منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم ..
حاج آقا:
خوب بچه ها من دارم میرم مزار شهدا ..
اگه می خوایید بیاید یاعلی
البته حسین آقا میاد. ..
سر راهم میریم دنبال دخترم
-آخ جون حسنا میاد ...
📎ادامه دارد . . .
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
•●❥ ❥●• #رمـــــان_دایرکتےها ✅ #قسمت_پنجم کم کم داشتم بهش عادت میکردم مدام برام نحوه استفاده دا
•●❥ ❥●•
#رمـــــان_دایرکتےها ✅
#قسمت_ششم
افشین به من علاقه مند شده بود،چند باری بهم گفت.
حتی اگه نمیگفتم با اون همه قربون صدقه رفتن و دلبری مشخص بود دوسم داره!
هر چی بهش میگفتم قرارمون این نبود!
میگفت گور بابای قرار و مدار..
دل که این حرفا رو نمیفهمه!!!❤️💔
من آدم محکمی بودم،همه سعیمو کرده بودم که دلم نلرزه؛
اما بشدت وابسته شده بودم به کسی که بی چون و چرا گوش شنوا بود..!
به افشین گفتم:دست از عشق و علاقه بردار،چون من کیوان رو دوست دارم!
اگرم باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر داروهای گیاهی بود و بعدشم شاید فرار از تنهایی..
الانم پشیمونم چون نمیخوام بهت وابسته تر بشم و زندگیمو از دست بدم!
حرفامو که دید؛به غلط کردن افتاد..
گفت باشه فرشته خانوم!
من غلط کردم!
دیگه حرفی نمیزنم؛
فقط تنهام نذار!
باشه؟!....
قول میدم دیگه هیچ حرفی از حسم نزنم.....
سخت بود برام دل کندن از مجازی و چت بیهوده...
انگار معتاد شده بودم؛معتاد یه آدم مجازی که حتی چهرشو ندیده بودم...
برام شده بود دایه دلسوز تر از مادر!
گفتم باشه و خداحافظی کردم!
گفت دمت گرم😍بعدشم استیکر خنده و خوشحالی فرستاد و خداحافظی کرد!
توی این مدت دست و دلم به زندگی نمیرفت...
مدام بهانه های الکی میگرفتم،سر مسائل جزئی و بی اهمیت با کیوان بحثم میشد...
کیوان میگفت چته؟!
چرا عوض شدی؟
کو اون فرشته ای که ورد زبونش قربونت برم وفدات شم بود؟!
همش دعوا راه میندازی؛
اعصاب خودتو منو بهم میریزی!
خب چته لعنتی..
بگو بذار بفهمم..؟!
میگفت بگو بذار بفهمم!!!
اما من خودم نمیدونیستم دقیقا چه مرگم شده!
چی رو به کیوان میگفتم!
من حرفی برا گفتن نداشتم..😭
کیوانم گاهی عصبی میشد و سمتم نمی اومد..
بعد از مشاجره ای که داشتیم،کیوانم کمی تغییر کرد..
دیگه به اندازه قبل قربون صدقه ام نمیرفت؛
برام وقت نمیذاشت..
البته بیشتر من مقصر بودم؛
چون بیخود و بی جهت دعوا راه مینداختم!
از اون طرف افشین سنگ صبورم بود و آرومم میکرد!
و من از لحاظ روحی و روانی تا حدودی از جانب افشین تامین میشدم!
اگر کیوان باهام بدخلقی میکرد دیگه مهم نبود،چون یکی دیگه جاشو پر کرده بود..
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺#قسمت_پنجم🌺 جاخوردم؛ من؟!چادر؟! باخودم گفتم امتحانش ضر
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺#قسمت_ششم🌺
خیلی عوض شده بودم. آن تابستان کارم شده بود سرزدن به گلستان شهدا و بسیج و مسجد و...
احساس میکردم دیگر آن میترای قبلی نیستم. حتی علایقم عوض شده بود. دیگر نیازی به آهنگ و رقص و لباس های آنچنانی نداشتم. یعنی آن لذتی که قبلا از آنها می بردم جای خود را به راز و نیاز کردن و کمک به همنوع و مطالعه و... داده بود. همان سال استخاره کردم که اسمم را عوض کنم و قرآن نام طیبه را برایم انتخاب کرد.
وارد کلاس نهم شدم؛ چه وارد شدنی! همه با دیدن منکه چادری شده بودم شروع کردند به زخم زبان زدن:
- میترا خانوم روشنفکرو نگاه!
- خانومی شماره بدم؟
- از شما بعید بود!
حرفهایشان چند روز اول اشکم را درآورد. سرکلاس مقنعه ام را می کشیدند و چادرم را خاکی میکردند. حتی خیلی از دوستانم را از دست دادم، میگفتند با تو حال نمیدهد! درعوض دوستانی پیدا کردم که مثل خودم بودند. هرروز با دوست شهیدم-شهید تورجی زاده- درد و دل میکردم اما آزار بچه ها تمامی نداشت. خیلی ها مرا که میدیدند میخواستند عقده شان را نسبت به یک جریان سیاسی خالی کنند! اول کار برایم سخت بود اما کم کم بهتر شد....
#دوستان_عیب_کنندم_که_چرا_دل_به_تو_دادم؟
#باید_اول_به_تو_گفتن_که_چنین_خوب_چرایی؟
🌸ادامه_دارد🌸
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_تمام_زندگی_من #قسمت_پنجم پاسخ من به خدا برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چی
#رمان_تمام_زندگی_من
#قسمت_ششم
راهبه شدی؟
من به لهستان برگشتم … به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند … و تنها اقلیت یهودی … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه … کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد …
هیجان و استرس شدیدی داشتم … و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود …
در رو باز کردم و وارد شدم … نزدیک زمان شام بود … مادرم داشت میز رو می چید … وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود … چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد … من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم …
با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد … بهشون سلام کردم …
هنوز توی شوک بودن … یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو …
به سختی نفسش در می اومد … شدید دل دل می زد …
– تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ …
لبخندی صورتم رو پر کرد … سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه …
– کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه مسلمان ها …
و دوباره لبخند زدم …
رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد …
– یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی …
و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد … یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون …
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها #سید_طاها_ایمانی
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
-میدونم، ساجده هم همینو میگفت با شنیدن اسم ساجده، تمام خاطرات گذشته مثل نوار رنگی فیلم های سینمایی ا
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_ششم
-راستش، راستش اومدم اینجا فاتحه بخونم....
بعد مستقیم زل زد توی چشمای قهوه ای فاطمه، نگاهش فاطمه رو آزار میداد برای همین فاطمه سرش رو پایین
انداخت و کنار قبر خواهرش نشست، دست گلی که آورده بود رو روی قبر گذاشت و شروع کرد به فاتحه خوندن.
محسن هم که کمی آروم شده بود نشست و به نوشته های روی سنگ قبر زل زد...
بعد از اینکه فاطمه فاتحه شو خوند برگشت به سمت محسن و گفت: مادر پدر خوبند؟
-بله خوبند. با خوبی و خوشی دارند زندگی میکنند
لبخند تلخی روی لبهای فاطمه نشست، دقیقا همون لبخند هم روی لبهای محسن نشست.
فاطمه گفت: خدا رو شکر
- خدا رو شکر؟... واقعا دوست نداشتید الان بگم که به انواع و اقسام بلاها و مصیبتهای دنیا مبتلا شدند؟... دوست
نداشتید بشنوید عوض اون بلاهایی که سر خواهرتون آوردن دارند تقاص پس میدن؟
-چرا، دوست داشتم. اما هم به عدالت خدا ایمان دارم، هم حکمتش. پس اگه قراره تقاصی پس داده بشه، میشه و
لازم نیست من منتظرش باشم...
- شما همیشه خیلی متفاوت به زندگی نگاه میکردید... راستی شنیدم ازدواج کردید، درسته؟
-بله.
-بچه هم دارید؟
فاطمه نگاه مشکوکی به محسن انداخت، از لحن صحبتش خوشش نیومد، برای همین خیلی سرد و خشن گفت: بله.
بعدم برای اینکه این صحبت به درازا نکشه از جاش بلند شد، خداحافظ کوتاهی گفت و حرکت کرد، اما محسن دست بردار نبود، پشت سرش اومد و گفت: ماشین دارید؟ می خواید برسونمتون؟
-نیازی نیست، ممنون.
-فاطمه خانم، میشه چند لحظه صبر کنید؟
فاطمه ایستاد و خیلی عادی گفت: بفرمایید
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد