eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
874 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 289 حكايت روزى حلال با پرهيز از حرام مردى در مدينه زندگى می‌كرد كه كارش دزدى بود، ولى بروز نمی‌داد. شبها دزدى می‌كرد و صبح قيافه ظاهرالصلاحى داشت. نيمه شب، از ديوار خانه‌اى بالا رفت. چهار اتاق خانه پر از اسباب زندگى بود و زن جوان تنهايى هم در آن زندگى می‌كرد. با خودش گفت: امشب، سفره ما دو برابر شد. هم خانه را می‌بريم و هم صاحبخانه را! در اين فكرها بود كه يكى از آن برقهاى الهى به او زد و يك لحظه قيامت خود را مرور كرد: كدام شب هم دزدى كردم و هم به ناموس مردم دست دراز كردم؟ در قيامت كه فريادرسى نيست، اگر خدا مرا محاكمه كند چه جوابى بدهم؟ با اين فكر، از ديوار پايين آمد و گفت: مولاى من! من هر شب به دزدى رفتم و مال مردم را بردم، اما امشب تو فكر مرا بردى! با اين حال، خيلى به او سخت گذشت و تا صبح قيافه آن زن در نظرش مجسم می‌شد. صبح به مسجد آمد. مردم به پيامبر گفتند: يا رسول الله، خانمى با شما كار دارد. فرمود تا داخل مسجد بيايد. زن گفت: پدر و مادرم مرده اند. خانه اى دارم با چند اتاق پر از اسباب زندگى، اما شوهرم هم مرده است. ديشب شبحى روى ديوار ديدم. نمی‌دانم خيالاتى شده ام يا كسى می‌خواست دزدى كند. لطفاً درد مرا درمان كنيد! 💠🔹پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: مشكلت چيست؟ گفت: امشب می‌ترسم در آن خانه تنها باشم. اگر كسى زن ندارد، مرا براى او عقد كنيد! پيامبر رو به جمعيّت كرد و آن دزد را ديد. از او پرسيد: زن دارى؟ گفت: نه! فرمود: پول دارى عروسى كنى؟ زن گفت: آقا، پول نمی‌خواهم. همين طور خوب است. فرمود: آقا، اين خانم را می‌خواهى؟ آماده اى او را برايت عقد كنم؟ گفت: هر چه شما بفرمائيد! پيامبر عقد را جارى كردند و فرمودند: معطل نشو! دست خانمت را بگير و برو! با هم به منزل رفتند. دزد نگاهى به اتاقها كرد و در حالى كه چشمانش از گريه سرخ شده بود گفت: خانم، آن دزد ديشبى من بودم!! براى رضاى خدا از شما گذشتم و خدا اينگونه به من مرحمت فرمود. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 290 ✍انــفـاق نـان جـــو 💞🍃حسن و حسين عليهماالسلام مريض شدند. پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله با چند تن از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند: - يا على ! خوب بود نذرى براى شفاى فرزندانت مى كردى . على عليه السلام و فاطمه عليهماالسلام نذر كردند، اگر عزيزان شفا يابند، سه روز روزه بگيرند. خود حسن و حسين عليهماالسلام و فضه كه خادمه آنها بود نيز نذر كردند كه سه روز روزه بگيرند. چيزى نگذشت كه خداوند به هر دو شفاى عنايت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالى كه غذايى در خانه نداشتند. 💞🍃حضرت على عليه السلام سه صاع (تقريبا سه كيلو) جو قرض كرد. حضرت زهرا عليهاالسلام يك قسمت آن را رد كرد. پنج عدد نان پخت . وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر كنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلى بر در خانه آمد و گفت : سلام بر شما اى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ! من مستمندى از مستمندان مسلمين هستم . 💞🍃طعامى به من دهيد كه خداوند به شما از طعامهاى بهشتى عنايت كند. خاندان على عليه السلام همگى غذاى خويش را به او دادند و تنها با آب افطار كردند و خوابيدند. روز دوم را نيز روزه گرفتند. فاطمه عليهاالسلام پنج عدد نان جو آماده كرد و در سفره گذاشت . 💞🍃موقع افطار يتيمى آمد و گفت : - سلام بر شما اى خاندان محمد صلى الله عليه و آله ! من يتيمى مسلمانم ، به من غذايى دهيد كه خداوند به شما از غذاى بهشتى مرحمت كند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار كردند. روز سوم را نيز روزه گرفتند. زهرا عليهاالسلام غذايى جو آماده كرد. 💞🍃هنگام افطار اسيرى به در خانه آمد و كمك خواست . بار ديگر همه غذاى خويش را به اسير دادند و تنها با آب افطار كرده و گرسنه خوابيدند. صبح كه شد على عليه السلام دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفته و محضر پيامبر رسيدند. در حاليكه بچه ها از شدت گرسنگى مى لرزيدند. وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را در چنان حالى ديد فرمود: يا على ! اين حالى را كه در شما مى بينم برايم بسيار ناگوار است . 💞🍃سپس برخاست و با آنان به سوى فاطمه عليهاالسلام حركت كردند. وقتى كه به خانه وارد شدند. ديدند فاطمه عليهاالسلام در محراب عبادت ايستاده ، در حالى كه از شدت گرسنگى بسيار ضعيف گشته و ديدگانش به گودى نشسته . رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به آغوش كشيد و فرمود: از وضع شما به خدا پناه مى برم . در اين وقت جبرئيل نازل گشت و گفت : اى رسول خدا! خداوند به داشتن چنين خاندانى تو را تهنيت مى كند. آن گاه سوره((هل اءتى)) را بر او خواند. 📚منابع: بحار الانوار: ج 35، ص 237 و 247. اين داستان به طور خلاصه بيان گردي .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
با داستانهای کوتا همراه باشید.. ⚠️غذای فاسد نخوریم 📔رهبر انقلاب: کتاب، غذا و نوشیدنی روح است و اگر مقوی باشد، روح را تقویت می کند. باید مواظب باشیم مبادا نوشیدنی مسموم، گندیده و مضر، با رنگ آمیزی خیلی خوب، دست مردم داده شود. ۷۲/۰۲/۲۱ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6048728023505568566.pdf
447.9K
کتاب 📙نام: مظلومیت برترین بانو ✍مولف: حضرت آیة الله العظمی سید علی حسینی میلانی 🔍 موضوع: بررسی و پاسخ به شبهات حول (علیهاالسلام) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
✍ دومین کتاب صوتی 📚 📌 بنام 📝 قصه معراج 📝 اثر ؛ دکتر مهدی خدامیان آرانی ☑️ تعداد قسمتها (9) .
4_5832465205992358829.mp3
2.31M
#کتاب #معراج فصل پنجم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6003590416895574323.apk
15.76M
🔴 🔴 16 👆👆 ✅ جامع مهدویت ❤️ برترین نرم افزار مذهبی منتخب داوران 👌این نرم افزار کاملا رایگان است. 📝آنچه در این نرم افزار تقدیم شما شده است: 📌 1. هر صبح ساعت 7 تذکر دعای عهد 📌 2. هر ظهر ساعت 13 یک حدیث 📌 3. امکان استغاثه دسته جمعی  📌 4. دسترسی به (نامه های امام زمان) 📌 5. احادیث امام زمان 📌 6. امام مهدی از دیدگاه اهل‌بیت 📌 7. ادعیه و نجواها 📌 8. بیش از 90 مقاله معتبر 📌 9. اشعار به تفکیک ایام 📌 10. صدها پیامک مهدوی 📌 11. تصاویر و تم های مهدوی 📌 12. امکان جستجوی دقیق .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
کتاب را به سبد خرید خود اضافه نماییم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی} 📝 نویسنده؛ سیدطاها ایمانی ☑️ تعداد قسمتها 67
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 ( : ✍من گاو نیستم ) 💐برگشتم خونه ... تمام مدت، جمله احد ت وی ذهنم می چرخید ... یه لحظه به خودم اومدم ... استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... . 💐تمام اتفاقات زندگیم ... آیات قرآن ... بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن ... دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ... از اول، این بار با دقت ... . 💐شب شده بود ... بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم ... بدون آب، بدون غذا ... بستمش ... ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام ... ما دست شما رو می گیریم ... شما رو تنها نمی گذاریم ... هدایت رو به سوی شما می فرستیم ... 💐اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست... آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید ... تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم ... اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد ... من داشتم خدا رو می دیدم ... نعمت ها ... و هدایتش رو ... برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم ... 💐نزدیک صبح رفتم جلوی در ... منتظر شدم ... بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ... مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ... رفتم زنگ در رو زدم ... حاج آقا اومد دم در ... نگاهش سنگین بود ... . 💐- احد حالش چطوره؟ ... - کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز، صبح زود، رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد... موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ... . - متاسفم ... 💐مکث کرد ... حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست... سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ... - استنلی ... شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه ... چرخیدم سمتش ... هیچی، فقط اومده بودم بگم ... من، گاو نیستم ... یعنی ... دیگه .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 : ✍ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍ 💐ﺣﺎﻝ ﺍﺣﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ... ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﺴﺠﺪ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺩﻭﺭﺵ ... ﭘﺴﺮ ﺣﺎﺟﯽ ﺑﻮﺩ ... . ﻣﻦ ﺳﻤﺖ ﺷﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺘﻢ ... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺣﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺍﻏﻢ ... . 💐- ﻣﯿﮕﻦ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻧﻔﺮﺕ، ﺩﻭ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﮑﻪ ﺍﺳﺖ ... ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﻩ ... ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ... ﺣﺎﺿﺮﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺷﺮﯾﮏ ﺑﺸﻢ ... . ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ ... ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ، ﺭﻓﯿﻖ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﻢ ﺷﺪﯾﻢ ... ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﭘﺎﺗﻮﻕ ﺍﺣﺪ، ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ... 💐ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺪﺕ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺭﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﻮﻧﺪ ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺣﺎﺟﯽ ﺑﮕﻢ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﻭ ﮐﺠﺎﻫﺎ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ... ﻭ ﭼﻪ ﺑﻼ‌ﯾﯽ ﺳﺮﺵ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ... 💐ﺳﺎﻝ 2011، ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺗﺸﺮﻑ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﺳﻼ‌ﻡ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ... ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺸﺮﻑ ﺍﺳﻢ ﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﯾﻪ ﺍﺳﻢ ﺍﺳﻼ‌ﻣﯽ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ... ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻧﮑﺮﺩﻡ ... 💐 ﻣﻦ، ﺗﻮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺒﻠﯽ ﺁﺩﻡ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ... ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﻘﺪﺱ ﺧﺪﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﻪ ... ﻣﻦ ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ... . 💐ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ، ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺎﺟﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ... ﻭ ﺍﻭﻥ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ... ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ ... 💐- ﺍﺳﺘﻨﻠﯽ ... ﺗﻮ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻫﺴﺘﯽ ... ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﯼ ... ﺧﺪﺍ ﻫﯿﭻ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻫﺪﺍﯾﺘﺶ ﺭﻭ ﺳﻤﺖ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻩ ... ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍ، ﺑﻬﺶ ﭘﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ ... 💐ﺧﺪﺍ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻩ، ﮔﻨﺎﻩ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﻤﯿﻢ ﻗﻠﺐ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻥ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻪ ﻭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ... ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ ... ﺩﺳﺖ ﺗﻮ، ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم 🔥 : ✍اولین نماز . 💐چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ... سخت تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ... 💐می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... تنها ... از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ... 💐وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ... دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ... هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ... صحنه های گناه و ناپاک ... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ... 💐تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ... تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ... انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ... 💐چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ... نه استنلی ... تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ... ادامه بده ... تو می تونی ... 💐وقتی نماز به سلام رسیده بود ... همه چیز آرام شد ... آرام آرام ... الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ... همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ... 💐از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد ... در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم ...پ.ن: من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه ش نقش داشته. 💐وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا میشن و میخوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اونها تجهیز میشن... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 ـ : ✍وسوسه . 💐حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت … صبح عین همیشه رفتم سر کار … ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود … آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… . .💐– اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی استنلی؟ … چقدر عوض شدی … کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟… . 💐بعد از کار با هم رفتیم کافه … شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … . .💐– هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه … همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم … 💐نفس عمیقی کشیدم … ولی من از این زندگی راضیم … – دروغ میگی … تو استنلی هستی … یادته چطور نقشه می کشیدی؟ … تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم … شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ … اصلا از پس زندگیت برمیای؟ … 💐– هی گارسن … دو تا دام پریگنون … نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم … پولدار شدی … ماشین خریدی … شامپاین ۳۰۰ دلاری می خوری … بعد رو کردم به گارسن … من فقط لیموناد می خورم … 💐– لیموناد چیه ؟ … مهمون منی … نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما … تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی… کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست … 💐شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن … پول و ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود . .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم 🔥 : ✍من ترسو نیستم . 💐برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم … اما یه لحظه به خودم اومدم … حواست کجاست استنلی؟ … این یه انتخابه… یه انتخاب غلط … نزار وسوسه ات کنه … تو مرد سختی ها هستی … نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی… . 💐حالا جای ما عوض شده بود … من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار … و بعد از ساعت ها … – باورم نمیشه … تو اینقدر عوض شدی … دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی … تو یه ترسو شدی استنلی … یه ترسو … 💐– به من نگو ترسو … اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد … من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم … اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم … 💐و هنوز زنده ام … تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار … من، برای زنده موندن جنگیدم … . – فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت … و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی … اون مغازه طلا فروشی بالای شهره … قیمت ارزون ترین طلاش بالای ۵۰۰ هزار دلاره … فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ … 💐– محاله یکی تون زنده برگردید … می دونی چرا؟… چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن … چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه … پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه … فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه … تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ … . 💐– احمق نشو کین … دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار … فکر کردی بی خیالت میشن… حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله … پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه … . 💐اما فایده نداشت … اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد … اون هم انتخاب کرده بود … وقتی از کافه اومدم بیرون … تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه … حنیف واسطه من بود … من واسطه کین … مهم انتخاب ما بود … آنچه در آینده خواهید دید … و من عاشق شدم … حسنا، دانشجوی پرستاری بود . .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 : ✍و من عاشق شدم 💐اواخر سال ۲۰۱۱ بود … من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود … شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود … شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … . 💐چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن … دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود … شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم … زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود … 💐من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم … برای همین دست به دامن حاجی شدم … اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن … 💐حاجی با پدر حسنا صحبت کرد … قرار شد یه شب برم خونه شون … به عنوان مهمان، نه خواستگار … پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن … 💐تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم … اون روز هیجان زیادی داشتم … قلبم آرامش نداشت … شوق و ترس با هم ترکیب شده بود … دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم … برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم … یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون … .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 : ✍خواستگاری 💐خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند … از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … . 💐بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم … – حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند … حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری … . 💐سرم رو پایین انداختم … خجالت می کشیدم … شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم … تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید نفس عمیقی کشیدم … خدایا! تو خالق و مالک منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن … 💐توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم … قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود … با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود … 💐هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد … . – توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … . همه وجودم گُر گرفت … . 💐– مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … . ✍ادامه دارد.. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 . 🔴 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901
https://eitaa.com/zekrabab125/17926 کتاب 👆 مظلومیت برترین بانو 👆 به مناسبت دهه فاطمیه 🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17933 نرم‌افزار👆شماره16(پی دی اف)👆جامع مهدویت👆 و