eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 285 👌هر چه خدا خواست همان می شود 💠مرحوم صدر الحکماء شیرازی که پزشک متدین و شریفی بود، در جوانی در جهرم طبابت می کرد، روزی شخصی🤒 را که زیر بغلش را گرفته بودند از روستایی برای معالجه نزد وی آوردند، می گوید: دیدم مرض او یکی دو تا نیست و غیر قابل علاج است، خلاصه مردنی است 🌼گفتم: دوائی به او نمی دهم، همراهیان او از دست من ناراحت شدند، حتی به من زخم زبان زدند و گفتند: معلوم می شود که تو چیزی از طبابت نمی دانی. 😏من هم ناراحت شدم و از روی تمسخر گفتم: ببرید یونجه به او بدهید😳، خواستم با این حرف به آنها طعنه بزنم ♻️مدتی گذشت، روزی دیدم همان مریض با پرستارش آمدند و یک گوسفند 🐑و مقداری زیادی روغن و کشک آوردند و از من عذر خواهی نمودند و گفتند: شما که چنین دوایی را می دانستید، چرا از اول نگفتید، چون همان یونجه خوبش کرد. ♻️بنابر این همه چیز دست خداوند است، گاهی آنچه سبب نیست خداوند سببیت به او می دهد و گاهی هم سببیت را از سبب می گیرد. ✨در سبب سازیش سرگردان شدم و از سبب سوزیش هم حیران شدم✨ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 286 ‌‌⚠️خدای هدایت ڪننده یا خدای روزی دهنده؟ ✿پسری با اخلاق و نیڪ سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری رفت. پدر دختر رو به پسر ڪرد و گفت تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی دهم. ✿چندی بعد پسری پولدار اما بدڪردار به خواستگاری همان دختر رفت. پدر دختر با ازدواج موافقت ڪرد و در مورد اخلاق پسر گفت ان شاءالله خدا او را هدایت می ڪند. ✿دختر گفت پدر، مگر خدایی ڪه هدایت می ڪند با خدایی ڪه روزی می دهد فرق دارد؟ ✿حڪایت بعضی از ما همین است خدا را هم تا جایی قبول داریم ڪه منفعتمان باشد. 🌺 ﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 287 آن روز مرد عرب عبای پیامبر(ص) را گرفت و به شدت کشید. به گونه ای که حاشیه عبا روی گردن پیامبر اثر گذاشت. با لحنی بی ادبانه گفت: محمد، دستور بده از ثروتی که از جانب خدا در اختیار توست، به من بدهند. پیامبر نگاهی به او  کرد و فرمود:آیا قصاصت کنم؟ اعرابی گفت: نه. پیامبر فرمود: چرا؟! اعرابی گفت: چون تو بدی را با بدی جواب نمی دهی. پس پیامبر تبسمی کرد و فرمود: آنچه می خواهد، به وی بدهید.[1]  آن روز   سنگ برداشتند و دندان پیامبر(صل الله علیه و آله) را شکستند. اگر نفرینشان می کرد چیزی از دیارشان باقی نمی ماند. اما دستان خود را به سمت آسمان بلند کرده و می‌فرمود: « الّلهُمَّ اهْدِ قَوْمِیِ فَإِنَّهُمْ لا یَعْلَمُونَ»؛ خدایا اینها نمی‌دانند و تو اینها را هدایت کن. [2]  آن روز   باز هم از همان کوچه گذشت اما خبری از مرد یهودی نشد. پرسید: دوستی داشتیم که هرگاه از کنار خانه اش عبور می کردیم، بر سر ما خاکستر می ریخت، چند روزی است از او خبری نداریم، کجاست؟ گفتند: بیمار شده است. با چند نفر از یاران به عیادتش رفت و او هم مسلمان شد[3]  آن روز   شخصی به امام‌صادق (ع) گفت که پسر عموی شما حرف‌های نامربوط در مورد شما می‌زند. امام (ع) وضو گرفتند و نماز خواندند و فرمودند: خدایا! من حق خودم را در مورد او بخشیدم و تو هم او را ببخش[4]  امروز  سالروز ولادت قهرمان اخلاق و مهروزی حضرت محمد(ص) و امام صدق و راستی امام جعفر صادق(ع) است.  مردانی که هرگز بدی را با بدی پاسخ نگفتند و به کسی ظلم نکردند.     لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كَانَ يَرْجُو اللَّهَ وَالْيَوْمَ الْآخِرَ وَذَكَرَ اللَّهَ كَثِيرًا[4]  قطعاً براى شما در [اقتدا به‌] رسول خدا سرمشقى نيكوست: براى آن كس كه به خدا و روز بازپسين اميد دارد و خدا را فراوان ياد مى‌كند.  باد صبا  همراز سحرخیزان، همراه برنامه ریزان  .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 288 در قدیم یک فردی بود در همدان به نام اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرم کنی می‌کرد و اینقدر کارش درست بود که همه‌ی شهر او را می‌شناختند... و چون کسی را نداشت و بی‌کس بود بهش می‌گفتند اصغر آواره! انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود می‌رفت در اتوبوس برای مردم می‌زد و می‌خوند و شبها می‌رفت در بهزیستی می‌خوابید. تا اینجا داستان را داشته باشید! در آن زمان یک فرد متدّین و مؤمن در همدان به نام آیت الله نجفی از دنیا میره و وصیت کرده بود اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند. خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر اومدند برای تشیبع جنازه اون در قبرستان باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت.... حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج ملاعلی همدانی فاتحه‌ای بخوانم و برگردم. وقتی به سر مزار استادش رسید در حین خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسالخانه می‌بردند! کنجکاو شد و به سمت آنها رفت... پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟ یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است! تا اسم او را شنید فریادی از سر تاسف زد و گریست.... مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند و پرسیدند چه شد که شما برای این فرد اینطور ناله کردید؟! حاجی گفت: مردم این فرد را می‌شناسید؟ همه گفتند: نه! مگه کیه این؟ حاجی گفت: این همون اصغر آواره است. مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود شما از کجا می‌شناسیدش؟! و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی... گفت: سالها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمانها تنها یک اتوبوس فقط به آن شهر می‌رفت سوار اتوبوس که شدم دیدم.... وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد... ترسیدم و گفتم: یا امام حسین اگه این مرد بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من ساکت باشم حرمت لباسم از بین می‌رود، اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمی‌ذارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخواهم رسید... چه کنم؟! خلاصه از خجالت سرم را به پایین انداختم... اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟ چرا نمیزنی؟ گفت: من در زندگیم همه غلطی کردم اما جلوی اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها موسیقی ننواختم... خلاصه حرمت نگه داشت و رفت... اونروز تو دلم گفتم: اربابم حسین علیه‌السلام برات جبران کنه، حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای تشییع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته حاجی عنایتی بهانه‌ای بشود برای این امر خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش را انجام داد و برایش به همراه آن جمعیت نماز خواند... این نمکدان حسین جنس عجیبی دارد هر چقدر می‌شکنیم باز نمک می‌ریزد یـــاحـسـیــــ💔ـــــن .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 289 حكايت روزى حلال با پرهيز از حرام مردى در مدينه زندگى می‌كرد كه كارش دزدى بود، ولى بروز نمی‌داد. شبها دزدى می‌كرد و صبح قيافه ظاهرالصلاحى داشت. نيمه شب، از ديوار خانه‌اى بالا رفت. چهار اتاق خانه پر از اسباب زندگى بود و زن جوان تنهايى هم در آن زندگى می‌كرد. با خودش گفت: امشب، سفره ما دو برابر شد. هم خانه را می‌بريم و هم صاحبخانه را! در اين فكرها بود كه يكى از آن برقهاى الهى به او زد و يك لحظه قيامت خود را مرور كرد: كدام شب هم دزدى كردم و هم به ناموس مردم دست دراز كردم؟ در قيامت كه فريادرسى نيست، اگر خدا مرا محاكمه كند چه جوابى بدهم؟ با اين فكر، از ديوار پايين آمد و گفت: مولاى من! من هر شب به دزدى رفتم و مال مردم را بردم، اما امشب تو فكر مرا بردى! با اين حال، خيلى به او سخت گذشت و تا صبح قيافه آن زن در نظرش مجسم می‌شد. صبح به مسجد آمد. مردم به پيامبر گفتند: يا رسول الله، خانمى با شما كار دارد. فرمود تا داخل مسجد بيايد. زن گفت: پدر و مادرم مرده اند. خانه اى دارم با چند اتاق پر از اسباب زندگى، اما شوهرم هم مرده است. ديشب شبحى روى ديوار ديدم. نمی‌دانم خيالاتى شده ام يا كسى می‌خواست دزدى كند. لطفاً درد مرا درمان كنيد! 💠🔹پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: مشكلت چيست؟ گفت: امشب می‌ترسم در آن خانه تنها باشم. اگر كسى زن ندارد، مرا براى او عقد كنيد! پيامبر رو به جمعيّت كرد و آن دزد را ديد. از او پرسيد: زن دارى؟ گفت: نه! فرمود: پول دارى عروسى كنى؟ زن گفت: آقا، پول نمی‌خواهم. همين طور خوب است. فرمود: آقا، اين خانم را می‌خواهى؟ آماده اى او را برايت عقد كنم؟ گفت: هر چه شما بفرمائيد! پيامبر عقد را جارى كردند و فرمودند: معطل نشو! دست خانمت را بگير و برو! با هم به منزل رفتند. دزد نگاهى به اتاقها كرد و در حالى كه چشمانش از گريه سرخ شده بود گفت: خانم، آن دزد ديشبى من بودم!! براى رضاى خدا از شما گذشتم و خدا اينگونه به من مرحمت فرمود. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 290 ✍انــفـاق نـان جـــو 💞🍃حسن و حسين عليهماالسلام مريض شدند. پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله با چند تن از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند: - يا على ! خوب بود نذرى براى شفاى فرزندانت مى كردى . على عليه السلام و فاطمه عليهماالسلام نذر كردند، اگر عزيزان شفا يابند، سه روز روزه بگيرند. خود حسن و حسين عليهماالسلام و فضه كه خادمه آنها بود نيز نذر كردند كه سه روز روزه بگيرند. چيزى نگذشت كه خداوند به هر دو شفاى عنايت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالى كه غذايى در خانه نداشتند. 💞🍃حضرت على عليه السلام سه صاع (تقريبا سه كيلو) جو قرض كرد. حضرت زهرا عليهاالسلام يك قسمت آن را رد كرد. پنج عدد نان پخت . وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر كنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلى بر در خانه آمد و گفت : سلام بر شما اى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ! من مستمندى از مستمندان مسلمين هستم . 💞🍃طعامى به من دهيد كه خداوند به شما از طعامهاى بهشتى عنايت كند. خاندان على عليه السلام همگى غذاى خويش را به او دادند و تنها با آب افطار كردند و خوابيدند. روز دوم را نيز روزه گرفتند. فاطمه عليهاالسلام پنج عدد نان جو آماده كرد و در سفره گذاشت . 💞🍃موقع افطار يتيمى آمد و گفت : - سلام بر شما اى خاندان محمد صلى الله عليه و آله ! من يتيمى مسلمانم ، به من غذايى دهيد كه خداوند به شما از غذاى بهشتى مرحمت كند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار كردند. روز سوم را نيز روزه گرفتند. زهرا عليهاالسلام غذايى جو آماده كرد. 💞🍃هنگام افطار اسيرى به در خانه آمد و كمك خواست . بار ديگر همه غذاى خويش را به اسير دادند و تنها با آب افطار كرده و گرسنه خوابيدند. صبح كه شد على عليه السلام دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفته و محضر پيامبر رسيدند. در حاليكه بچه ها از شدت گرسنگى مى لرزيدند. وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را در چنان حالى ديد فرمود: يا على ! اين حالى را كه در شما مى بينم برايم بسيار ناگوار است . 💞🍃سپس برخاست و با آنان به سوى فاطمه عليهاالسلام حركت كردند. وقتى كه به خانه وارد شدند. ديدند فاطمه عليهاالسلام در محراب عبادت ايستاده ، در حالى كه از شدت گرسنگى بسيار ضعيف گشته و ديدگانش به گودى نشسته . رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به آغوش كشيد و فرمود: از وضع شما به خدا پناه مى برم . در اين وقت جبرئيل نازل گشت و گفت : اى رسول خدا! خداوند به داشتن چنين خاندانى تو را تهنيت مى كند. آن گاه سوره((هل اءتى)) را بر او خواند. 📚منابع: بحار الانوار: ج 35، ص 237 و 247. اين داستان به طور خلاصه بيان گردي .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
با داستانهای کوتا همراه باشید.. ⚠️غذای فاسد نخوریم 📔رهبر انقلاب: کتاب، غذا و نوشیدنی روح است و اگر مقوی باشد، روح را تقویت می کند. باید مواظب باشیم مبادا نوشیدنی مسموم، گندیده و مضر، با رنگ آمیزی خیلی خوب، دست مردم داده شود. ۷۲/۰۲/۲۱ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6048728023505568566.pdf
447.9K
کتاب 📙نام: مظلومیت برترین بانو ✍مولف: حضرت آیة الله العظمی سید علی حسینی میلانی 🔍 موضوع: بررسی و پاسخ به شبهات حول (علیهاالسلام) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
✍ دومین کتاب صوتی 📚 📌 بنام 📝 قصه معراج 📝 اثر ؛ دکتر مهدی خدامیان آرانی ☑️ تعداد قسمتها (9) .
4_5832465205992358829.mp3
2.31M
#کتاب #معراج فصل پنجم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6003590416895574323.apk
15.76M
🔴 🔴 16 👆👆 ✅ جامع مهدویت ❤️ برترین نرم افزار مذهبی منتخب داوران 👌این نرم افزار کاملا رایگان است. 📝آنچه در این نرم افزار تقدیم شما شده است: 📌 1. هر صبح ساعت 7 تذکر دعای عهد 📌 2. هر ظهر ساعت 13 یک حدیث 📌 3. امکان استغاثه دسته جمعی  📌 4. دسترسی به (نامه های امام زمان) 📌 5. احادیث امام زمان 📌 6. امام مهدی از دیدگاه اهل‌بیت 📌 7. ادعیه و نجواها 📌 8. بیش از 90 مقاله معتبر 📌 9. اشعار به تفکیک ایام 📌 10. صدها پیامک مهدوی 📌 11. تصاویر و تم های مهدوی 📌 12. امکان جستجوی دقیق .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
کتاب را به سبد خرید خود اضافه نماییم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی} 📝 نویسنده؛ سیدطاها ایمانی ☑️ تعداد قسمتها 67
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 ( : ✍من گاو نیستم ) 💐برگشتم خونه ... تمام مدت، جمله احد ت وی ذهنم می چرخید ... یه لحظه به خودم اومدم ... استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... . 💐تمام اتفاقات زندگیم ... آیات قرآن ... بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن ... دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ... از اول، این بار با دقت ... . 💐شب شده بود ... بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم ... بدون آب، بدون غذا ... بستمش ... ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام ... ما دست شما رو می گیریم ... شما رو تنها نمی گذاریم ... هدایت رو به سوی شما می فرستیم ... 💐اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست... آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید ... تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم ... اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد ... من داشتم خدا رو می دیدم ... نعمت ها ... و هدایتش رو ... برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم ... 💐نزدیک صبح رفتم جلوی در ... منتظر شدم ... بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ... مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ... رفتم زنگ در رو زدم ... حاج آقا اومد دم در ... نگاهش سنگین بود ... . 💐- احد حالش چطوره؟ ... - کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز، صبح زود، رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد... موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ... . - متاسفم ... 💐مکث کرد ... حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست... سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ... - استنلی ... شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه ... چرخیدم سمتش ... هیچی، فقط اومده بودم بگم ... من، گاو نیستم ... یعنی ... دیگه .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 : ✍ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍ 💐ﺣﺎﻝ ﺍﺣﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ... ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﺴﺠﺪ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺩﻭﺭﺵ ... ﭘﺴﺮ ﺣﺎﺟﯽ ﺑﻮﺩ ... . ﻣﻦ ﺳﻤﺖ ﺷﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺘﻢ ... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺣﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺍﻏﻢ ... . 💐- ﻣﯿﮕﻦ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻧﻔﺮﺕ، ﺩﻭ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﮑﻪ ﺍﺳﺖ ... ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﻩ ... ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ... ﺣﺎﺿﺮﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺷﺮﯾﮏ ﺑﺸﻢ ... . ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ ... ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ، ﺭﻓﯿﻖ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﻢ ﺷﺪﯾﻢ ... ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﭘﺎﺗﻮﻕ ﺍﺣﺪ، ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ... 💐ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺪﺕ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺭﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﻮﻧﺪ ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺣﺎﺟﯽ ﺑﮕﻢ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﻭ ﮐﺠﺎﻫﺎ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ... ﻭ ﭼﻪ ﺑﻼ‌ﯾﯽ ﺳﺮﺵ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ... 💐ﺳﺎﻝ 2011، ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺗﺸﺮﻑ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﺳﻼ‌ﻡ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ... ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺸﺮﻑ ﺍﺳﻢ ﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﯾﻪ ﺍﺳﻢ ﺍﺳﻼ‌ﻣﯽ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ ... ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻧﮑﺮﺩﻡ ... 💐 ﻣﻦ، ﺗﻮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺒﻠﯽ ﺁﺩﻡ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﻧﺒﻮﺩﻡ ... ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﻘﺪﺱ ﺧﺪﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﻪ ... ﻣﻦ ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ... . 💐ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ، ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺎﺟﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ... ﻭ ﺍﻭﻥ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ... ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ ... 💐- ﺍﺳﺘﻨﻠﯽ ... ﺗﻮ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻫﺴﺘﯽ ... ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﯼ ... ﺧﺪﺍ ﻫﯿﭻ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻫﺪﺍﯾﺘﺶ ﺭﻭ ﺳﻤﺖ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻩ ... ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍ، ﺑﻬﺶ ﭘﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ ... 💐ﺧﺪﺍ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻩ، ﮔﻨﺎﻩ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﻤﯿﻢ ﻗﻠﺐ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻥ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻪ ﻭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ... ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ ... ﺩﺳﺖ ﺗﻮ، ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم 🔥 : ✍اولین نماز . 💐چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ... سخت تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ... 💐می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... تنها ... از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ... 💐وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ... دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ... هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ... صحنه های گناه و ناپاک ... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ... 💐تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ... تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ... بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ... انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ... 💐چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ... نه استنلی ... تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ... ادامه بده ... تو می تونی ... 💐وقتی نماز به سلام رسیده بود ... همه چیز آرام شد ... آرام آرام ... الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ... همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ... 💐از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد ... در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم ...پ.ن: من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه ش نقش داشته. 💐وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا میشن و میخوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اونها تجهیز میشن... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ا🍃🌺🍂 ا🌿🍂 ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥 ـ : ✍وسوسه . 💐حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت … صبح عین همیشه رفتم سر کار … ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود … آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود… . .💐– اوه … مرد … باورم نمیشه … خودتی استنلی؟ … چقدر عوض شدی … کین بود … اومد سمتم … نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟… . 💐بعد از کار با هم رفتیم کافه … شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن … خیلی خودش رو بالا کشیده بود … . .💐– هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه … همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی … شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم … 💐نفس عمیقی کشیدم … ولی من از این زندگی راضیم … – دروغ میگی … تو استنلی هستی … یادته چطور نقشه می کشیدی؟ … تو مغز خلاف بودی … هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم … شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی … حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ … اصلا از پس زندگیت برمیای؟ … 💐– هی گارسن … دو تا دام پریگنون … نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم … پولدار شدی … ماشین خریدی … شامپاین ۳۰۰ دلاری می خوری … بعد رو کردم به گارسن … من فقط لیموناد می خورم … 💐– لیموناد چیه ؟ … مهمون منی … نیم خیز شد سمتم … برگرد پیش ما … تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی… کلافه شده بودم … یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست … 💐شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن … پول و ثروت … و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود … نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود . .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد ✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee ✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db 🔴کپی با ذکر صلوات🔴