eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
874 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری ☑️ تعداد قسمتها 78
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 25 روز سوم سفر ما قرار بود به و حضور در محلی جای قدمای شهید چمران یه حس فوق العاده ای بود اما هویزه ی چیز دیگه بود محل شهادت و یارانش که مثل سیدالشهدا تشنه لب شهید میشن بعثی ها نامرد با تانک از روشون رد میشن 😔😭 اینجوری بود که هشت سال تنهایی جنگیدیم یه مشت از خاکمون کم نشد یه بخشی از هویزه معتلق به پیکرای پاک شهدا بود یه شهیدی بود شهید ازدواج -عطیه متوسل شو بلکم زبان آقای علوی بازشد بازم نشد بهش تخم کفتر میدیم 😁🙈 چندتا ردیف پایینتر بود همون شهیدی که خودش یه دخترخانم میطلبه میگه بیا هویزه سر مزارم شهدا واقعا زنده ان معراج الشهدا وقتی پیکرای کفن پیچ شهدا دیدم نالهام بالا گرفت وای یا زینب اگه پیکر قشنگ حسین من سالها بعد اینطوری برگرده من چه کنم سفر راهیان نور ما عالی تموم شد من بارها شکستم خرد شدم ساخته شدم و بسم الله گفتیم برای شناخت شهدای بیشتر خیلی سریع فروردین جاش ب اردیبهشت داد درست زمانی ما مشغول امتحانای میان ترم بودیم یه خبر از سوریه قلب ایران لرزاند آن ...... نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ‌بسم رب الشهدا 26 و اون هم خبر شهادت جمعی از پاسدار ایرانی در بود تمامی این شهدا پیکراشون در منطقه جا مونده بود و تمام ایران داغدار شد، از تعداد کل شهدای خان طومان سیزده پاسدار برای سپاه مازندران بودن 🕊سید رضا طاهر 🕊حسن رجایی فر 🕊حبیب‌الله قنبری 🕊سید جواد اسدی 🕊رحیم کابلی 🕊حسین مشتاقی 🕊علی عابدینی 🕊علیرضا بریری 🕊محمد بلباسی 🕊محمود رادمهر 🕊سعید کمالی 🕊رضا حاجی زاده 🕊علی جمشیدی این خبر اونقدر سنگین بود که شوکه شدیم بین شهدای خان طومان بودن کسانی همسراشون روزای آخر بارداری بودن ‌ شهدای بودن که فرزنداشون بعد از شهادت به دنیا اومدن 😔😔😔😔سخت بود این خبر و من یاد روزای شهادت حسین افتادم امتحانای خرداد خیلی سریع اومد و رفت و من با معدل بیست قبول شدم اما عطیه با معدل ۱۸/۹۰قبول شد بعد از امتحانات شوک عجیبی به منو عطیه وارد شد نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 27 حدودا یک هفته بعد از تعطیلی امتحان ها رفتیم معراج الشهدا و اسامی شهدای صابرین لیست کردیم سیزدهم شهریورماه نود یگان صابرین در دشت جاسوسان در مبارزه با پژاک سیزده پاسدارش شهید میشن ۱.(کمیل)_صفری_تبار ۲. ۳. ۴. ۵. ۶. ۷. ۸. ۹. ۱۰. ۱۱. ۱۲. ۱۳. بین تمام اسامی شهدای پژاک از صابرین تهران اسم مصطفی صفری تبار دل منو ب سمت خودش برد شهیدی تازه دامادی که به جای جشن عروسی شفاعت بهشت به تازه عروسش هدیه داد بهار با خانم صفری تبار آشنا بود قرار شد باهشون صحبت کنند ما بریم -عطیه میای خونه ما ؟ عطیه :نه من قراره با بچه ها برم کهف الشهدا -باشه پس یاعلی التماس دعا تا برسم خونه خیلی طول کشید تا پام گذاشتم داخل خونه دیدم مامان بی حال افتاده روی مبل چشمای باباهم قرمزه -چیزی شده ؟ خبری از حسین اومده ؟ با این حرفم گریه مامان اوج گرفت -مامان پیکر حسین پیدا شده تروخدا ؟ مامان:برای فاطمه خواستگار اومده قراره هفته بعد عقد کنند 😭 به زحمت بغضم قورت دادم گفتم برای این ناراحتی ؟ مادرم باید خیلی خوشحال باشی که یه نفر دیگه تو عذاب بی خبری ما باشه پاشو عزیزدلم پاشو حاضر شو بریم شام بیرون بعدش میریم مزارشهدا تا مامان رفت خودم افتادم رو زمین دستم گذاشتم روی قلبم بابا:زینبم خوبی؟😔 -خوبم بعداز شام رفتیم بهشت زهرا مامان بابا پیش شهید میردوستی موندن من راهی قطعه سرداران بی پلاک شدم رفتم پیش شهیدم هق هقم سکوت شب میشکست حسین خودت مامان آروم کن 😭 مداحی این گل را به رسم هدیه گذاشتم تا آروم بشم نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 28 قرار بود طوری بریم شمال که بعداز مراسم عقد فاطمه بشه اما گویا شهدا حال بی تاب دلمون میدونستن پیکر شهید حسین مشتاقی از شهدای خان طومان برگشت مامان بابا با شنیدن اسمش بی تاب شدن و دو روز قبل از تشیع راهی نکا شدن منم رفته بودم خونه بهار اینا پیش بهار خوابیده بودم بهار: زینب حال مامان بهتره ؟ -نمیدونم مامان خیلی تنهاست من که خونه نیستم یه چیزی چندروزه تو فکرمه ولی از واکنش مامان میترسم بهار:چی -بریم سرپرستی ی بچه قبول کنیم سر مامان هم گرم میشه بهار: خیلی خوبه که خودم بهش میگم بالاخره روز حرکت ما به محل پروش کمیل رسید کمیل صفری تبار خودش متولد ۶۹بوده و همسرش ۷۲ خانم مریم یونسی یه خانم کاملا صبور وقتی دیدمش به آغوشش پنهان بردم نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 29. اولین جایی که با خانم یوسفی رفتیم مزار خود شهید صفری تبار میان مزارشهدا تنها مزاری که سنگ قبر نداشت شهید صفری تبار بود -خانم صفری تبار چرا شهیدتون سنگ مزار نداره ؟ خانم صفری تبار: کمیلم قبل از شهادت خودش گفته بود شهید که شد مزارش سنگ نداشته باشه مثل حضرت زهرا مزارش خاکی باشه -الهی بمیرم فدای دلتون بشم خانم صفری تبار آقا کمیل چطوری شهید شد ؟ خانم صفری تبار:کمیلم تو عملیات مبارزه با پژاک شهید شد اون شب آخر یعنی ساعت ده شب دوازدهم شهریور که باهم صحبت کردیم وبعد خداحافظی که قطع کردم چندساعت بعدش یه چنددقیقه ای داشتیم به هم پیام میدادیم،گفتم کمیل جان توروخدا مواظب خودت باش،گفت نگران نباش عزیزم رزمایش مختصره نگران نباشین گفت خانم صورتم سوخته بخاطر گرمای اینجا«گفتم اشکال نداره،دلت نسوزه»گفت دل منم سوخته عزیزم، قبل از اینکه پیام آخرش رو بخونم بین پیام دادن ها خوابم برد،که ای کاش..ای کاش..ای کاش خوابم نمیبردو بیشتر باهاش حرف میزدم توی عالم خواب دیدم یه تابوتی هست وتوی تابوت یه جنازه هست که یه پارچه مشکی روش کشیدن هیچ جای این جنازه مشخص نبودو فقط لب های جنازه مشخص بود پیش خودم گفتم این لب ها چقدر آشناست!چندنفر اومدن این جنازه رو تشییع کنن ولی به جای لااله الا الله میگفتن یاامیرالمومنین،یا امیرالمومنین،یاامیرالمومنین یهو این جنازه با صدای بلند گفت یاااااعلیییی!اونقدر باابهت وبلند این جمله رو گفت که از شدت ترس از خواب پریدم،گوشی رو برداشتم که به کمیل زنگ بزنم تا باشنیدن صداش دلم آروم بشه دیدم گوشیش خاموشه وساعت رو نگاه کردم دیدم حدودا ساعت چهار یا پنج صبحه دقیقا یادم نمیاد..بعداها که قضیه خوابم به گوش همرزم های کمیل رسید گفتن خیلی جالبه!آخه اون شب عملیات فرمانده کمیل اینا یعنی شهیدجعفرخانی که باکمیل اینها به شهادت رسید اسم عملیات رو گذاشته بود یا علی بن ابی طالب وکمیل هنگام شهادت ذکر یاعلی روی زبانش بود... -😭😭😭الهی بمیرم برای دلتون خانم صفری تبار:خدا نکنه عزیزدلم ان شاالله عمرت سالها ب دنیا باشه میخواهید بریم دریا ؟من اونجا با کمیلم خاطره قشنگی دارم -آره عالیههههه وقتی رسیدیم دریا خانم صفری تبار گفت : من وکمیل باهم چندروزی میشد که عقد کرده بودیم،یادمه یه روز که باهم کنار دریا رفته بودیم گفت خانم جان یه رازی رو باید بهت بگم که فقط به یکی از دوستام گفتم با تعجب گفتم چی!؟گفت من چندسال پیش که مجرد بودم شبی یه خواب عجیبی دیدم،خواب دیدم یه آقای قد بلند با محاسن بلند که چهره بسیار نورانی داشت اومد پیشم ودوتا وعده بهم داد که یکیش یادم نیست،بهم گفت سال 89و90 دوتا اتفاق خیلی خوب برات می افته که باعث عاقبت به خیریت میشه، اولیش ازدواجه،دومیش...دومیش رو هرچی فکرمیکرد یادش نمی اومد و دائما فکرش رو مشغول کرده بود بیست وهفت بهمن ماه سال 89 باهم ازدواج کردیم و سیزده شهریور سال 90 به شهادت رسید... نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 30. هادی_دلها داشتیم کنار دریا قدم میزدیم که عطیه پرسید :خانم صفری تبار من شنیدم ازدواجتون خیلی عاشقانه بوده درسته ؟ خانم صفری تبار عطیه گرفت تو دستش گفت : 🌹راوی من حجابم رو با کمک کمیل بهتر کردم،طوری که وقتی باهاش ازدواج کردم چادر سرم گذاشتم و روی حجابم وعقایدم بیشتر کار کردم با کمک کمیل.. بعد ازدواجمون همیشه بهم میگفت دوست داشت با دختری ازدواج کنه که خودش حجابش رو درست کنه والبته خود دختر هم دوست داشته باشه..منم دوست داشتم که زمانی میخوام ازدواج کنم حجابم رو بهتر کنم..البته خانواده منم مذهبی بودن..بالاخره یکی از فامیلهامون واسطه ازدواجمون شد... من وکمیل نذر امام حسین بودیم..طوری که برای اولین بار صحبت کمیل شد ایام محرم بودو برای آقا امام حسین حلیم درست میکردن ومنم سردیگ آقا امام حسین گفتم یا امام حسین اگه این پسر قسمت من هست اگه به درد من وزندگیم میخوره وصلت رو درست کن واگه نه خودت بهمش بزن،کمیل هم بعد عقدمون به من گفت جالبه!آخه منم همون شب رفته بودم سر دیگ آقا امام حسین وهمین رو از آقا خواستم عطیه :چقدر عاشقانه منم تازه محجبه شدم یعنی شهید هادی محجبه ام کرد خانم صفری تبار : ان شاالله یه همسر الهی نصیبت بشه عزیزم عطیه :ممنون 🙈😍 دیدار ما با خانم صفری تبار کوهی از تجربه ها بود یه بانوی صبور دهه هفتادی تصمیم گرفتیم یه دیداری هم با خانواده داشته باشیم خانواده شهیدی ک پیکر شهید برنگشت و حالا با چهار فرزند هست نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 31 مقصد قائم شهر بود شهر شهیدی که ‌از چهار فرزندش گذشت میخاستیم با همسر شهید صحبت کنیم ولی خانم بلباسی باردار بودن و این شرایط به حد کافی برای ایشان سخت بود برای همین مزاحم برادر شهید شدیم اولین شهید مدافع حرم قائمشهر بعداز اخذ مدرک دیپلم در دانشگاه فردوسی مشهد مدرک کاردانی دریافت میکنند خادم الشهدا که در خادمی سال ۹۵ در نگین گمنام برات شهادتش میگرد طوری که پیکر در خان طومان میماند از حاج محمد آقا چهار فرزند ب یادگار مانده است و که پدر ندید زینب بلباسی آخر یادگاری این شهید ۴ماه بعداز شهادت پدر به دنیا آمد، وقتی از آقای بلباسی سراغ یادمان برادرشهیدش گرفتیم گفتن متاسفانه اون یادمانی که دنبالش هستید نیست جای تاسف داشت اولین شهید مدافع حرم قائم شهر کسی که هفت تپه میخاست احیا کنه یادمانی نداشت با دلی از غم از قائم شهر دل کندیم و راهی شهر شهید شدیم نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 32. هادی_دلها قرار بود برای دیدار از خانواده به بابلسر بریم اما با بهار تماس گرفتن و اطلاع دادن قرار بر استقبال از چندین شهید گمنام است برای همین فرصت شناخت این شهید،به زمان دیگه ای واگذر شد با برگشت از سفری که بازهم به وجودم صبوری از جنس صبوری زینب تزریق کرده بود با یه خبر عجب روبه رو شدیم خواستگاری ☹️ آقای لشگری و علوی از طریق خانواده از من و عطیه خواستگاری کرده بودن عطیه بعد از یه هفته فکر کردن تصمیم گرفت به دلش فرصت شناخت آقای علوی بده اما من هنوز پی شناخت مردان از جنس ایثار بودم هنوز دلم آرومم نشده برای برادری که پیکرشم به دستمم نرسیده برای همین گفتم نه با بهار تو معراج الشهدا قرار داشتم عکسای مزار کمیل ریخته بود تو فلش قرار بود به دستش برسونم تصمیم داشتم به بهشت زهرام برم دلم هوایی شهدا کرده بود تا وارد حسینه معراج الشهدا شدم صدای مانع از ادامه حرکتم شد آقای لشگری :خانم عطایی فرد یه لحظه کارتون داشتم -سلام بفرمایید آقای لشگری‌: شرمنده ام میخاستم بپرسم ببینم چرا به خواستگاری من جواب رد دادید ؟ -اقای لشگری شما داداشم تا لحظه آخر دیدید؟ آقای لشگری:بله چطور؟ چه ربطی داره به درخواست من ؟ -‌من هنوز نصف نیمه فهمیدم شهادت یعنی چی ؟ بهم حق بدید چهار ماه بعد از گم شدن داداشم خیلی زوده تا من یه مرد دیگه کنارم قبول کنم با اجازتون به داخل حسینه رفتم بعد از تموم شدن کار بهار باهم راهی بهشت زهرا شدیم هنوز وارد قطعه ۵۰نشدیم که چشمم به سنگ مزار افتاد انگار زیر پام خالی شد با دیدن چیزی روش نوشته شده بود کدشناسایی :ــــ روی مزار غش کردم وقتی چشمام باز کردم بیمارستان بودم نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐢 سلاااااام #بچه‌های گلِ‌گلاب 🐬 🐱 #کارتون #شعر دارم براتون 🐰 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐈 شعر وضو 🐳 🐫 اجرای جالب بچه‌ها 🐙 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن_پت_و_مت بفرست برا دوستات😍 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/19607
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/13557 📚 کتاب 👆فتح خون👆6 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/18294 📚 کتاب 👆 معراج 👆9 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/18447 📚 کتاب 👆زندگینامه و خاطرات ابراهیم هادی👆13 قسمت https://eitaa.com/zekrabab125/19154 📚 کتاب 👆آن 23 نفر👆6قسمت👆 https://eitaa.com/zekrabab125/19400 📚 کتاب 👆 آب‌ هرگز نمی‌میرد 👆28قسمت
https://eitaa.com/zekrabab125/20317 رمان👆هادی دلها👆قسمت 1 تا 7👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20390 رمان👆هادی دلها👆قسمت 8 تا 16👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20510 رمان👆هادی دلها👆قسمت 17 تا 24👆 https://eitaa.com/zekrabab125/20619 رمان👆هادی دلها👆قسمت 25 تا 32👆
https://eitaa.com/zekrabab125/20602 ششمین کتاب 👆بانوی انقلاب همسر خمینی 👆قسمت 1 تا 3👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
43👇 پنجشنبه👇 https://eitaa.com/charkhfalak110/24082 ختم اذکار 👆شماره 43👆👆 در👇👆 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 451 طنز: چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه :(( ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر)). رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه. رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز. گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی. رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم. رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار. رفتم کار پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم. برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!! .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏