eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 456 ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﻰ ﺭﺍ ﻭﺯﻳﺮ ﻋﺎﻗﻠﻰ ﺑﻮﺩﻛﻪ ﺍﺯ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮ ﻭﺯﻳﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺯﻳﺮ ﻋﺎﻗﻞ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻭﺯﻳﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺧﻄﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻯ ﻛﻪ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻯ؟ ! ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺞ ﺳﺒﺐ ١ : ﺍﻭﻝ ﺍﻧﻜﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﻰ ﺑﻮﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺇﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﺪﻡ،ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺑﻨﺪﻩ ﮔﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﺭﺍ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺣﻜﻢ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻣﻴﻜﻨﺪ ! 🌹٢ : ﺩﻭﻡ ﺍﻧﻜﻪ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ، ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺭﺯﺍﻗﻰ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺍﻧﺪ ! ☘٣ : ﺳﻮﻡ ﺍﻧﻜﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻴﻜﺮﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﭘﺎﺳﺒﺎﻧﻰ ﻣﻴﺪﺍﺩﻡ،ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﺑﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﺎﺳﺒﺎﻧﻰ ﻣﻴﻜﻨﺪ ! ⭕️٤ : ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﻧﻜﻪ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻤﻴﺮﻯ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺃﺳﻴﺐ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﻣﯿﺮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﻭﯾﺪﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺃﺳﻴﺐ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﻴﺪ ! ٥ : ﭘﻨﺠﻢ ﺍﻧﻜﻪ ﻣﻰ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﮔﻨﺎﻫﻰ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﻋﻔﻮ ﻧﻜﻨﻰ،ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﯽ ﻣﻦ ﭼﻨﺎﻥ ﺭﺣﻴﻢ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺪ ﮔﻨﺎﻩ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﻨﻢ ﺍﻭ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺎﻧﺪ ! ﭼﻨﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﭘﺲ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 457 🚩 دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود‌، وی شکایت نزد قاضی برد؛تا خواست ماجرا را شرح دهد، داروغه وارد شد و نزد قاضی نشست. ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون آمد؛ روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم،از او سوال کردند که چطور بدون حکم‌قاضی کیسه را یافتی ؟! ملّا خنده ای کرد وگفت: «در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم منزل رفته و نماز خواندم و ازخدا کمک خواستم. امروز در بیابان‌دیدم که داروغه از اسب افتاده گردنش شکسته و کیسه زر من به کمر بسته... ! پس کیسه ام را برداشتم. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 458 🌸داستان زیبا و واقعی از علامه جعفری در دانمارک علامه محمدتقی جعفری می‌گفتند: عده‌ای از جامعه‌شناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در باره‌ی موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟ معیار ارزش انسان‌ها چیست. هر کدام از جامعه‌شناسان، صحبت‌هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند. بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چه‌قدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد. کسی که عشق‌اش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزش‌اش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشق‌اش ماشین‌اش است، ارزش‌اش به همان میزان است. اما کسی که ‌عشق‌اش خدای متعال است ارزش‌اش به اندازه‌ ی خداست. علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناسان صحبت‌های مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است. آن حضرت در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه‌ی چیزی است که دوست می‌دارد». وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانه‌ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 459 ✅ داستان واقعی کریم پینه دوز 👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی 💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، می‌گفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش می‌زنند و احوالش را می‌پرسند مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم... یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، می‌خواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم... اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست... نشسته باز خیالت کنارِ من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟ 📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز . .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 460 💠مرده‌ای که با دعای مادر به دنیا برگشت💠 ◀️این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت. 🔷نقل از علامه طهرانی: یكی از اقوام‌ ما كه‌ از اهل‌ علم بود‌ برای من‌ نقل‌ كرد: 🔹در ایامی كه‌ در سامرّاء بودم‌، به‌ مرض‌ حصبۀ سختی مبتلا شدم‌ و هرچه‌ مداوا نمودند مفید واقع‌ نشد. مادرم‌ با برادرانم‌ مرا از سامرّاء به‌ كاظمین‌ برای معالجه‌ آوردند و نزدیك‌ به‌ صحن‌ یك‌ مسافرخانه‌ تهیه‌ و در آنجا به‌ معالجۀ من‌ پرداختند؛ 🔹از معالجۀ اطبّای كاظمین‌ كه‌ مأیوس‌ شدند یك‌ روز به‌ بغداد رفته‌ و یك‌ طبیب‌ را برای من‌ آوردند. همینكه‌ برای معاینه نزدیك‌ بستر من‌ آمد، احساس‌ سنگینی كردم‌ و چشم‌ خود را باز كردم‌ دیدم‌ خوكی بر سر من‌ آمده‌ است‌؛ بی‌اختیار آب‌ دهان‌ خود را به‌ صورتش‌ پرتاب‌ كردم‌. 🔸گفت‌: چه‌ میكنی، چه‌ میكنی؟ من‌ دكترم‌، من‌ دكترم‌! 🔹من‌ صورت‌ خود را به‌ دیوار كردم‌ و او مشغول‌ معاینه‌ شد ولی نسخه او هم مؤثّر واقع‌ نشد؛ و من‌ لحظات‌ آخر عمر خود را میگذراندم‌. 🔹تا آنكه‌ دیدم‌ حضرت‌ عزرائیل‌ با لباس‌ سفید و بسیار زیبا و خوش‌ قیافه وارد شد پس‌ از آن‌ پنج‌ تن‌‌ بترتیب‌ وارد شدند و‌ نشستند و به‌ من‌ آرامش دادند و من‌ مشغول‌ صحبت‌ كردن‌ با آنها شدم‌. 🔹در اینحال‌ دیدم‌ مادرم‌ با حال پریشان‌ رفت‌ روی بام‌ و رو كرد به‌ گنبد مطهّر امام کاظم (ع) و عرض‌ كرد: 🙏یا موسی بن‌ جعفر ! من‌ بخاطر شما بچّه‌ام‌ را اینجا آوردم‌، شما راضی هستید بچّه‌ام‌ را اینجا دفن‌ كنند و من‌ تنها برگردم‌ ؟ حاشا و كلاّ ! حاشا و كلا ّ! 🔹همینكه‌ مادرم‌ با امام کاظم (ع) مشغول‌ تكلّم‌ بود، دیدم‌ آنحضرت‌ به‌ اطاق‌ ما تشریف‌ آوردند و به‌ پیامبر (ص)‌ عرض‌ كردند: خواهش‌ میكنم‌ تقاضای مادر این‌ سید را بپذیرید ! 🌺حضرت‌ رسول‌ (ص) رو كردند به‌ عزرائیل‌ و فرمودند: برو تا زمانی كه‌ خداوند مقرّر فرماید؛ خداوند بواسطۀ توسّل‌ مادرش‌ عمر او را تمدید كرده‌ است‌، ما هم‌ میرویم‌ إن‌شاءالله‌ برای موقع‌ دیگر. مادرم‌ از پلّه‌ها پائین‌ آمد و من‌ بلند شدم و نشستم‌ ولی از دست مادرم عصبانی بودم‌؛ به‌ مادرم گفتم‌: چرا اینكار را كردی؟! من‌ داشتم‌ با اهل بیت (ع) میرفتم‌؛ تو آمدی جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی كه‌ ما حركت‌ كنیم‌. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
✍ #هفت‌ومین کتاب #صوتی 📘 📌بنام📝 اوضاع ایران در آخر‌الزمان 📚 7 قسمت 📢 رادیو میقات با صدای رائفی پور
اوضاع ایراڹ در آخرالزماڹ ۱.mp3
3.1M
کتاب 📘 📌بنام📝 اوضاع ایران در آخر‌الزمان 📢 با صدای رائفی پور قسمت 1 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 °•.¸¸.• 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
اوضاع ایراڹ در آخرالزماڹ ۲.mp3
3.24M
کتاب 📘 📌بنام📝 اوضاع ایران در آخر‌الزمان 📢 با صدای رائفی پور قسمت 2 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 °•.¸¸.• 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
اوضاع ایراڹ در آخرالزماڹ ۳.mp3
4.34M
کتاب 📘 📌بنام📝 اوضاع ایران در آخر‌الزمان 📢 با صدای رائفی پور قسمت 3 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 °•.¸¸.• 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
اوضاع ایراڹ در آخرالزماڹ ۴.mp3
3.52M
کتاب 📘 📌بنام📝 اوضاع ایران در آخر‌الزمان 📢 با صدای رائفی پور قسمت 4 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 °•.¸¸.• 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
اوضاع ایراڹ در آخرالزمان ۵.mp3
2.84M
کتاب 📘 📌بنام📝 اوضاع ایران در آخر‌الزمان 📢 با صدای رائفی پور قسمت 5 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 °•.¸¸.• 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
اوضاع ایراڹ در آخرالزماڹ ۶.mp3
2.1M
کتاب 📘 📌بنام📝 اوضاع ایران در آخر‌الزمان 📢 با صدای رائفی پور قسمت 6 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 °•.¸¸.• 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
اوضاع ایراڹ در آخرالزماڹ ۷.mp3
2.21M
کتاب 📘 📌بنام📝 اوضاع ایران در آخر‌الزمان 📢 با صدای رائفی پور قسمت 7 پایان .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 °•.¸¸.• 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_499607737085198805.apk
849.6K
🔴 #نرم‌افزار شماره 46 🔴👆 ✨ رمان #اس_ام_اس 📚 📬 #درخواستى 📰 #ايرانى 🎭 #عاشقانه #کلکلی #معمایی 📱 #دوفرمته 🔖 #پایان_خوش 💠 #رمانکده ✍ به قلم:رژانومحمدی @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری ☑️ تعداد قسمتها 78
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 40 از گریه های زینب ترسیدم ترسیدم دوباره حالش بد بشه از حال بره هیچکس هم همراهم نبود رفتم جلو سرش بغل کردم -زینب تروخدا بسه حالت بد میشها اصلا پاشو بریم دیروقته زینب :یه کم دیگه همش بمونیم 😭😭خواهش میکنم عطیه میشه گوشیم بدی -آره وایستا برم از تو کیفت بیارم گوشی خودمم برداشتم گوشی زینب دادم دستش زینب ی مداحی گذاشت منم نتم روشن کردم -عه زینب بیا ببین مهدیه رسیده بین الحرمین هم با محمد رضا عکس انداخته هم ناهار مهمون امام حسینه زینب :خوشبحال لیاقتش داشت رفت من از هم چیز حتی پیکر داداشم جا موندم من انقدر بی لیاقتم که حتی برای وداع پیکر برادرم ندیدم 😭😭😭 همش صبوری صبوری چرا منو نطلبید تا توی کربلا آروم بشم -زینب تروخدا ببین داری میلرزی من میترسم حالت اینجا بد بشه دستم جای بند نباشه ترو خدا جان حسین پاشو زینب 😭 حالت داره بد میشه لرزش بدن زینب به حدی زیاد بود که مجبور شدم ببرمش دکتر آرامبخش بزنه بعد بریم خونه وقتی رسیدیم خونه خواب خواب بود زینب تو تختش خوابید خودمم رفتم تو پذیرایی که تلگرامم چک کنم چشمم خورد به عکس حسین رو پذیرایی گوشیم گذاشتم روی میز رفتم سمت عکسش -حسین تو فقط برادر زینب نبودی زینب مرید و مجنون و شاگرد تو بوده خودت آرومش کن همون جا روی مبل گوشی بدست خوابم برد وقتی چشمام باز کردم دیدم زینب داره زیارت عاشورا میخونه اونم با گریه -زینب چی شده ؟ چرا گریه میکنی؟ 💐💐💐💐💐💐💐💐 &راوی زینب با آرامبخش خوابم برد خواب دیدم کربلام بین الحرمینم حسین با لباس سبز پاسداری وسط بین الحرمین وایستاده یکم اونطرف تر محمدرضا دهقان و مجید قربانخانی ایستاده بودن حسین رفت سمت شهید دهقان یه بلیت گرفت و گفت منتظرتم خواهرجونم وقتی چشمام باز کردم الله اکبر اذان شنیدم نماز و زیارت عاشورام با گریه خوندم عطیه :زینب چی شده ؟ -خواب حسین دیدم 😭 تو بخاب من ی چیزی برای ناهار درست کنم قرمه سبزی درست کردم داشتم میرفتم عطیه بیدار کنم که تلفن زنگ خورد -الو بفرمایید :منزل شهید عطایی فرد؟ -بله بفرمایید :ببخشید حاج آقا هستن ؟ -خیر ببخشید شما ؟ **:کریمی هستم از ناحیه مزاحمتون میشم ببخشید میتونم با حاج خانم یا خواهر شهید صحبت کنم -بله خودم عطایی فر هستم خواهر حسین پیکر حسین تفحص شده ؟😔 کریمی:خیر خانم عطایی فر تماس گرفتم بگم برای عید نوروز همراه سایر خانواده شهدای جاویدالاثر مشرف میشید سوریه زیارت خانم زینب و قتلگاه یک سری از شهدای جاویدالاثر فقط حاج آقا که از کربلا برگشتن مدارکتون بیارید ناحیه اشکام همینطوری میرخت حسین گفت منتظرتم نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 41 -عطیه ناهار درست کردما میخوری یا یه ساندویج درست کنم ببریم ؟ عطیه :وای قرمه سبزی نه بخوریم بریم -خخه شکموی کی بودی ؟ عطیه :زینب زود باش دیرمون شد داشتیم از خونه در میرفتیم بیرون که گوشیم زنگ خورد -عه از معراج الشهداست 😳😳 عطیه : خب حالا جواب بده الو سلام خانم عطایی فر خوب هستید؟ -الو سلام بفرمایید آقای مقدم مقدم : غرض از مزاحمت معراج الشهدا قراره برای اربعین میزبان ۸شهید گمنام بشه خانم رضایی گفتن زمانی که خودشون نبودن با شما برای پذیرایی از خواهران صحبت کنم -چقدر عالی ان شاالله فردا با خانم اسکندری میایم معراج الشهدا که ان شاالله بریم مادر شهید قربانخانی دعوت کنیم مقدم :منتظرتون هستم خانم عطایی فر -بله بفرمایید مقدم :خبر دارید محسن (منظورش همون لشگری بود) برای حفاظت از زائرین رفته کربلا دلم میخاست از پشت گوشی مقدم خفه کنما -نخیر در جریان نبودم به منم مربوط نیست یاعلی گوشی که قطع کردم عطیه گفت :چته چرا قرمز شدی ؟ اصلا چی گفت ؟ -بزنمش بمیرها احمق ب من میگه خبر دارید محسن رفته کربلا برای حفاظت به من چه آخه چیکار کرده عطیه :خب حالا آروم باش بگو چی گفت ؟ -نمیذارن که اخه 😡😡 مهمان داریم هشت شهید گمنام عطیه :عه چ عالی راستی زینب مگه گوشی بیاری مدرسه ؟ -اره بابام با خانم مافی هماهنگ کرده بعد از مدرسه رفتیم معراج الشهدا از همون جا زنگ زدیم با مامان و خواهر شهید قربانخانی هماهنگ کردیم بریم خونشون شهید قربانخانی یا بهتر است بگم ""حر مدافعین حرم "" شهیدی که از ‌همه مال ثروتش گذاشت و خود حضرت زینب دعوتش کرد وقتی رسیدیم یافت آباد خیلی راحت منزل شهید پیدا کردیم وقتی مامان مجید دیدیم از کلامش دلتنگی برای مجید میبارید مادر شهید:منو مجید خیلی بهم وابسته بودیم تا دبیرستان بردم زمانی کهـ بهش گفتم بزرگ شدی دیگه مدرسه نرفت به ما میگفت میخام برم آلمان اما از کاراش رفتاراش مشخص بود دیگه زمینی نیست -حاج خانم اربعین هشت شهید گمنام مهمون داریم خوشحال میشم شما و دختر خانمتون تشریف بیارید خانم قربانخانی :ان شالله میایم عزیزم وقتی از خونه شهید خارج شدیم - عطیه امشب بریم کهف ؟ عطیه : بشرطی ک حالت بد نشه -قول✋ نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 42 سوار مترو شدیم ب مقصد ولنجک (کهف الشهدا) عطیه :باز چرا کلت تو گوشیه ؟ -دارم زندگی نامه شهید قربانخانی سرچ میکنم ببینم چی میگه عطیه حالا اونو ول کن این متنم درمورد داداش مجیده ببین برخی از خصوصیات : تاریخ تولد : ۱۳۶۹/۵/۳۰ تاریخ شهادت:1394/10/21 🔸فوق العاده شوخ طبع و خوش خنده بود بهش میگفتن دلقک گردان😂 🔹خیییییییلی خاکی و مهربون...☺️ 🔸دنبال حتی کوچکترین کار خیر یا کمک...😇 🔹بااااا ادب🙂 🔸بیشتر از سنش مسایل پیرامونش رو متوجه میشد و درک بالایی داشت. 🔹خیلی خوشتیپ بود😎از همه نظر میپرسید درباره تیپش براش مهم بود 😁 🔸نترررررس و شجاع 🔹توی رفاقت کم نمیذاشت فوق العاده مشتی و بامعرفت بود 🔸خانواده دوست و عزیزدردونه و تک پسر خونه😊 🔹با همه می جوشید. 🔸خیلی با غیرت بود 🔹خیلی ام راستگو بود.😌 🔸اهل گردش و تفریح😉 🔹اصلاااا آدم آرومی نبود😅 🔸خیییییلی صبور بود. 🔹تو دلش هیچی نبود دل بزرگ بود. 🔹اعتقادات مذهبی قلبی اش خیلی زیاد بود ، بدون اینکه تو ظاهر بخواد نشون بده 🔸عاشق عکس بود 📸 ، "هرجا میرفت عکس مینداخت برای همه رفیقاش میفرستاد و میگف جاتون خیلی خالیه"☺️ 🔹 بدی دیگران رو زود فراموش میکرد ولی خوبی رو به خاطر میسپرد... 🔸عاشق مادرش بود 🔹طاقت نداشت غم کسی رو ببینه سری یه حرکتی میکرد کلا تمام غم و دردت یادت میرف... 🔸 هر جای زیارتی هم که میرفت پیام میداد و یاد میکرد. 🔹اگه حرفی تو دلش بود تا جایی که میشد حرفش رو میزد حتی با خنده و شوخی ولی کسی رو نمیرنجوند از خودش 🔸به زندگی و زندگی کردن خیلی امیدوار بود و لذت بردن از زندگی رو دوست داشت ولی اصلا از یاد مرگ غافل نبود. 🔹عاشق و سینه سوخته ی حضرت زینب سلام الله علیها بود و برای ظهور آقا صاحب الزمان (عج) رو انتخاب کرد ، تا حرف!... و آخر هم زیر پرچم بی بی موند و شد یکی از علمداران ظهور... اینارو دوست آشنا درموردش گفتن -عه چقدر قشنگ بود از کجا آوردش عطیه :از کانالش ، تازه چندوقت پیش بهارهم تو گروه شهید میردوستی با مامانش مصاحبه کرد اگه میخای بیشتر بشناسیش خوبه اون مصاحبه ام بخونی لینک کانالشم برات فرستادم نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 43 ‌ درحالیکه گوشی دستم بود غرق زندگی شهید قربانخانی بودم اشکهایم میبارید یهو دست عطیه اومد جلو گوشیم گرفت عطیه:یادت باشه چه قولی بهم دادی -عطیه سخته بخدا دلم برای صداش ،دیدنش ،عطر تنش تنگ شده وقتی بالای پله ها رسیدیم گوشی حسین از ‌کیفم در آوردم صداش پلی کردم : سلام زینب قشنگم سلام عزیزدل داداش دلم برات ی ذره شده همه زندگی برادر داریم میریم عملیات مواظب چادرت باش ان شاالله تو بهشت همدیگه ببینیم با تمام شدن ویس گریه های من بیشتر شد به آغوش زینب رفتم تسبیح بین دستام فشار دادم که گوشی خودمم زنگ خورد -شماره عراقه 😳 عطیه :خب جواب بده -الو بفرمایید مرتضی:‌سلام آبجی جونم خوبی؟ -سلام عزیزدلم خوبی ؟ مرتضی:آجی جونم اومدیم کربلا من رفتم حرم خیلی دعا کردم تا داداش حسین بیاد تو و مامان دیگه گریه نکنید -‌الهی من فدای تو بشم دیگه چیکار کردی؟ مرتضی:اووووم آهان عمو محسنم دیدم -خب مرتضی:عمو محسن گفت رفتی حرم دعاکن اون خاله ای من دوسش دارم بامن ازدواج کنه منم خیلی دعا کردم -عمومحسن گفت اینو ؟😳 مرتضی:اره آجی از بازار برات ی چادر خریدم -اجی فداتو بشه گوشی میدی ب مامان ؟ مرتضی:بله مامان:سلام دختر قشنگم خوبی ؟ -سلام این محسن چرا چرت پرت ب بچه گفته؟ مامان:خخخ حرف دلش زده تو چیکار داری ؟ -خیلی هم ممنون شما هم طرفداری اون میکنی ؟ مامان:من بعنوان داماد قبولش دارم -مامان من برم خداحافظ صدای خنده مامان میمود ک گفت خداحافظ وقتی گوشی قطع کردم عطیه گفت :چرا باز گوجه شدی ؟ -وای محسن روانی رفته ب مرتضی گفته رفتی حرم دعا کن خاله ای که دوسش دارم بامن ازدواج کنه عطیه :پاشو پاشو تا سکته نکردی -این محسن بـاید خفه کرد عطیه :نامحرمها 😁 -کوفت مرگ وارد غار شدیم آرامش وصف نشدنی تمام وجودم گرفت عطیه:زززززینب اینجا این شهید هویت مشخصه دفترچم از کیف دراوردم نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 44 -عطیه چقدر زندگی هامون نسبت ب یک سال پیش تغییر کرده یکی دو ماه دیگه اولین سالگرد حسین رفت حسین خیلی سخت بود هنوز با هر زنگ در و تلفن منتظرم بگن حسین برگشته عطیه: تو توی یه خانواده مذهبی دنیا اومدی همه چیز میشناختی اما من شهید چهارتا دونه استخوان یه مرده عادی میدونستم در حقیقت من مرده بودم شهید هادی بیدارم الان ی مرد واقعی تو زندگیمه شهدا میشناسم خدا برنامه زندگیمون درست سر حساب نوشته ب شرطی اینکه صبور باشیم -ان الله مع الصابرین و ان الله یحب الصابرین وقتی رسیدیم خونه گوشی حسین گرفتم دستم پیچ اینستاش باز کردم درمیان تمامی نداشته هایت دوست دارم برادرم تمام سهم من از آغوشت در خیال و رویاست با هر طلوع،غروب منتظر پیکرت هستم با هرشهید گمنام دنبالت میگردم با هر زنگ میمرم حسین عزیزم امشب در کنار شهدای گمنام کهف تهران به یادت بودم توهم برادرانه در بهشت برین در کنار ارباب حسین به یادم باش خواهرت زینب عطیه :زینب امشب بریم تو حیاط بخوابیم ؟ -آره عالیهههه رختخوابها کنار هم پهن کردیم امشب دلم خیلی هوای حسین کرده بود به ماه نگاه کردم گفتم ماه گردون ماه من الان کجاست چشمام گرم شده بود یه دره خیلی سرسبز بود -خاله یعنی این پله ها کجا میخوره؟ خاله:نمیدونم میخای با فاطمه برید ببینید وقتی از پله ها رفتیم یه مزار خیلی خوشگل بود که دور برش پر از گل بود روی سنگ مزار با خط خوش حکاکی شده بود چشمام باز کردم از جا بلند شدم رفتم تو ساختمان تو دفترم نوشتم مهدی قاضی خانی ، نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 45 صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت : کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟ درحالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم عطیه:چه دیدی تو خواب -یه مزار شهید گوشیم کوش ؟ عطیه:زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد بیا اینم گوشیت 📱 -سلام بهار خوبی ؟کجاییـ؟ بهار:سلام عزیزدلم خوبی ؟کربلام از معراج چ خبر؟ -خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم بهار:چقدر عالی آفرین خواهر کوچلوی نازم -بهار ی چیزی یادم رفت به مامان بگم چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه باید گذرنامه و...ببریم سپاه بهار:ای جانم عزیزدلم خوش ب سعادتتون حتما ب مامان میگم -بهاااااااار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟ -آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه مامانت برات خریده -اره اسمش چی بود یادم نیست بهار:‌نهال -اره نهال بهار:اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود -اه چطوری بشناسمش؟ بهار:تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست -مرسی خواهرجان بهار: زینبم -جانم بهار:محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد بد نیست بهش ی کم فکر کنی تو این دور زمانه پسرای مثل محسن کمن یه ملت برات میفرستم حتما بخون -باشه مواظب خودت باش بوس بهار:توهم مواظب خودت باش ❤️ یاعلی عطیه درحالیکه از اتاق خارج میشد گفت :زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم ک تعطیله من ی سر برم خونه مادرشوهرم اینا بعدم برم خونه خودمون جمع جور نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان توهم ی تکونی ب خودت بده اگه میخای ولیمه بدی -واااااای خاک ب سرم وایستا حاضر بشم تا ی مسیری ییام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره عطیه :بدو تروخدا تو مترو نشسته بودیم گوشیم درآوردم پیوی بهار چک کردم هوالرحيم: قبل ازدواج...💍 هر خواستگاری کہ میومد،🚶💐 به دلم نمے‌نشست...😕 . اعتقاد و همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌 . دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ😇 نه بہ ظاهر و حرف..😏 . میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...🙃😌 . شنیده بودم چله خیلی حاجت میده... این چله رو توصیه کرده بودن...✍ با چهل لعـن و چهل سلام...✋ کار سختی بود😁 اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود... ارزششو داشت، واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم. ۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان... . ۴،۳روز بعد اتمام چله… خواب شهیدی رو دیدم... چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمہ... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚 دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿 ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار... یه تسبیح سبز📿 رنگ داد دستم و گفت: "حاجت روا شدے..." به فاصله چند روز بعد اون خواب... امین اومد خواستگاریم...🙂 . از اولین سفر که برگشت گفت: "زهرا جان…❤ واست یه هدیه مخصوص آوردم..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت: زهرا، این یه تسبیح مخصوصه💕 به همه جا تبرک شده و... با حس خاصی واست آوردمش...❤️😌 این تسبیحو به هیچ‌کس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم: خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش…💔 خوابم برام مرور شد... تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود... . ✍همسر شهید امین کریمی چنبلو  تا مطلب خوندم تموم شد نیت کردم چهل شب نماز شب بخونم تا خدا یه همسر زینبی نصیبم کنه عطیه:زینب من اینجا باید پیاده بشم تا شب برمیگردم که بریم معراج برای تزئین فضای داخلی فعلا یاعلی -یاعلی تاشب که عطیه بیاد الحمدالله رب العالمین من تونستم ی هتل پیدا کنم نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 46 -الو عطیه کجای؟ عطیه :تا ۴۵دقیقه دیگه خونم توهم بشین زندگی شهید قاضی خانی بخون -باشه با خوندن هر خط از زندگی شهید قاضی خانی میفهمیدم فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی ب شغل و مکان و تحصیلات نداره نام :مهدی نام خانوادگی:قاضی خانی نام پدر:جمشید تاریخ تولد:۱۳۶۴/۸/۲۵ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۹/۱۶ محل شهادت :خان طومان حلب محل دفن:قرچک وارمین 💜💜💜 شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار سیصد شصت و چهار در روستای حیدرخان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا امد و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار مایحتاج زندگی را تامین نماید عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب بویژه عضویت در گردان امام علی (علیه السلام)در فتنه ۸۸ و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهداء برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک ارام گرفت. از ایشان سه فرزند به نام های محمد متین ، نهال و محمدیاسین به یادگار مانده نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 47 چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود این بود که درست زمانی که اعزام میشدن سوریه تازه به یک توانایی معقولی رسیده بودن ولی این چیزها سد راههاشون نمیشه همسرشون تعریف میکردن : باور کنید دل کندن از مرد جوانم که هنوز 30 سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد. مهدی مردی بود که همیشه به من و بچه‌ها ابراز علاقه می کرد. رابطه صمیمانه‌ای با بچه‌ها داشت. بچه‌ها همیشه از سر و کول او بالا می‌رفتند. حتی محمدیاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانه‌های پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما می‌آید سریع می‌رود روی دوش او می‌نشیند. اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند، من حال غریبی پیدا کردم. حتی به خاطر اینکه یک‌جورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت می‌آید از این بهشت کوچکی که تازه ساخته‌ایم دل بکَنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمدیاسین خریده بودیم) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمی‌شنید. تصمیم اش را گرفته بود و من همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار اراده‌اش برای رفتن نبود انقدر غرق داستان زندگی شهید قاضی خانی بودم که قلبم با صدای زنگ در ریخت دستم گذاشتم روی قلبم و ب سمت در رفتم با دیدن تصویر عطیه تو آیفون -بیشعور تو بلد نیستی آروم زنگ بزنی عطیه:وا چی میگی تو بیا پایین منتظرم چادرم سر کردم کیف و گوشیم برداشتم رفتم پایین عطیه:بالا چی میگفتی ؟😒😏 -داشتم مطالب شهید قاضی خانی میخوندم زنگ زدی ترسیدم عطیه:دفعه بعد خبر میدم بعد زنگ میزنم خوبه ؟😁😁😁 -هرهر گوله نمک به معراج ک رسیدیم دیدیم آقای مقدم ،آقای محمدی بودن مقدم : دیشب با محسن حرف میزدم میگفت اصلا هنوز وقت نکرده بره زیارت این یه هفته هم بگذره این پسره صحیح سالم بیاد من خیالم راحت میشه محمدی:آره مخصوصا بااین تهدید داعش درسته نمیتونه احمدی:بچه ها خواهر عطایی فر اومدن -سلام مگه داعش زائرین اربعین تهدید کرده؟ محمدی که سرش انداخت پایین ولی مقدم سریع گفت : نه نه منظورمون محسن چگینی نبود محسن ،... -محسن کی ؟ احمدی یهو پرید وسط گفت :منظورمون کربلایی محسن بود بعدمشکوک پرسید شما نگران محسنید یعنی ؟😊 از سوتی خودم حرصم گرفت و با حرص گفتم نخیر عطیه وارد شد :سلام بچه ها از عطیه حال محمد میپرسیدن -چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره ی گوشه حسینه ماکت کربلا درست کنیم آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید ؟ مقدم :بله فردا میارم مدرستون فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میام (همه اینارو با یه خنده تو صداش گفت ) اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟ -اربعین ان شاالله میان یه بسته نذری بدیم عطیه :این وسایل تهیه کردید بگید ما بیایم برای تزئین حسینه خانم عطایی فر بریم خواهرجان ؟ -بله از حسینه ک خارج شدیم عطیه:میبنم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر کردم -😊🙈 عطیه:جان جان این لبخند و خجالت چی میگه یعنی داری بهش فکر میکنی ؟ -نمیدونم شاید روزها از هم گذشتن منو زینب چندتا از دخترا داشتیم حسینه تزئین میکردیم که صدای مقدم و چندتا پسر میمود صدای مقدم یواش شد:فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه ....... چادرم سر کردم ب سمت مقدم رفتم دستام میلرزید باصدای لرزان گفتم : من چیو نباید بفهمم مقدم :خواهر عطایی فر هیچی نشده بخدا تروخدا آروم باشید خانم علوی تروخدا بیاید عطیه:چی شده چرا زینب این حال روزشه مقدم: محسن ....😔😔 -شهیدشده ؟😭😭😭 مقدم:نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون ببنید مجروح شده نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏