eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
856 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
خطبه 8__zekrabab125.mp3
98.3K
نهج البلاغه خطبه ۸-درباره زبير و بيعت او @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
خطبه 9__zekrabab125.mp3
98.3K
نهج البلاغه خطبه ۹-درباره پيمان شكنان @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
خطبه 10__zekrabab125.mp3
116.7K
نهج البلاغه خطبه۱۰-حزب شيطان @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
خطبه 11__zekrabab125.mp3
106.5K
نهج البلاغه خطبه۱۱-خطاب به محمد حنفيه @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
خطبه 12__zekrabab125.mp3
149.5K
نهج البلاغه خطبه۱۲- پس از پيروزي بر اصحاب جمل @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
خطبه 13__zekrabab125.mp3
276.5K
نهج البلاغه خطبه۱۳-سرزنش مردم بصره @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
خطبه 14__zekrabab125.mp3
77.8K
نهج البلاغه خطبه۱۴-در نكوهش مردم بصره @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
خطبه 15__zekrabab125.mp3
102.4K
نهج البلاغه خطبه۱۵-در برگرداندن بيت المال @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری ☑️ تعداد قسمتها 78
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 71 -عه محسن چرا وایستادی محسن: دست خالی که نمیشه بریم بعدم سید میدونه رفتیم سونو پیام داده شیرینی یادت نره -باشه بالاخره رسیدیم خونه عطیه اینا اومدم خودم کیفم بردارم که محسن گفت: نه سنگینه من میارم کیفتو -زشته پیش آقاسید و آقا مهدی محسن :نه بابا اون تا خودشون ته زن ذلیلهای عالمن -باشه شیرینی یادت نره محسن؛ نه تو زنگ بزن تا وارد خونه شدیم سید:عه این شیرینی خوردن دارها محسن داماد دار شدم یا صاحب عروس محسن: داماد سید:بده این شیرینی ببینم همه دور هم نشسته بودیم که عطیه گفت :مهدیه جان بیا این چای ها ببر مهدیه کتاب سلام برابراهیم گذاشت روی مبل رفت چایی ببره بلند گفتم : من نمیدونم سر این کتاب چیه که همتون میخونید بهار:من میگم بهت کنار بهار نشستم بهار دستم گرفت تو دستش گفت : مهدیه یه خواب دیده که شهیدهادی اسم بچه ها گفته و سفارش کرده کتاب بخونن -چرا سفارش کرده بهار:نمیدونم بالاخره یه روزی معلوم میشه راستی امسالم میاید جنوب ؟ -آره میخام بچه ام تو هوای شهدا تنفس کنه خیلی زود سال ۹۶تموم شد با تمام اتفاقات تلخ و شیرین نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 72 دو روز از مهمونی خونه عطیه میگذره هی از محسن میپرسه مهمون امسال کاروان ما کیه میگه سوپرایزه برای تو بالاخره روز ۲۸ فروردین شد واقعا شدیدا سوپرایز شدم مهمان ویژه ما خانواده بودن جوان دهه هفتادی ک اول اسفند ۹۶در همین تهران خیابان پاسداران به درجه رفیع شهادت رسید فرقه ای به ظاهر عرفانی ولی در واقع ضد دینی به نام در گلستان هشتم خ پاسداران به طرز وحشتناکی به شهادت رسید مادر ،پدر شهید خیلی صبور بودن بعداز شهادت این جوان دهه هفتادی یا بهتره بگم هفتادوچهاری فهمیدم برای یک بسیجی سوریه،عراق،تهران فرقی ندارد هدف فدایی ولایت شدن است شهید حدادیان اربا اربا کردن با اتوبوس اول به شهادت رسید بعد قوم حرمله به پیکر نازش حمله کردن مادر شهید برامون گفتن: زمانی که محمدحسین در قبر گذاشتیم خون تازه از سرش ب محاسنش ریخت چیزی که همیشه آرزویش بود چهارروز بودن در کنار خانواده شهید حدادیان عالی بود وقتی از سفر برگشتیم از یگان با محسن تماس گرفتن که هفتم فروردین باید اعزام بشه مرز محل ماموریت شهر سراوان بود دوروز بعد متوجه شدم تو این ماموریت آقا مهدی ،آقاسید هم هستن فقط یک روز به رفتن محسن مونده بود محسن : زینب جانم لطفا بیا چند لحظه بشین کارت دارم -بفرمایید من در خدمتم محسن نشست کنارم دستم گرفت تو دستش و شروع کردن حرف زدن : زینبم هنوز یه سال نشده هنوز که همسرم شدی من همش ماموریت بودم زینبم اگه تو ماموریت اتفاقی برام افتاد مواظب خودت ،پسرمون باش من همیشه مواظبتون هستم -چرا این حرفا میزنی 😭😭 میخای تنهام بذاری😭😭 محسن:گریه نکن زینبم این یه سی دی از عکسهای منه اگه چیزی شد همینارو بده به فرهنگی یگانمون اشکات پاک کن من باید برم خونه مادراینا باهشون کار دارم -باشه مواظب خودت باش😔 نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏