eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
874 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
خطبه 8__zekrabab125.mp3
98.3K
نهج البلاغه خطبه ۸-درباره زبير و بيعت او @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
خطبه 9__zekrabab125.mp3
98.3K
نهج البلاغه خطبه ۹-درباره پيمان شكنان @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
خطبه 10__zekrabab125.mp3
116.7K
نهج البلاغه خطبه۱۰-حزب شيطان @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
خطبه 11__zekrabab125.mp3
106.5K
نهج البلاغه خطبه۱۱-خطاب به محمد حنفيه @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
خطبه 12__zekrabab125.mp3
149.5K
نهج البلاغه خطبه۱۲- پس از پيروزي بر اصحاب جمل @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
خطبه 13__zekrabab125.mp3
276.5K
نهج البلاغه خطبه۱۳-سرزنش مردم بصره @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
خطبه 14__zekrabab125.mp3
77.8K
نهج البلاغه خطبه۱۴-در نكوهش مردم بصره @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
خطبه 15__zekrabab125.mp3
102.4K
نهج البلاغه خطبه۱۵-در برگرداندن بيت المال @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری ☑️ تعداد قسمتها 78
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 71 -عه محسن چرا وایستادی محسن: دست خالی که نمیشه بریم بعدم سید میدونه رفتیم سونو پیام داده شیرینی یادت نره -باشه بالاخره رسیدیم خونه عطیه اینا اومدم خودم کیفم بردارم که محسن گفت: نه سنگینه من میارم کیفتو -زشته پیش آقاسید و آقا مهدی محسن :نه بابا اون تا خودشون ته زن ذلیلهای عالمن -باشه شیرینی یادت نره محسن؛ نه تو زنگ بزن تا وارد خونه شدیم سید:عه این شیرینی خوردن دارها محسن داماد دار شدم یا صاحب عروس محسن: داماد سید:بده این شیرینی ببینم همه دور هم نشسته بودیم که عطیه گفت :مهدیه جان بیا این چای ها ببر مهدیه کتاب سلام برابراهیم گذاشت روی مبل رفت چایی ببره بلند گفتم : من نمیدونم سر این کتاب چیه که همتون میخونید بهار:من میگم بهت کنار بهار نشستم بهار دستم گرفت تو دستش گفت : مهدیه یه خواب دیده که شهیدهادی اسم بچه ها گفته و سفارش کرده کتاب بخونن -چرا سفارش کرده بهار:نمیدونم بالاخره یه روزی معلوم میشه راستی امسالم میاید جنوب ؟ -آره میخام بچه ام تو هوای شهدا تنفس کنه خیلی زود سال ۹۶تموم شد با تمام اتفاقات تلخ و شیرین نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 72 دو روز از مهمونی خونه عطیه میگذره هی از محسن میپرسه مهمون امسال کاروان ما کیه میگه سوپرایزه برای تو بالاخره روز ۲۸ فروردین شد واقعا شدیدا سوپرایز شدم مهمان ویژه ما خانواده بودن جوان دهه هفتادی ک اول اسفند ۹۶در همین تهران خیابان پاسداران به درجه رفیع شهادت رسید فرقه ای به ظاهر عرفانی ولی در واقع ضد دینی به نام در گلستان هشتم خ پاسداران به طرز وحشتناکی به شهادت رسید مادر ،پدر شهید خیلی صبور بودن بعداز شهادت این جوان دهه هفتادی یا بهتره بگم هفتادوچهاری فهمیدم برای یک بسیجی سوریه،عراق،تهران فرقی ندارد هدف فدایی ولایت شدن است شهید حدادیان اربا اربا کردن با اتوبوس اول به شهادت رسید بعد قوم حرمله به پیکر نازش حمله کردن مادر شهید برامون گفتن: زمانی که محمدحسین در قبر گذاشتیم خون تازه از سرش ب محاسنش ریخت چیزی که همیشه آرزویش بود چهارروز بودن در کنار خانواده شهید حدادیان عالی بود وقتی از سفر برگشتیم از یگان با محسن تماس گرفتن که هفتم فروردین باید اعزام بشه مرز محل ماموریت شهر سراوان بود دوروز بعد متوجه شدم تو این ماموریت آقا مهدی ،آقاسید هم هستن فقط یک روز به رفتن محسن مونده بود محسن : زینب جانم لطفا بیا چند لحظه بشین کارت دارم -بفرمایید من در خدمتم محسن نشست کنارم دستم گرفت تو دستش و شروع کردن حرف زدن : زینبم هنوز یه سال نشده هنوز که همسرم شدی من همش ماموریت بودم زینبم اگه تو ماموریت اتفاقی برام افتاد مواظب خودت ،پسرمون باش من همیشه مواظبتون هستم -چرا این حرفا میزنی 😭😭 میخای تنهام بذاری😭😭 محسن:گریه نکن زینبم این یه سی دی از عکسهای منه اگه چیزی شد همینارو بده به فرهنگی یگانمون اشکات پاک کن من باید برم خونه مادراینا باهشون کار دارم -باشه مواظب خودت باش😔 نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 73 حس حالم با هر ماموریت فرق داشت دلم خبر از رفتن میداد ولی بی نهایت نگران زینب بودم تا سوار ماشین شدم شماره حسن برادر کوچکترم گرفتم -الو سلام حسن جان کجای داداش؟ حسن: سلام داداش من مغازه ام -اوکی پس من میام مغازه تا یه ربع دیگه اونجام [من متولد شصت نه بودم حسن هفتادی بود باید قبل رفتنم یه سری حرفها باهم بزنیم حسن مغازه مکانیکی داشت ] تا وارد مغازه شدم به شاگردش گفت : یاسرجان لطفا برو اون روغن ترمزها رو از حاجی بگیر حسن: سلام چه عجب اخوی از اینورا -سلام حسن آقای گل نه که ما شما رو میبینیم دارم میرم ماموریت حسن: خب به سلامتی -این بار به نظرم فرق میکنه حسن حرفم رک میزنم حس میکنم این رفت برگشتی نداره دلم میخاد مثل یه برادر پشت زینب باشی حسن: این چه حرفیه ان شاالله میری صحیح سالم برمیگردی من غلام زنداداش و بچه اش هستم -سلامت باشی داداش من دارم میرم خونه با مامان کار دارم میای بریم ؟ حسن :اره بریم وارد خونه که شدم مامان خیلی ناراحت بود که تنهام وقتی کل ماجرا بهش گفتم ناراحت شد ولی باید کار تموم میکردم : مادرم اگه اتفاقی برام افتاد دلم نمیخاد حتی یک ثانیه حسین از زینب جدا کنید یا مجبورش کنید ازدواج کنه اگه هم خواست ازدواجم کنه پشتش باشید مهریه زینب ۱۴سکه است که گردن منه پرداختش میکنم مادرم ببین اگه شهید شدم دلم نمیخاد آب تو دل زینب تکون بخوره زینب همش هیجده سالشه باید مواظب باشی مادر:این حرف ها چیه میزنی دلم میلرزونی ان شاالله صحیح سالم برمیگردی نگران زینب نباش برو خدا به همرات -من باید برم پیش خانم رضایی یادت باشه کارت تو کمدم فقط مال زینبه مادر: چشم کی میری -فردا حلال کن پسرت خیلی اذیتت کردم مادر : تو مایه افتخار منی 😔 برو خدا به همرات بعد از خونه مادر رفتم پیش خانم رضایی وصیت نامه ،کلید کمدم دادم بهشون از کارت بانکی ،نامه ب زینب که تو کمدمه بهش دادم بالاخره هفت فروردین شد ما به سراوان اعزام شدیم نام نویسنده :بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 74 دوهفته از رفتن محسن میگذشت یک،دوباری تلفنی حرف زده بودیم چندباری هم تو واتساپ حرف زده بودیم این بار برخلاف همیشه ک محسن میرفت کانالهای خبری چک نمیکردم هرروز کانالها چک میکردم از خواب پاشدم کانال خبری چک کردم دیدم اون خبری که نباید میدیدم دیدم """دیشب در حمله تروریستی در سراوان تعدادی از نیروی سپاه و ناجا به شهادت رسیدن شهدای سپاه عبارتند از -محسن چگینی احمد مصطفوی مهدی لشگری و پاسدار سید محمد علوی به درجه رفیع جانبازی رسید دستم روی شکمم اشکام رسید محسن رفتی 😭😭 به دو ساعت نکشید همه اومدن فقط جیغ میزدم تو بغل بهار از حال میرفتم پیکر محسن ظرف یک روز برگشت بهار تررررروخدا ببینمش 😭😭 ی لحظه فقط تروخدا یه لحظه محسنمم ببینم بهار:خواهرت بمیره آخه بارداری عزیزم -محســــــــن پاشو 😭😭 پاشو من چیکار کنم بی تو من چیکار کنم بی تو آخه 😭😭😭 پاشو زینب داره جون میده محسن پاشووووو عزیزدلم من حتی نمیتونم روی نازت ببینم 😭😭 مامان محسنم چطوری شهید کردن حسن :زنداداش بیا دستاش ببین 😭 آخ چقدر سخته مردت حتی نتونی برای بار آخر ببینی محسن روی دستها میرفت منو بزور پشتش میبردن پسرم بابات رفت من ب چشم خویشتن دیدم ک جانم رفت نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 75 هفت روز از رفتن محسن میگذشت روز،شب ،غذا خوردن،نفس کشیدن برام معنی نداشت من قبلا داغ برادر جوانم دیده بودم ولی به سختی داغ شوهر جوانم نبود اون موقعه هیچکس نمیتونست بهم بگه بالای چشمت ابروه گوشیم زنگ خورد به اسمش نگاه کردم """باباعلی """" -الو سلام بابا بابا علی: سلام دخترم خوبی ؟ باباجان من ب پدرت زنگ زدم عصری همه میام خونت ،فاطمه،حسنم بامن میان -باشه تشریف بیارید رفتم تو اتاق خوابمون عکس عروسیمون به دیوار اتاقمون بود محسن زود رفتی خیلی زود دارن میان که برام تصمیم بگیرن😭 میدونی تو این هفت روز چه حرفای شنیدم 😭 محسن من نمیخوام اسم هیچ مردی به جز تو بیاد تو شناسنامه ام توروخدا نذار ازهم جدامون کنن😭 نکنه باباعلی بخواد حسین ازم بگیره 😭 محسن من از دنیا بعد از تو میترسم😭😭 تو همون حال خوابم برد تو این باغ خیلی سرسبز بودم لباسهای که تن مثل لباس احرام بود زینبم -محسن 😭😭 کجا رفتی چرا تنهام گذاشتی 😭😭 بیا عزیزدلم بیا اینجا خانم کوچلوی من چرا گریه میکنی ؟ -محسن من میترسم 😭 **نترس عزیزدلم من همیشه پیشتم تو همیشه زن منی ما یه خانواده ایم من،تو،حسین دیگه نبینم بیخودی نگران اینده باشی پاشو برو مهمونات اومدن با صدای زنگ در چشمام باز کرد چشمام از اشک میسوخت چادرم سر کردم در باز کردم -سلام خوش اومدید بفرمایید تو باباعلی: سلام دخترم خوبی؟ بعداز۵ ‌دقیقه بابا مامان خودمم اومدن بعد از سلام علیک باباعلی شروع کرد باباعلی : حاج حسن من خواستم بیاید تا این حرفها رو در حضور شما به زینب جان بگم زینب جان محسن قبل شهادتش خیلی سفارش تو به ما کرده ماهم اومدیم بگیم تو و بچه ای که بارداری یادگار محسن مایی ولی خیلی جوانی برای تنها زندگی کردن تو چه بری خونه پدرت چه بیای خونه من دختر منی فقط بری خونه پدرت یعنی میخوای ازدواج کنی اما اگه بیای خونه ما عزیزی پیشمون بیشتر عزیز میشی -من فقط زن محسنم 😔 میام خونه پدرشوهرم به شرطی که شما تا آخرعمر من دختر خودتون بدونید نمیخام اسم کسی به جز محسن بیاد تو شناسنامه ام باباعلی: تو شمع خونه ما عزیزدلم حاج حسن فعلا وسایل زینب جان خونه شما باشه تا بعدا چندتا واحد پیش هم بخریم بابا:بله حتما نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 76 قرار شد همه باهم بمونیم اثاثم جمع کنیم ببریم بذاریم زیرزمین خونه پدرم بعد من برم خونه پدرشوهرم محسنم روزگاری میگفتن رسم است زن با لباس عروس بیاد خونه بخت با کفن از خونه شوهرش بره چرا بخت ،قسمت من برعکس همه هم جنسهام شد 😭 چرا تو رفتی نگفتی زینب بدون چی کنه تو این روزگار 😭 رقیه اومد سرم به آغوش گرفت گفت :من بمیرم برات بسه زنداداش پاشو بریم تو خونه خالی نشستی گریه میکنی به فکر بچه تو شکمت باش داشتیم از خونه بختم میرفتم با اسم همسر شهید خدا میدونست بقیه عمرم چطوری میگذره در بستم با گریه تموم شد عاشقانه های من به سال نکشیده تموم شد سرم گذاشته بودم به شیشه ماشین گریه میکردم که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود -بابا لطفا جواب بدید گوشیم باباعلی:چرا بابا خودت جواب نمیدی -شما جواب بدید من راحترم بابا بعداز قطع مکالمه گفت از فرهنگی یگان صابرین بود گفتن فردا میخوایم وسایل محسن بیاریم تحویل بدیم و گفتن دوشنبه هم برای گشایش کمد محسن تشریف بیارید یگان فقط تایید کردن خانمی به نام خانم رضایی هم همراهمون باشن نام نویسنده:بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
📚 بسم رب الشهدا 77 امروز فشار روحی خستم کرده بود فکرشم نمیکردم یه روزی اینجوری از خونه ای خودم برم اتاق دوران مجردی رقیه خانم از صبح خالی کرده بودن تا وسایل من جایگزین بشه و من باید دوران جدید زندگیم از اینجا شروع میکردم تو پذیرایی نشسته بودیم رو به حسن اقا گفتم :داداش میشه منو ببری مزار محسنم 😔 حسن آقا:بله بفرمایید بریم زنداداش با اون خانم رضایی تماس گرفتید؟ -نه الان تماس میگرم شماره بهار گرفتم -الو سلام بهار:الو سلام خواهری خوبی ؟ -نه بهار دلم میخواد برم پیش محسنم نمیخام دنیا بدون اونو 😭😭😭 بهار:گریه نکن عزیز خواهر کجایی -آه داریم میریم پیش محسن با برادرشوهرم 😭 بهار:‌ باشه میام اونجا وقتی رسیدیم حسن آقا رفت عقب ایستاد نشستم کنار محسن خوبی همسری؟😭 بدون من پیش سیدالشهدا بهت خوش میگذره نگفتی زنم بارداره بدون من چیکار کنه؟😭😭😭 نگفتیـ زینبم همش هیجده سالشه 😭😭 از خونمون رفتم 😭بدون تو 😭 محسن 😭😭 بهم نمیگن چطوری شهید شدی محسن من از دنیای بدون تو میترسم بهار:زینب رفتم تو بغل بهار -بهار دیدی زندگیم شروع نشده تموم شد بهار من باید چیکار کنمـ😭😭 فردا میخوان وسایل محسن بیارن بیا ببین هرچند شماها همتون میدونید محسنم چطور کشتن 😭😭 حسن: زنداداش بریم حالتون بد میشه خانم رضایی میشه کمکش کنید تا ماشین و با ما تا منزل بیاید اون شب ب ما چه گذشت بماند ساعت سه بعداز ظهر مادرم اینا اومدن بهار ،مقدم،احمدی وخیلی های دیگه بالاخره ساعت شش غروب شد چندتا پاسدار وسایل محسن آوردن بااشاره حسن بهار و رقیه اومدن کنارم نشستن تو ساک محسن سلام بر ابراهیم بود ولی وقتی کاور لباس رزم باز کردم خودم طفلم از درون جیغ میزدیم محسن تیرباران کرده بودن بعد سرش نیمه بریده بودن از پیش تا جلو برای همین همه ازم پنهان میکردن وقتی مهمونا رفتن رفتم تو اتاقم فقط جیغ زدم وقتی چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم دکتر:دخترم ماه هشتم بارداری هستی دوره حساسی هست بیشتر مواظب پسرت باش منو ببرید پیش محسن گروهکی اونشب قصد ورود و تجاوز ب خاک ایران داشته یک گروهک تروریستی وهابی بوده برای مراسم چهارده خرداد و شبهای قدر بود گروهکی تشنه به خون شیعه بود روزها میگذره و یک هفته بعد چهلم محسنم هست حاضرشده بودم برم مزار محسن که صدای خاله محسن مانع بیرون رفتم شد **خواهرجان زینب الان جوانه بالاخره میره حسن هم که جوانه خب همین الان صیغه هم کنید تا عده زینب تمام بشه مادر:خواهر این چه حرفیه زینب قصد ازدواج نداره فعلا نگو این حرفارو از اتاقم خارج شدم بدون سلام رد شدم نام نویسنده: بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 بسم رب الشهدا 😭 تمام طول راه تا مزار گریه کردم وقتی رسیدم مزار پاشووووو محسن 😭😭 پاشو که همه عالم و آدم دارن حرف ازدواج منو حسن میزنن😭😭 😭😭😭 مردم چه میفهمن چقدر سخته تو اوج جوانی بیوه شدن فقط کافیه با یه آقا تو کوچه خیابون صحبت کنی اونوقت چه فکرای درموردت میکنن ازدواج کنی میگن منتظر بود شوهرش بمیره شوهر کنه ازدواج نکنه میگن معلوم نیست کیو زیر سر داره که شوهر نمیکنه مادرشهید،پدر شهید،خواهرشهید،برادرشهید، فرزندشهید بودن سخته خیلی هم سخته ولی همسرشهید بودن سختره چرا که سایه مردی سرت نیست مردم چه خبر دارن از همسران شهدای که برای بودن در کنار فرزندشون مجبور ب ازدواج با برادرشوهرشون شدن ، همسران شهدای که از طرف خانواده شهید خیلی اذیت شدن ولی بخاطر فرزندشون تحمل کردن داشتم با محسن حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد اسم داداش حسن روی گوشی نمایان شد -الو سلام زنداداش کجای ؟ -پیش مردم 😔 جایی که کسی جرات نمیکنه بهم پیشنهاد ازدواج با برادرم بده 😭😭 میام اونجا من چند دقیقه دیگه حسن سر به زیر شروع کرد به حرف زدن : من شرمندتم زنداداش باید خیلی زودتر این موضوع خودم پیگیری میکردم دستام شروع کرد ب لرزیدن **حقیقتش من یکی از هم دانشگاههای خانمم زیر نظر دارم برای ازدواج همین امشب این موضوع مطرح میکنم تا شما هم خلاص بشی از این موضوع تا رسیدن هم من هم حسن آقا ساکت بودیم شب بعداز شام حسن رو به همه گفت:لطفا یه چند دقیقه همه بشینید تو این مدت خیلی از گوشه کنار به گوشم رسوندن که زنداداشت جوانه عقدش کن ولی زینب خانم همیشه همون زنداداش کوچلوی من میمونه ازتون میخام برای پایان این حرفای صدمن یه غاز فردا زنگ بزنید خونه خانم زارع اینا و هماهنگ کنید برای خواستگاری میخام روز چهلم محسن همه بفهمنن من نامزد کردم تا دیگه اسم ناموس برادر شهیدم نقل دهانها نباشه همون فرداشب حسن وسمانه بهم محرم شدن روزهای پایانی بارداری بیشتر محتاج بودن محسن بودم فقط مجلس چهلم یه نفر بلند گفت : معلوم نیست چیه که حتی برادرشوهرشم حاضر نشد باهش ازدواج کنه آااااااااخ همین حرف باعث شد که حالم بد بشه مااااامان نفهمیدم چی شد وقتی چشمام باز کردم مامانم گفت :پسرت صحیح سالم دنیا اومد تموم شد پسرم دنیااومد حالا سایه یه مردم محرم بالای سرم هست محسن پسرمون اومد سخت بود بدون تو ولی قول میدم حسینمون یه سرباز بزرگ کنم برای آزادسازی قدس 🙏 تقدیم به همسران شهدا نویسنده : بانوی مینودری .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرم‌افزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆 ❤️اگر فکر می‌کنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر نداده‌اید، لطفاً آن را به دوستان‌تان هم معرفی کنید🙏
✋✋✋ سلام ✍ ان‌شاءالله 📕 داستان جدید رو شروع میکنم با احترام به همه اعضای محترم 📗داستان واقعی 🖍 بنام 🔮 همه به یاد سربازانی که رفتن پشت مرزها با دشمن اسلام (داعش) جگیدند که من و شما راحت و با امنیت زندگی کنیم ، برای تمام شهدا بلاخص شهدای مدافع حرم و شهدای دفاع مقدس 3 🙏 تقاظایی دارم از شما دوستان 👈 هر نظری و پیشنهادی دارید ... برای بهتر شدن کانال اطلاع دهید . ☝️ در جبران زحمات من..!!! دوستان خودتون را دعوت کنید . 🙏🙏 ممنون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ سلام 🐢 #بچه‌ها دست پرآمدم🐬 🐱 #کارتون داریم 🐰 🐘 #شعر داریم 🐷 🐼 قصه داریم 🐹 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_صوتی قصه درخت ارزو 📢 با صداي پگاه قصه گو 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐞اینم یک ضرب‌المثل دیگه با شعر 🐍آش نخورده و دهن سوخته🐜 کانالی ویژه با تکالیف خلاق 😍😍 سعی کن بیست کلمه بعد دیدن این کلیپ از آن روی برگه بنویسی. 👌👌 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون باب اسفنجی 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا