eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
845 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📘 #نهمین کتاب #صوتی 🚩بنام📝"نهج البلاغه" امام علی (ع) 🔎 گردآورنده #سید_رضی 📌 بصورت #کامل 🔮شامل 241 خطبه ، 79 نامه ، 481 حکمت .
خطبه115 نهج‌البلاغه.mp3
297K
نهج البلاغه خطبه ۱۱۶-در اندرز به ياران @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه117مطالب‌صلواتی.mp3
133.2K
نهج البلاغه خطبه ۱۱۷-موعظه ياران @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه118 نهج‌البلاغه.mp3
104.6K
نهج البلاغه خطبه ۱۱۸-ستودن ياران خود @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه119مطالب‌صلواتی.mp3
346.1K
نهج البلاغه خطبه ۱۱۹-تحريض مردم به جهاد @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه120نهج‌البلاغه.mp3
209K
نهج البلاغه خطبه ۱۲۰-بيان فضيلتهاي خود @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه121مطالب‌صلواتی.mp3
481.3K
نهج البلاغه خطبه ۱۲۱-درحكميت @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه 122مطالب‌صلواتی.mp3
491.6K
نهج البلاغه خطبه ۱۲۲-خطاب به خوارج @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه123مطالب‌صلواتی.mp3
229.5K
نهج البلاغه خطبه ۱۲۳-هنگام نبرد صفين @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه124مطالب‌صلواتی.mp3
495.6K
نهج البلاغه خطبه ۱۲۴-تعليم ياران در كار جنگ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
خطبه125 نهج‌البلاغه.mp3
467.1K
نهج البلاغه خطبه ۱۲۵-در رابطه با خوارج @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست ☑️ تعداد قسمتها 112
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت _حالا داعش میدونست که ضربه ی سختی از این ی جدید الورود و ، که به نوعی پیشنهادِ هم محسوب میشد، خورده. و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردنِ مقصر بین خودشون، مثه سگ و گربه به جوون هم بیوفتن. 👈بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری، در دست ما ایرانیها..👌😏 حالم زیاد خوب نبود. عجولانه سوالم را پرسیدم _اما این امکان نداره.. چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و .. به میان حرفم پرید _صبر کنید.. چقدر عجله دارین.. بله.. اونا دنبال رابط بودن.. اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود. و اِلا عملا کشتنِ دانیال یا من، سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت. چون عملیاتی که نباید لو میرفت ، رفته بود و اونا انقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن. اما.. اما وقتی تعدادی از های اصلیشون تو دستگیر شدن، اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید باشه و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعاتو لو میده..چون دسترسی به اسمایی اون افراد برای کسی مثه دانیال غیر ممکن بود.اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره.. 👈بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت. پس 👈باید دانیالو پیدا میکردن👉 و تو اولین قدم سعی کردن تا به شما نزدیک بشن، البته از درِ دوستی. چون فکر میکردن که شما حتما از دانیال خبر دارین. اما تیرشون به سنگ خورد. آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون، خوونوادش هستن.اما پیدا کردنِ اون رابط براشون از هر چیزی مهمتر بود، ❌ به همین دلیل ♨️عثمان♨️ به عنوان یه دوست خوب و مهربون کنارتون موند و ازتون در برابر مشکلات و حتی صوفی هم مراقبت کرد. ❌ کسی که چهره ی دوست داشتنی و همیشه نگرانش باعث شد تا وارد خونه و حریم خصوصیتون بشه و حتی به عنوانِ یه عاشقِ سینه چاک بهتون پیشنهاد ازدواج بده..اونا مطمئن بودن که بالاخره دانیال سراغتون میاد و اگه عثمان بتونه اعتمادتونو جلب کنه، خیلی راهت میتونن، گیرش بندازن. اما بدخلقی و یک دنده گی تون مدام کارو برایِ عثمان و بالادستی هاش سخت و سختتر میکرد..❌ ناگهان خندید و دستش را رویِ گونه اش گذاشت _البته شانس با عثمان یار بود.. آخه نفهمید که چه دستِ سنگینی دارین، ماشالله..☺️ منظورش آن سیلی بود که در باغ به صورتش زدم.. _عثمان نفهید اما من طعم دست سنگین و بی رحمش را چشیده بودم. خجالت کشیدم.🙈 فقط سیلی نبود، یک بریدگی عمیق هم رویِ سینه اش به یادگار گذاشته بودم و او محجوبانه آن را به یاد نمیآورد.. ادامه دارد .... 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بد طعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد.😒 خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریزو درشتِ زندگیم باز میکردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند.نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟؟مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم..و رویایی از 💖خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک،💖 که طعمِ زبانم را شیرین میکرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش.. 💝خدایی که ندیدمش در عین بودن..💝 این جوان زیادی خوب بود.. آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم. ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار چاق و بامزه _بچه سید.. آخه من از دست تو چیکار کنم؟؟ هان؟؟ استعفا بدم خلاص میشی؟؟ دست از سر کچلم برمیداری؟؟؟😬😁 حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید _هیچی والا.. من جات بودم روزی دو رکعت نماز شکر میخووندم که همچین مریض باحالی گیر اومده.. مریض که نیستم، گل پسرم..😉😃 مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد _من میخوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور اونور بری؟؟ تو دکتری؟؟ تخصص داری؟؟جراحی؟؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم.. از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم..😬😁 حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد _خدا پدرمو بیامرزه پس.. داری لاغر میشیااا.. یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه.. برو بابت زحماتم شکرگذار باش..😃 پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد _امیرمهدی.. اینجایی؟؟ کشتی منو تو آخه مادر.. همیشه باید دنبالت بدوئم.. چه موقعی که بچه بودی.. چه حالا..☺️ 🌷امیر مهدی؟؟🌷 منظورش چه کسی بود؟؟ پرستار؟؟ حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد _بشین سرجات بچه.. فقط خم و راست شدنو بلده؟؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی..😐 حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت _خیلی نامردی.. حالا دیگه میری مامانمو میاری.. این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه.. پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد _برو بابا.. تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر.. گل کوچیک پیشکش.. در ضمن فعلا مهمون منی.. حسام _آدم فروش😬😁 حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد.😦😁 امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود ، مادرش؟؟ زن ویلچر به دست وارد اتاق شد _بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشاا.. با من طرفی.. و حسام مانند پسر بچه ایی مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد.. زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه _سلام عزیزم.. خدا ان شالله بهت سلامتی بده.. قربون اون چشمایِ قشنگت برم..😍☺️ با چشمانی متعجب،😳 جواب سلامش را با کلمه ایی دست و پا شکسته دادم. سلامی که مطمئن نبود درست ادا کرده باشم. حسام کمی سرش را خاراند _مامان جان.. گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه.. زن بدون درنگ به حسام تشر زد _تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری.. از وقتی بهوش اومدی من مثه مادر یه بچه ی دوسال دارم دنبالت میگردم..☺️ مادرش بود.. آن چشمها و هاله ایی از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت میداد.. حسام با لبخند دست مادرش را بوسید😘 _الهی قربونت برم.. ببخشید.. خب بابا من چیکار کنم. این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصله ام سر میره دیگه.. در ضمن برادر سارا خانووم، ایشونو به من سپرده.. باید از حالشون مطلع میشدم یا نه؟؟ بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو میدونستن، که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم.. البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که..☺️ ادامه دارد .... 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید _عه.. عه .. عه .. من کی مثه زندانبانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم.. تمام مریضایِ بخش میشناسنت..اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی..😄 زن دستی بر موهای ِ نامرتب حسام کشید _فدایِ اون قدت بشم من .. قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی.. از الانم هر وقت خواستی جایی بری، بدون ویلچر تشریف ببری، گوشِ تو طوری میپیچونم که یه هفته ام واسه خاطرِ اون اینجا بستری بمونی..😉☺️ حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد _مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بذار کنار.. مثلا مگه من فلجم.. این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه.. در ضمن گفتم سارا خانووم فارسی حرف زدنو بلد نیستن، اما معنیِ کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنااا.. آّبرمو بردین..😅😃 لبهایم از فرطِ خنده کش آمد..😄 این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند..ناگهان تصویر مادرِ بی زبانم در ذهنم تجدید شد.. و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود. حسام سرش را به سمت من چرخاند _سارا خانووم. ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم 🌷امیر مهدیِ🌷 .. امروز خیلی خسته شدین.. بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم..😊 به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم. و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند.. مادر حسام پیشانی ام را بوسید☺️😘 و همراه پسرش از اتاق خارج شد.. چشمم به کبوتر🕊 نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد. مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد.. چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه ی مان مهیا نمیشد؟؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی.. تهوع و درد لحظه ایی تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا..☕️😍💖 💝خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست..💝 درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم.. دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد. حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید.. کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود.. من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم.. 🙏آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم..🙏 از ته دل.. با تمام وجود..به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم. و آرزو میکردم که ای کاش حســـ🌷ــام بود و ✨قرآن✨ میخواند. هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود برآن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود درآن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم.. حسام آمد.. یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد.. از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما.. 💎محضه احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم.💎 عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود..حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند. انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد.. _پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتونو بپرسم.. الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد.. فعلا یا علی..😊✋ خواست برود که صدایش زدم _نرو.. بمون.. بمون برام قرآن بخوون..🙏 و ماند، آن فرشته سربه زیر… ادامه دارد ... 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت آن شب در هم آغوشیِ درد و ✨آیاتِ ✨وصل شده به حنجره ی حسام به خواب رفتم. با بلند شدنِ زمزمه ی اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم، چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود.. و حسامی که با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زده گی، آرامشش را دست و دلبازانه، فخرفرشی میکرد. به صورتِ خفته در متانت اش خیره شدم. تمام شب را رویِ همان صندلی به خواب رفته بود؟ حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام، دلبری میکرد محضه خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو ووحشی شناختم، در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا..😊😕 زمزمه ی اذان صبح در گوشم، طلوعی جدید را متذکر میشد، طلوعی که دهن کجی میکرد کم شدنِ یک روزِ دیگر ازفرصتِ نفس کشیدن ، و چند در قدمی بودنم با مرگ را.. و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثله آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را.. آستین لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم.. سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم.. این جوان مسلمان، چرا انقدر خوب بود؟ _نماز صبحه.. دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد _الان خوبین؟ سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم _دیشب اینجا خوابیدین؟ قرآن را روی میز گذاشت _دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم.. منم اینجا انقدر قرآن خووندم، نفهمیدم کی خوابم برد.. ممنون که بیدارم کردین. من برم واسه نماز. شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف میکنم… البته اگه حالتون خوب بود.. دوست نداشتم فرصتهایِ مانده را از دست بدهم.. فرصتی برایِ خلاء.سری تکان دادم _من خوبم.. همینجا نماز بخوونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین.. بعد از کمی مکث، پیشنهادم را قبول کرد. بعد از 🌟وضو و پهن کردنِ سجاده به 🌟نماز ایستاد. طنین تلفظِ آیات، آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ایی چشم پوشی نداشتم.. زمانی، نماز احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم. و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ایی رهایی، کنکاش میکردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه. انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم کرنش کرده باشد.😟 و من باز فقط نگاهش کردم. 👀عبادتش عطرِ عبادتهایِ روزهایِ تازه مسلمانیِ دانیال را میداد. سر به زیر محجوب رویِ صندلی اش نشست و حالم را جویا شد.. اما من سوال داشتم _چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟؟. در یک کلمه پاسخ داد _زیارت عاشورا...🌴🐎 اسمش را قبلا هم شنیده بودم. 💙زیارتی مخصوصِ شیعیان.💙زیارتی که حتی هم، را به درمیآورد.. نوبت به سوال دوم رسید _چرا به مهر سجده میکنی؟ یعنی شما یه تیکه خاک وگلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟؟🙁😟 با کف دست، محاسنش را مرتب کرد _ما '' '' مهر سجده نمیکنیم.. ما '' '' سجده میکنیم..👌 منظورش را متوجه نشدم _یعنی چی؟؟ مگه فرقی داره؟؟🙁😟 ادامه دارد ... 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم _فرق داره.. اساسی هم فرق داره.. وقتی “به ” مهر سجده کنی، میشی بت پرست.. اما وقتی ” روی” مهر سجده کنی اون هم برایِ خدا، میشی یکتا پرست. خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه.. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمالِ خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا؟؟ و پروردگار افلاک کجا..؟؟ ما “ ِ” مهر “ ” خدایِ آفریننده ی خاک و افلاک سجده میکنیم.. در کمال خضوع و خاکساری.. تعبیری عجیب اما قانع کننده.. هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باشد👈 بین “به” و “روی”..👉 اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود..😟 حتی سجده کردنش بر خدا..👌 اسلام و خدایِ این جوان، زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش.. بی مقدمه به صورتش خیره شدم _دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر..🍪☕️ هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود. اما لبخندش عمیقتر شد☺️ _چشم.. الان به اکبر میگم واستون بیاره.. دیشب شیفت بود.. مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد. و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد. و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر میچید.. باز هم چـــ☕️ـــای شیرین شده به دستش، طعم خدا میداد.. روسری را روی سرم محکم کردم _من میخواستم وارد داعش بشم.. اما عثمان نذاشت.. چرا؟؟ صدایی صاف کرد _خیلی سادست. اونا با ، میخواستن رو گیر بندازن.پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین.. تو قدم دوم نوعی ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خوونوادشو تهدید نمیکنه و درواقع نمایشِ اینکه سازمان و داعش بی خیالش شده. اینجوری راحتتر میتونستن دانیالو به سمت تله یعنی شما بکشن.. از طرفی با ورود شما به اون گروه، اتفاق خوبی انتظارشونو نمیکشید. حالا چرا؟؟ 👈اونا میدونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده. پس اگه شما عضو این گروه میشدین، یقینا دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل میشد و اونوقت موضوع، شکل دیگه ایی به خودش میگرفت. یعنی ایی..📡📺 اونا میدونستن که اگه ما جریان رو رسانه ایی کنیم خیلی خیلی واسه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرتها، گرون تموم میشه.. اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی داعش و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی و محسوب میشد..پس سعی کردن بی صدا پیش برن… و من حیران مانده بودم از این همه ساده گی خودم..😧 ادامه دارد .... 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت بعد از حرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم. پرسیدم _اون دختر آلمانی.. اونم بازیگر بود؟ حسام آهی کشید _نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری.. مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم _و نقش 💫یان💫 تو این ماجرا چی بود؟😟 لبانش را جمع کرد _خب… شما باید میومدین ایران.. به دو دلیل.. یکی حفظ و قولی که به دانیال داده بودیم.. دوم .. یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران.. از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده..پس از طریق شما اقدام کردیم. چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه.. 👈به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن. اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن.. یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده ، توی این انجمن ها فعالیت میکرد. 👈پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت. و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم..و از دانیالو خوونوادش گفتم..و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم. 👈وازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ازتون بخواد تا به ایران بیاید.. منظورش را درست متوجه نمیشدم. _خب یعنی چی؟؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی؟؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه ؟؟ سری به نشانه ی تایید تکان داد _قاعدتا باید میپرسید.. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم..اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره. چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندتش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم.. اما نشد.. 👈و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم.. 👈در مورد قسمت دوم سوالتون.. اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که.. 👈چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطر میندازه.. ادامه دارد ... 🌺 🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
4_705784661422375193.mp3
2.55M
داستان مادر امام زمان (عج) 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
کودکانه شعر 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 وقتی می گیم " بسم الله " یعنی " به نام خدا " خدای مهربونی که آفریده ما را هر چیزی که تو دنیاست نشونه ای از خداست واسه همینه دنیا این قدر قشنگ و زیباست خورشید و ماه تابون نعمت های فراوون خداست که آفریده پدر ، مادر برامون چون که خدای بزرگ " بخشنده " هست و " رحمان " خدای ما " رحیمه " با همه کس مهربان ما بچه ها همیشه هستیم به یاد خدا وقت شروع هر کار ما هم میگیم بسم الله 🍃🌸شاعر : تمنا رستگار 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد . 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝🦂 @zekrabab125 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
هدیه لحاف دوز.pdf
13.81M
#قصه #هدیه_لحاف_دوز توضیحات:پی دی اف 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 @zekrabab نهج‌البلاغه روان 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون پلنگ صورتی 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿