📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #پنجاه_و_هفتم
میان حرفش پریدم. کمی عصبی بودم😠 _لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه.. درسته؟؟ پس شما معامله کردین.. جونِ خوونوادش در قباله اون اطلاعات..
در سکوت به جملات تندم گوش داد
_نه.. اینطور نیست.. #امنیت دانیال یکی از #دغدغه های ما بود و هست.. ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون #بدلیلِ_تنفر عجیبی که ازپدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمونو رو هوا زد..بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدمو خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده، باز هم امنیت خوونوادش تامینه ..
اما اون میگفت که میخواد انتقام بگیره.. انتقام تمام بدبختی ها وسختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن..
افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود.
👈پس عملیات شروع شد. دانیال #نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد.
بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن..👌😏بعد از یه مدت دانیال #ژستِ_یه_مردِ_عاشقو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک میشه.. از شکل و #ظاهر گرفته تا #افکارو اعتقادات.. طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودن..
ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد
با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خورد.
حرفهای حسام درست ودقیق بود
_ما #مدام شما رو زیر نظر داشتیم، #تعقیبهایِ هر روزتون میتونست دردسر ساز بشه هم واسه #امنیت خودتونو دانیال، هم واسه #ماموریتی که ما داشتیم..
یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم، دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده..اما اینطور نشد و اون برخلاف تصورم، سختتر از این حرفا بود. و بالاخر بعد از یه مدت و #فریبِ_صوفی، با اون به #سوریه رفت. حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی..👉
سوالی ذهنم را درگیر کرد
_صبر کن.. حرفهایی که صوفی در مورد نحوه ی خروجش از آلمان میزد.. اون حرفا از کجا میومد؟؟ منظورم اینکه..
انگار کلامم را خواند
_تمام حرفهاش درست بود.. خط به خط.. جمله به جمله..اما نه در مورد خودشو دانیال..👉
اون در واقع #خاطراتی_واقعی از #ماهیت_اصلیِ گروهشون رو براتون تعریف کرد.. #اتفاقاتی که هر روز داره واسه اعضایِ اون گروه رخ میده..
هروز زنانی هستند که بدون آگاهی وبه امید ماه عسل، با همسرانِ داعشی شون به ترکیه میرن، اما سر از حریم سوریه و پایگاه این حرومزاده ها برایِ جهاد نکاح، در میارن.هروز هستند دخترا و پسرایی که به طمعِ وعده هایِ دروغینِ این گروه تو کشورایی مثه #فرانسه و #آلمان و الی آخر، خودشونو گرفتارِ خونِ یه عده زن و بچه ی مظلوم میکنن..
طمعی که یا مجبورین تا ته پاش وایستن و یکی بشی عین همون حیوونا..یا باید فاتحه ی نفس کشیدنشونو بخوونن و برن استقبال مرگ به بدترین شکل ممکن..
به صورتش خیره شدم
_یه سوال.. چجوری به دانیال اعتماد کردین.. نترسیدین که رابطتونو لو بده؟؟
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #شصت_و_سوم
لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم
_فرق داره.. اساسی هم فرق داره.. وقتی “به ” مهر سجده کنی، میشی بت پرست.. اما وقتی ” روی” مهر سجده کنی اون هم برایِ خدا، میشی یکتا پرست. خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه.. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمالِ خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا؟؟ و پروردگار افلاک کجا..؟؟
ما “ #روی ِ” مهر “ #به ” خدایِ آفریننده ی خاک و افلاک سجده میکنیم.. در کمال خضوع و خاکساری..
تعبیری عجیب اما قانع کننده..
هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باشد👈 بین “به” و “روی”..👉
اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود..😟 حتی سجده کردنش بر خدا..👌
اسلام و خدایِ این جوان، زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش..
بی مقدمه به صورتش خیره شدم
_دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر..🍪☕️
هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود.
اما لبخندش عمیقتر شد☺️
_چشم.. الان به اکبر میگم واستون بیاره.. دیشب شیفت بود..
مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد. و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد.
و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر میچید.. باز هم چـــ☕️ـــای شیرین شده به دستش، طعم خدا میداد..
روسری را روی سرم محکم کردم
_من میخواستم وارد داعش بشم.. اما عثمان نذاشت.. چرا؟؟
صدایی صاف کرد
_خیلی سادست. اونا با #نگهداشتن_طعمه_وسط_تله، میخواستن #دانیال رو گیر بندازن.پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین..
تو قدم دوم نوعی #امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خوونوادشو تهدید نمیکنه و درواقع نمایشِ اینکه سازمان و داعش بی خیالش شده. اینجوری راحتتر میتونستن دانیالو به سمت تله یعنی شما بکشن..
از طرفی با ورود شما به اون گروه، اتفاق خوبی انتظارشونو نمیکشید.
حالا چرا؟؟
👈اونا میدونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده. پس اگه شما عضو این گروه میشدین،
یقینا دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل میشد و اونوقت موضوع، شکل دیگه ایی به خودش میگرفت. یعنی #رسانه ایی..📡📺
اونا میدونستن که اگه ما جریان رو رسانه ایی کنیم خیلی خیلی واسه #وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرتها، گرون تموم میشه..
اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی داعش و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی #شکست_بزرگ و #فاجعه محسوب میشد..پس سعی کردن بی صدا پیش برن…
و من حیران مانده بودم از این همه ساده گی خودم..😧
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
🌺
🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_شش
حالا من هم 🌸شیعه🌸 بودم
اما مریدی که غریبی میکرد و گنگ، تماشا..
گاهی پای تلوزیون 📺مینشستم و به پیاده روی🌴🚶 مردم خیره🚶🌴 میشدم.
🌴🚶اینها به کجا میرفتند.. ؟؟
این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع میشد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق..😟
امیرمهدی و دانیال گوشه ایی از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر ازگاه گوش تیز میکردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ میکنم، محضه مردن.
تلوزیون مستندی از 🚶🚶پیاده روی میلیونی🚶🚶 به سویِ 🌴کربلا🌴را پخش میکرد.
به طرز عجیبی دلم پرنده 🕊شد، بال گشود و میل پریدن کرد.
چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟؟
یعنی میتونستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیررا امتحان کنم؟؟😢
با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم.
در اینترنت💻 پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم.
عکسها هواییت میکرد.😢
این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟
چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد.
لبخند زد و کنارم نشست.
_خانوم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژدهات تنها گذاشتی اومدی اینجا…😃😉
لب تاپ را به سمتش چرخاندم
_اینا رو ببین.. خیلی خوبه.. نمیشه ما هم بریم؟؟😟
نگاهش که به عکسها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد.
_دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی؟
ساده لوحانه و عجول پرسیدم
_خب بیا بگیریم، دوتایی بریم.. حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم..
لبخند زد😊
_والا ارباب خودش باید بطلبه..
نطلبه تا خودِ مرزم بری، برتمیگردونن.. واسه خودمم پیش اومده..
با تعجب نگاهش کردم
_واااه… حرفا میزنیاااا.. خب ویزا میگیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه اییه؟؟
با انگشت ضربه ایی به بینی ام زد
_صیغه ی طلبیدن، صیغه ی عجیبیه..
به این راحتیا نمیشه صرفش کرد..😉نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شدو اجازه ندادن که برم کربلا..تا آقا امام حسین زیرِ نامه اتو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش..
چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمیشدم. او از دعوتی ماورایی حرف میزد که برایِ من تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود.
دستی به محاسنش کشید
_اما ظاهرا آقا طلبیده..😎
از چه حرف میزد؟؟
با چشمانی پر سوال خیره اش شدم.. انگار جملاتش را مزه مزه میکرد تا خوب بیانشان کند.
تعلل اش نگرانم کرد.
منظورش را پرسیدم و او دستانم را درمشتش گرفت. کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد
_راستش سارا خانوم.. من باید برم ماموریت..😊
دنیا بر سرم آوار شد.😥😧
آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من به جایِ مادرش جان به لب شدم.اخم هایم در هم کشیدم .😠
با انگشت اشاره گره پیشانیم را باز کرد _اینجوری اصلا خوشگل نمیشینا..😉
و نرم و مهربان ادامه داد
_من یه نظامی ام.. و شما تاجِ سرِ یه مردِ نظامی..😇 چند روز دیگه باید برم عراق.. تامین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های #سپاهه…
از سراسرِ دنیا زائر میاد.. پیاده و سواره.. چشم خیلیا به این جمعیت میلیونیه..
باید #امنیتِ حریم امام حسین رو حفظ کرد.. نباید خار به پایِ زوار بره..
منم امسال طلبیده شدم.. باید برم..
عصبی و پر تشویش بودم.
_عراق؟؟ امنیت؟؟ در چند قدمیِ داعشیان؟؟
ناخودآگاه جواب دادم
_منم میام.. منم با خودت ببر..😨
عاشق که دل سپرده باشد با پا میرود
وقتی سر سپرده شد، جان بر کف میگیرد..
حسام دل داده بود یا سر؟؟
ادامه دارد ...
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #صد_و_دوم
دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم میدویدند..🚶🚶🌴🚶🌴🚶🚶
یکی برهنه.. دیگری با چند کودک.. 👶🍼
آن یکی سینه کشان..
گروهی صلیب✝ به گردن
و تعدادی یهودی پوش..✡
✅ومن میماندم که حسین، امام شیعیان است یا پیشوایِ یهودیان و مسیحیان؟؟؟✅
انگار اشتباهی رخ داده بود و کسی باید یاد آوریشان میکرد که حسین کیست..
🌴گام به گام اهل عراق به استقبال میآمدند و قوت روزانه شان 🍪🍵را دست و دلبازانه عرضه ی میهمانِ حسین میکردند..و به چشم دیدم التماسهایِ پیرزنِ عرب 🙏را به زائران، برایِ پذیرایی در خانه اش..
🌴💖این همه بی رنگی از کجا میآمد؟؟💖
چرا دنیا نمیخواست این اسلام را ببیند و محمد (ص) را خلاصه میکرد در پرچمی سیاه که سر میبرید و ظالمانه کودک میکشت..😒
👈من خدا را در لباسِ مشکی رنگ زائران..
👈پاهایِ برهنه و تاول زده شان..
👈آذوقه های چیده شد در طبق اخلاصِ مهمانوازانِ عرب
👈و چـــ☕️ـــایِ پررنگ و شیرین عراقی دیدم..
حقا که چای هایِ غلیظ و تیره رنگ اینجا دیار، #طعم_خدا میداد..😇😋
گاهی غرور 😌😢بیخ گلویم را فشار میداد که ایرانیم. که این خاک #امنیتش را
👈بعد از خدا و صاحبش حسین،
👈مدیونِ حسام و دوستانِ ایرانی اش است..
و چقدر قنج میرفتم دلم.
امیرمهدی مدام از طریق تلفن جویایِ حال و موقیت مکانی مان بودو به دانیال فشار میآورد تا در موکبهایِ بعدی سوارِ ماشین بشویم، اما کو گوشِ شنوا..😅😌
شبها🌃 در موکبهایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد اتراق میکردم
و بعد از کمی استراحت، راه رفتن پیش میگرفتیم.🚶🚶🌴🌴
🌴حال و هوای عجیبی همه را مست خود کرده بود.
گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد 😣و من با تمام قدرت رو به رویش می ایستادم.. قصد من تسلیم و عقب نشینی نبود. 😏💪و دانیال در این بین کلافه حرص میخورد ونگرانی خرجم میکرد.😨
بالاخره بعد از سه روز انتظار،
چشم مان به 😭جمالِ تربت حسین (ع)😭روشن شد و نفس گرفتم عطر خاکش را..
در هتل مورد نظر اسکان داده شدیم
و بعد از غسل زیارت عزم حرم کردیم. پا به زمین بیرونِ هتل که گذاشتم، زیارت را محال دیدم.
مگر میشد از بین این همه پا، حتی چشمت به ضریحش روشن شود؟؟
دانیال از بین جمعیت دستم را کشید وگفت که به دنبالش بروم.. شاید بتواند مسیری برایِ زیارت بیابد.
و منِ ناامید دست که هیچ، دل دادم به امیدِ راه یابیِ برادر..
روی به رویِ میدانی که یک #مشک وسطش قرار داشت ایستادیم
_اینجا کجاست؟؟
دانیال نگاهی به اطراف انداخت
_میدون مشک.. حرم حضرت عباس اون طرفه.. نگاه کن..👀😢
عباس..
مردی که نمیتوانستم درکش کنم..اسمش که می آمد حسی از #ترس و #امنیت در وجودم میپیچید..
❤️عینیت پیدا کردنِ واژه ی جذبه..❤️
دانیال دستم را در مشتش گرفت و فشرد.
خیره به مشکِ پر آب، خواست دلم را به زبان آوردم
_نمیشه یه جوری بریم تو حرم نه..؟؟ خیلی شلوغه..
صدایش بلند شد
_من میبرمت.. اما این رسمش نبودابانو..😍☝️
نفسم از شوق بند آمد.😇😍
به سمتش برگشتم. 🌷امیرمهدیِ🌷من بود. با لباسی نیمه نظامی و موهایی بهم ریخته..اینجا چقدر زود آرزوها برآورده میشد..
اشک امان را بریده بود و او با لبخند نگاهم میکرد
_قشنگ دقمون دادی تا رسیدی..☺️😉
ادامه دارد....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴