📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #صد_و_دوم
دلدادگانی که از همه جای دنیا به سمتِ منبعی معلوم میدویدند..🚶🚶🌴🚶🌴🚶🚶
یکی برهنه.. دیگری با چند کودک.. 👶🍼
آن یکی سینه کشان..
گروهی صلیب✝ به گردن
و تعدادی یهودی پوش..✡
✅ومن میماندم که حسین، امام شیعیان است یا پیشوایِ یهودیان و مسیحیان؟؟؟✅
انگار اشتباهی رخ داده بود و کسی باید یاد آوریشان میکرد که حسین کیست..
🌴گام به گام اهل عراق به استقبال میآمدند و قوت روزانه شان 🍪🍵را دست و دلبازانه عرضه ی میهمانِ حسین میکردند..و به چشم دیدم التماسهایِ پیرزنِ عرب 🙏را به زائران، برایِ پذیرایی در خانه اش..
🌴💖این همه بی رنگی از کجا میآمد؟؟💖
چرا دنیا نمیخواست این اسلام را ببیند و محمد (ص) را خلاصه میکرد در پرچمی سیاه که سر میبرید و ظالمانه کودک میکشت..😒
👈من خدا را در لباسِ مشکی رنگ زائران..
👈پاهایِ برهنه و تاول زده شان..
👈آذوقه های چیده شد در طبق اخلاصِ مهمانوازانِ عرب
👈و چـــ☕️ـــایِ پررنگ و شیرین عراقی دیدم..
حقا که چای هایِ غلیظ و تیره رنگ اینجا دیار، #طعم_خدا میداد..😇😋
گاهی غرور 😌😢بیخ گلویم را فشار میداد که ایرانیم. که این خاک #امنیتش را
👈بعد از خدا و صاحبش حسین،
👈مدیونِ حسام و دوستانِ ایرانی اش است..
و چقدر قنج میرفتم دلم.
امیرمهدی مدام از طریق تلفن جویایِ حال و موقیت مکانی مان بودو به دانیال فشار میآورد تا در موکبهایِ بعدی سوارِ ماشین بشویم، اما کو گوشِ شنوا..😅😌
شبها🌃 در موکبهایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد اتراق میکردم
و بعد از کمی استراحت، راه رفتن پیش میگرفتیم.🚶🚶🌴🌴
🌴حال و هوای عجیبی همه را مست خود کرده بود.
گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد 😣و من با تمام قدرت رو به رویش می ایستادم.. قصد من تسلیم و عقب نشینی نبود. 😏💪و دانیال در این بین کلافه حرص میخورد ونگرانی خرجم میکرد.😨
بالاخره بعد از سه روز انتظار،
چشم مان به 😭جمالِ تربت حسین (ع)😭روشن شد و نفس گرفتم عطر خاکش را..
در هتل مورد نظر اسکان داده شدیم
و بعد از غسل زیارت عزم حرم کردیم. پا به زمین بیرونِ هتل که گذاشتم، زیارت را محال دیدم.
مگر میشد از بین این همه پا، حتی چشمت به ضریحش روشن شود؟؟
دانیال از بین جمعیت دستم را کشید وگفت که به دنبالش بروم.. شاید بتواند مسیری برایِ زیارت بیابد.
و منِ ناامید دست که هیچ، دل دادم به امیدِ راه یابیِ برادر..
روی به رویِ میدانی که یک #مشک وسطش قرار داشت ایستادیم
_اینجا کجاست؟؟
دانیال نگاهی به اطراف انداخت
_میدون مشک.. حرم حضرت عباس اون طرفه.. نگاه کن..👀😢
عباس..
مردی که نمیتوانستم درکش کنم..اسمش که می آمد حسی از #ترس و #امنیت در وجودم میپیچید..
❤️عینیت پیدا کردنِ واژه ی جذبه..❤️
دانیال دستم را در مشتش گرفت و فشرد.
خیره به مشکِ پر آب، خواست دلم را به زبان آوردم
_نمیشه یه جوری بریم تو حرم نه..؟؟ خیلی شلوغه..
صدایش بلند شد
_من میبرمت.. اما این رسمش نبودابانو..😍☝️
نفسم از شوق بند آمد.😇😍
به سمتش برگشتم. 🌷امیرمهدیِ🌷من بود. با لباسی نیمه نظامی و موهایی بهم ریخته..اینجا چقدر زود آرزوها برآورده میشد..
اشک امان را بریده بود و او با لبخند نگاهم میکرد
_قشنگ دقمون دادی تا رسیدی..☺️😉
ادامه دارد....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴