eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
874 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی📙 با مضمون را شروع کرده بودم. خواندمو خواندم، 👈از ریحانه گیِ زن تا نعمت خدا بودن اش. گذشته ام را بالا و پایین کردم. در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود.. تا یادم میآمد کتک بود و فحاشی.. 👈راستی پدرم واقعا مسلمان بود؟؟ اسلام چنان از مقام زن میگفت که حسرت زده خود را در آیینه برانداز کردم. یعنی گنج بودم و خودم نمیدانستم؟😟 بیچاره مادر که از زنانگی اش فقط تحقیر و ضعف را تجربه کرد. و بیشتر حیرت زده شدم وقتی که دانستم علی (ع)، شیرِ میدان جنگ، همسرش فاطمه را با جمله _جان علی به فدایت😍 صدا میزد و من در مردانگی پدرم جز کمربندی در دست محضِ کبودیِ تنِ مادرم ندیدم.😒 اسلام را دینی عقب مانده میپنداشتم چون در عصر پیشرفت پیروانش را به حجاب محدود میکرد. 👈حجابی که آن را پارچه ایی سیاه، پیچیده به دور زنان میدیدم، جهت هوشیار نشدنِ غریزه ی نافرمانِ مردانش، مردانی که گرسنگی شان سیری نداشت. 👈اما حالا میخواندم که حجاب چشمانِ مرد، هم وزنی دارد با زن. و حسام از یک عمر زندگیم محجبه تر بود.. حجاب در اسلام یعنی چشمانِ حریصِ نانوا و مردِ راننده، ارزش تماشایت را ندارد. 👈حالا میدانستم که زن در اسلام یعنی ملکه باش نه روسپیِ دست خورده ی کلوبهای شبانه.👉 شمایل آن چند زن و دختر محجبه با روسری ، کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در چادر👌 که با اولین گامهایم در فرودگاه ایران دیدم، در خاطراتم زنده شد. خودش بود.. حجاب یعنی همین..😊👇 💎زیبا باش.. اما محجوب و دست نیافتنی..💎 🌷حسام پنجره ایی تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد اُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود. از اینجا دنیا پر از رنگ، خود نمایی میکرد.و حالا ، من 🌙روسری🌙 را دوست داشتم.. تنفرهایی که به لطف امیر مهدی فاطمه خانم از دلپذیرترینهایِ زندگی ام شد. آن روز مثله همیشه مشغول کنکاش برایِ یافتنِ جواب در لابه لایِ کتابها بودم که تقه ایی به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد. با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم. وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید. و من سراسر نبض شدم.💓 رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت.😊انگار خوب متوجه ی نیمچه پوشیدگی ام شده بود. لب به گفتن باز کرد از دانیال، از سلامتی اش، و از سفر..سفری از جنس ماموریت.. نام ماموریت به سوریه که آمد، دستانم یخ زد. با چشمانی ملتهب به وجودِ سراسر آرامش اش خیره شدم.. سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی بر نمیگشت.. نفسی برایِ کشیدن نمانده بود. کاش میشد که نرود..😨 با لبخند بسته ایی کوچک را به طرف گرفت. _ناقابله.. امیداورم خوشتون بیاد.. البته زیاد خوش سلیقه نیستم.. ببخشید.. ماتِ متانتش بودم.😟 نباید میرفت.. من اینجا تنهایِ تنهایم.. مکثم را که دید، کمی سرش را بلند کرد _چیزی شده؟؟ حالتون خوب نیست؟؟ سری تکان دادمو بسته را از دستش گرفتم.به طرف در قدم برداشت _مزاحمتون نمیشم، استراحت کنید. اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید.. یا علی... ابرویی در هم کشیدم _چرا دیگه نبینمتون؟؟ لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کرد _سوریه ست دیگه.. میدون جنگ.. جملاتش اصلا قشنگ نبود. داشت کلافه ام میکرد.😟 _اصلا سوریه به شما چه ربطی داره.. از ایران پاشدین میرین سوریه که چی؟؟ مگه اونجا خودش سرباز نداره؟؟ مرد نداره؟؟🙁 ادامه دارد .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت _جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هزینه میکنید که چی بشه..؟؟ سوریه.. لبنان.. عراق.. افغانستان.. فلسطین.. و.. و.. و.. آخه به شماها چه..؟؟ عصبی بودم و تشخیصش نیاز به هوش سرشار نداشت.دستی به ابرویش کشید و نفسی عمیق بیرون داد. خنده از لبهایش حذف نمیشد؟؟ _خب.. اولا خدا میگه وقتی صدای کمک مسلمونی رو شنیدی واسه کمک بهش شتاب کن.. 👈پس رسم بچه مسلمونی نیست که مردم بیگناهو تیکه پاره کنن، ما بشینیم اینجا آبمیوه و کلوچه امونو بخوریم.. 👈دوما… کشورهایی که نام بردین همه اشون خط مقدم ایران هستن.. هدف داعش و بقیه ابر قدرتها از حمله و ناامن کردن این کشورها، رسیدن به ایرانه.. یه نگاه به نقشه بندازین، دور تا دور ایران آتیشه.. و ایران حکم ابراهیمو داره وسطه شعله هایِ سوزان..ابراهیم نسوخت.. ما هم نمیذاریم که ایران بسوزه.. 👈من.. دانیال و بقیه میریم تا اجازه ندیم حتی دودش به چشم هموطنامون بره.. 👈ما جون و پولو وقتمونو میبریم اونجا تا مجبور نشیم تو خاک خودمون هزینه اشون کنیم.. مرزهامونو تو عراق و سوریه و الی آخر حفظ میکنیم تا شما با خیال راحت و بدون ترس از اینکه هر آن یه مشت وحشی بریزن تو خونه اتون، راحت کتاب دست بگیرنو مطالعه کنید.. اینجا ایرانه.. سرزمین دست نیافتنی واسه ابرقدرت های دنیا..مرزامونو تو اون کشورها نگه میداریم تا دشمن نزدیک مرزای ما نشده و ما اونوقت تازه به این فکر بیوفتیم که باید جلوی پیشروی شونو بگیریم تا وارد خاکمون نشدن… 👈ما تو سوریه و عراق و لبنان و فلسطین و الی آخر نفس دشمنو میبریم تا لب مرز از ترس ورودشون به خاک ایران، نفسمون بند نیاد.. منطق حرفهایش، خاموشم کرد.. من فقط نوک بینی ام را تماشا میکردم و او..سکوت و نفس عمیقم را که دید با خداحافظی از اتاق بیرون زد. و من ماندم حسرت زده که ای کاش برای یکبار هم که شده آواز قرآنش را ضبط میکردم. بسته ی هدیه اش را باز کردم. یک روسری بزرگ با رنگهایِ در هم پیچیده ی شاد. خوش سلیقه نبود؟؟ این مرد بیشتر از ظرفیتش زیبا بین بود.. چند روزی از رفتن حسام میگذشت و فاطمه خانم گه گاهی به خانه ی ما میآمد و با پروین هم کلام میشد. حرفایش برای جذاب بود از همسر شهیدش گفت و 🌷امیری مهدی🌷ِ تک فرزند، که هیچ وقت پدرش را ندید. از دلشوره ها و نمازهایِ شبانه اش که نذر میشد برایِ سلامتیِ تنها امیدِ نفس کشیدنش. از دلتنگی ها و دلواپسی هایِ مادرانه اش در ثانیه ثانیه های زندگی.. ازنگرانی هایِ ایرانی مَآبش برای توپ بازی هایِ کودکانه ی پسرش در کوچه هایِ بچگی گرفته، تا ماموریتش در آلمان و حالا وسطِ داعشی هایِ حیوان مسلک در سوریه.. من زیادی به این مادر بدهکار بودم... ادامه دارد .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم از او، هیچ اطلاعی نداشتم. روزهایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش. حالا در کنار دانیال، دلم برایِ سلامتیِ مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد. جلویِ آینه ایستادم. کلاه از سر برداشتم و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم. صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد. هیچ مردی میتوانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند؟؟😥 بغض چنگ شد. 😢زندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به ته دیگش رسیده بودم. دیگر چیزی از من نمانده بود.. نه زیبایی.. نه سلامتی.. نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن.. 💖اما خدا بود.. دانیال بود.. و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم..💖 راستی چرا نمیمردم.. دکتر که ناامیدانه از بودنم میگفت.. خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود.. هنوز هم درد بود.. تهوع بود.. بی قراری و کلافه گی بود..😣 لبخند بر لبم نشست. معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم، هنوز هم زنده ام؟؟ انگار یک چیز به شدت کم بود.. 🌟شاید نماز..🌟 خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز.. باید یاد میگرفتم و امیدی به پروین نبود، چون قاعدتا زبانم را نمیفهمید. سراغ لپ تاپم💻 رفتم. طریقه نماز خواندن را سرچ کردم..همه چیز را در کاغذی یاد داشت کردم و یکی یکی طبق دستوری که نوشته بود، اعمالش را انجام داد.. اما نمیشد. گفتن آن جملات عربی از من ساخته نبود. چون من اصلا زبان عربی نمیدانستم.. به سراغ پروین رفتم. از او هم خبری نبود. اتاقها را به دنبالش زیرو رو کردم نبود. نه خودش .. نه مادر.. به ساعت که نگاه کردم یادم آمد، مادر را به امامزاده برده .. اما من دلم نماز میخواست.. دوست داشتم مانند دختر بچه ایی لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیادی.. کاش حسام بود.. ناامید رویِ مبل نشستم و به پنجره ی باران زده ی سالن خیره شدم.. دیدن درختان عریان از پشت شیشه زیادی دلنوازی میکرد.. صدایِ زنگ خانه بلند شد. پروین کلید داشت. پس چه کسی بود..؟؟😟به آیفن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود خیره شدم. کسی در مانیتور دیده نمیشد.. اما زنگ دوباره تکرار شد.. ترسیدم..😨 کسی در خانه نبود.. اگر دوستان عثمان به سراغ آمده باشن چه؟؟ قهرمانِ داستانم در سوریه به سر میبرد.. لرز به تنم افتاد.. و طنین خطر چندین و چندبار تکرار شد. نباید در را باز میکردم.. اما.. صدایِ تیکی از در بلند شد. پشت پنجره ایستادم. کلید.. کلید داشتند..😰 در باز شد و من بدون تامل، با وجودی سراسر نبض به طرف اتاقم دویدم..🏃♀در اتاق را بستم و به آن تکیه داد.خواستم کلیدش کنم، اما نشد.. یادم آمد، حسام کلید را از روی در برداشته بود تا نتوانم خودم را در اتاق حبس کنم و اون مجبور به شکستن در شود.. با تمام سلولهایم خدا😰🙏 را صدا میزدم. اینبار اگر دستشان به من میرسید، زجرکُشم میکردند. کاش حسام بود.. چشمانم از شدت اشک دو دو میزد. به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پنهان شدم. امن تر از آن هم مگر جایی وجود داشت؟؟ صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید.. وارد شده بود و در خانه سرک میکشید.. نه.. خدا کند به اتاق من نیاید.. تضمین نمیدادم که جیغ نکشم. به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندانهایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو.. طنین گامها نزدیک و نزدیک میشد. مقابل اتاقم ایستاد. نفسم بند آمد. اما ناگهان مسیرش را عوض کرد. از اتاق دور شد.. مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود. چون دیوار به دیوار با من بود. چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم. اصلا در این روزِ بارانی چه وقتِ امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم.. برگشت.. آرام و شمرده گام برمیداشت. در را باز کرد و در چارچوبش ایستاد. حالا پاهایش در تیررس نگاهم بود. ازفرط ترس ، صدایِ بلندِ تپش قلبم را میشنیدم و وحشت زده از اینکه نکند به گوش اوهم برسد؛ این کوبشِ سرکشِ نبض.. به سمت تخت آمد. کنارش ایستاد و مکث کرد. یعنی.. یعنی قصد داشت تا زیر تخت را بگردد..؟ صدایش بلند شد و وجودم سکته وار لرزید _تو دهاتهایِ آلمان، اینجوری قایم میشدن؟؟😄 نصفه لنگت وسط اتاقه، اونوقت کله اتو بردی زیر تخت که مثلا پیدات نکنم؟؟ من موندم اون حسام بدبخت با این خنگ بازیات چی کشید..البته شاید شیوه جدید استتاره ما بیخبریم..😂 زبانم بند آمده بود. از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد. ادامه دارد .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید.😄 باورم نمیشد با بهت به صورتش خیره شدم.😳 همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلندو طلائی اش، کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان میداد. نگاه رویِ چهره ام چرخاند. غم در چشمانش نشست.. حق داشت، این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت.. محکم بغلم کرد.. آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنیدم و من انقدر در شوک غرق بودم که نمیدانست باید بدوم..؟؟ فریاد بزنم..؟؟ یا ببوسمش..؟؟ دانیال، برادر من .. در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم.. مرا از خودش دور کرد.. چشمانش خیس بود.. اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم. _چیه..؟؟ نکنه طلبکارم هستی..میخوای بفرستم مناطق اشغالی، روشهایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی..؟؟؟ خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم..😜 اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم.بعد میگم خنگِ داداشتی، بهت برمیخوره..😄 با لبخند به صورتش خیره ماندم..😊 کاش دنیا این لحظه ها را از فرصتِ زنده بودنم کم نمیکرد.. دوست داشتم او حرف بزند و من تماشا کنم.. از جوک هایِ بی مزه اش بگوید و من فقط تماشا کنم.. از خالی بندی هایِ مردانه اش بگوید و من باز هم فقط تماشایش کنم.. چقدر فرصت کم بود برایِ تماشایِ این تنها برادر..طلبکارانه سری تکان داد _چیه عین قورباغه زل زدی به من..؟؟ خوشگل، خوش تیپ ندیدی؟؟؟ یا اینکه الان میخوای بگی که مثلا خیلی مظلومی و از این حرفا؟؟بیخود تلاش نکن.. جواب نمیده.. من حسام نیستم که سرم شیره بمالی.. خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاشو گذاشت سوریه دنبال شهادته. روزی سه بار میره تو تیرس دشمن وایمیسته میگه داعش بیا منو بکش..😂 خندیدم، بلند..خودِ خودِ دیوانه اش بود.. بی هیچ تغییری..😍 اما دلم لرزید، کاش بی قرارِ حسام نبودم. یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم. بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود. پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد و او با شیطت جواب داد _بابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم. اما نمیدونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری.. گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در..😄وقتی دیدم کسی باز نمیکنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو. بعدم خواستم وسایلو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشارِ خنگترین خواهر دنیا مواجه شدم. همین..ولی خب شد نکشتیماااا..😄راستی چرا انقدر ترسیده بودی آخه.. ؟؟ از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمیکند..😊 ادامه دارد .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمیآورد سرِ بی مو وصورتِ اسکلتی ام را و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده. از جایش بلند شد _یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟؟😄😉 از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم _نداریم.. چایی میارم..😊 چشمانش درشت شد 😳از فرط تعجب _چایی؟؟ تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خوونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره.. حالا میخوای چایی بریزی؟؟ و او نمیدانستم چـــ☕️ـــای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود.. چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد.. و این روزها عطرش مستم میکرد.. بی تفاوت چای ریختم. در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشد _اما حالا همه چیز برعکس شده..عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه.. و من چقدر ساده نفرت در دلم میکاشتم. متجعب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم _از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم.. و اون وقتها هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده میکردم، تهوع آور بود.. ابرو بالا داد😟 _و الان چطور؟؟ نفسی عمیق کشید و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم _اما اشتباه بود.. اسلام خلاصه میشه تو 🌹علی.. و علی حل میشه تو خدا.. خب من هم اون وقتها نمیدیدم.. دچار فکری بودم.. اما حالا نه.. چای رو دوست دارم.. عطرش آرومم میکنه.. چون.. چه باید میگفتم؟؟ اینکه چون حسام را در ذهنم مرور میکند؟؟ زیر لب زمزمه کرد _علی.. اسمی که لرز به بدن بابا مینداخت.. نگاهم کرد _این یعنی اینکه مثله یه شیعه علی رو دوست داری؟؟😟 شانه ایی بالا انداختم _شیعه و سنی شو نمیدونم..اما علی رو به سبک خودم دوست دارم..😉 سری تکان داد، اگر پدر بود حکمی جز اعلام برایم صادر نمیکرد. و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد.. بدون هیچ اعتراضی.. انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت. از چای نوشید و لبخند زد _آفرین.. کدبانو شدیااا.. عجب چایی دم کردی..😉 خب نظرت در مورد قهوه چیه؟؟ یعنی دیگه نمیخوریش؟؟😟 استکان را زیر بینی ام گرفتم.. چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟؟ _اولا که کار من نیست و پروین دم کرده😉 دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه..سوما نوچ.. خیلی وقته دیگه نمیخورم..😇 خندید _دیوونه ایی به خداا.. خلاص..😄✋ ناگهان صدای در بلند شد. به سمت پنجره رفتم. پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه میآورد. نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست؟؟ در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت.. از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم. هنوز هم لوس و مامانی بود. بدون لحظه ایی درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد. 😘پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد. و اما مادر.. مکث کرد.. مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد. انتظارِعکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم. اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش، دیوانه اش کند.. ولی ورق برگشت.. مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد.. بلند گریست و بوسه بارانش کرد😫😭😘😘 ادامه دارد ... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 ☕️ ☕️ قسمت هم خوشحال بودم، هم ناراحت.. خوشحال از زبانِ باز شده اش.. ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم. شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود. چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر میگذشت.. و جز تکرار گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد.. باز هم خیره میشد و حرف نمیزد.. زبان میبست و روزه ی سکوت میگرفت.. اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده. مدتی از آن روز می‌گذشت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه میکرد . صبح به محل کار نظامی اش میرفت، و نخبه گی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش میکرد. و عصرها در خانه با شیطنتها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد میآورد. با همان جوکهای بی مزه و آوازخواندنهایِ گوش خراشش.. حالا در کنار من، پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد.چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضا خانی..؟؟ حسام همیشه میخندید..و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود .. اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد. و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش، بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم.😊🙈 زمان میدووید و من هر لحظه ترسم بیشتر میشد از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم. سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم. آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی بود. دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم. پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم. کنجکاوی امانم را بریده بود. به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کردم.دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت. اما امکان نداشت، چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمیآورد.باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد _حسام گم شده..😥 نفسم یخ زد. و او ادامه داد _دو روز هیچ خبری ازش نیست.. دارم دیوونه میشم سارا.. یعنی فاطمه خانم میدانست؟ _یعنی چی که گم شد؟؟ معنیش چیه ؟ دستی به صورتش کشید _یعنی یا شهید شده.. یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده..😥 و من با چشمانی شیشه شده در اشک، از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم..😢🙏 کاش شهید شده باشد.. ادامه دارد .... .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون موش و گربه 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
#آموزش #نقاشی_آسان 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
24 اشعار کودکانه_040116040746.pdf
182.9K
کتاب #pdf ✅اشعار کودکانه 🌺ادببات شعر 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_صوتی تکلیف مدرسه 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚📚📚 🔴🔴 6 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/21749 💚💚💚💚💚
📚📚📚 🔴🔴 8 رمان صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/21752 💚💚💚💚💚
🔴🔴 امام خمینی رحمه الله علیه: ↙️ متاعی است که مشتری آن انسان ها و مغزهای نورانی است. 💟💟 نهج‌البلاغه صوتی درحال پخش👇👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/21012 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 1 تا 5👆 https://eitaa.com/zekrabab125/21092 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 6 تا 15👆 https://eitaa.com/zekrabab125/21179 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 16 تا 25👆 https://eitaa.com/zekrabab125/21274 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 26 تا 35👆 https://eitaa.com/zekrabab125/21388 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 36 تا 45 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/21480 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 46 تا 55 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/21594 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 56 تا 65 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/21694 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 66 تا 75 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/21796 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 76 تا 85 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/21903 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 86 تا 95 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/22001 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 96 تا 105 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/22081 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 106 تا 115 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/22167 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 116 تا 125 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/22239 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 126 تا 135 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/22313 کتاب 👆نهج‌البلاغه ، خطبه‌ها قسمت 136 تا 145 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
61👇 دوشنبه👇 https://eitaa.com/charkhfalak500/25477 ختم اذکار 👆شماره 61👆👆 در 👇👆 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee 🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴 🔴🌦 🌦🔴 🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴 قال رسول الله - صلي الله عليه و آله - : عليكم بصلاةِ الّليل فَإِنَّها سنه نبيکم و دأب الصالحينَ قبلِکم و مُطْرَدةُ الدّاءِ عن أجَسَادکمِ. رسول خدا - صلي الله عليه و آله - فرمود: نماز شب بخوانيد که همانا آن سنت پيامبرتان و شيوه صالحين از قبل شما و موجب دفع بيماري از بدن هايتان مي باشد. «بحارالانوار، ج87، ص149» ☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️ 💯 💯 ‼️ لینک نمازشب👇در آرشیو https://eitaa.com/charkhfalak500/2727 ✍70فایده و فضلیت در شب ☎️ 😴 لینک نماز شب👇 در مصالب صلواتی https://eitaa.com/charkhfalak110/16809 🔴خداوند همیشه آیلاین هست 🅾کارهای خیرتون رو در پروردگار ذخیره کنید،
☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦 ✍ ✍ عـمـــــــر طـــــــلاســـت از لحــضه‌ها استـفاده‌ کن یــــک‌ راه‌ پُــرکـــردن‌ وقت مـــــــطالـــــــــعه‌ اســــــت بـا خـواندن‌ رمان و داستان فهــــمتان‌ زیـــاد میـــــشود ســـــرتان‌ هـــم‌ گـرم‌‌ اسـت پــــــس‌ اسـتفــاده‌ کـــــنید حتما دیگران‌ رو به‌ خواندن تــــشـویـــــق‌ کــــــنـیــــد 💟 بای‌بای👋 . خیلی زود برمیگردم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا