😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 551
#داستان_علما
کوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی آیتالله بهجت قدسسره:
🌸🌼🍃🍂
دستم به قفسۀ کتابها خورد و زخم عمیقی برداشت.
جراحی کردند؛ زخم، دهان بست و بهبود یافت.
چند ماه بعد در مشهد بودیم که در جای زخم احساس درد شدیدی کردم، مخفی کردم و حرفی نزدم.
یک روز که به کارهای خودم مشغول بودم، آقا فرمودند:
بر من مکشوف شد...
تمام حواسم را جمع کردم؛ از آنجا که ایشان در هیچ موردی نمیگفت:
«بر من مکشوف شد».
ایشان ادامه داد که: «بر من معلوم شد که اگر کسی جاییاش درد میکند، جای درد را به هر کجای حرم امام رضا علیهالسلام بمالد، آن درد مرتفع میشود.»
من در حال نوشتن گفتههای ایشان بودم و به مفهومش توجهی نداشتم.
آقا برای تجدید وضو برخاستند.
من هم برای مراقبت، ایشان را همراهی کردم.
وقتی برگشتم، نوشتهها را دوباره خواندم.
منظورشان خود من بودم.
فردا به حرم رفتم.
احساس کردم دردم کمتر شده؛
تا روز سوم که دردم کاملاً تمام شد.
از مشهد برگشته بودیم.
یکی از دوستان که مقام و مسئولیتی داشت، برای دیدن آقا آمد؛ اما ملاقات میسر نشد.
وقت رفتن، ماجرای مشهد را برایش نقل کردم؛ رفت.
چندین هفته بعد دوباره دیدمش.
گفت: «درد کتفم مداوا نمیشد،
به هر پزشکی که مراجعه میکردم بیفایده بود.
برای همین آمده بودم با آقا دیدار کنم؛
داستان مشهد را که شنیدم، گفتم این حوالهای است از آقا،
رفتم مشهد،
بیماریام درمان شد.»
این بهشت، آن بهشت، ص٧٨-٨٠؛ بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 552
🌷لقمان بر سر راهی ایستاده بود، رهگذری پرسید: «فلان قصبه از اینجا میرود؟»
لقمان گفت: «آری.»
عابر پرسید: «چه اندازه راه است؟»
لقمان گفت: «تا ظهر میرسی.»
🌷عابر سوال کرد: «من شنیدم به ڪسی ڪه قبل از من این سوال را از تو کرد گفتی که تا غروب میرسی! بالاخره ڪدام حرف تو را باور ڪنم؟!» لقمان گفت: «من راه رفتن شما را میبینم و زمان را میگویم.»
⚠️هر ڪس را با متر خودش باید متر ڪرد.
🌷شخصی واردِ شهر غریبی شد، از ڪسی پرسید: «مردم این شهر چطور هستند؟ آیا خوب هستند؟» سوال ڪرد: «آیا شما انسان خوبی هستید؟» گفت: «بلی من انسان خونسردی هستم.» گفت: «مردم این شهر هم خونسرد هستند.»
🌷دیگری از راه رسید، گفت: «مردم این شهر چطور هستند؟» گفت: «تو خود چطوری؟» گفت: «من اعصاب درستی ندارم.» گفت: «مردم این شهر هم اعصاب درستی ندارند.»
⚠️پس خود هرگونه باشیم مردم شهر هم همانگونه با ما خواهند بود.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 553
✅شیخ علی حلاوی
شیخ علی حلاوی، مردی عابد و زاهد بود که همواره منتظر بوده است
آن جناب در مناجاتهایش به مولایمان میگفت: «مولا جان، دیگر دوران غیبت تو به سر آمده و هنگامه ظهور فرار رسیده است. یاوران مخلص تو به تعداد برگ درختان و قطرههای باران در گوشه و کنار جهان پراکندهاند. اینک بیا و بنگر که در همین شهر کوچک حله یاوران پا به رکاب تو بیش از هزار نفرند. آقا جان، پس چرا ظهور نمیکنی تا دنیا را لبریز از عدل و داد نمایی؟»
شیخ علی حلاوی، عاقبت روزی از رنج فراق سر به بیابان میگذارد و ناله کنان به امام زمان (عج) میگوید: «غیبت تو دیگر ضرورتی ندارد. همه آماده ظهورند. پس چرا نمیایی؟»
در این هنگام، مردی بیابان گرد را میبیند که از او می پرسد: «جناب شیخ، روی عتاب و خطابت با کیست؟»
او پاسخ میدهد: «روی سخنم با امام زمان(عج)حجت وقت است که با این همه یار و یاور که بیش از هزار نفر آنان در حله زندگی میکنند و با وجود این همه ظلم که عالم را فراگرفته است، ظهور نمیکند
مرد میگوید: ای شیخ، منم صاحب الزمان(عج) با من این همه عتاب مکن! حقیقت چنین نیست که تو میپنداری. اگر در جهان 313 نفر از یاران مخلص من پا به عرصه گذارند، ظهور میکنم، اما در شهر حله که میپنداری بیش از هزار نفر از یاوران من حاضرند، جز تو و مرد قصاب احدی در ادعای محبت و معرفت ما صادق نیست
اگر میخواهی حقیقت بر تو آشکار شود، به حله بازگرد و خالصترین مردانی را که میشناسی، به همراه همان مرد قصاب، در شب جمعه به منزلت دعوت و برای ایشان در حیاط خانه خویش مجلسی آماده کن. پیش از ورود مهمانان، دو بزغاله به بالای بام خانهات ببر و آن گاه منتظر ورود من باش تا حقیقت را دریابی
شیخ علی حلاوی، با شادی و سرور فراوان، بلافاصله به حله باز میگردد و یک راست به خانه مرد قصاب میرود و ماجرای تشرفش را میگوید. این دو نفر، پس از بحث و بررسی فراوان، از میان بیش از هزار نفر که همه از عاشقان و منتظران حقیقی مهدی موعود (عج)بودند چهل نفر را انتخاب و برای شب جمعه به منزل شیخ دعوت میکنند تا به فیض دیدار مولایشان نایل شوند
شب موعود فرارسید و چهل مرد برگزیده پس از وضو و غسل زیارت، در صحن خانه شیخ جمع شدند و ذکر و صلوات فرستادند و دعا برای تعجیل فرج خواندند، چون شب از نیمه گذشت، به یک باره تمام حاضران نوری درخشان دیدند که بر پشت بام خانه شیخ فرود آمد
قدری نگذشت که صدایی از پشت بام بلند شد حضرت مردقصاب را به بالا بام فرا خواند
مردقصاب بلافاصله به پشت بام رفت و به دیدار مولای خویش نایل گشت. پس از دقایقی امام زمان(عج) به مرد قصاب دستور داد که یکی از آن دو بزغاله روی بام را در نزدیکی ناودان سر ببرد، به گونهای که خون آن درمیان صحن جاری شود
وقتی آن چهل نفر خون جاری شده از ناودان را دیدند گمان کردندحضرت سر قصاب را از بدن جدا کرده است
درهمان هنگام حضرت؛ جناب شیخ را فرا خواند جناب شیخ بلافاصله به سوی بام شتافت و ضمن دیدار مولایش دریافت خونی که از ناودان سرازیر شده، خون بزغاله بوده است، نه خون قصاب
امام زمان(عج)بار دیگر به مرد قصاب امر فرمود تا بزغاله دوم را در حضور شیخ ذبح کند
قصاب نیزطبق دستور بزغاله دوم را نزدیک ناودان ذبح کردهنگامی که خون بزغاله دوم از ناودان به داخل حیاط خانه سرازیر شد چهل نفری که در صحن حیاط حاضر بودند دریافتند که حضرت گردن جناب شیخ علی را زده وقرار است گردن تک تک آن ها را بزند با این پندار، همه از خانه شیخ بیرون آمدند و بسوی خانههایشان شتافتند
درآن حال امام زمان(عج)به شیخ علی حلاوی گفت: اینک به صحن خانه برو و به این جماعت بگو تا بالا بیایند و امام زمانشان را زیارت کنند
جناب شیخ، غرق شادی و سرور، برای دعوت حاضران پایان آمد ولی اثری از آن چهل نفر نبود پس با ناامیدی و شرمندگی نزد امام بازگشت و فرار آن جماعت را به عرض آن حضرت رساند
امام زمان(عج) فرمود: جناب شیخ این شهر حله بود که میپنداشتی بیش از هزار نفر از یاوران مخلص ما در آن هستند چه شد که تنها تو و این مرد قصاب ماندند؟ پس شهرها و سرزمین های دیگر را نیز به همین سان قیاس کن
حضرت این جمله را فرمود و ناپدید شد
📚عبقری الحسان؛جلد۲؛مرحوم نهاوندی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 554
فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت
و گفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده
فقیرم و چیزی ندارم ...
هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد
و هندوانهٔ خراب و بدرد نخوری رابه فقیرداد.
فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد!
مقدار پولیکهبه همراهداشت
به هندوانه فروش داد و گفت به اندازهپولم به
من هندوانه ای بده...
هندوانه فروش هندوانه خوبی را وزن کرد
و به مرد فقیر داد.
فقیر هر دو هندوانهرا روبه
آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین...
( این هندوانه خراب را بخاطر تو داده
و این هندوانه خوب را بخاطر پول...! )
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 555
🍂 #معجزه_امام_رضا علیه السلام
✍یکی از معجزات امام رضا علیه السلام که اخیرا اتفاق افتاده است:
💭 یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اسرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاظر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند.
💭 درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را
داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند.
وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت:
امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای
💭 داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند،توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد،تقریبا نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند تا برسند به نیشابور که ناگهان عروس گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد،
از شوهرش پرسید که الان به کجا رسیدند؟
شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم؛
عروس هم در حالی که گریه میکرد و رنگ پریده گفت برگردیم مشهد داماد هرچی اصرار کرد که چرا؟
ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم عزیزم؟ عروس گفت : فقط برگردیم مشهد
💭 برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک حرم؛عروس اصرار کرد که بروند حرم ؛داماد با ادب هم اطاعت کرد ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد که عروس خانم اینطور جواب داد :
👈وقتی در ماشین خواب بودم،خواب دیدم که داخل حرم ،امام رضا ایستاده و یکی از خادمها هم داره اسامی زایرین را برایشان میخوانند و امام رضا هم تایید میکند و برای زوارش مهر تایید میزنن تا اینکه امام رضا گفتند که پس چرا اسم این خانم(عروس)را نخواندی؟
💭 خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این چند روزی که مشهد آمده بودند به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم و زیارت شما نداشتند آقا
💭 امام رضا علیه السلام جواب داد که اسم ایشان را هم داخل لیست زایرین ما بنویسید؛
این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد از
من خداحافظی کردند و تشکر کردند پس ایشان هم زائر ما بودند.
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
خطبه156مطالبصلواتی.mp3
649.3K
نهج البلاغه
خطبه ۱۵۶-خطاب به مردم بصره
ضرورت اطاعت از رهبري، (و نكوهش از نافرماني عايشه)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه157مطالبصلواتی.mp3
618.6K
نهج البلاغه
خطبه ۱۵۷-سفارش به پرهيزكاري
عبرت از گذشتگان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه158مطالبصلواتی.mp3
336K
نهج البلاغه
خطبه ۱۵۸-پيامبر و قرآن
ارزش پيامبر (ص) و قرآن
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه159مطالبصلواتی.mp3
135.3K
نهج البلاغه
خطبه ۱۵۹-خوشرفتاري خود با مردم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه160مطالبصلواتی.mp3
1.4M
نهج البلاغه
خطبه ۱۶۰-در بيان عظمت پروردگار
خداشناسي
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه161مطالبصلواتی.mp3
463K
نهج البلاغه
خطبه ۱۶۱-در بيان صفات پيامبر
وصف پيامبر (ص) و اهل بيت (ع)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه162مطالبصلواتی.mp3
292.9K
نهج البلاغه
خطبه ۱۶۲-چرا خلافت را از او گرفتند؟
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه163مطالبصلواتی.mp3
520.2K
نهج البلاغه
خطبه ۱۶۳-در توحيد الهي
خداشناسي
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه164مطالبصلواتی.mp3
465K
نهج البلاغه
خطبه ۱۶۴-اندرز او به عثمان
هشدار دادن به عثمان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه165مطالبصلواتی.mp3
1.19M
نهج البلاغه
خطبه ۱۶۵-آفرينش طاووس
شگفتي آفرينش انواع پرندگان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #هشتاد_و_پنجم
گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم.😟
استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود.😥در مجلس چشم چرخاندم..
حسام متین وموقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید..😃😄
پروین و فاطمه خانم پچ پچ میکردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی 👀🍰💐و دسته گلِ رویِ میز..
امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ایی به تن میکرد؟؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟؟😕😣
بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم..😒هر چه بیشتر میگذشت، تشنج اعصابم زیادتر میشد.
این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خورد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاتِ امامزاده رهایم کرد.😔و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژستهایِ سابق دلبری میکرد.💓
اینجا چه میخواست؟؟
آمده بود تا له شدنم را بیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟؟عصبی انگشتانم را فشار میدادم و اصلا چرا باید در جمعشان مینشستم؟؟
از جایم بلند شدم
که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ایی..
و من با عذر خواهی،عازمِ اتاق شدم.😒
این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمیفهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک میکرد.
رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم.
بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام.😣😭
درد داشت.. شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود.
دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم..😣😠😭 اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم که
هنوزم 🕊پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش..
ناگهان چند ضربه به در خورد.
مطمئن بودم که دانیال است. آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم.😒
نمیدانست..
او از هیچ چیز مطلع نبود.. از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت..💔😭جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید..
چندین و چند بار..
سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِ بی مزه اش گل کرده بود.
کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد.
وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد،
با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم.😵😠
_چته روانی.. جایی که اون دوستِ ….
زبانم در دهان باز خشکید.😳🙊
ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند.
_میفرمودین.. میشنوم.. داشتین میگفتین جایی که اون دوستِ …. دوست؟؟؟؟؟؟ دوستِ
چی؟؟؟☺️
آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم.
او اینجا چه میکرد؟؟انگار قرار نبود که راحتم بگذارم این حسامِ امیر مهدی نام..
نهیبی به خود زدم..
خجالت برایِ چه؟؟ باید کمی گستاخ میشدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین😏
_با اجازه ی کی اومدی اینجا؟؟
سرش پایین بود😊🙈
_با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم.. بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام..
خوب بلد بود زبان بازی کند
_چیکار داری؟؟😠
چشمانش را بست
_خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف..😊☝️
مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود.
روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت.
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #هشتاد_و_ششم
خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد..
بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه..
اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش..
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟
_کلید اتاقمو چیکار کردی؟؟😐
گوشه ابرویش را خاراند
_پیش منه..😊
ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم
_پسش بده..😠
لبهایِ متبسمش را در هم تنید
_جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟؟
وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم😠 را شنید، لبخندش کش آمد☺️
_قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..
داشت یادآوری میکرد..
تمام خاطرات آن روز را..گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟
دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم 😡و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد
_باشه.. باشه..حرف بزنیم؟؟😊✋
این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟
_حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟؟ برااادر…😏
کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت.
دستی به محاسنش کشید و مکث کرد
_اگه واسه خاستگاری باشه..نه..خواهرِدانیال..😊
چشمانم گرد شد..😳
او چه گفت؟؟ خواستگاری؟؟از کدام خواستگاری حرف میزند..
همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش..
نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس..
و او اینبار پر از جدیت کمر صاف کرد
_وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود.😊 پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما.
اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانست..
و کلا به ازدواج با آدمی مثله من فکر هم نمیکنید..😕
دروغ چرا؟؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه..به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین..😇
ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هروز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم.👌
توکل کردم به خدا👉 که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانووم از تو خوشش نمیاد..و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد..
تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد..
اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده..
دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِ معما شد _چرا..? چرا مادرتون همه چیزو گفت؟؟🙁
پنجه هایش را در هم گره زد
_خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم ..😊…مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن.😌
مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست..
و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا،
با دلم راه آمد..😍🙈
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #هشتاد_و_هفتم
آن شهید..
پدرِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود.😊
حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد
_وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن. خشکم زد.. نمیدانستم باید خوشحال باشم؟؟؟ یا ناراحت..
تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود.یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادرِ..
اما یه صدایِ دیگه ایی میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانوم نیستی و حرفِ دلشو زده.
گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه. پس باید مطمئن میشدم.نباید کم میذاشتم تا بعدا پشیمون شم.
خلاصه صدایِ اذون 🗣که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کردو گفت که صبحها به امامزاده میرین.
از ساعت هفت🕖 تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم.نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..
مردِ جنگ و ترس؟؟😟
این مردان با حیا، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا..😕کمی خنده دار نبود؟؟
صورتش جدیت اما آرامش داشت
_تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران برنداشتم..
تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم. تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله..هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت..و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم “نه” گفتین اکتفا کردم. شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین.. کم مونده بود کتک بخورم.. حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم..
اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده..و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم..😊😍🙈
اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم.
صدایش کمی خجالت زده شد
_میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمیآورد..☺️ واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانووم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده..
و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ایی مذهبی؟؟ با مایه گذاشتن از دانیال؟؟😟 نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد
_عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید..😊اولش مخالفت کرد. گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف میلتون کاری رو انجام بده.اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم..😌
سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز.
حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود..😍🙈
در دلش ریسه ریسه، آذین میبستند،
اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند..😒
حسام حیف بود..😥
لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم..کامم تلخ شد
_اما نظرِ من همونِ که قبلا گفتم..
چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد _نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم. پس لطف کنید افکارِ بچه گونه رو بذارین کنار.. من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین..😌😎
به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم.
_من اصلا به کسی مثه شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین..😔
سرش را کمی به سمتم چرخاند.
اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند
_عجب ..… پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمیگفتین..
چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم.. بهتر شمام وقتو تلف نکنید..☺️
چشمانم گرد شد😳 و این یعنی اعلام جنگ؟؟
با خشم روبه رویش ایستادم
_تو مگه عقل تو کله ات نیست؟؟😠
ادامه دارد .....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
☕️#یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #هشتاد_و_هشتم
_تو مگه عقل تو کله ات نیست؟؟اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی..این مسخره بازیا چیه که راه انداختی..😠
با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت
_پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت.. ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد..😊👈اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه.
جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه..پدرِ سالمم شهید شد.. عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست..
👈خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه.. پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا..😊☝️
لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود.
و حرفهایش #منطقی و #بنده_وار..
سر به زیر انداختم.. راست میگفت خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه بزرگ بود..😊
نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و من خوشحالیم در اوجِ بزرگیش، رنگِ غم داشت.😒
کجا بود پدر تا ببیند..
🌹مسلمان شدم.. 🌸شیعه شدم.. و 🌟جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی، فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده
وقتی سکوتم را دید،
دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت
_حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ “بله” اتون بمونم؟؟😍🙈
به صورتش نگاه کردم
_از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟؟ شما چیزی از گذشته ام میدونید؟😒
سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد _اونقدر که لازم باشه میدوونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه.. که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره..
تعجب کردم
_از کجا میدونید؟؟😒
لبخند زد😊
_دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده..😊👌
شما جواب ” بله” رو لطف کنید.. بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون میدم.. حله؟؟☺️🙏
شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم..
_فکرِ همه چیزو کردین؟؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم..😔
نگذاشت حرفم تموم شود
_وجب به وجب ..…حالا دیگه، یا علی؟؟؟؟☺️
خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم .
خجالت زده ☺️با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم:
_یا علی..🙈
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴