eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان جدید از امروز👇👆👇👆👇👆 ✫⇠ 🔴 رمانی که از امروز میخوام براتون بذارم نیست که ازخاطره ها وذهن ها زودفراموش بشه 💬 مثل قصه‌های دیگر، قصه‌ایست از در دفاع مقدس✌️️، ایثارهایی فراموش نشدنی. 📕کتاب " " 📝نوشته مریم برادران 💢به روایت همسر شهید منوچهر مدق🌷 نوشته هایی است 📖 👈درباره مردانی که زخم های سالهای جنگ محملی شد برای # نماندنشان ↯↯↯↯↯ 📚 لحظه لحظه‌ی زندگی‌اش را به یاد دارد. شاید این روزها فراموش کند 🗯 چند دقیقه‌ی پیش چه میگفت و یا به کی تلفن زده ☎️ بود. ⚡️اما همه لحظاتی را که با گذرانده بود پیش چشم دارد و نسبت به آن احساس میکند 📚 زیاد تعجب نمیکنی که زندگیش با منوچهر💞 شروع شده و هنوز ادامه دارد، وقتی زندگی و روحشان را میبینی، و میبینی ک عشقـ❤️ چه قصه‌ها که نمیافریند. فقط وقتی قصه‌ها در تحقق می‌یابد، حقیقتشان اشکار میشود حقیقتی ولی دوست داشتنی❣ حتما 🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴 📚📚 رمان شماره نهم 📌 بنام 📕 " 📝نوشته مریم برادران 🔮 به روایت همسر شهید منوچهر مدق ☑️ تعداد صفحه‌هات 51
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان جدید از امروز👇👆👇👆👇👆 ✫⇠ #اینک_شوڪران #مذهبی_ها_عاشق_ترند 🔴 رمانی که از امروز میخوام براتون بذا
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 📚 _ ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( فرشته ملکی ) ✨شهيد سيد منوچهر مدق، فرزند محمد، در روز سي و يكم خرداد ماه سال 1335 در تهران دنيا آمد.پس از طي دوران طفوليت در سن 7 سالگي به مدرسه رفت. او تا سال دوم دبيرستان ادامه تحصيل داد و با توجه به علاقه اي كه نسبت به امور فني خودرو و مكانيكي داشت، ترك تحصيل كرد و مشغول به كار شد.منوچهر در اوايل بهار سال 1354 به خدمت سربازي اعزام شد. در بحبوحه مبارزات مردمي منجر به پيروزي انقلاب، همانند هزاران جوان انقلابي وارد عرصه فعاليت هاي سياسي شد.او در روز هاي تاريخي و سرنوشت ساز 21 و 22 بهمن سال 1357 به همراه تني چند از همرزمانش؛ بقاياي عناصر رژيم طاغوتي را از دانشكده پليس پاكسازي نمود. ✨منوچهر در سال 1359 ازدواج كرد و سالها بعد صاحب دو فرزند به نام هاي علي و بنت الهدي شد. او در سال1359 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و با آغاز جنگ تحميلي، پس از طي دوره هاي آموزشي به لشگر 27 محمد رسول الله(صلوات الله علیه و آله) پيوست. مسئوليت هاي شهيد منوچهر مدق در جبهه عبارت بود از: ✨مسئول تداركات گروهان ✨مسئول تداركات گردان، ✨مسئول تامين لشگر از جمله همرزمان شهيد او مي توان از؛ 🕊شهيد حاج محمد عباديان 🕊 شهيد ميرنوراللهي 🕊شهيد فريدوني 🕊 شهيد عطري نام برد. 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان جدید از امروز👇👆👇👆👇👆 ✫⇠ #اینک_شوڪران #مذهبی_ها_عاشق_ترند 🔴 رمانی که از امروز میخوام براتون بذا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( فرشته ملکی ) 1⃣ ✨✨ﻫﺮﭼﻪ ﯾﮏ دﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﻦ و ﺳﺎل او دﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ او داﺷﺖ.ﻫﺮ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﯿﺮﻓﺖ و ﻫﺮ ﮐﺎر ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد، ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﯾﮏ آرزو: اﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﯿﻨﯽ بامیه ﻣﺘﺮي ﺑﮕﺬارد روي ﺳﺮش و ﺑﺒﺮد ﺑﻔﺮوﺷﺪ. ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺎري ﮐﻪ ﭘﺪرش ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﻮد ﻓﺮﺷﺘﻪ اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﺪ. و او ﮔﺎﻫﯽ ﻏﺮو ﻟﻨﺪ ﻣﯿﮑﺮد ﭼﻪ ﻃﻮر ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻨﺪ او را از اﯾﻦ ﻟﺬت ﻣﺤﺮوم ﮐﻨﻨﺪ. آﺧﺮ،ﯾﮏ ﺷﺐ ﭘﺪر ﯾﮏ ﺳﯿﻨﯽ ﺑﺎمیه ﺧﺮﯾﺪ و ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ي ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻔﺮوش.ﺣﺎﻻ دﯾﮕﺮ آرزوﯾﯽ ﻧﺪاﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ آورده ﻧﺸﺪه ﺑﺎﺷﺪ. ✨فرشته: ﭘﺪر ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻮاي ﻣﺎ را داﺷﺖ. ﻟﺐ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ آﻣﺎده ﺑﻮد. ﻣﺎ ﭼﻬﺎرﺗﺎ ﺧﻮاﻫﺮ ﺑﻮدﯾﻢ و دوﺗﺎ ﺑﺮادر. ﻓﺮﯾﺒﺎ ﮐﻪ ﺳﺎل ﺑﻌﺪ از ﻣﻦ ﺑﺎ ﺟﻤﺸﯿﺪ برادر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ازدواج ﮐﺮد، ﻓﺮاﻧﮏ، ﻓﻬﯿﻤﻪ وﻣﻦ، ﻣﺤﺴﻦ و ﻓﺮﯾﺒﺮز. ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺑﺮاي ﻫﻤﻪ آزادی ﺑﻪ ﯾﮏ اﻧﺪازه ﺑﻮد. ﭘﺪرم ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:ﻫﺮ ﮐﺎری ﻣﯿﺨﻮاﻫﯿﺪ بکنید، ﻓﻘﻂ ﺳﺎﻟﻢ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ. ✨ﭼﻬﺎرده ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺷﺮوع ﮐﺮدم ﺑﻪ ﮐﺘﺎب ﺧﻮاﻧﺪن. ﻫﻤﺎن ﺳﺎﻟﻬﺎی ﭘﻨﺠﺎه و ﺷﺶ و ﭘﻨﺠﺎه و ﻫﻔﺖ. ﻫﺰار و ﯾﮏ ﻓﺮﻗﻪ ﺑﺎب ﺑﻮد و ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ اﯾﻦ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﻮم و ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ. از ﮐﺘﺎﺑﻬﺎی ﺗﻮده ای ﺧﻮﺷﻢ ﻧﯿﺎﻣﺪ. ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ وﺟﻮد ﺧﺪا را ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﺮدم و دوﺳﺘﺶ داﺷﺘﻢ. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎور ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﻗﻠﺒﻢ و ﺑﺎ ﺧﻮدم ﺑﺠﻨﮕﻢ. ﮔﺬاﺷﺘﻤﺸﺎن ﮐﻨﺎر. دﯾﮕﺮ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﺷﺎن را ﻧﺨﻮاﻧﺪم. ✨ﮐﺘﺎﺑﻬﺎي ﻣﺠﺎﻫﺪﯾﻦ هم از ﺷﮑﻨﺠﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. از اﯾﻦ ﮐﺎرﺷﺎن ﺑﺪم آﻣﺪ. ﺑﺎ ﺧﻮدم ﻗﺮار ﮔﺬاﺷﺘﻢ اول اﺳﻼم را ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ ﺑﻌﺪ ﺑﺮوم دﻧﺒﺎل ﻓﺮﻗﻪ ﻫﺎ. ﺑﻪ ﻫﻮاي درس ﺧﻮاﻧﺪن ﺑﺎ دوﺳﺘﺎن ﻣ ﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎی دﮐﺘﺮ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ را ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ. ﮐﻢ ﮐﻢ دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ ﺣﺠﺎب داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﻣﺎدرم از ﭼﺎدر ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدم ﺑﺮاي وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﯽ روﯾﻢ زﯾﺎرت ﭼﺎدر ﺑﺪوزد... ...✒️ 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان جدید از امروز👇👆👇👆👇👆 ✫⇠ #اینک_شوڪران #مذهبی_ها_عاشق_ترند 🔴 رمانی که از امروز میخوام براتون بذا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( فرشته ملکی ) 2⃣ ✨ﻫﺮ روز ﭼﺎدر را ﺗﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﯿﻔﻢ وﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯾﻢ را ﻣﯽ ﭼﯿﺪم روﯾﺶ. از ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ آﻣﺪم ﺑﯿﺮون ﺳﺮم ﻣﯿﮑﺮدم ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ.آن ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭼﺎدر ﯾﮏ ﻣﻮﺿﻊ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺑﻮد. ﺧﺎﻧﻮاده ام از ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺷﺪن ﺧﻮﺷﺸﺎن ﻧﻤﯽآﻣﺪ.اﻣﺎ ﻣﻦ اﻧﻘﻼﺑﯽ ﺷﺪه ﺑﻮدم، ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ اﯾﻦ رژﯾﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮود. در ﭘﺸﺘﯽ ﻣﺪرﺳﻪ مان روبروی دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﭘﺴﺮاﻧﻪ ﺑﺎز ﻣﯽ ﺷﺪ. از آن در ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ از ﭘﺴﺮﻫﺎ اﻋﻼﻣﯿﻪ و ﻧﻮار اﻣﺎم ردو ﺑﺪل ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ.ﺳﺮاﯾﺪار ﻣﺪرﺳﻪ ﻫﻢ ﮐﻤﮑﻤﺎن ﻣﯽ ﮐﺮد.ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﮐﻪ ﻧﻮار اﻣﺎم را ﮔﻮش دادم ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺤﻮ ﺻﺪاش ﺷﺪم ﺗﺎ ﺣﺮفهایش.اﻣﺎم ﻣﺜﻞ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻮد. ﻟﻬﺠﻪ اﻣﺎم ﮐﻠﻤﺎت ﻋﺎﻣﯿﺎﻧﻪ و ﺣﺮﻓﻬﺎی ﺧﻮدﻣﺎﻧﯿﺶ. ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺣﺮف ﻫﺎﯾﺶ را.ﺑﻪ ﺧﯿﺎل ﺧﻮدم ﻫﻤﻪ اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ را ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﻣﯿﮑﺮدم.ﻣﻮاﻇﺐ ﺑﻮدم ﺗﻮی ﺧﺎﻧﻪ ﻟﻮ ﻧﺮوم. ✨ﭘﺪر ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﯾﮏ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎ ﺧﻮاﻫﺮش ﻓﺮﯾﺒﺎ ﻫﻢ ﻣﺪرﺳﻪ ای ﺑﻮد.ﻓﺮﯾﺒﺎ ﻣﯽ دﯾﺪ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﻣ ﯽ آﯾﺪ ﻣﺪرﺳﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺟ ﯿﻢ ﻣﯿﺸﻮد وﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﻣﯽ زﻧﺪ ﺑﯿﺮون.ﺑﻪ ﭘﺪر ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد،اﻣﺎ ﭘﺪر ﺑﻪ رو ي ﺧﻮد ﻧﻤﯽ آورد. ﻓﻘﻂ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﺳﺖ از ﺗﻬﺮان دورش ﮐﻨﺪ.ﺑﻔﺮﺳﺘﺪش اﻫﻮاز ﯾﺎ اراك،ﭘﯿﺶ ﻓﺎﻣﯿ ﻞ ﻫﺎ.ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ آدم ﺑﺮود اراك ﻧﻪ ﮐﻪ ﺷﻬﺮ ﮐﻮﭼﮑﯽ اﺳﺖ راﺣﺘﺘﺮ ﺑﻪ ﮐﺎرﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽ رﺳﺪ.اﻫﻮاز ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر. ﻫﺮﺟﺎ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪش ﺑﺪﺗﺮ ﺑﻮد. ✨ﭘﺪر ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭼﻪ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.ﻫﺮﺟﺎ ﺧﺒﺮي ﺑﻮد او ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮد.ﻫﯿﭻ ﺗﻈﺎﻫﺮاﺗﯽ را از دﺳﺖ ﻧﻤﯽ داد.ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﺶ اﻧﺘﻈﺎﻣﺎت ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ. ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ ﮐﻪ در ﺗﻈﺎﻫﺮات 16 آبان دنبالش کرده بودند و چیزی ﻧﻤﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﮔﯿﺮ ﺑﯿﻔﺘﺪ... ...✒️ 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان جدید از امروز👇👆👇👆👇👆 ✫⇠ #اینک_شوڪران #مذهبی_ها_عاشق_ترند 🔴 رمانی که از امروز میخوام براتون بذا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر شهید(فرشته ملکی) 3⃣ ✨فرشته: 16آﺑﺎن ﮔﺎردي ﻫﺎ جلوی ﺗﻈﺎﻫﺮات را ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.ﻣﺎ ﻓﺮار ﮐﺮدﯾﻢ.ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ دﻧﺒﺎﻟﻤﺎن ﮐﺮدﻧﺪ.ﭼﺎدر و روﺳﺮي را از ﺳﺮ ﻣﻦ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ وﺑﺎ ﺑﺎﺗﻮم ﻣﯽ زدﻧﺪ ﺑﻪ ﮐﻤﺮم.ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﻮﺗﻮر ﺳﻮاري ﮐﻪ از آﻧﺠﺎ رد ﻣﯿﺸﺪ دﺳﺘﻢ را از آرﻧﺞ ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﻦ را ﮐﺸﯿﺪ رو ي ﻣﻮﺗﻮرش.ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ روي زﻣﯿﻦ.ﮐﻔﺸﻢ داﺷﺖ در ﻣﯽ آﻣﺪ. ✨ﭼﻨﺪ ﮐﻮﭼﻪ آﻧﻄﺮﻓﺘﺮ ﻧﮕﻪ داﺷﺖ.ﻟﺒﺎﺳﻢ از اﻋﻼﻣﯿﻪ ﺑﺎد ﮐﺮده ﺑﻮد و ﯾﮏ ﻃﺮﻓﺶ از ﺷﻠﻮارم زده ﺑﻮد ﺑﯿﺮون.ﭘﺮﺳﯿﺪ :اﻋﻼﻣﯿﻪ داري ؟ ﮐﻼه ﺳﺮش ﺑﻮد ﺻﻮرﺗﺶ را ﻧﻤﯽ دﯾﺪم.ﮔﻔﺘﻢ:آره ﮔﻔﺖ:ﻋﻀﻮ ﮐﺪوم ﮔﺮوﻫﯽ ﮔﻔﺘﻢ :ﮔﺮوه ﭼﯿﻪ؟ اﯾﻦ ﻫﺎ اﻋﻼﻣﯿﻪ اﻣﺎﻣﻨﺪ. ﮐﻼﻫﺶ را زد ﺑﺎﻻ. -ﺗﻮ اﻋﻼﻣﯿﻪ ي اﻣﺎم ﭘﺨﺶ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟... ✨ﺑﻬﻢ ﺑﺮﺧﻮرد.ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ م ﺑﻮد؟ﭼﺮا ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﮑﻨﻢ؟ ﮔﻔﺖ:وﻗﺘﯽ ﺣﺮف اﻣﺎم رو ﺧﻮدت اﺛﺮ ﻧﺪاﺷﺘﻪ،ﭼﺮا اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ اﯾﻦ وﺿﻊ اﺳﺖ آﻣﺪي ﺗﻈﺎﻫﺮات؟" و روﯾﺶ را ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ.ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم.ﭼﯿﺰي ﺳﺮم ﻧﺒﻮد.ﺧﺐ،آن ﻣﻮﻗﻊ ﺧﯿﻠ ﯽ ﺑﺪ ﻧﺒﻮد ﺗﺎزه ﻋﺮف ﺑﻮد ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻫﻢ ﻧﺎﻣﺮﺗﺐ ﺑﻮد.دﺳﺘﺶ را دراز ﮐﺮد و اﻋﻼﻣﯿﻪ ﻫﺎ را ﺧﻮاﺳﺖ.ﺑﻬﺶ ﻧﺪادم.ﮔﺎز ﻣﻮﺗﻮرش را ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ :اﻻن ﻣﯽ ﺑﺮم ﺗﺤﻮﯾﻠﺖ ﻣﯽ دم. ✨از ﺗرس اﻋﻼﻣﯿﻪ ﻫﺎرا دادم دﺳﺘﺶ.ﯾﮑﯿﺶ را داد ﺑﻪ ﺧﻮدم.ﮔﻔﺖ:"ﺑﺮو ﺑﺨﻮان ﻫﺮ وﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪي ﺗﻮي اﯾﻨﻬﺎ ﭼﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﯿﺎ دﻧﺒﺎل اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ."ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎ او ﻫﺮﭼﻪ دﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ.ﮔﻔﺘﻢ:"ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﭘﯿﺮوﺧﻂ اﻣﺎﻣﯿﺪ،اﻣﺎم ﻧﮕﻔﺘﻪ زود ﻗﻀﺎوت ﻧﮑﻨﯿﺪ؟اول ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﻮﺿﻮع ﭼﯿﻪ ﺑﻌﺪ اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ را ﺑﺰﻧﯿﺪ.ﻣﻦ ﻫﻢ ﭼﺎدر داﺷﺘﻢ ﻫﻢ روﺳﺮي.آن ﻫﺎرا از ﺳﺮم ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ." ﮔﻔﺖ:"راﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ؟" ﮔﻔﺘﻢ"دروﻏﻢ ﭼﯿﻪ؟ اﺻﻼ ﺷﻤﺎ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﻮاﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ دروغ ﺑﮕﻮﯾﻢ؟" ...✒️ 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان جدید از امروز👇👆👇👆👇👆 ✫⇠ #اینک_شوڪران #مذهبی_ها_عاشق_ترند 🔴 رمانی که از امروز میخوام براتون بذا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 4⃣ ✨اﻋﻼﻣﯿﻪ ﻫﺎ را داد دﺳﺘﻢ و ﮔﻔﺖ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎ ﺑﺮﮔﺮدد.وﻟﯽ دﻧﺒﺎل ﻣﻮﺗﻮرش رﻓﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ رود و ﭼﻪ ﮐﺎر ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﮑﻨﺪ.ﺑﺎ دو ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺗﻮرﺳﻮار دﯾﮕﺮ رﻓﺘﻨﺪ ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﻦ درﮔﯿﺮ ﺷﺪه ﺑﻮدم.ﺣﺴﺎب دو ﺳﻪ ﺗﺎ از ﻣﺎﻣﻮرﻫﺎ را رﺳﯿﺪﻧﺪ وﺷﯿﺸﻪ ي ﻣﺎﺷﯿﻨﺸﺎن را ﺧﺮد ﮐﺮدﻧﺪ.ﺑﻌﺪ او ﭼﺎدر و روﺳﺮﯾﻢ را ﮐﻪ ﻫﻤﺎن ﺟﺎ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ﺑﺮداﺷﺖ و ﺑﺮﮔﺸﺖ.ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺪاﻧﺪ ﮐﻪ دﻧﺒﺎﻟﺶ آﻣﺪه ام .دوﯾدﻢ ﺑﺮوم ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺮار ﺑﻮد ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ اﻣﺎ زودﺗﺮ رﺳﯿﺪ.ﭼﺎدر وروﺳﺮي را داد وﮔﻔﺖ:"ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﭼﺎدر زن ﻣﺴﻠﻤﺎن را ﻧﺒﺎﯾﺪ از ﺳﺮش ﺑﮑﺸﻨﺪ . ✨اﻋﻼﻣﯿﻪ ﻫﺎ را ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ:"اﯾﻦ راﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ آﯾﯽ ﺧﻄﺮﻧﺎك اﺳﺖ.ﻣﻮاﻇﺐ ﺧﻮدت ﺑﺎش ﺧﺎﻧﻮم ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ...."و رﻓﺖ . «ﺧﺎﻧﻮم ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ!» ✨ ﺑﻌﺪ از آن ﻫﻤﻪ رﺟﺰ ﺧﻮاﻧ ﯽ ﺗﺎزه ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد .«ﺧﺎﻧﻮم ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ!»ﺑﻪ دﺧﺘﺮ ﻧﺎز ﭘﺮورده اي ﮐﻪ ﮐﺴﯽ بهش نمی ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻻي ﭼﺸﻤﺖ اﺑﺮوﺳﺖ. ﭼﺎدرش را ﺗﮑﺎﻧﺪ و ﮔﺮه روﺳﺮﯾﺶ را ﻣﺤﮑﻢ ﮐﺮد.ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ ﭼﺮا،وﻟﯽ از او ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪه ﺑﻮد.در ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ او ﻧﻤﯽ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﻃﻮر ﺑﭙﻮﺷﺪﺑﺎ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ راه ﺑﺮود،ﭼﻪ ﺑﺨﻮاﻧﺪ و ﭼﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ.اﻣﺎ او را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺠﺎﺑﺶ ﻣﺆاﺧﺬه اش ﮐﺮده ﺑﻮدند. ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﺗﻨﺪ ﺑﻮد اﻣﺎ ﺑﻪ دﻟﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﮔﻮﺷﻪي ذﻫﻨﻢ ﻣﺎﻧﺪهﺑﻮدﮐﻪ او ﮐﯽ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻮد. ﭘﺴﺮﻫﻤﺴﺎيه روﺑﺮوﯾﯿﻤﺎن. اﻣﺎ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﺪﯾﺪ ﺑﻮدﻣﺶ.رﻓﺖ وآﻣﺪ ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ داﺷﺘﯿﻢ، اﺳﻤﺶ را ﺷﻨﯿﺪه ﺑﻮدم،وﻟﯽ ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮدﻣﺶ. ✨ﯾﮏ ﺑﺎر دﯾﮕﺮ ﻫﻢ دﯾﺪﻣﺶ.ﺑﯿﺴﺖ وﯾﮏ ﺑﻬﻤﻦ از داﻧﺸﮑﺪه ي ﭘﻠﯿﺲ اﺳﻠﺤﻪ ﺑﺮداﺷﺘﯿﻢ.ﻣﻦ ﺳﻪ ﭼﻬﺎرﺗﺎ ژ_ﺳﻪ اﻧﺪاﺧﺘﻢ رو ي دوﺷﻢ وﯾﮏ ﻗﻄﺎر ﻓﺸﻨﮓ دور ﮔﺮدﻧﻢ.ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻫﺎ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﻨﺪي ﺑﻮد.از ﭘﺸﺖ ﺑﺎم ﻫﺎ ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﯾﻢ.ده دوازده ﺗﺎ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم را رد ﮐﺮدﯾﻢ.دم ﮐﻼﻧﺘﺮي ﺷﺶ ﺧﯿﺎﺑﺎن ﮔﺮﮔﺎن آﻣﺪﯾﻢ ﺗﻮي ﺧﯿﺎﺑﺎن.آن ﺟﺎ ﻫﻢ ﺳﻨﮕﺮ زده ﺑﻮدﻧﺪ.ﻫﺮ ﭼﻪ آورده ﺑﻮدﯾﻢ دادﯾﻢ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻧﺠﺎ ﺑﻮد.ﺻﻮرﺗﺶ را ﺑﺎ ﭼﻔﯿﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد. قطر ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ ﭘﯿﺪا ﺑﻮد.ﮔﻔﺖ:"ﺑﺎز ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﯾﯽ؟" ﻓﺸﻨﮓ ﻫﺎ را از دﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ. ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﮔﻔﺖ:"اﯾﻦ ﻫﺎ ﭼﯿﻪ؟ﺑﺎ دﺳﺖ ﭘﺮﺗﺸﺎن ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ؟ ﻓﺸﻨﮓ دوﺷﮑﺎ ﺑﺎ ﺧﻮدم آورده ﺑﻮدم.ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﭼﻮن ﺑﺰرگ اﻧﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ درد ﻣﯽ ﺧﻮرﻧﺪ. ﮔﻔﺘﻢ:"اﮔﺮ ﺑﻪ درد ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮرﻧﺪ ،ﻣﯽ ﺑﺮﻣﺸﺎن ﺟﺎي دﯾﮕﺮ." ...✒️ 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان جدید از امروز👇👆👇👆👇👆 ✫⇠ #اینک_شوڪران #مذهبی_ها_عاشق_ترند 🔴 رمانی که از امروز میخوام براتون بذا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 5⃣ ✨ﮔﻔﺖ:"ﻧﻪ ﻧﻪ.دﺳﺘﺘﺎن درد ﻧﮑﻨﺪ.ﻓﻘﻂ زود از اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﺮوﯾﺪ. {ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﺗﺴﺖ ﺑﻪ آن دو ﺑﺎر دﯾﺪن او ﺑﯽ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ.دﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺪاﻧﺪ او ﮐﻪ آﻧﺮوز ﻣﺜﻞ ﭘﺮ ﮐﺎه ﺑﻠﻨﺪش ﮐﺮد و ﻧﺠﺎﺗﺶ داد و ﻫﺮ دو ﺑﺎر آن ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻠﮏ ﺑﺎرش ﮐﺮد،ﮐﯿﺴﺖ.ﺣﺘﯽ اﺳﻤﺶ را ﻫﻢ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ.ﭼﺮا ﻓﮑﺮش را ﻣﺸﻐﻮل ﮐﺮده ﺑﻮد؟ﺷﺎﯾﺪ ﻓﻘﻂ از روي ﮐﻨﺠﮑﺎوي.ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ اﺣﺴﺎﺳﺶ ﭼﯿﺴﺖ.ﺧﻮدش را ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﺮد ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﺪش.ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﻓﺮاﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﺪ،وﻟﯽ او وﻗﺖ و ﺑﯽ وﻗﺖ ﻣﯽ آﻣﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮش.} ✨اﯾﻦ ﻃﻮري ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ داﺋﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﯾﺎ اداي ﻋﺎﺷﻖ ﭘﯿﺸﻪ ﻫﺎ را درﺑﯿﺎورم و اﺷﺘﻬﺎﯾﻢ را از دﺳﺖ ﺑﺪﻫﻢ. ﻧﻪ، وﻟﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اوﻟﯿﻦ ﻣﺮدي ﺑﻮد ﮐﻪ وارد زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺷﺪ؛اوﻟﯿﻦ و آﺧﺮﯾﻦ ﻣﺮد.ﻫﯿﭻ وﻗﺖ دل ﻣﺸﻐﻮل ﻧﺸﺪه ﺑﻮدم.وﻟﯽ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﯽ اﺳﺖ و ﮐﺠﺎ اﺳﺖ. ﺑﻌﺪ از اﻧﻘﻼب ﺳﺮﻣﺎن ﮔﺮم ﺷﺪ ﺑﻪ درس وﻣﺪرﺳﻪ.ﻣﺴﺌﻮل ﺷﻮراي ﻣﺪرﺳﻪ ﺷﺪم.اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ را ﺑﯿﺸﺘﺮ از درس ﺧﻮاﻧﺪن دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ. ✨ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﮐﻼس ﺧﯿﺎﻃﯽ و زﺑﺎن اﺳﻢ ﻧﻮﺷﺘﻢ.دوﺳﺘﻢ ﻣﺮﯾﻢ ﻣﯽ آﻣﺪ دﻧﺒﺎﻟﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ. آن روز ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﯿﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﮐﻼس ﺧﯿﺎﻃﯽ.در را ﻧﺒﺴﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ زﻧﮓ زد.ﺑﺎ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ی روبه رویی،ﮐﺎر داﺷﺘﻨﺪ.ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎن ﺗﻠﻔﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ.رﻓﺘﻢ ﺻﺪاﺷﺎن ﮐﻨﻢ .ﻻي در ﺑﺎز ﺑﻮد.رﻓﺘﻢ ﺗﻮي ﺣﯿﺎط.دﯾﺪم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روي ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﺳﯿﮕﺎر ﻣﯽ ﮐﺸﺪ.اﺻﻼ ﯾﺎدم رﻓﺖ ﭼﺮا آﻧﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ.ﻣﻦ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدم و او ﺑﻪ ﻣﻦ،ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ او ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ رﻓﺖ ﺗﻮي اﺗﺎق. ✨ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺧﺎﻧﻢ آﻣﺪ ﺑﯿﺮون. ﮔﻔﺖ:"ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺟﺎن ﮐﺎري داﺷﺘﯽ؟" ﺗﺎزه یادم اﻓﺘﺎدم ﭘﺎي ﺗﻠﻔﻦ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ اﺳﺖ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺻﺪا زد و ﮔﻔﺖ ﻣﯽ رود ﭘﺎي ﺗﻠﻔﻦ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﺴﺮ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻮد. لطیفه خانم از ﻣﻦ ﭘﺮﺳ ﯿﺪ:" ﮐﺠﺎ ﻣﯽ روي؟" ﮔﻔﺘﻢ:"ﮐﻼس." ﮔﻔﺖ:"واﯾﺴﺘﺎ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ رﺳﺎﻧﺪت. ...✒️ 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان جدید از امروز👇👆👇👆👇👆 ✫⇠ #اینک_شوڪران #مذهبی_ها_عاشق_ترند 🔴 رمانی که از امروز میخوام براتون بذا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 6⃣ ✨آن روز ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﺎرا رﺳﺎﻧﺪ ﮐﻼس.ﺗﻮي راه ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰدﯾﻢ.ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮه ﺑﻮد.ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم دﯾﮕﺮ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ اﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.آﺧﺮ ﻫﻤﺎن ﻫﻔﺘﻪ ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎغ ﭘﺪرم. {ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﭘﺪر ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻨﺎر ﻫﻢ و آﻫﺴﺘﻪ ﺣﺮف ﻣﯽ زدﻧﺪ.ﭼﻮب ﺑﻠﻨﺪي را ﮐﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮد،رو ي ﺷﺎﻧﻪ اش ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺻﺪا زد ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮدش ﺑﺒﺮد ﮐﻨﺎر رودﺧﺎﻧﻪ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻢ رﻓﺖ دﻧﺒﺎﻟﺸﺎن.ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮي آب ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. ✨ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﭼﻮب تکیه داد،روي ﺳﻨﮕﯽ ﻧﺸﺴﺖ و دﺳﺘﺶ را ﺑﺮد ﺗﻮي آب ﻫﺎ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روﺑﻪ روﯾﺶ،دﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ اﯾﺴﺘﺎد و ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮوم ﭘﺎوه،ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻧﯿﺎز ﺑﺎﺷﺪ.ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ راﮐﺪ ﺑﻤﺎﻧﻢ." ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ:"ﺧﺐ ﻧﻤﺎﻧﯿﺪ." ﮔﻔﺖ:"ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﭼﻪ ﻃﻮر ﺑﮕﻮﯾﻢ" دﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ آدم ﻫﺎ ﺣﺮف دﻟﺸﺎن را رك ﺑﺰﻧﻨﺪ.از ﻃﻔﺮه رﻓﺘﻦ ﺑﺪش ﻣﯽ آﻣﺪ،ﺑﻪ ﺧﺼﻮص اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﻮد آن آدم ﺷﺮﯾﮏ زﻧﺪﮔﯿﺶ ﺑﺎﺷﺪ.ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻏﺮورش را ﺑﺸﮑﻨﺪ.ﮔﻔﺖ:"ﭘﺲ اول ﺑﺮوﯾﺪ ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ،ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ." ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﺳﺘﺶ را ﺑﯿ ﻦ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪ.ﺟﻮاﺑﯽ ﻧﺪاشت.ﮐﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ ورﻓﺖ. ✨ﭘﺪرم ﺑﻌﺪ از آن ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﭘﺮﺳﯿﺪ:"ﻓﺮﺷﺘﻪ،ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺣﺮﻓﯽ زد؟" ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ:"ﻧﻪ،راﺟﻊ ﺑﻪ ﭼﯽ؟" می ﮔﻔﺖ:"ﻫﯿﭽﯽ، ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮري ﭘﺮﺳﯿﺪم. " از ﭘﺪرم اﺟﺎزه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﺪ.ﭘﺪرم ﺧﯿﻠﯽ دوﺳﺘﺶ داﺷﺖ. بهش اﻋﺘﻤﺎد داﺷﺖ. ﺣﺘﯽ ﺑﻌﺪ از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ دارد،ﺑﺎز اﺟﺎزه ﻣﯽ داد ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﺑﯿﺮون.ﻣﯿﮕﻔﺖ:"ﻣﻦ ﺑﻪ ﭼﺸﺎم ﺷﮏ دارم وﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ،ﻧﻪ...... ...✒️ 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
رمان جدید از امروز👇👆👇👆👇👆 ✫⇠ #اینک_شوڪران #مذهبی_ها_عاشق_ترند 🔴 رمانی که از امروز میخوام براتون بذا
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر(فرشته ملکی) 7⃣ ✨ﺑﯿﺸﺘﺮ روزﻫﺎ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺮوم ﮐﻼس، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ از ﺳﺮ ﮐﺎر ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮد.دم در ﻫﻢ را ﻣﯽ دﯾﺪﯾﻢ وﻣﺎ را ﻣﯽ رﺳﺎﻧﺪ ﮐﻼس. ﯾﮏ ﺑﺎر در ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﻗﻔﻞ ﮐﺮد ﻧﮕﺬاﺷﺖ ﭘﯿﺎده ﺷﻮم. ﮔﻔﺖ: "ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﻪي ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮش ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﮔﺬارم ﺑﺮوﯾﺪ." ﮔﻔﺘﻢ:"ﺣﺮف ﺑﺎﯾﺪ از دل ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪي وﺟﻮد ﺑﺸﻨﻮم." ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﺣﺮف زدن. ﮔﻔﺖ"اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﺎﺷﺪ اﯾﻦ اﻧﻘﻼب ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺎز داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ و ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻦ ﻣﯽ روم ﻧﯿﺎز اﻧﻘﻼب و ﮐﺸﻮرم را ادا ﮐﻨﻢ ﺑﻌﺪ اﺣﺴﺎس ﺧﻮدم را. وﻟﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﺗﻌﻠﻖ ﺧﺎﻃﺮ دارم." ﮔﻔﺖ"ﻣﻦ ﻣﺎﻧﻊ درس ﺧﻮاﻧﺪن و ﮐﺎر ﮐﺮدن و ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻫﺎﺗﺎن ﻧﻤﯽ ﺷﻮم ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻊ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ." ﮔﻔﺘﻢ"اول ﺑﮕﺬارﯾﺪ ﻣﻦ ﺗﺎﯾﯿﺪﺗﺎن ﮐﻨﻢ، ﺑﻌﺪ ﺷﻤﺎ ﺷﺮط ﺑﮕﺬارﯾﺪ." ﺗﺎ ﮔﻮﺷﻬﺎش ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ. ﭼﺸﻤﻢ اﻓﺘﺎد ﺑﻪ آﯾﯿﻨﻪي ﻣﺎﺷﯿﻦ. ﭼﺸﻢ ﻫﺎش ﭘﺮ اﺷﮏ ﺑﻮد. ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎوردم. ✨ﮔﻔﺘﻢ "اﮔﺮ ﺟﻮاﺑﺘﺎن را ﺑﺪﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯿﺪ اﯾﻦ دﺧﺘﺮ ﭼﻘﺪر ﭼﺸﻢ اﻧﺘﻈﺎر ﺑﻮد؟" از ﺗﻮي آﯾﯿﻨﻪ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد. ﮔﻔﺘﻢ"ﻣﻦ ﮐﻪ ﺧﯿﻠ ﯽ وﻗﺖ اﺳﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮم ﺷﻤﺎ اﯾﻦ ﺣﺮف را ﺑﺰﻧﯿﺪ." ﺑﺎورش ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. ﻗﻔﻞ ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﺑﺎز ﮐﺮد و ﻣﻦ ﭘﯿﺎده ﺷﺪم. ﺳرش را آورد ﺟﻠﻮ و ﭘﺮﺳﯿﺪ:"از ﮐﯽ؟ " ﮔﻔﺘﻢ:"از ﺑﯿﺴﺖ وﯾﮏ ﺑﻬﻤﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ." ✨{ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻞ از ﮔﻠﺶ ﺷﮑﻔﺖ. ﭘﺎﯾﺶ را ﮔﺬاﺷﺖ روي ﮔﺎز و رﻓﺖ، ﺣﺘﯽ ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﺮد از ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺧﻨﺪه‌اش ﮔﺮﻓﺖ. اﺻﻼ ﭼﺮا اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ را ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ؟ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ داﻧﺴﺖ اﮔﺮ ﭘﺪر ﺑﻔﻬﻤﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻣﯽ ﺷﻮد. ﺷﺎﯾﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺗﺮ از ﺧﻮد او. اﻣﺎ دﻟﺶ ﺷﻮر اﻓﺘﺎد. ﺷﺎﻧﺰده ﺳﺎل ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪاﺷﺖ. ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰي در ﺧﺎﻧﻮاده ﻧﻮﺑﺮ ﺑﻮد. ﻣﺎدر ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ازدواج ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻫﺮ وﻗﺖ ﺳﺮ وﮐﻠﻪي ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﺷﺪ، ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:"دﺧﺘﺮ ﻫﺎﯾﻢ را زودﺗﺮ از ﺑﯿﺴﺖ و ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﻤﯽ دﻫﻢ." ✨ﻓﺮﺷﺘﻪ اﯾﻦ ﺟﻮر وﻗﺖ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ را ﺷﻮﻫﺮ ﻧﻤﯽ دﻫﻨﺪ ﺑﺮوﯾﻢ ﺳﺮ زﻧﺪﮔﯿﻤﺎن!" و ﻣﯽ زد روي ﺷﺎﻧﻪ ﻣﺎدر ﮐﻪ اﺧﻢ ﻫﺎﯾﺶ درﻫﻢ ﺑﻮد و ﻣﯽ ﺧﻨﺪاﻧﺪش. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ اﯾﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ را ﺑﻪ شوﺧﯽ ﻣﯽ زد اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺟﺪي ﺷﺪه ﺑﻮد، ﺗﺮس ﺑﺮش داﺷﺘﻪ ﺑﻮد. زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ داﺷﺖ و او ﮐﺎري ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮد...} ...✒️ 📝به قلم⬅️ .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 🔰 🔰 📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد @zekrabab125 داستان و رمان، @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی @zekrabab نهج‌البلاغه روان)صلواتی) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴