eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
844 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔معرفی طرح های درحال انجام🔔 ۱_خادم یار(جهت مشارکت در طرح های آموزشی وفرهنگی نیاز به مشارکت شما مومنین داریم) ۲_اطعام هفتگی به نیت اموات: هرهفته تعداد۳۰۰پرس غذا پخت میشود ودرمناطق تحت پوشش بعدازکلاس آموزشی تقسیم میشود. جهت مشارکت در برنامه‌های اطعام هفتگی👇به هر مقدار وجوهتان را به #شماره_کارت_اطعام_هفتگی ۵۰۴۷۰۶۱۰۲۵۱۷۱۳۹۴ واریز نمایید💐 ۳_هیئت مذهبی زیرمجموعه ی جمعیت که پنجشنبه ها بعدازجلسه آموزشی مناجات خوانی برگزارمیشود و ماهانه یکباردرخدمت شما مومنین خواهیم بود.. ✨لینک گروه مهربانی به نیت فرج در ( #ایتا ) 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2413625355Ce43ad1e3bd 🔴🔴 فعالیتها و کمکهای و خریدها و بسته‌بندی کردن سبدهای غذایی ویژه ماه رمضان جدید و قدیم را در گروه ببینید و کلیپ تهیه واهدای بسته های رمضان الکریم سال۹۸ 👆دیدنش ثواب دارد👆 جمعیت دینی خیریه مهربانی به نیت فرج امام زمان عج... https://t.me/joinchat/BDuwikK-DvXlaG2ZKi-alg لینک در تلگرام👆👆 #دعوت_دوستان_آشنایان_خیرین شادی روح همه #شهدا#اموات_خیرین_مجموعه مهربانی بنیت فرج فاتحه الاخلاص مع صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727 👆👆👆 🌺🌺نمازشب فراموش نشود 💚 اعمال کامل خواب.. 💛 70 فایده وفضیلت درنماز شب ... 💙 اعمال نمازشب.. 🌙🌟💫🌛این شبها بیشتر بیدارید ✍ نمازشب 10 الی 15 دقیقه طول میکشه حتما امتحان کنید..👆👆 🙏التماس دعا دارم
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
قسمت سوم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽
جلسه 4 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 😊✋دوباره سلام به همه 😊☝️امشب میخام براتون بگم برنامه پویش حجاب فاطمی چیه؟ 🔍قبل از اجرای پویش یه تحقیقی انجام شد درباره اینکه الان چطور میشه یک اقدام عملی موثر توی فضای حقیقی جامعه انجام داد 📊 از نظر مهندسی اجتماعی، فضای جامعه بصورت کارشناسی شده آسیب شناسی و بررسی شد. بعد از مدتها تحقیق و بررسی، یه طرح ویژه اجرا شد. 📮این طرح در قالب یه سری برچسب های خاص با پیامهای مهندسی شده اجرایی شد. برچسب‌هایی که مخصوص نصب پشت خودرو هستند و حاوی پیامهای خاصی اند. 👌بعد از اجرا شدن هم بسیار مورد استقبال واقع شد و درخواست های زیادی از سراسر ایران اومد و تا الان، چندین هزارتا برچسب برای افراد مختلف در سراسر کشور ارسال شده ‼️اما گفتم مهندسی اجتماعی و شاید براتون سوال پیش اومد که مهندسی اجتماعی یعنی چه و این برچسب ها چه ویژگی دارند؟! 🔻فردا شب درباره مهندسی اجتماعی براتون توضیح میدم ✋شب همگی خوش ۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ هرکی ۱۰ دقیقه وقت داره و میخاد همه ی توضیحات را یه جا بخونه به این آی دی مراجعه کنه @hemayat_puyesh ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 966 🌹🍀 تلنگر 🍀🌹 چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گله‌ام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.» قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمی‌شوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایین‌تر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری می‌كنی؟ آنها را خودم نگهداری می‌كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.» وقتی كمی پایین‌تر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بی‌مزد نمی‌شود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.» در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟! ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 967 🔴صابونى را برگردانيد، لايق ديدار ما نيست... ✍ در آثار اسلامى آمده كه: مردى مؤدب به آداب، در بازار بغداد بر سِقَط فروشى وارد شد و از او طلب كافور كرد. سقط فروش پاسخ داد: كافور ندارم. آن مرد الهى گفت: دارى ولى فراموش كرده اى، در فلان بسته و در كنار فلان قفسه است. ✍ مرد سقط فروش برابر با گفتار آن چهره پاك به سراغ كافور رفت و آن را به همان صورتى كه آن رجل نورانى فرموده بود يافت. از اين معنى تعجب كرد پرسيد: شما از كجا دانستيد در مغازه من كافور هست، در صورتى كه من مدت هاست به خيال اين كه اين جنس را ندارم، مشتريان خود را جواب مى كنم! ✍ آن مرد الهى فرمود: يكى از دوستان وجود مبارك حضرت ولى عصر عليه السلام از دنيا رفته و حضرت اراده دارند خود متكفل غسل و دفن باشند، مرا به حضور خواستند و فرمودند كه در تمام بازار بغداد به يك نفر اطمينان هست و او كافور دارد، ولى داشتن كافور را فراموش كرده، شما براى خريد كافور به نزد او برو و آدرس كافور فراموش شده را در اختيار او بگذار، من هم به نشانى هاى ولى امر به مغازه تو آمدم!! ✍ سقط فروش بناى گريه و زارى گذاشت و از آن مرد الهى به التماس درخواست كرد كه مرا براى ديدار مولايم، گرچه يك لحظه باشد با خود ببر!! ✍ آن مرد الهى درخواست او را پذيرفت و وى را همراه خود برد، به بيابانى رسيدند كه خيمه يوسف عدالت در آنجا برپا بود. قبل از رسيدن به خيمه، هوا ابرى شد و نم نم باران شروع به فرو ريختن كرد، ناگهان سقط فروش به ياد اين افتاد كه مقدارى صابون ساخته و براى خشك شدن بر بام خانه ريخته اگر اين باران ببارد، وضع صابون چه خواهد شد؟ در اين حال بود كه ناگهان صداى حضرت حجت حق برخاست كه صابونى را برگردانيد كه با اين حال، لايق ديدار ما نيست. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
 😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 968 💠اَشْهَــــدُاَنَّ عليــاً وَلي الله💠 🌷داستان بعثت پیامبر(ص) برای کودکان🌷 محمد امین ( ص ) قبل از شب 27 رجب در غار حرا به عبادت خدا و راز و نیاز با آفریننده جهان می پرداخت و در عالم خواب رؤیاهایی می دید راستین و برابر با عالم واقع . روح بزرگش برای پذیرش وحی – کم کم – آماده می شد . درآن شب بزرگ جبرئیل فرشته وحی مأمور شد آیاتی از قرآن را بر محمد ( ص ) بخواند و او را به مقام پیامبری مفتخر سازد . سن محمد ( ص ) در این هنگام چهل سال بود . در سکوت و تنهایی و توجه خاص به خالق یگانه جهان جبرئیل از محمد ( ص ) خواست این آیات را بخواند : ” اقرأ باسم ربک الذی خلق . خلق الانسان من علق . اقرأ وربک الاکرم . الذی علم بالقلم . علم الانسان ما لم یعلم ” . یعنی : بخوان به نام پروردگارت که آفرید . او انسان را از خون بسته آفرید . بخوان به نام پروردگارت که گرامی تر و بزرگتر است . خدایی که نوشتن با قلم را به بندگان آموخت . به انسان آموخت آنچه را که نمی دانست . محمد ( ص ) – از آنجا که امی و درس ناخوانده بود – گفت : من توانایی خواندن ندارم . فرشته او را سخت فشرد و از او خواست که ” لوح ” را بخواند . اما همان جواب را شنید – در دفعه سوم – محمد ( ص ) احساس کرد می تواند ” لوحی ” را که در دست جبرئیل است بخواند . این آیات سرآغاز مأموریت بسیار توانفرسا و مشکلش بود . جبرئیل مأموریت خود را انجام داد و محمد ( ص ) نیز از کوه حرا پایین آمد و به سوی خانه خدیجه رفت . سرگذشت خود را برای همسر مهربانش باز گفت . خدیجه دانست که مأموریت بزرگ ” محمد ” آغاز شده است . او را دلداری و دلگرمی داد و گفت : ” بدون شک خدای مهربان بر تو بد روا نمی دارد زیرا تو نسبت به خانواده و بستگانت مهربان هستی و به بینوایان کمک می کنی و ستمدیدگان را یاری می نمایی ” 💠اَشْهَــــدُاَنَّ عليــاً وَلي الله💠 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 969 در نقطهای نزدیکی پلدختر، روستایی است که در آن قبّهای ساخته شده است که زیر آن دو قبر وجود دارد. یکی از قبرها متعلّق به سیدی است که عالم و امام جماعت آن ده بوده است و دیگری متعلّق به یکی از اهالی روستاست. داستان این دو قبر این است که سالها قبل، در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان، آن روستایی امام جماعت ده را برای افطار به منزلش دعوت میکند و امام جماعت هم میپذیرد. هنگام مغرب امام جماعت برای افطار به خانهٔ آن روستایی میرود، ولی هنوز او به منزل نیامده بود. اهل خانه از او استقبال میکنند و پس از اذان از او میپرسند افطاری بیاوریم یا اوّل نمازتان را میخوانید؟ میهمان میگوید نماز را اوّل میخوانم تا میزبانمان از راه برسد و همراه با او افطار کنیم و مشغول نماز میشود. اهل خانه در اطاق مشغول آماده کردن سفرهٔ افطار میشوند و شاهد نماز خواندن وی هم بودند بعد از اینکه نماز او تمام میشود، به وی میگویند شما که نماز میخواندید، چطور صدای حیوانات ده و صدای رودخانه و امثال آن همچنان میآمد؟ میهمان میپرسد مگر قرار بود نیاید؟ اهل خانه میگویند ولی آقای ما هر وقت به نماز میایستد، همهٔ این صداها خاموش میشود. میهمان خیلی تعجّب میکند، ولی به روی خود نمیآورد تا اینکه میزبان به منزل میرسد و از میهمان میپرسد افطار کنیم یا من هم نمازم را بخوانم؟ میهمان میگوید: اوّل شما نمازتان را بخوانید. وقتی آن روستایی به نماز میایستد، عالِم ده با تعجّب متوجّه میشود همهٔ صداهای ده خاموش شد و یک سکوت عمیق حاکم شد. از اینجا به مرتبهٔ بلند معنوی آن روستایی به ظاهر ساده پی میبرد و وصیت میکند هر وقت من از دنیا رفتم، جسدم را کنار قبر این روستایی دفن کنید و اکنون این دو نفر در کنار هم به خاک سپرده شدهاند. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 970 کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، درحالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: 💕خدایا کمکم کن ! ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟ - نجاتم بده خدای من! - آیا به من ایمان داری؟ - آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام. - پس آن طناب دور کمرت را پاره کن! کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم. خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟ کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم. روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود. و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت . 💕🌿💕🌿 😔ای کاش به همان اندازه که به مادر ویا دکترمان اعتماد داشتیم، به خدایی اعتماد می کردیم که عاشقانه دوستمان دارد،ولحظه ای چشم از ما برنمی دارد. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
#دوازدهمین #کتاب_PDF #کتاب_صوتی🎤🎼🎶 💐 #مسائل_خانواده ✍ استاد رحیم پور 📢📢📢 #چهل_قسمت .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰
32مسائل خانواده استادرحیم پور....mp3
910.4K
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴 🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖 👈 استاد رحیم پور #قسمت_بیست‌ونهم .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
33مسائل خانواده استادرحیم پور....mp3
1.18M
🔴🔴حتما حتما همسران گوش کنند🔴 🌼💞 #مسائل_خانواده 🌼💖 👈 استاد رحیم پور #قسمت_سی‌ام .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوشته ی: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 📓 تعداد صفحات 171
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ فاطمه-پس اگر موقعيتي برامون پيش بياد كه از طريق بحث و تفكر بتونيم معارفي رو كسب كنيم، بايد به وظيفه مون عمل كنيم، حتي اگر كنار حرم امام رضا باشه! ديگه اگه بتونيم با اين مباحث به كسي هم كمك كنيم، به طريق اولي به وظيفمون عمل كرده ايم. سميه كمي من من كرد: - درسته خوب اين كار ممكنه براي تو وظيفه باشه، ولي براي من نباشه - چرا؟ - چون تو اين قدر به خودت اطمينان داري و چنان قوت و قدرتي داري كه مي‌توني روي اطرافيانت حتي اگر افراد منحرفي باشند، تاثير بذاري. ولي من چنين به ايمانم ندارم، ممكنه بيشتر از اين‌ها بشم تا اين كه روي اون‌ها تاثير بذارم. فاطمه- باشه! من هم نمي گم تو به هر آدمي معاشرت كن، حتي آدم‌هايي كه ممكنه بدي هاشون روي تو تاثير بذاره. ولي من مي‌گم اين برو بچه‌هاي ما اصلاً جزو اين دسته از آدم‌ها نيستن. سميه سرش را پايين انداخت. شايد حرف‌هاي فاطمه را قبول كرده بود. فاطمه با تك انگشتانش ضربه‌هاي آرامي به گونه‌هاي سميه زد: - كمي سعي كن عزيزم! . ياد بگير كمي هم با دلت نگاه كني و با عقلت. كمي دل بده به اطرافيانت سميه. كمي دل بده بهشون و بذار برات درد دل كنن. اون وقته كه مي‌بيني چه دل‌هاي پاك و روح‌هاي سبزي اطرافت بودن و تو ازشون غافل بودي. دستش را كنار كشيد و بلند شد: - و اما در مورد كساني كه باهات بحث مي‌كنن، ازت سوال مي‌كنن. اگه حرفشون حقه، ازشون قبول كن. اگه حق نيست جوابشون رو بده. اگه جوابشون رو بلد نيستي، برو ياد بگير، ولي فرار نكن. فرار راه حل خوبي براي حل اين مشكلات نيست. مواظب دروازه غرور هم باش! ممكنه شيطان از همين دروازه بياد تو. سميه چشم هايش را پايين انداخت. فاطمه لبخند آسوده اي زد. خيال من هم راحت شد. چقدر ازش خوشم مي‌آمد. - حالا ساك و وسايلتون رو بردارين بريم سالن بالا. جمع دختران خوب خدا جَمعه!☺️ فاطمه همه ما رو به دور هم جمع كرد. چه قدر خوشحال شدم از اين كه هم فاطمه را داشتم و هم كنار ثريا بودم. مطمئنم ثريا هم سميه را نمي شناخت كه اين قدر جلوي سميه اخم مي‌كرد و پشت سر مسخره اش مي‌كرد. كاش او هم حرف‌هاي سميه را مي‌شنيد تا مي‌فهميد كه چرا سميه نگران است. با شنيدن صداي عاطفه، فهميدم بچه‌ها دارند از مخابرات مي‌آيند. از پنجره كه نگاه كردم، اول عاطفه و سميه را ديدم. عاطفه بلند حرف مي‌زد: - واي سميه جون! خدا نصيب نكنه كه بياد. كاش اين زبونم لال بود و آدرس اين جا رو نداده بودم. آخه اولش نمي دونستم مي‌خواد بياد. آخر سر بود كه مامانم گفت مسعود هوس كرده بياد مشهد! واي فكرش رو بكن، من اين جا هم نبايد از دست اين داداش راحت باشم! عاطفه و سميه رسيده بودند پاي پله كه راحله و فهيمه و فاطمه هم آمدند داخل. پاي عاطفه كه رسيد تو اتاق اول رفت سراغ ثريا: - به به! عافيت باشه خانم خوابالو! بالاخره خوابيدي يا حموم رفتي؟ ثريا حتي از جايش تكان نخورد: - راستي با داداشت حرف زدي يا نه عاطفه؟ مي‌خواستي دعوتش كني بياد. مطمئنم خوش مي‌گذره! - نترس به زودي خدمتتون شرفياب مي‌شن. راحله و فهيمه هم آمدند توي اتاق. سلام و عليكي كردند و رفتند گوشه اي نشستند. فاطمه رفته بود اتاق تداركات. نفر بعدي من بودم. عاطفه آمد كنارم . نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ عاطفه اومد كنارم - تو چطوري خانم گل؟ خوش مي‌گذره؟😉 من- قربون تو! بدون تو كه اصلاً خوش نمي گذره.☺️ عاطفه- چه عجب بالاخره يكي جواب ما رو دُرست داد! راستي چرا نيومدي تلفن بزني خونه تون؟ من- آخه من دلم براي داداشم تنگ نشده بود!😅 رفت! ولي قبل از اين كه بره گفت - اگه نمي خواين با آدم حرف بزنين، درست بگين ديگه! چرا كاسه كلّه مي‌دين دست آدم؟! دلم مي‌خواست بهش بگم كسي خونه مون نيست. بگم اصلاً نمي دونم مادرم كجاست، رفته قهر! 😒اون هم بعد از اون دعواي مسخره! دعوايي كه مدت‌ها بود مهمان هميشگي خانه ما شده بود. ولي اين آخري نقطه اوج همه اش بود كار مادر فقط بهانه شروعش بود. سر ميز شام بوديم مادر گفت امروز دوباره صفوي زنگ زد مي‌خواست ببينه من چه تصميمي گرفتم؟ منم گفتم كه مي‌رم بابا قاشق را كه تا نيمه‌هاي راه آورده بود، كمي نگه داشت. سرش را تكان داد، زير لب غرغري كرد و گفت: دوباره شروع نكن مستانه! مادر همان طور كه سيگارش را آتش مي‌زد و سيگار لاي لب هايش بود، جواب داد تمام نشده بود كه از نو شروع بشه. من گفته بودم اين كار رو مي‌گيرم، تصميم هم دارم كه بگيرم. حتي اگر قرار باشه به خاطر اين كار، سه ماه از خونه برم بابا قاشق را در ميان زمين و هوا رها كرد لااله الاالله! دوباره شام رو به دهنمون كوفت كرد! قاشق خورد به ظرف چيني و تقّي صدا كرد برنج‌ها ريخت بيرون بشقاب. خانم ما صحبت هامون رو كرديم. شما گفتي كه به خاطر اين پروژه بايد سه ماه بري مسافرت! من هم گفتم نمي شه بري. حالا هم بيش از اين بحث نكن، بذار يه لقمه خوش از گلومون بره پايين و بعد با خيال راحت كپه مرگمون رو بذاريم، فردا صبح كلي كار داريم مادر با خونسردي دود سيگار رو داد بيرون اِ! فقط شما كار دارين؟! فقط شما بايد به كارهاتون برسين؟! و آرام آرام صدايش بالا رفت فقط شما بايد يه لقمه خوش از گلوتون پايين بره؟! شما بايد راحت بخوابين؟! شما بايد راحت باشين؟ به آرزوهاتون برسين، پيشرفت كنين، مسافرت برين، با دوست هاتون بگردين؟ فقط شما؟! فقط شما...؟! همه چيز مال شما؟! بابا با حالتي عصبي، بشقاب‌هاي جلويش را كنار زد من كي گفتم همه چيز مال من؟! من كه چيز غير ممكني ازت نخواستم! گفتي فيلم جديدي كه ازت دعوت كردن توي بندر عباسه. گفتي بايد سه ماه از من و بچه‌ها دور بشي مامان پُك عميقي به سيگارش زد گفتم اين مهم ترين كار زندگيمه! همون كاري كه مدت‌ها آرزويش رو داشتم. همون كاري كه سال‌ها خوابش رو مي‌ديدم. گفتم با اين كار من به تمام آرزوهام مي‌رسم. گفتم همين الان ده تا هنرپيشه ديگه كمين كردن كه اين كار رو از دست من قاپ بزنن! بابا در حالي كه دست هايش را با آهنگ «بله» ها مي‌كوبيد روي ميز، گفت بله! بله! همه اين‌ها رو گفتي. من هم گفتم نه!😠 و بعد يكهو فرياد كشيد: خواهش مي‌كنم اون لعنتي رو خاموش كن بعد يواش تر گفت دستِ كم سر ميز شام نكش! مامان با حواس پرتي سيگارش را فرو كرد توي ظرف سوپ همين؟! به همين راحتي گفتي نه؟! فكر مي‌كني به همين راحتي مي‌توني با سرنوشت و آينده من بازي كني؟ فكر مي‌كني من مي‌ذارم؟! بابا با كلافگي دست هايش را بلند كرد. لحنش ملتمسانه بود:😒 اين قدر همه چيز رو بزرگ نكن مستانه! خواهش مي‌كنم يه خرده عاقل باش! بابا اين هم كاريه مثل بقيه كارهات! فقط فرقش اينه كه تو رو از خانواده ات جدا مي‌كنه، من هم به همين دليل مي‌گم اين كار رو قبول نكن مامان كلافه و سرگردان نگاهي به من كرد. بعد به بابا و دوباره به من: دوباره حرف خودش رو مي‌زنه. مي‌گه كاريه مثل بقيه كارهام! هر چي من مي‌گم چه قدر برايم اهميت داره، باز هم حرف تو گوش اين مرد نمي ره! بابا با مشت كوبيد روي ميز و فرياد كشيد خيلي خب! اصلاً شاهكار جهانيه! بزرگ ترين شاهكار تاريخ سينما! ولي به چه قيمتي؟ به قيمت از دست دادن خانواده ات!😠 مادر سعي كرد خودش را كنترل كند. مي‌دانست اگر عصباني شود، دوباره به هيچ جايي نميرسند ببين حالا كي داره مسئله رو بزرگش مي‌كنه؟ كي گفته من مي‌خوام خانواده‌ام رو از دست بدهم، يا از اونا جدا بشم؟! من فقط سه ماه از تهران دور مي‌شم. تازه هر پانزده روز يه بار هم مي‌تونم با هواپيما بيام و به شما سر بزنم! خب همين ديگه! مگه مي‌خواستي چي كار كني؟ خونه رو با ديناميت منفجر كني؟! همين كه مي‌خواي سه ماه ما رو رها كني بري، براي داغون كردن خانواده ات كافي نيست؟! نمي گي توي اين سه ماه اين دختر بدون تو بايد چيكار كنه؟ مادر لبه‌هاي ميز را گرفت نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ مادر لبه‌هاي ميز را گرفت چه طور شد كه سالي يكي دو ماه ما رو رها مي‌كردي، مي‌رفتي ماموريت طوري نبود؟ چه طور همون اول زندگيمون موقعي كه مريم يك سالش بود، شش ماه ما رو توي تهران تك و تنها رها كردي رفتي آلمان دوره ببيني، طوري نبود. ولي حالا اين سه ماه كه من براي كار به اين مهمي قراره ازتون دور بشم و تازه شما هم احتياج زيادي به من ندارين، اين قدر مهم شده؟! بابا با تعجب به مادر خيره شد:😳😟 من به خاطر شماها رفتم! به خاطر كارم! مادر با لحني پيروزمندانه گفت:😏 خب منم دارم به خاطر كارم مي‌رم مكثي كرد و يواش تر گفت: و به خاطر شماها! بابا با عصبانيت از جايش بلند شد:😠 ولي وضعيت من با تو فرق مي‌كنه! چرا نمي خواي اين رو بفهمي مستانه؟! مادر با لحني عصبي و در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود، جواب داد: چرا مي‌فهمم! مي‌فهمم! تو مردي و من زن! پاكت سيگار را درآورد. مي‌خواست سيگار در بياورد، ولي دست هايش مي‌لرزيد: هميشه همين طور بوده. تو مرد بودي و من زن! تو آقا بودي و من كنيز! تو هر كاري دلت خواسته كردي، ولي من هميشه بايد به حرف تو باشم. تو حق داري پيشرفت كني، ولي من نه! آخه چه فرقي بين من و تو هست! آخرش هم نتوانست يك نخ سيگار از پاكت دربیاورد؛ از بس دست هايش مي‌لرزيد بابا با ناراحتي و تاسّف به دست‌هاي مادر نگاه كرد و بعد به من. نگاهش ملتمسانه بود. شايد از من كمك مي‌خواست. ولي من مدت‌ها بود كه ياد گرفته بودم فقط تماشاگر باشم. فقط تماشاگر! بابا فرياد كشيد ولش كن اون زهر مار رو! چه قدر مي‌كشي؟!😵 مادر با عصبانيت پاكت سيگار را به گوشه اتاق پرتاب كرد. بغضش تركيد. 😭گريه كنان دويد توي اتاق خواب و محكم در را به هم كوبيد! سرم درد گرفته بود. چهار روز بود كه فكر مي‌كردم و به هيچ جا نمي رسيدم. «بالاخره حق با كيه؟ تكليف ما چي مي‌شه؟ يعني ممكنه مادر طلاق بگيره؟ آمدم مسافرت كه از اين فكر و خيالات رها بشم. باز هم فايده اي نكرد. بعد از بحث‌هاي داخل اتوبوس، همه چيز از نو شروع شد «فرق بين پدر و مادر چيه؟ چرا مادر بايد از پدر اجازه بگيره؟ چرا نمي تونه پيشرفت كنه؟ چرا اختيارش دست خودش نيست؟ شايد براي اين كه زن‌ها از مردها پايين ترند.» رفتم طرف پنجره اي كه رو به خيابان بود. «اگه زن و مرد مساوي باشند چي؟ آن وقت مادر مي‌تونه ما را رها كنه و بره؟! بره پيشرفت كنه! حرف‌هاي مادر و راحله چقدر به هم شبيه است. ولي من كه از حرف‌هاي مادر سر در نمي آرم؛ يعني هيچ وقت حرف هايش را درك نكرده ام شايد راحله بتونه كمكم كنه راحله يكي-دو متر با من فاصله داشت. كتاب مي‌خواند يعني اين راحله اي كه مرتب سرش توي كتابشه، يا من، يا فاطمه از آن پسري كه توي خيابان ول مي‌گرده و مزاحم مردم مي‌شه، پايين تريم؟ نيستيم؟ چرا بابا مي‌تونه ما رو تنها بذاره و مسافرت بره، ولي مادر نمي تونه؟ شايد هم واقعاً حق با مادر باشه. شايد اگر دقيقاً بفهمم او چي مي‌خواد و چي مي‌گه، من هم به او حق بدم. پس بايد اول حرف‌هاي راحله رو بفهمم! شايد اگر كتاب‌هاي او رو بخونم، بفهمم؟! رفتم كنار راحله. موقعي كه نشستم، سرش را از روي كتاب بلند كرد و لبخندي زد! براي اين كه چيزي گفته باشم، پرسيدم:چي مي‌خوني؟ راحله- كتاب جنس ضعيف! از « اوريانا فالاچي»! من-كي هست؟ راحله- اوريانا فالاچي؟! نمي شناسيش؟! يكي از معروفترين زن‌هاي دنياست و شايد معروف ترين خبرنگار دنيا نفس عميقي كشيد و بعد با حسرت گفت يكي از همون زن‌هايي كه روي مردها رو كم كرده گفتم:پس خبرنگاره! با اشتياق گفت: زن خيلي زرنگيه! از اون زن‌هاي ماجراجو كه به بيشتر نقاط دنيا سفر كرده و كتاب‌هاي زيادي نوشته! با خيلي از مردهاي قدرتمند دنيا هم مصاحبه كرده. فكرش رو بكن، يه زن از يه گوشه دنيا بلند مي‌شه، مي‌ره با اكثر مردهاي قدرتمند و سياستمدار دنيا مصاحبه مي‌كنه و چنان اون‌ها رو سوال پيچ مي‌كنه كه گاهي وقت ها گير مي‌افتن و جوابي ندارن. براي همين هم خيلي از همين مردهاي پر مدعا نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ راحله-براي همين هم خيلي از همين مردهاي پر مدعا از اين زن حساب مي‌برن و با احترام ازش ياد مي‌كنن. اين كتابش هم شرح سفرش به كشورهاي بزرگ دنيا مثل ژاپن، آمريكا، هند و فرهنگ‌هاي مختلفه. رفته و راجع به بدبختي‌ها و ظلم‌هايي كه به زن‌ها مي‌شه، تحقيق كرده. گفتم: - تو فكر مي‌كني با اين حرف‌ها چيزي عوض مي‌شه؟ راحله- منظورت رو نمي فهمم! من- منظورم اينه كه فكر مي‌كني با اين حرف‌ها و كتاب‌ها چيزي از اون ظلمي كه به قول تو داره توي تمام دنيا به زن‌ها مي‌شه، كم مي‌شه؟ يا فكر مي‌كني با اين كه اوريانا فالاچي بره و با چند تا مرد خود خواه و مستبد به قول تو، مصاحبه كنه و شايد هم اون‌ها رو گير بندازه، مي‌تونه انتقام اون ظلم‌هايي رو كه مي‌گي به زن‌ها شده بگيره؟ راحله چند لحظه فكر كرد. سرش را تكاني داد و با تاسف گفت: - نه! ممكنه نتونه هيچ كدوم از اون كارها رو بكنه، ولي حداقل مي‌تونه به امثال من و تو و اون خانم‌هايي كه الان اون جا نشستن و وقتشون رو تلف مي‌كنن، ديروز هم خودشون رو با اين حرف راضي كردند كه نبايد توقعي از زن‌ها و خودمون داشته باشيم، نشون بده كه خير! يه زن مي‌تونه پا به پاي مردها حركت كنه و گاهي هم از اون‌ها جلو بيفته. گفتم: - يعني تو واقعاً اعتقاد داري كه هيچ فرقي بين مرد و زن نيست؟! راحله- معلومه كه نيست! پس فكر كردي من شعار مي‌دم يا اَدا در مي‌آرم؟ ديروز هم گفتم اون چيزي كه ما به نام فرق زن و مرد مي‌شناسيم، واقعيت نيست!، تلقينيه كه در طول تاريخ به هر دو جنس شده. به همين دليل هم در هر موقع از تاريخ يا هر جايي از زمين كه زن‌ها از اين تلقين دور مانده اند، عكس اين قضيه اتفاق افتاده. من- يعني چه؟ راحله- الان برات توضيح مي‌دم. ولي اول صبر كن بقيه بچه‌ها رو كه ديروز حرف منو قبول نمي كردن، صدا بزنم. فكر مي‌كنم مثال خوبي گير آورده باشم كه جواب حرف اون‌ها باشه. بعد رو به فهيمه كرد كه داشت با «ديكشنري» سرو كله مي‌زد: راحله- فهيمه! بلند شو بيا كه يه چيز خيلي ماه برات گير آوردم. حتماً بايد ببيني! بعد هم سميه و عاطفه را صدا زد. من هم ثريا و فاطمه را كه با هم گپ مي‌زدند صدا كردم. ثريا كمي غرغر كرد. انگار حال و حوصله اين بحث‌ها را نداشت. ولي فاطمه كه آمد، او هم راضي شد بياد. شايد براي اين كه تنها نماند. همه كه نشستند، راحله نگاهي به همه كرد و گفت: - يادتونه ديروز گفتم اين چيزي كه به ضعف و نقص زن‌ها معروفه، واقعيتي نداره و صرفاً چيزي خياليه كه در همه زمان‌ها به زن‌ها تلقين شده و آن‌ها هم باور كردن؟ البته شما هم حرف من رو قبول نكردين! اوريانا فالاچي،نويسنده اين كتاب ضمن تحقيقي كه در مورد وضعيت زن‌هاي مالزي مي‌كرده، به گروهي از زنهاي مادر سالار برخورده كه توي جنگل و به شيوه گروهي زندگي مي‌كردن. برخوردش با اين زن‌ها شنيدنيه. راحله كمي مكث كرد. شايد منتظر بود كسي مخالفتي يا اظهار موافقتي بكنه. ولي كسي چيزي نگفت. هيچ اشتياقي در بچه‌ها ديده نمي شد. عاطفه لم داده بود روي سميه. ثريا داشت با همان زنجير طلا و قلب آويزانش بازي مي‌كرد. فاطمه و فهيمه هم به جلد كتاب نگاه مي‌كردند، كه البته سخت هم بود. چون راحله مرتب كتاب را از لبه اش به كف دستش مي‌كوبيد. بالاخره راحله شروع كرد: - در اين قسمت اوريانا فالاچي اول راجع به منطقه جنگلي كه زن‌هاي مادر سالار توش زندگي مي‌كردند، توضيح مي‌ده و بعد تعريف مي‌كنه كه با كاظم خان، يعني مترجمش، ميرن توي يكي از اين كلبه‌هاي اون دهكده كه چند تا زن هم در اون بوده اند. توي اون كلبه چشمش به چرخ خياطي و گرامافون مي‌خوره. از كاظم مي‌خواهد سوال كنه كه اين اشياء مال كيه؟ و بعد مي‌نويسه... راحله كتاب را باز كرد و از روي آن خواند: (جميله جوون ترين زن حاضر، به اين، چنين جواب داد: - اين جهيزيه شوهر منه. وقتي ازدواج كرديم، آن‌ها را با خود آورد. كاظم خان پرسيد: - شوهرت كجاست؟ - خانه مادرش. - چرا خانه مادرش؟ نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ - براي اين كه من او را به خانه مادرش روانه كرده ام. كار نمي كرد و حتي به جمع آوري شيره درخت هم كه از سبك ترين كارهاست تمايل نشان نمي داد. نه قادر بود درختي را اره كنه، نه مي‌تونست چوب ببره و نه بلد بود برنج بپزه، من هم بيرونش كردم. موقع آن رسيده كه مردها هم خودشان گليمشان را از آب بيرون بكشند. زمانه عوض شده است. دروغ مي‌گم؟) راحله چند لحظه صبر كرد. احتمالاً مي‌خواست واكنش بچه‌ها را ببيند. مي‌خواست مطمئن شود كه توجه بچه‌ها را به اندازه كافي جلب كرده است. عاطفه راست نشسته بود و با لبخندي روي لب، هاج و واج مانده بود. فهيمه ديگر به جلد كتاب نگاه نمي كرد، حواسش به خود راحله بود. سميه پيشاني اش را در هم كشيده بود. فاطمه هم خونسرد و بي تفاوت بود. احتمالاً راحله همه اين‌ها را ديد. اما فكر مي‌كنم نديد كه قلب آويزان به زنجير طلايي ثريا ديگر تكان نمي خورد و نديد كه ثريا با نگاهي برنده و خشن به آن قلب خيره شده است. نگاهي كه دل مرا لرزاند. شايد اگر راحله آن نگاه را ديده بود، ديگر نمي خواند. ولي آن نگاه چند لحظه بيشتر دوام نياورد. راحله هم نديد و گفت: راحله- اوريانا فالاچي بعد از اين كه توضيح مي‌ده هيچ مردي توي اون جنگل زندگي نمي كرده و هر مردي حق داشته فقط وقتي زنش بهش اجازه بده، براي چند روز بياد و برگرده، اين طوري ادامه مي‌ده: (مُسن ترين زن‌ها كه به گفته جميله نود و دو سال از عمرش مي‌گذشت و نبيره هم داشت، در وسط نشسته و بقيه در اطرافش حلقه زده بودند. اولين سوال را چنين مطرح كردم: - مي‌خوام بدونم در اين منطقه زن‌ها چگونه حكومت مي‌كنن؟ « حوا » يكي از زنان به من خيره شد و گفت: - چه طور؟ مگه توي اروپا زنان حكومت نمي كنن؟ - خير، در اروپا مردان حكومت مي‌كنن. - نمي فهمم! چنين توضيح دادم: - منظورم اينه كه در اروپا خانواده توسط مرد رهبري مي‌شه و مرد نام خانوادگي خود رو به زن و فرزندش مي‌ده. - يعني به جاي اين كه زن نام خانوادگي خود را به مرد بده، مرد چنين كاري مي‌كنه و زن هنگام تولد فرزند از نام خانوادگي مادر استفاده نمي كنه؟ - البته. - آه ولي قطعاً مَرده كه از زن اطاعت مي‌كنه، اين طور نيست؟ - خير، معمولاً چنين نيست. اين زنه كه از مرد اطاعت مي‌كنه. كاظم خان مشغول ترجمه بود و به اين جا كه رسيد شليك خنده مادر سالارها فضا را پر كرد. انگار خنده دارترين لطيفه سال را برايشان تعريف كرده باشم. يكي شكمش را گرفته بود، ديگري محكم بر زانوان خود مي‌كوفت و مُسن ترين زن نيز به شدت مي‌خنديد و دندان‌هاي كرم خورده اش را كاملاً نمايان مي‌ساخت. دست آخر بازوانش را رو به بالا برد و به نظر مي‌رسيد كه مي‌خواد بگويد: «ساكت. مثل اين كه در اين جا سوء تفاهمي وجود دارد!» مُسن ترين مادر سالارها سرش را به طرف من خم كرد و پرسيد: - نزد شما چه كسي به خواستگاري مرد مي‌رود؟) عاطفه خواندن راحله را قطع كرد: - چي؟! چي شد؟! بار ديگه اين سوال رو بخون! راحله گفت: - هيچي ظاهراً اون جاها رسمه كه زن مي‌ره به خواستگاري مرد! عاطفه با تعجب كوبيد روي شانه‌هاي سميه و خنديد:😟 - مي‌بيني آبجي؟ مي‌بيني عجب ماهيه؟ سميه و فاطمه به لبخند اكتفا كردند.🙂🙂 عاطفه گفت: - من كه رفتم تو نخ يه سفر مالزي. بايد داداشم رو ببرم اون جا تحويل يكي از اين زن‌ها بدم. ديگر از آن نگاه برنده ثريا خبري نبود. جايش را به پوزخندي عصبي داده بود كه مرا بيشتر نگران مي‌كرد. عاطفه كه ساكت شد، راحله ادامه داد: (از كاظم خواستم برايش شرح دهد در اروپا معمولاً مرد است كه زن را خواستگاري مي‌كند و اگر عكس اين موضوع روي بده، مردم عقيده دارن كه زمانه عوض شده و فساد دنيا را فراگرفته است. « حوا » پرسيد: - پس زن نمي تونه مردش رو انتخاب كنه؟ - معمولاً خير. - و اگه زني مردي رو در جنگل تصاحب كنه؟ - معمولاً در اروپا مردان زنان رو در جنگل تصاحب مي‌كنن. زنان يكي پس از ديگري به يكديگر خيره شدند و آن وقت همه با هم نگاه پرسشگرشان را متوجه من ساختند. احساس كردم مرا ديوانه پنداشته اند. يكي از زنان پرسيد: - پس اين زنه كه پس از ازدواج بايد در خانه مرد زندگي كنه؟ - البته! باز هم زنان يكي پس از ديگري به يكديگر نگاه كردند و بعد متوجه من شدند. يكي از آن‌ها پرسيد نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ يكي از آن‌ها پرسيد: - اگر زني خرج مردش رو تقبل نكنه، مرد مي‌تونه درخواست طلاق بده؟ باز هم صداي عاطفه، مجال خواندن را از راحله گرفت: - به افتخار تمام زن‌هاي مادر سالار دنيا يه كف مرتب بزنين!😄👏 و بعد خودش به تنهايي كف زد. نگاه نگران من به دنبال ثريا مي‌گشت كه يكهو ثريا بلند شد. همان موقع يادم افتاد كه چرا از آن نگاه خشن ترسيده بودم. اگر چه كه ديگر خبري از آن نگاه نبود. نگاه آرام تر شده بود. فقط همان پوزخند عصبي بود!😠😏 - بس كنين اين مسخره بازي‌ها رو! نكنه شماها هم واقعاً مي‌خواين مث اون آشغال‌ها بشين؟ نگاهي به همه كرد و بعد زير لب گفت: - من كه اصلاً حالو حوصله اش رو ندارم. به سرعت بيرون رفت. خواستم بلند شوم و دنبالش بروم فاطمه به من اشاره كرد كه بمانم و خودش رفت. راحله كله اش را تكان داد؛ يعني « چي شده؟ »، عاطفه شانه اش را بالا انداخت ؛ يعني « نمي دانم، ولش كن! ». فهيمه انگار هنوز حواسش توي كتاب بود كه گفت: - عجب داستاني بود ها! بعد از آن عاطفه گفت: - حالا قضيه مادر سالارها چي چي هست؟! راحله نفس عميقي كشيد. پشت چشمي نازك كرد و گفت: - بعضي دانشمندها يا مردم شناس‌هايي مثل « لويس مورگان» معتقدند كه ريشه مادر سالاري به ماقبل تاريخ مي‌رسه. اون موقع‌هايي كه مردها و زن‌ها زندگي آزادي داشتن و خويشاوندي رو از طريق مادر مشخص مي‌كردن. « هرودوت» هم مي‌گه كه ملل آسياي صغير به شيوه مادرسالاري زندگي مي‌كردن؛ يعني اين طوري كه وقتي مردها به دنبال شكار يا جنگ مي‌رفتن، زن‌ها قدرت رو در دست مي‌گرفتن و تو مزارع به عنوان ارباب محسوب مي‌شدن. چون فاصله بين قدرت اقتصادي و قدرت اجتماعي كوتاهه، راحت مي‌شه از يكي به اون يكي ديگه رسيد. فهيمه پرسيد:😟 - و هنوز هستن؟ راحله- هستن، ولي تعدادشون خيلي كم شده؛ مثل كولي ها. هستن ولي كم. الان مادرسالارها تو بعضي نقاط مثل ژاپن، استراليا، ساحل طلايي، ساحل عاج، شمال رودزيا و برخي جاهاي هندوستان زندگي مي‌كنن. ديدين كه روش زندگيشون هم يكي از قديمي ترين روش‌هاي زندگيه! اون‌ها مالك زمين خودشونن. زمين رو هم فقط براي دخترشون ارث مي‌گذارن. با مرد ازدواج مي كنن، ولي از نام خانوادگي اون مرد استفاده نمي كنن. روي بچه هاشون هم فاميل خودشون رو مي‌گذارن. حتي بعد از ازدواج هم شوهرشون رو مي‌فرستن خونه مادرهاشون. در نتيجه بچه‌ها هم فقط از مادرشون حرف شنوي دارن. با آمدن فاطمه و ثريا، راحله ساكت شد. نگاهش روي تك تك صورت بچه‌ها دور زد. معلوم بود واكنش بچه‌ها خيلي برايش اهميت دارد. من كمي كنار كشيدم تا جا براي فاطمه باز شود. ثريا هم رفت كنار ساكش و خودش را با آن مشغول كرد. عاطفه همان طور كه آرنجش را گذاشته بود روي زانويش و سرش را كجكي تكيه داده بود كف دست چپش، گفت: - حالا بعد از همه اين حرف ها، كه چي؟ سوال كوتاه بود و ساده. ولي راحله خيلي تعجب كرد: - يعني چي؟ چه طور نمي فهمين. اين چيزي كه من براتون خوندم قصه نبود! يه تجربه بود كه حتي توي همين زمان ما هم زن‌هايي هستن كه زير دست مردها نيستن. فقط كافيه خودشون رو از زير سلطه مردها بكشن بيرون. فاطمه گفت: - و در عوض خودشون روي سر مردها مسلّط بشن؛ يعني، يه تبعيض جنسي ديگه. منتها اين دفعه به نفع زن ها.😐 با خودم فكر كردم كه شايد مادرم هم مي‌خواست همين كار را بكند. يعني خودش را از زير سلطه بابا بيرون بكشد. پس چرا هيچ وقت من يكي بايد از اين كار او خوشم بيايد! من گفتم: - ولي خنده‌ها و واكنش‌هاي بچه‌ها نشون داد كه اين تجربه مسخره اي بوده، حتي براي زن ها! راحله با عجله گفت: نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
بیایید بعضی وقتها کتاب نذر کنید دست به دست همدگر این فرهنگ رو راه‌‌اندازی کنید