eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
845 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
بنده خدا با هر كلكي بود از زير جواب دادن به سوال‌ها در رفت!😏 بر خلاف انتظارم، راحله از فاطمه دفاع مي‌كرد: - نه! اون هم تقصيري نداره. اين سوال‌ها خيلي مشكله! و الا اون دختر با سواديه!😊 فهيمه هم تاكيد كرد: - به نظر من تا اينجا رو خوب بحث كرد و جواب داد. ولي خودش هم فهميد كه اين سوالها جوابي ندارن براي همين هم چيزي رو بهانه كرد و رفت. راحله متفكرانه و با نگراني جواب داد: - به هر جهت بايد تا بعد از ظهر صبر كنيم! اون موقع معلوم ميشه كه چند مرده حلاجه! هر چند كه فكر نمي كنم.. ديگر معطل نكردم. از اتاق زدم بيرون. چنان با عجله مي‌رفتم كه نزديك بود از پله‌ها كله بزنم پايين. تقريبا ميان كوچه بود كه بهشان رسيدم! سميه و عاطفه چند قدم جلو تر بودند. فاطمه مرتب مي‌ايستاد تا من بهشان برسم وقتي بهش رسيدم. ديدم ساكته، به نظرمي آمد در فكر است. انتظار داشتم مثل هميشه سر صحبت را باز كند، احوالپرسي كند. ولي اين طور نبود. فكر كردم بد نيست اين بار من سر صحبت را باز كنم. - چيه فاطمه؟ توي فكري! نكنه تو فكر برادر عاطفه اي؟! چيزي نگفت! فكر كردم نشنيده است. خودم را آماده مي‌كردم چيز ديگري بگويم. گفت: - حرفهايش منو ياد (علي)انداخت، برادرم! حالا كه شروع كرده بوديم، بالاخره بايد يك جوري ادامه اش مي‌داديم. دلم مي‌خواست بيشتر حرف بزنيم. - من كه برادر ندارم، تو كه داري بگو همه برادر‌ها اين طوري ان؟ اين دفعه خيلي زود جواب داد: - نه! علي من كه اين طوري نيست! ماهه به خدا! اگه علي نبود من نصفي از لذتي رو كه حالا مي‌برم، نمي بردم!😒 بغض گلو يش را گرفت! -به اين زودي! تازه چها روزه نديديش، اين قدر دلت برايش تنگ شده؟ مگه چند سالشه، هنوز بچه است؟! به زور لبخند زد. -آخه نمي دوني چه قدر دو ستش دارم؟ اون هم همين طور. خيلي منو دوست داره. هر دومون اين قدر همديگه رو دوست داشتيم كه حتي با همديگه به دنيا اومديم!😊 - پس دو قلويين؟!😊 با اشتياق گفت:☺️ - آره! ديگه احتياجي نبود سوالي بكنم. خودش با چنان اشتياقي برايم حرف مي‌زد كه يادم رفت اصلا براي چي سوال كرده ام. - پدر و مادرمون ده سال بود بچه دار نمي شدن، ما رو هم از امام رضا گرفتن. از همون بچگي علاقه زيادي به هم داشتيم. مامانم مي‌گفت وقتي كوچك تر بوديم، همه كارها مون شبيه همديگه بوده. با هم گشنه مون مي‌شده، با هم مريض مي‌شديم، با هم مي‌خوابيديم، گريه مي‌كرديم. خلاصه اين كه با هم بو ديم ديگه. بعدا هم همين طور! حتي وقتي بزرگ تر شديم! يادمه وقتي ۵ ساله بوديم، هميشه درد دل‌ها مون پيش همديگه بود. صندوق كوچكي هم داشتيم كه خرت و پرت‌هاي با ارزشمون رو مي‌گذاشتيم اون جا. آلبالو خشكه، آب نبات، تفنگ‌هاي علي، عروسك‌هاي من! حتي بعد‌ها كه مدرسه رفتيم و براي همديگه نامه مي‌نوشتيم، نامه‌ها مون رو مي‌ذاشتيم توي اون صندوق. اون صندوق شده بود محرم اسرار ما. به خصوص وقتي با هم قهر مي‌كرديم و مي‌خواستيم با همديگه حرف نزنيم. حرف هامون رو روي كاغذ مي‌نوشتيم و مي‌گذاشتيم توي صندوق تا اون يكي ببينه. همين طور كه فاطمه حرف مي‌زد، من حواسم به سميه و عاطفه هم بود. مي‌خواستم همديگر را گم نكنيم. فاطمه بدون اين كه به كسي يا چيزي توجه كند، حرف مي‌زد. - اولين بار كه قهر كرديم، شش سالمون بود. آقا جون، شب‌هاي جمعه، نيمه‌هاي شب مي‌رفت دعاي كميل. يه بار علي از آقا جون خواست كه اون رو هم ببره. قبل از اين كه بابا بخواد جواب بده، منم خواهش كردم كه من رو هم ببره. آقا جون گفت هر دو رو نمي تونه ببره. فقط يكي مون! آخه با موتور مي‌رفت. علي از دست من ناراحت شد و قهر كرد. نصف روز صبر كردم. فايده اي نداشت! علي قهر بود و حرفي نمي زد. رفتم پيش اقا جون و گفتم كه علي رو ببره دعاي كميل. آقا جون هم خوشش اومد و قول داد كه هر دومون رو ببره. قبل از اين كه خبر به گو ش علي برسه، خانجون اومد پيش من و گفت حالا كه نمي تونين هر دو تون برين دعاي كميل، خوبه كار ديگه اي پيدا كنين كه هر دو با هم بتونين انجام بدين. گفتم مثلا چه كاري؟ ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ فاطمه- ....گفت كه مثلا قرآن حفظ كنيد. اون شب تا نيمه‌هاي شب با هم حرف زديم تا بيدار بمونيم و با آقاجون بريم. چون آقاجون گفته بود فقط يه دفعه صدا مون مي‌كنه. از شب بعدش هم برنامه حفظ قرآن رو شروع كرديم. شب‌ها آقا جون يه سوره كوچيك رو چند بار مي‌خوند تا ما حفظ بشيم. بعد هم كه حفظ مي‌شديم، براي همديگه سوره هامون رو مي‌خونديم. بعدها تو درس‌ها مون هم با همديگه بوديم. با هم درس مي‌خونديم، با هم شاگرد اول مي‌شديم، با هم جايزه مي‌گرفتيم. حتي راهنمايي كه بوديم با هم مقاله مي‌نوشتيم. مقاله‌هاي زيادي نوشتيم. يه روز علي مي‌برد توي مدرسه شون مي‌خوند، يه روز من مي‌بردم مي‌خوندم. توي خونه هم يه بند اون مي‌خوند، يه بند من! حتي يه دفعه مقالمون توي مسابقات مدارس تهران اول شد. اون وقت هر دو مون رو بردن راديو. اون جا با همديگه اون مقاله رو يه طور مشترك اجرا كرديم. درباره شهادت بود و ما تازه سوم راهنمايي بوديم. 💭چه قدر رابطه آنها با چيزي كه عاطفه از خودش و مسعود مي‌گفت، فرق داشت. چقدر قشنگ بود، گفتم: -پس برادرت (قوام)نبود؟ نگاه متعجبي به من كرد.😳 مثل اين كه متوجه سوالم نشده بود. چند بار پلك هايش به هم خورد. نگاهش جور خاصي شد. انگار چيز عجيبي شنيده باشد وبعد دوباره همه چيز عادي شد، نگاهش هم! گفت: - چرا! ولي نه اون طوري كه عاطفه مي‌گفت. جور خاصي بود. بيشتر محبت بود. دل نگراني، چه طوري بگم؟!... بذار تا خاطره اي رو برات بگم. سوم دبستان كه بوديم، آقاجون يه كاپشن براي علي خريد. از مدرسه كه اومدم بيرون، علي رو ديدم. جلوي در مدرسه ايستاده بود. زير بارون. منو كه ديد كاپشنش رو در آورد. خواستم قبول نكنم، ولي نذاشت. مي‌گفت از مدرسه خودشون به خاطر من اومده آنجا و منتظر من ايستاده. مي‌گفت اگر سرما بخورم، خودش رو نمي بخشه. از اين همه محبتش گريه‌ام گرفت. كاپشنش رو پوشيدم و رفتيم خانه. زير رگباري كه مثل سنگ بر سر من مي‌خورد. از خودم خجالت مي‌كشيدم. تابرسيم خانه، علي كاملا خيس شده بود. خيس خيس! چنان به سختي سرما خورد كه تا سه روز تب شديدي داشت. من هم همين طور. اما من به خاطر محبتش! علي كه خوب شد، من هم خوب شدم. آقا جون و مامان خيلي تعجب كرده بودن. روز سوم آقا جون يه كاپشن نو هم براي من خريد. آره! علي اين طوري بود. بعدها هم كه بزرگتر شديم، همين طور ماند. راه‌هاي دوري كه مي‌خواستيم برم، مي‌گفت كارم را بگم تا اون بره. اگر هم حتما خودم بايد مي‌رفتم، دنبالم مي‌اومد. البته نه به زور. نه طوري كه به من بر بخوره. بهانه اي جور مي‌كرد و سعي مي‌كرد همراهم بياد. قواميت مورد نظر اسلام هم يعني اين براي همين بود كه هيچ وقت از اين كه با من باشه نا راحت نبودم. خوشحال هم مي‌شدم. احساس امنيت مي‌كردم. احساس مي‌كردم در اين دنيا من بيشتر از همه كس براي اون ارزش دارم. ولي اين طوري نبود! 💭حالا اين من بودم كه به فاطمه حسودي‌ام شده بود، به خاطر داشتن چنين برادر خوبي. چنين پشت و پناه گرمي. واقعا چنين برادري كه بنشينم و برايش حرف بزنم و درد دل كنم. گريه كنم، مرا دلداري بدهد به من اطمينان بدهد كه هيچ وقت تنهايم نمي گذارد. حتي اگر پدرو مادر هم از همديگر جدا بشوند. (حتي اگر اون‌ها هم ما رو تنها بذارن، من تو رو تنها نمي ذارم خواهر! هميشه كنارت هستم. تا هر وقت كه تو بخواي. هر وقت كاري از دست من بر مي‌اومد، فقط كافيه لب تركني)! حتما يك چنين برادري مي‌توانست مرا راهنمايي كند كه چرا مادرمان مي‌خواهد به خاطر شغلش، به خاطر پيشرفتش ما را رها كند و برود؟ چرا پدرمان حاضر نيست فقط سه ماه مرخصي بگيرد تا همراه مادر برويم و خانواده مان از هم نپاشد؟ چرا من نبايد كسي را داشته باشم كه برايش درد دل كنم و او مرا راهنمايي كند؟ آخرچرا؟ چرا؟ ♦️ادامه👇
عاطفه- آهاي شما دو تا! معلومه چتونه؟ كجايين؟ اين جايين يا تو آسمونها! روي ابرها قدم مي‌زنين يا تو پياده رو؟😠 عاطفه بود. بر افروخته و عصباني كه اصلا بهش نمي آمد. هر چه قدر هم زور بزند، نمي تواند عصباني شود، يا اين كه قيافه اي بگيرد كه كسي ازش حساب ببرد. حتي وقتي هم كه عصباني بود، از او خنده‌ام مي‌گرفت. او هم مثل اين كه قصد نداشت كوتاه بيايد. - خاله جون! اين جا مشهده! از آسمون بيايين پايين! بيايين كنار ما تا با هم قدم بزنيم! فاطمه لبخندي زد تا عاطفه هم آرام شود. ميان اين همه جمعيت توي پياده رو اصلا درست نبود كه عاطفه به اين بلندي حرف بزند. خودش هم فهميد وآرام تر شد. - ا! به جون خودم، به قرآن مجيد كلي وقته داريم صداتون مي‌كنيم. من و سميه اون مغازه لباس فروشي رو پيدا كرديم، ولي هر چه شما عليا مخدرات رو صدا زديم، اصلا انگار نه انگار! حضرات خواب تشريف داشتن...😐 فاطمه سخنراني عا طفه را قطع كرد:... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ فا طمه سخنراني عاطفه را قطع كرد: - حالا چرا اين قدر جوشم ميزني؟ خب مگه اون مغازه رو پيدا نكردين؟ عوض سخنراني كردن بيا تا بريم يه بلوز مشكي بخريم ديگه. عاطفه چشمكي زد و خنديد، امان از اين عاطفه!😉😄 - اين يعني عذر خواهي ديگه! باشه! باشه! خواهش مي‌كنم، عيبي نداره! ما بزرگوارتر از اين حرف‌ها ييم خاله خانم. اين دفعه رو هم مي‌بخشيم. ولي دفعه آخرتون باشه. فاطمه اخطار كرد: - مياي بريم يا ما بريم مخابرات؟ ببين چهار قدم بالا تره ها. اوناهاش! راست مي‌گفت، مخابرات فقط كمي جلوتر بود. عاطفه كه ديد تهديد جدي است، كوتاه آمد. - باشه عزيز دلم! اين كه عصباني شدن نداره. اول مي‌ريم لباس مي‌خريم، بعد، تلفن هم چشم! عاطفه كمي تحمل كرد. وقتي چشم غره سميه و بي قراري فاطمه را ديد، بالاخره يكي از بلوزها را انتخاب كرد. چانه هم نزد. يعني فاطمه نگذاشت چانه بزند. مي‌گفت دير شده است. وقت نماز مي‌شود و او هنوز تلفن نزده! شايد هم خوشش نمي آمد كه عاطفه بر سر قيمت لباس با فروشنده جوان مغازه بحث كند. بلوز را خريديم و رفتيم مخابرات، برگشت طرف ما. فاطمه- شما‌ها نمي خواين به خونه تون تلفن بزنين بچه ها؟ تو چي مريم جون؟! انگار ديروز هم تلفن نزدي. دلم هري ريخت پايين! - چرا! چرا! مي‌زنم. ولي فكر نكنم الان كسي خونه با شه! كمي بعد نوبت فاطمه شد. از همان جا هم كه ايستاده بودم، مي‌ديدم كه مي خندد. حتما با علي جا نش حرف مي‌زد. خوش به حالش! كاش مادر حاضر مي‌شد باز هم بچه دار شود. مي‌گفت حاملگي و بچه داري مكافات دارد و او را از كارش باز مي‌کند، نقشه هايش را از دست مي‌دهد. و گرنه شايد من هم الان يك برادر داشتم. شايد هم شانس من او مثل برادر عاطفه با اين همه شيطنتش چقدر از او مي‌ترسيد. تلفن فاطمه تمام شد. بيرون كه رفتيم دوباره ياد فاطمه و برادرش افتادم. - مي‌گم فاطمه اون موقع كه تو از كمالات يكسان زن و مرد حرف مي‌زدي، حواست به خودت وبرادرت هم بود، نه؟ چه طور؟! بر خلاف هميشه كه مو قع حرف زدن بهم نگاه مي‌كرد، اين بار سرش را پايين انداخت. نگاهش به جايي روي زمين بود. مثلا نوك كفش‌هايش. انگار عمدا نگاهش را از من مي‌دزديد. شايد در نگاهش چيزي بود كه مي‌خواست از من پنهان كند آخه اين طوري كه خودت مي‌گفتي، تو و برادرت در همه چيز با همديگه يكسان بودين. راهتون يكي بوده! سرش را بلند كرد. باز هم نگاهش را نديدم. چشم‌هايش به جاي ديگري بود. آن روبرو. جايي در دور واطراف آن گنبد طلايي. همان جا كه كبو تر‌ها دورش طواف مي‌كردند نه! چيزي كه من گفتم نظر اسلام بود. نه تجربه خودم! چون در تجربه خودمون، بعدها مسئله اي پيش اومد كه علي از من جلو افتاد! دوباره ته رنگي از بغض گلويش را گرفت. صدايش را خش زد. چيزي دلم راچنگ زد. دلم نمي خواست ناراحتش كنم. ولي يك حسي نمي گذاشت. دلم مي‌خواست بدانم برادرش چگونه از او پيش افتاد چه طور مگه؟ چيزي شد؟ شانه هايش را بالا انداخت ونگاهش را روي زمين. نميدونم چي پيش اومد؟ البته خيلي هم غير عادي نبود. مدت‌ها بود كه مي‌دونستم چنين چيزي پيش مي‌آد. در حقيقت انتظارش رو مي‌كشيدم. يه روز اومد دم دبيرستانمون. تعطيل كه شديم، ديدمش. جلوي در دبيرستان بود. پشت به در. رويش به ديوار بود و وانمود مي‌كرد اطلاعيه ای رو كه رو ديواره مي‌خونه. جايي ايستاده بود كه من ببينمش. ديدمش. رفتم جلو! تعجب كردم. هيچ وقت نديده بودم بيادجلوي دبيرستان ما. شايد كار مهمي پيش اومده بود! گفتم: ( چيزي شده؟! ) گفت: ( اومدم دنبالت تا با هم بريم اون دوره تفسير الميزان رو برات بخرم! ) گفتم:(همين الان؟! ولي من الان پول ندارم. بايد چند هفته ديگه صبر كنم تا پولم به اندازه قيمت اون بشه ) گفت: (مهم نيست. من خودم پولش رو مي‌دم.) گفتم: (ولي تو خودت پول هات رو لازم داري. مگه نمي خواستي جمع كني كه باهاش مو تور بخري؟! ) گفت:(حالا فعلا خرج‌هاي واجب تر هست! موتور دير نمي شه) اصلا سر در نمي آوردم، چرا اين قدرعجله مي‌كنه؟ چرا اومده دم دبيرستان؟ فكر كردم شايد اتفاقي پيش اومده، چيزي شده؟ شايد هم مي‌خواد چيزي بهم بگه و مي‌خواد آقا جون وخانجون نفهمن. تفسير رو خريديم. برگشتيم طرف خونه. هر دو مون ساكت بوديم نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
📝کتاب باید در سبد خریدمان حضور پر رنگی داشته باشد کتاب را با خانواده خود بخوانیم. کتاب خوب بخوانیم 🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺💚🌺 معرفی کتاب مجازی👇👇👇
dar ha-1.pdf
3.46M
درها و دیوار بزرگ چین (جلد اول) اثر : احمد شاملو .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
dar ha-2.pdf
4.44M
درها و دیوار بزرگ چین (جلد دوم) اثر : احمد شاملو .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
@Romankade.rasmedeldad.pdf
10.5M
#رسم_دلدادگی نویسنده: الهام روح الهی ژانر #عاشقانه #اجتماعی تعداد صفحات : 313 خلاصه: گندم برای درمان مادرش احتیاج به پول زیادی داره و کسی رو هم توی این دنیا جز مادرش نداره مجبور میشه برای تهیه پول دست به کاری بزنه که ....... رسم دلدادگی جدید .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
@romaan_kadeh یه نفس راحت.pdf
2.27M
رمان #یه_نفس_راحت... به قلم: saba.a عضو کافه رمانکده تعداد صفحات: 216 خلاصه: دختری با ظاهر شاد و شیطون و فوق العاده مهربون و پولدار ولی باطن شکسته و ترک خورده، دختری که تو زندگیش خوشی نمیبینه،همیشه منتظر یه آشوبه،یه طوفان همیشه به این اشوبا پوزخند میزنه اما یه جاهاییم کم میاره زندگیش به سردیه برف و به تاریکیه شبه اما اون وسط مسطا خورشیدی میدرخشه و نور و گرماش رو روی زندگیه این دختر پهن میکنه خورشیدی ک تمام برفارو با گرماش آب میکنه و این برای این دختر میشه تنفس و تولدی دوباره... °°°° ژانر: #غمگین #پلیسی #عاشقانه #کمی_طنز یه نفس راحت ( یک نفس راحت ) #جدید .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐢 #بچه‌های گلم 🐬 کارتون آوردم 🐌 🐑 سلاااام بچه‌های نازنینم 🐓 🐸 #نـــقـاشـــی 🐼 🐱 #کــارتــون 🐰 🐘 #شـعــر 🐷 🐼 #قصه🐥
روش تبلیغ کودک و نوجوان.pdf
811.4K
🔰 درسنامه «روش تبلیغ کودک و نوجوان» 🔗 کاری از : مرکز آموزشهای تخصصی تبلیغ _سفیران هدایت #روش_تبلیغ_کودک_و_نوجوان #مهارتی_خطابی #کارورزی_روشها #فن_خطابه #روش_سخنرانی #کلاسداری دانلود درسنامه ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ خاطره انگیز آقای قصه گو ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پلنگ_صورتی بفرست برا دوستات😍 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوپان دروغگو ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽ ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺 ا🌺 ‍ سوره ي امروز ما سوره ي تبت يداست قصه گوي قصه مون بچه ها جونم خداست وقتي پيامبر ما مردم را دعوت مي كرد تا كه به دين اسلام اونها ايمان بيارند يه مردي بود به نام ابولهب كه پير بود از بچگي تو دام شيطون ولي اسير بود مي گفت اهاي آدمها به حرف اون گوش نديد حرفهاي اون دروغه نكنه كه باور كنيد ام جميل زن اون مثل خودش پليد بود پولدارو ثروتمند بود اما نديد بديد بود ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 12 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29606
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️ و = و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴لینک راهنمای کتابهای pdf و نرم افزارها که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 13 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/28930 💚💚💚💚💚
🔴 شروع رمان جدید بنام ، مورد تأئید رهبر عزیزمان🌷👇👇 📝 نوشته ی: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 👇حتما بخونید https://eitaa.com/zekrabab125/28891 چهاردهمین رمان( )صفحه 1 تا 7 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/28995 چهاردهمین رمان( )صفحه 8 تا 14 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/29076 چهاردهمین رمان( )صفحه 15 تا 20 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/29151 چهاردهمین رمان( )صفحه 21 تا 26 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/29252 چهاردهمین رمان( )صفحه 27 تا 33 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/29348 چهاردهمین رمان( )صفحه 34 تا 39 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/29418 چهاردهمین رمان( )صفحه 40 تا 45 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/29502 چهاردهمین رمان( )صفحه 46 تا 51 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/29570 چهاردهمین رمان( )صفحه 52 تا 57 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/29656 چهاردهمین رمان( )صفحه 58 تا 63 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/29671 4 کتاب محازی=درها و دیوار بزرگ چین 2 جلد + رمان رسم دلدادگی + رمان یه نفس راحت 👆👆
https://eitaa.com/charkhfalak110/33537 🔴 ختم 125 روز سه‌شنبه 👆 8 رمضان‌ الکریم 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵 💚💚 کنید👇👇 👇شروع از 21 شعبان تا روزعیدفطر 👇حتما دنبال کنید https://eitaa.com/charkhfalak110/31868 🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵 ♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این ماه عزیز دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسم‌وروحتان خوب است ، و با آمادگی کامل به مهمانی خدا بروید .. ان‌شاءالله ، 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚