😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1085
آورده اند ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺳﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ!
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟
آن زن گفت : ﻧﻪ
پیامبر گفت : ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟
آن زن گفت : ﻧﻪ
پیامبر گفت : ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟
آن زن گفت : ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭﻣﺮﮐﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ!
پیامبر گفت : ﺗﻮ ﮐﻪ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻣﮑﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﯼ؟!
آن زن گفت : ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ!
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ (ص) ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ!
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ!
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻏﺮﯾﺐ ﺍﺳﺖ!
ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ!
ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻨﺪ!
ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺸﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ!
ﺁﻣﺪ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ!
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ؟!
📚 علامه ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﺣﮑﯿﻤﯽ،
📚ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﺳﻼﻣﯽ، ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ ﺟﻠﺪ 9
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1086
💠✨ ماجرای آیتالله بهجت و جن
⭕️◁یکی از شاگردان ایشان درباره وی خاطره ای را نقل کرده اند که خواندن آن خالی از لطف نیست.
⭕️◁میگویند از آیت الله درباره جن سوال پرسیده شده که آیا انها میتوانند به انسان آسیبی برسانند یا خبر؟ و ایشان فرموده اند که خیر انها با مومنین کاری ندارند
⭕️◁و بعد در خاطره ای که نقل نموده است فرموده که روزی به خانه عمویم در کربلا رفتم و خواستم به اتاقی بروم و استراحت کنم و عمویم گفت که به آن اتاق نرو آنجا جن دارد!
⭕️◁من هم گفتم که اشکالی ندارد آنها با من کاری ندارند و رفتم آنجا دراز کشیدم و عمامه ام را کنارم گذاشتم و عبایم را نیز بر روی صورتم کشیدم و خوابیدم
⭕️◁نصف شب که شد صداهایی عجیب و غریبی را میشنیدم و صدای پایشان هم می امد که گویا یک لشکر در حال حرکت بودند.
⭕️◁لحظه به لحظه صداها به من نزدیک تر میشد و به یکباره یکی از آنها وارد اتاق شد و من و عبایم را نگاه کرد و دید که من خوابیده ام و به افراد پشت سرش گفت: “این لشکر خداست”
⭕️◁از ایشان پرسیدم که جن ها مگر در بین انسانها زندگی میکنند؟ او فرمود که اجنه نیز همانند انسان مخلوقات خداوند هستند و نه تنها انسان و جن بلکه خداوند موجودات زیادی را آفریده اند که ما قادر به درک آنها نیستیم.
⭕️◁جن ها هم خوب و بد دارند آنها در یک عالمی دیگر زندگی میکنند و با آدمها کاری ندارند آنها از جنس آتش هستند.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1087
👤 مرحوم شیخ احمد کافی نقل می کرد که:
💠⇦ شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.
می خواست کمکش کنم.
✴️⇦لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین.
💭⇦رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم...
🌼فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غُر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری⁉️
✳️⇦آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند...
💟⇦وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی 👈گره ای باز میکنی؛
ولو به جواب دادن سوال رهگذری..
اللهم ارزقنی...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1088
🌷حکایت پندآموز
💢چرا در هنگام مرگ «لا اله الّا الله» نگفت؟!
شاگرد برجسته ی فُضَیل بن عیاض، بیمار شد. فضیل به عیادتش رفت و دید که او در حال جان کندن است.
فضیل قرآن کریم را به دست گرفت و خواست که سوره ی مبارکه ی یس را بالاسر او بخواند؛ ولی او اشاره کرد که نخوان!
فضیل به او گفت: «بگو: لا الاه الّا الله.»؛ امّا او اشاره کرد که نمی گویم! و از دنیا رفت و فضیل غمگینانه به خانه برگشت.
شبی در خواب دید که فرشته ها دارند شاگردش را عذاب می کنند. به او گفت: «تو دانشمندترین شاگرد من بودی؛ پس چرا در هنگام مرگ، معرفتت را از دست دادی و بدعاقبت از دنیا رفتی؟»
🔻او پاسخ داد:
👈برای سه ویژگی:
۱)سخن چینی؛ ۲)حسادت؛ ۳)زمانی بیمار شدم و پزشک گفت که در هر سال باید یک کاسه شراب بنوشی و من شراب می نوشیدم!»
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1089
#تشرفات
این جانب یکی از ارادتمندان آقا امام زمان ارواحنا فداه هستم که برای سومین بار، سکته مغزی کردم و از ناحیه دست و صورت و پا، از سمت چپ بدن فلج شدم. بعد از مراجعه مکرر به پزشکان آن ها مرا جواب کردند. بعد از مدت ها یک روز قبل از تولد آقا امام زمان ارواحنا فداه به دستور دکتر جهت انجام یک دوره آزمایش های کلی از بدنم به اتفاق برادرانم به شیراز رفتیم. در آنجا به مرکز درمانی شهید چمران مراجعه کردیم و برای گرفتن نوبت ام آر آی با توجه به اینکه این نوع آزمایش را نوبت های دو ماهه و سه ماهه می دهند، خوشبختانه همان روز برای ما نوبت زدند.
✨💫✨
چون از اول صبح داخل ماشین نشسته بودم بسیار خسته و بی حال شده بودم. با توافق برادر هایم قرار شد که نوبت آزمایش ام.آر.آی را به دو روز بعد موکول کنیم، چون فردای آن روز مصادف بود با نیمه شعبان، تولد آقا امام زمان ارواحنا فداه و آزمایشگاه نیز تعطیل بود. بعد از بازگشت به خانه کم کم به من این احساس دست داد که دیگر توانایی حرکت در من نیست و یأس عجیبی در خود حس کردم. خانواده و اقوامی که منتظر آمدن ما بودند آن روز عصر، همه دلشکسته و گریان بودند، به گونه ای که تا آن روز، آن ها را در آن حال ندیده بودم.
✨💫✨
حالت اضطراب و نگرانی خاصی در من به وجود آمده بود و از خود بی خود شدم، وقتی از پنجره برادرم را می دیدم که در حال چراغانی و آذین بندی حیاط و کوچه، به مناسبت نیمه شعبان است، حالت غریبی به من دست داد. کسانی که در کنار من بودند، از شدت گریه، یک به یک اتاق را ترک می کردند که مبادا به نگرانی من افزوده شود. آن شب حدود ساعت ١٢ شب که همه دوستان و آشنایان به خانه هایشان رفته بودند من و برادرم، طبق معمول هر شب، کنار یک دیگر خوابیدیم و از شدت خستگی، خیلی زود به خواب رفتیم.
✨💫✨
در خواب دیدم دیواری که روبروی من است، به صورت دری، آشکار شد و جوانی نورانی از در وارد شد و پایین پای من ایستاد، بعد به من اشاره کرد و فرمود: بلند شو! من در جواب عرض کردم : با این بیماری، نمی توانم حرکت کنم. ایشان دوباره تکرار کردند که بلند شو! برای بار سوم دست مرا گرفتند و فرمودند: تو صاحب داری برخیز! همانطور که دست مرا گرفته بودند، بلند شدم و لحظه ای بعد، خودم را در آغوش برادرم دیدم و دیگر چیزی نفهمیدم. بحمدلله عنایت حضرت ولی عصر ارواحنا فداه در نیمه شعبان شامل حالم شد و با لطف امام زمان ارواحنا فداه شفا گرفتم.
✨💫✨
دکتر غلام علی یوسف پور متخصص مغز و اعصاب، پزشک معالج برادر ر.ج در جواب نامه ی دفتر ثبت کرامات مسجد مقدس جمکران در مورد شفای مذکور می نویسد: گواهی می شود آقای ر.ج که به علت فلج نیمه چپ بدن، به این جانب مراجعه کرده بود، با مراجعه به پرونده قبلی ایشان در مورخه دی ماه ١٣٧۶، با شفای کامل، بهبود یافته اند.
📗مجله منتظران شماره ٣۴
💫گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
💫به دو عالم ندهم لذت بیماری را
🌹اللهم ارنی الطلعه الرشیده
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1090
همسرم سرما خورده، برای اداره استعلاجی گرفته و در خانه مانده،از صبح تا شب درازکش رو به روی تلویزیون است یا در اتاق خواب میخوابد...
بنده خدا بدجور چاییده، برایش پتو میآورم و رویش میگذارم.
روز اول سوپ، روز دوم آش شلغم، روز سوم آش گوشت و روز چهارم آبگوشت بار گذاشتم ..
حواسم هست غذا پختنی باشد، مرتب برایش چای میآورم چون مایعات گرم خیلی موثر است
خلاصه خدا رو شکر بعد از سه روز حالش مساعد شد ...
پسرم مدرسه رو است، یکروز به خانه آمد و سرفه میکرد، شب تا صبح تب داشت، چند بار تبش را کنترل کردم که در خواب بالا نرود
روز بعد او را مدرسه نفرستادم
برایش سوپ بار گذاشتم، شیر داغ و عسل با تخم مرغ پخته برای صبحانه اش بود
آب پرتقال و لیمو گرفتم، ویتامین سی برای سرماخوردگی خیلی خوب است
دو روز تمام مراقبش بودم و بیشتر از قبل به او عزیزی میکردم و قربان صدقهاش میرفتم چون محبت درمان را تکمیل میکرد
تا خدا رو شکر او هم سرپا شد
ای وای... انگار سرما خوردهام...
صبح که پاشدم گلو درد داشتم و کما بیش سرفه هم میکردم، استخوانهایم هم درد میکند خصوصا کتف هایم
ولی چاره ای نیست، بلند شدم صبحانه را گذاشتم همسر و فرزندم باید به کارشان برسند
آنها که رفتند نهار را بار گذاشتم آنها که دیگر سوپ نمیخورند، اشکالی ندارد دو غذا میپزم، یک سوپ کوچک برای خودم و لوبیاپلو برای آنها
مرتب چای میخورم باید زود سرپا شوم وگرنه کار خانه میماند
تازه فصل امتحانات پسرم شروع شده باید در درس خواندنش بیش از پیش حواسم جمع باشد...
ظهر میشود همسر و فرزندم میآیند سفره را میگذارم و مثل روزهای قبل و قبل تر غذا میخورند ولی من سوپ خوردم،
انگار متوجه نشدند غذایم پرهیزی است، صدای سرفههایم هم کسی نشنید...
بعد از نهار حتی فکر شستن ظرفها برایم عذاب آور بود، بیخیال شدم به اتاق خواب رفتم و پتو رویم گذاشتم که بخوابم
همسرم وارد اتاق شد و گفت امروز بعد از نهار از اون چائیهای همیشگی ندادی خاااانم...
همان لحظه من هم یاد مادرم افتادم
خدا بهش سلامتی بده
اینجور مواقع نهار و شامم را میپخت و دست برادرم میفرستاد به همراه یک سوپ لذیذ برای خودم
گاهی خودش هم میآمد و کمی برایم جمع و جور میکرد، اگر خانهاش هم میماند چندین بار تماس میگرفت و جویای احوالم میشد...
مادربزرگم قبل رفتن به خانهی بخت دم گوشم گفت: دست مادرت را ببوس و بدون برای یک زن فقط مادر در لحظهی ناخوشی کارساز است.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
09-Shabhaye_Pishavar-www.salehon.ir_.mp3
9.52M
🔴 شب نهم
📢 مناظره پیرامون مسائل ولایت
☑️ در #شبهای__پیشاور
📚نویسنده: #سلطانالواعظینشیرازی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_وپنجم
ـ يا امام رضا مي بيني! يكيشان رو در راه جدتان اباعبدالله دادم، اين يكي رو هم در راه شما! فقط تو رو به خون اين عزيزها، پيش مادرتون شفاعت مرا بكنيد. به مادرتون بگين كه ناله نزدم، نفرين نكردم، موهايم رو نكندم، فقط گريه كردم!. فقط گريه!.
. به خدا نمي تونم، وگرنه گريه هم نمي كردم. به مادرتون بگين، شما خودتون مادرين، داغ فرزند ديدين. هرشب جمعه براي عزيزتون، حسين، گريه مي كنين. پس اجازه بدين من هم گريه كنم.
چه آتشي مي زد به دل همه، اين مادر.
ـ يا فاطمه زهرا! خودتون كه مي ديدين، هر وقت صدايش مي زدم، به ياد شما بودم. هر وقت مريض مي شد، با ياد شما ازش پرستاري مي كردم. حالا هم همين طور. آمده ام در خونه تون ازتون صبر بخوام. حالا كه توفيقش رو دادين.
ديگر صداي مادر فاطمه معلوم نبود. در لابه لاي صداي گريه ها و شيون، بچه ها گُم شده بود، رفته بود. پدر فاطمه سرش را به ديواري گذاشته بود و شانه هايش به آرامي مي لرزيد. مادرِ فاطمه همه را به نوبت در آغوش گرفت. دستي به سر بچه ها كشيد، اشك هايشان را پاك كرد و قربان صد شان رفت. آمد جلوي من. نفر آخر بودم. خواستم جلوي پايش برخيزم. اما نگذاشت. نشستن كه نه، افتاد! انگار بعد از مدت ها ايستادن و دويدن، بخواهد نفسي تازه كند، افتاد. كنارم بود. مرا كه ديد لب هايش جمع شد. دستي به صورتش كشيد و چشم هايش را پاك كرد. انگار مي خواست مرا شفاف تر ببيند. دست دراز كرد و سرم را در آغوش گرفت
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_وششم
ـ مريم تويي نه؟!... آخرين كسي كه با دخترم بوده!... قبل از شهادت هم كنارش بودي نه؟ خوشحال بود؟ سرم را از سينه اش جدا كرد و نگاهم كرد. نگاهش را مستقيم دوخت به چشم هايم.ـ يه روز، يه وقتي بايد سر فرصت همش رو برام تعريف كني. همش رو مي خوام بدونم. مي خوام ببينمش، مي خوام صدايش رو وقتي مي گفته «يا فاطمه زهرا ا» بشنوم! برايم مي گي، نه؟ تو را به خدا «نه» بهم نگو!
سرم را گذاشتم روي زانويش. نمي توانستم در چشم هايش نگاه كنم.
اشك هايش روي سر و گردنم مي چكيد.
چند لحظه بعد، راحله، ثريا و سميه آمدند و مرا از او جدا كردند.
مادر فاطمه را بلند كردند و به گوشه اي از اتاق بردند.
بعد از خوردن شام بود كه سميه ساك فاطمه را آورد و گذاشت جلوي مادرش.
ـ اين ساك و وسايل فاطمه است.مادر فاطمه نگاهي به ساك كرد و اشك دوباره در چشمانش حلقه زد. ثريا هم از جايش برخاست و از درون ساكش چادري مشكي را درآورد و جلوي مادر فاطمه گذاشت.ـ اين هم چادر مشكي فاطمه ست! همان كه آخرين روز، موقع شهادتش سرش بود. من برداشته بودمش. دلم مي خواست يه يادگاري از فاطمه داشته باشم
خانجون زُل زد به چشم هاي ثريا.ـ پس چرا مي ديش به من؟!ـ خُب مالِ شماست ديگه!ـ مگه نگفتي مالِ فاطمه ست؟!ـ آره...! ولي حالا كه فاطمه نيست.خانجون چادر را بو كرد و به چشم هايش گذاشت و دوباره به ثريا برگرداند.ـ شماها كه هستين! چه فرقي مي كنه؟! شماها هم مثل فاطمه من! بَرِش دار دخترم!
#ادامه_دارد.
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_وهفتم
ثريا زير لب تشكري كرد و چادر را برداشت. من سر رسيد فاطمه را از زير متكايم برداشتم و گفتم:
ـ يه سررسيد هم هست كه اونم مال فاطمه ست. مطالبش رو در اون مي نوشت. روز شهادتش، اونو به من داد كه چند تا از اون مطالب رو بخونم. اگه اجازه بدين اين سررسيد هم پيش من بمونه.
خانجون لبخند خفيفي زد و گفت:
ـ اين چه حرفيه معلومه كه اشكالي نداره.
بعد رو به بقيه كرد و گفت:
ـ فاطمه دوست شماها بود!.
هميشه هم به ياد شما بود. توي خونه مرتب از دوست هاش حرف مي زد.
دلش مي خواست دار و ندارش رو با آن ها قسمت كنه و هر چه رو هم كه دستش مي رسيد با دوستاش قسمت مي كرد.
حالا هم كه خودش رفته، دلم مي خواد هر كس هر چه دوست داره از وسايلش برداره. اين طوري فاطمه هميشه و همه جا در كنار شما زنده مي مونه. آن وقت من در عوض يه فاطمه، شش فاطمه ديگه به دست آورده ام. سميه تسبيح، عاطفه سجاده و جانماز، راحله قرآن و فهيمه چادر نماز فاطمه را برداشتن.
روزي كه شهدا را تشييع كردند، ثريا چادر فاطمه را بر سر كرده بود. سميه همان تسبيح را در دست گرفته بودمي خواند و گريه مي كرد.
چه روز عجيبي بود آن روز، انگار همه مردم مشهد يك جا جمع شده بودند.
تابوت هاي شهدا مثل قايق هايي در دست امواج، روي شانه هاي مردم موج مي خوردند و مي رفتند.
مي رفتند به سوي حَرَم، به سوي كعبه آمال و مقصودشان؛ به سوي معراج، به قتلگاه خونينشان!
شهدا مي رفتند و مردم يك صدا فرياد مي زدند، شعار مي دادند، گريه مي كردند و به امام رضا تسليت مي گفتند:
«عزاعزاست امروز، روز عزاست امروز امام هشتم ما صاحب عزاست امروز»
عاطفه، سميه و ثريا هم اطراف مادر فاطمه را گرفته بودند و كنار او راه مي رفتند. بابا و مامان هم بودند. روز قبل رسيده بودند.
#ادامه_دارد.
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_وهشتم
مامان به محض اين كه رسيده بودند، خودش را به ما رساند.
دست انداخت گردن من و زد زير گريه. ـدست مي كشيد به سر و رويم و صورت و اشك هايم را مي بوسيد:
ـ چي شده دخترم!... چي شده؟ چه بلايي سرت اومده؟
ـ مُردم و زنده شدم مامان! عزيزترين دوستم رو از دست دادم.
جلوي چشم هايم پرپر شد مامان! روي زانوهاي خودم، روي دست هايم بود.
تا 5 دقيقه قبل با هم بوديم، ولي اون تنها رفت. رفت و منو جا گذاشت. خيلي درد كشيدم مامان!
مامان سرم را به سينه اش چسباند:
ـ كي عزيزم؟ كي رفته؟
ـ فاطمه!... فاطمه!
و حالا مامان هم كنار من، به دنبال جنازه فاطمه مي آمد، فاطمه اي كه مرا دوباره به او برگردانده بود.
جنازه ها را در حرم دفن كردند.
جنازه فاطمه را هم كنارِ بقيه.
پدر و مادرش اين طوري خواستند.
مطمئنآ فاطمه اين طوري راضي تر بود.
روز بعد از تشييع جنازه، بچه ها وسايل را جمع و جور كردند تا به تهران برگرديم.
من هم حاضر نشدم با پدر و مادرم برگردم. گفتم كه دلم مي خواهد كنار بچه ها باشم. كنار همسفران فاطمه. كساني كه فاطمه عاشقانه دوستشان داشت.
اين را از يادداشت هاي فاطمه در سر رسيدش فهميدم. اين دو روز، يه نفس همه اش را خوانده بودم.قبل از خروج از شهر، اتوبوس براي آخرين بار از نزديكي هاي حرم امام رضا رد شد.
سميه از جايش بلند شد و نواري را در پخش كاست اتوبوس گذاشت.
سميه رو به بچه ها برگشت و توضيح داد:
ـ اين نوارِ وداعِ مشهد پارساله كه روز آخر اردو، اولِ برنامه فاطمه متن قشنگي خوند. فكر مي كنم بَد نباشه دوباره اونو گوش بديم. فقط يادتون باشه، ما اين بار با دو كس وداع مي كنيم، هم با امام رضا و هم با فاطمه
#ادامه_دارد.
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوشصت_ونهم
صداي فاطمه كه از بلندگوهاي اتوبوس پخش شد، همه جا ساكت شد.بگذار تا بگريم، چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد روز وداع يارانسكوت شكست.
با گريه، با ضجه و با ناله، هر كس به شكلي به جنگ سكوت رفته بود، اما هنوز هم صداي فاطمه مي آمد:
هر كو شراب فرقت، روزي چشيده باشد داند كه سخت باشد، قطع اميدوارانبا ساربان بگوييد، احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد، محمل به روز باراننوار كه تمام شد بچه ها هم مثل من به ياد فاطمه افتاده بودند؛
همه بغض كرده بودند دنبال كسي مي گشتند كه با آن ها قرار داشته است يا چيزي را جا گذاشته بودند كه دلشان نمي آمد بروند.
يكي از شعرهاي سرود به همه ما يادآوري كرد كه چه گوهر گران بهايي را جا گذاشته ايم:
دلم و گره زدم به پنجره ات دارم مي رم دوست دارم تا من مي آم، اون گره ها رو واكني
اول سميه بود كه بغضش تركيد؛ آهسته و بي صدا.
انگار نفس در سينه هايش حبس شده بود. راحله از جايش بلند شد. ايستاد ميان اتوبوس و با لحني غمزده و محزون شروع كرد:
ياد باد آن كه ز ما وقت سفر ياد نكرد به وداعي دل غمديده ما شاد نكردتمام بود. جرقه زده شده بود! بغض بچه ها يكجا تركيد. بيشتر از همه عاطفه و ثريا بي قراري مي كردند.
راحله هم طاقت از دست داد. همان طور كه ايستاده بود، سرش را روي يكي از صندلي ها گذاشت. گذاشت تا عقده هايش خالي شود. گذاشت تا همه سبك شوند.
وقتي صداي گريه بچه ها كمي آرام تر شد، راحله احساس كرد كه ديگر مي تواند حرف بزند. شروع كرد:
ـ فاطمه ...
راحله خواست ادامه دهد، ولي زبانش ياري نكرد.
صدا از دهانش خارج انگار راه گلويش بند آمد. چند لحظه صبر كرد.
پلك هايش را به هم زد، آب دهانش را قورت داد. انگار تمام نيرويش را يك جا جمع كرد.
تا توانست آن يك جمله را بگويد:
ـ فاطمه هم رفت... باور نكردنيه، ولي حقيقت داره...! فاطمه رفته! رفته! مثل يه پرستو... يه پرستو كه فصل هجرتش رسيده باشه... مثل يه بارون بهاري... تندي آمد و رفت
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوهفتادم
صداي گريه آلود سميه، حرف هاي راحله را قطع كرد:ـ نه! فاطمه نرفته...! فاطمه هنوز هست...! به قول شهيد آويني «شهدا ماندگارند» اين ماييم كه داريم از بين مي ريم.ـ نمي دونم شايد هم همين طور باشه كه سميه گفت... به هر جهت هر طوري كه فكر كنيم، مي بينيم، ما فاطمه رو از دست داده ايم...!
يكي از بهترين دوستانمون رو، دوستي كه با بقيه دوستهامون فرق داشت...
يه جور ديگه بود.
كاش مي دونستم از دوست، نزديك تر ديگه كيه؟!
من با صدايي كه بيشتر به ناله شبيه بود، جواب دادم:ـ مثل مادر بود!...
عاطفه با لحني متأسف و حسرت آلود پاسخ داد:
ـ به نظر من اون به هر چي مي گفت، عمل مي كرد و همين بود كه اونو دوست داشتني مي كرد.
فهيمه با لحني بغض آلود گفت:
ـ بچه ها «خوبي» صفت مناسبي براي بيان فاطمه نيست. اون بالاتر از اين حرف ها بود!
صداي ثريا آرام بود و محزون. از بس گريه كرده بود در اين چند روز، صدايش گرفته بود.
به زحمت حرف مي زد:
ـ اون يه دختر معمولي نبود! فرشته بود! از همه كساني كه در اطراف ما هستن، بالاتر بود. چيزهايي كه اون بلد بود، حتي استادهامون هم بَلَد نبودن. حتي از مادر هم مهربان تر بود. از خواهر به آدم نزديك تر بود!...
به زحمت بغضی که گلویم را گرفته بود فروخوردم وادامه دادم:
ـ اما بچه ها من باحرف راحله مخالفم...
مافاطمه رو از دست ندادیم،فاطمه هنوز هم بهترین دوست وهمراه ماست.
من تاقبل از این سفر خیلی تنهابودم.
امادراین سفر واین چندروز،فاطمه همه کس من شده بود.وهنوزهم جای همه روبرام پر میکنه
چون من فکر میکنم که اگه فاطمه تونسته بود بعداز شهادت برادرش،ارتباطش رو با "علی"اش حفظ کنه،چراما نتونیم؟پس او هنوز هم فاطمه ماست
#ادامه_دارد.
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوهفتاد_ویڪم
سررسید فاطمه را کمی بالاتر گرفتم وادامه دادم:
ـ دراین سررسید،نامه ای هست که شب عاشورا نوشته.فاطمه اینو خطاب به استادش نوشته.فکرکردم شاید برای شما هم جالب باشه،براتون بخونم
به نام محبوب ازلی وابدی
استاد عزیزم،سلام!
...حال میخواهم این آخرین نامه را که نه، آخرین یادداشت،واگویه ودرد دل را کاملا ساده وبی تکلف،مثل حرفها و درد دل های یک دختر برای پدر پیرش!بنویسم
به همین دلیل هم از شما اجازه می خواهم که این بار سنت شکنی کرده و شمارا "پدر" خطاب کنم.
پدر عزیزم!
این چند روز مدام و بی وقفه به یاد شما بودم.
چقدر قشنگ و خوب حرف می زنید!حرف هایتان چه خوب بر دل می نشیند.
اما...!به شرطی که نامردان و بی صفتان، فضا را غبار آلود و کدر نکرده باشند...
استاد فرزانه ام!
امروز هم حرف های پر مغز شما فارغ از جنجالهای روزمره خریدار بسیار دارد. فارغ از جناح بندی نیروهای سیاسی مشتاق بسیار دارد.اما نمی گویم این حرف ها از شماست! چون فضاغبار آلود است...
پدر مظلومم!
کاش همه این جوان ها سعادت این را داشتند که یک بار اما از نزدیک ودر محفل خصوصی شما را ببینند.آن گاه می توانستند از نزدیک ببینند که شما سختید چون صخره؛ و نرم و لطیف هستید چون ابریشم.
یقینا صدای پدرانه تان دلشان را می لرزاند و آرام می کرد...
استاد ارجمندم!
نمي دانيد چه جواناني انداين ها! (اما، البته كه شما مي دانيد.
من خود بارها شنيده ام كه شما گفته ايد جوانان ايران، بهترين، مؤمن ترين و متعهدترين جوانان دنيا هستند).
من نمي دانم كساني كه تهمت بي قيدي و لاابالي گري به اين جوان ها مي زنند با چه تعداد از اين جوان ها و چه قدر مأنوس بوده اند؟! ...
من در اين چند روز با دختر پرجوش و فعالي آشنا شدم كه درد و دغدغه دختران و زنان مظلوم هموطنش او را از خودش باز داشته و شور و هيجاني به او بخشيده كه از هيچ كاري در جهت احقاق حق اين زن ها فروگذار نيست. اگر چه كه به خاطر بعضي تندروي هايش و نيافتن جواب هاي درست، گاهي به خطا رفته باشد. كاش مي شد كه او كمي بيشتر با منابع اصيل ديني مأنوس مي شد و جواب هايش را مستقيمآ از اين منابع ناب دريافت مي كرد.در اين چند روز با دختر كم حرف و گوشه گيري اُنس پيدا كردم كه دنيايي از حرف و سخن در دلش انبار دارد، اما گوشي براي درددل كردن نيافته است. با اين كه در زندگيش از كمتر كسي محبت ديده است، اما خود يكپارچه محبت است و آرزو دارد بي دريغ محبت كند و محبت كند. فقط بايد خودش و هويتش را باز بيابد تا كمي افق فكريش از خود تنهايش و پيرامونش فراتر برود. آن گاه است كه ديگران را مي بيند و از مشكلات كوچك خودش فارغ مي شود!
من دختري را ديدم كه اگر چه ظاهر و حركاتش خشن و بي روح بود، اما روحش سراسر لطافت و رحمت بود. انگار به گونه اي عامدانه مي خواست با اين ظاهر و حرف هاي خشنش بر قلب مهربانش سرپوش بگذارد. فقط چشمان ظاهربين نمي توانستند از ظاهر آشفته او عبور كرده و به باطن پاكش برسند كه ديگر او را بي دين و بي تعهد ندانند....
گويي اين ها همگي دختران آفتاب اند!
آه پدر محبوبم!
دیگر وقتی نمانده وباید بروم. فقط در این آخرین لحظات برای همدلی و همراهی دختران آفتاب التماس دعا دارم
دعا کنید آنها به معارف ناب اسلامی دسترسی پیدا کنند و به خاندان مکرم اهلبیت متصل شوند.
هرچند که خوب می دانم، شما هیچ گاه آنها را فراموش نکرده اید ونمی کنید
#پایان
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️🍃
👈ڪتابی است ڪه ... ارائه ڪننده ڪلیدهای خوب از نیازهاے تربیتی فرزندان برای والدین
✍وآگاهی دهنده و ترسیم ڪننده فضای آینده وپیش رو برای فرزندان،بویژه دختران...
✍کسانی که نخوندند ، حتما بخونند ، تمامش درس زندگیس
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سلام دوستان کتاب خوان
رمان #دختران_آفتاب بخوبی تمام شد
انشاءالله از فردا رمان واقعی بنام #مرد
پخش میشود
درضمن
درباره داستانهای کوتا ، کتابهای مجازی ، برنامه برای کودکان و رمانهای قبل ، بلاخص رمان دختران آفتاب که تمام شد ، اگر نظری ، پیشنهادی ، انتقادی ، برای بهتر شدن کانال و رضایت شما در آیدی مدیر اطلاع بدهید
آیدی مدیر
@A_125_Z ای دی
منتظرم
💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐☀️💐
🐑 سلاااام مهندسین آینده 🐓
🐐🐏🐑 بادست پُرامدم 🐕🐩🐈
🐸 #نـــقـاشـــی 🐼
🐱 #کــارتــون 🐰
🐘 #شـعــر 🐷
🐼 #قصه🐥
4_6010309841690559436.mp3
2.49M
🎄قصه کودکانه در مورد بهداشت و پاکیزگی🎄👆👆
💠گوینده: سرکار خانم بیات💠
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿