😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1091
#تشرفات
💥میرزا آقا هادی بجستانی میگوید: از مؤذن و خادم مدرسه سامرا پرسیدم ، این چندسالی که در جوار این ناحیهٔ مقدسه به سر برده ای، آیا معجزه ای مشاهده کرده ای؟ گفت: بلی، شبی برای گفتن اذان صبح به پشت بام حرم مطهر رفتم ، چندنفر را در آنجا دیدم. بعد از گفتن این مطلب ساکت شد، گفتم: تمام قضیه را ذکر کن، گفت: الان حال مساعدی ندارم، سرفرصت آن را بیان میکنم، چند مرتبه از او درخواست اتمام جریان را می کردم، ولی ایشان همان جواب را می فرمودند.
✨💫✨
تا شب ۲۲ ماه صفر سال ۱۳۳۵ ، در حرم عسکریین(علیهالسلام) مقابل ضریح مقدس به او گفتم حکایت را بگو. گفت: تا به حال قضیه را به احدی نگفته ام، پنج سال قبل شب جمعه ای وارد صحن مطهر شدم . در پله های پشتبام همیشه قفل است، آن را باز کردم و از پله ها بالا رفتم تا به فضای پشتبام رسیدم ، در فلان محل، هفت نفر از سادات را دیدم که رو به قبله نشسته اند و بزرگواری که عمامه سیاهی بر سر مبارک داشت مانند امام جماعت جلوی آنها نشسته بود.
✨💫✨
من پشت سر ایشان قرار گرفته بودم، از یکی سؤال کردم : ایشان کیستند؟ گفت: این بزرگوار حضرت صاحب الزمان است و ما نماز صبح را به ایشان اقتدا میکنیم. مشهدی ابوالقاسم گفت: من از هیبت نام مبارک آن حضرت یارای ماندن نداشتم. لذا روانه سمت مقابل شدم و بالا رفتم. صبح که طالع شد، اذان گفتم و وقتی آمدم در فضای بام هیچ کس را ندیدم.
📗عبقری الحسان ج ۱ ص ۷۹
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1092
📚حكايتى زيبا از اهميت #سكوت
يكى از بزرگان و علما مى فرمود: شب در عالم رؤيا ديدم با جوالدوز (سوزن هاى بزرگى كه پارچه هاى ضخيم را با آن مى دوزند) لب پايين مرا به لب بالايم مى دوزند.
وقتى اين جوالدوز را در لبم فرو مى كردند، از شدت دردى كه در خواب حس كردم، از خواب پريدم، بلند شدم و نشستم، از خودم پرسيدم: داستان اين جوالدوز و دوختن دو لبم چيست؟ فكر كردم. ديدم روزى كه بر من گذشت، كلمه اى بيهوده گفتم كه اين دهان را با جوالدوز بايد ببندند، تا ديگر مار و عقرب توليد نكند.
خدا مى داند كه با اين زبان، چه تجارت و يا خسارت عظيمى مى توان ايجاد كرد. در اعضا و جوارح ما تاجرى در ميدان تجارت و خسارت، گسترده تر از زبان نيست.
شیخ حسین انصاریان
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1093
💢ماجرای عجیب کفن آیت الله میلانی❗️
🌷ﺧﻄﯿﺐ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﺎﻗﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯿﻼﻧﯽ(ﺭﻩ) ﺑﻮﺩﻧﺪ می گفتند:
🍃ﯾﮑﺒﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﺳﺘﺎﺩﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻓﻼﻧﯽ! ﻣﻨﺒﺮ ﮐﻪ می رﻭﯼ ۴۰ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﭘﺎﯼ ﻣﻨﺒﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
من که ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺍﻣﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ۴۰ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ.
ﺁﻗﺎ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﺎﻕ؛
ﻣﺎ ﺍﺻﻼ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ.
ﻓﻘﻂ ﻫﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭﺍﺭﺩ می شد ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺻﻼ ﺣﺮﻑ نمی زد؛
ﺣﺪﻭﺩﺍ ۲۰ ﻧﻔﺮ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺘﺎﺑﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟!
ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺷﺪﻡ آقا ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺧﻞ می شد ﺍﺯ ﺍﻭ ﺳﻮﺍﻝ می کرد ﮐﻪ:
ﺗﻮﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿـــﻦ علیه السلام ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ؟!
ﺁﻧﻬﺎ ﺟﻮﺍﺏ می دادند: ﺑﻠﻪ
آقا می فرمود: ﺧﯿﻠﯽ؟
ﺟﻮﺍﺏ می دادند: ﺍﻥ ﺷﺎﺀﺍﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ،
به ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻩ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﺎﺭﯼ می شد، آقای ﻣﯿﻼﻧﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﮐﻔﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺷﮏ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﻣﺎﻟﯿﺪ.
ﺑﺎ دﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻨﻘﻠﺐ می شدند ﻭ ﮔﺮﯾﻪ می کردند ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻧﺪ.
ﺑﻌﺪﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ:
ﺁﻗﺎ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻣﺮﺟﻊ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﺟﺘﻬﺎﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻊ ﺭﺍ ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﺪ، ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ.
ﺁﻗﺎ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ:ﺍﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﻡ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻮﺳﻞ ﺑﻪ ﺣﺴﯿﻦ ﺯﻫﺮﺍﺳﺖ!
📚ﮐﺮﺍﻣﺎﺕ ﻣﻌﻨﻮﯼ؛ ﺹ۴۷ ﻭ ۴۸
❣🍃✨کانال معرفتی #عارفین✨🍃❣
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1094
هفت یا هشت سالم بودم، با سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنند!
پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش...
میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار، دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا
از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوهفروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود...
مادر چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم.
داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور میکردم اما اضطراب نهفتهای آزارم میداد.
پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت نه همشیره
گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه از جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد گفت: آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه
دنیا رو سرم چرخ میخورد
اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو میگفت به خاطر دو گناه مجازات میشدم،
یکی دروغ به مادرم
یکی هم تهمت به حاج صبوری!
مادر بیرون مغازه رفت، اما من داخل بودم حاجی روبه من کرد و گفت: این دفعه مهمان من!
ولی نمیدونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟!
بخدا هنوزم بعد 44 سال لبخندش و پندش یادم هست!
بارها باخودم میگم این آدمها کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده
آدمهایی از جنس بلور که نه كتابهای روانشناسی خوندن و نه مال زیادی داشتند که ببخشند؟
ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه...!
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1095
مرد و زنی نزد حکیمی رفتند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد.
مرد گفت: من همیشه سعی کردهام در زندگی به خداوند معتقد باشم.
همسرم هم همین طور،
اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی بیاعتنا هستند و آبروی ما را در دهکده بردهاند.
چرا با وجودی که هم من و هم همسرم به خدا ایمان داریم، دچار این مشکل شدهایم؟
حکیم به آنها گفت:
ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید.
مرد با تعجب جواب داد:
این چه ربطی به موضوع دارد؟
حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی دارد، یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل آن اتاقهای بزرگ با پنجرههای بزرگ، اثاثیه درون ساختمان هم بسیار کامل است.
در گوشه حیاط هم انبار بزرگی داریم، آن سوی حیاط هم آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است.
حکیم پرسید:
درون این خانه بزرگ چه قدر خدا دارید؟
زن با تعجب پرسید: منظورتان چیست!
مگر میتوان درون خانه خدا داشت؟
حکیم گفت: بله !
فقط اعتقاد داشتن کافی نیست!
باید خدا را در کل زندگی پخش کرد و در هر بخش از زندگی و فکر و کارمان سهم خدا را هم در نظر بگیریم.
برایم بگوئید در هر اتاق چقدر جا برای کارهای خدایی کنار گذاشتهاید؟
آیا تا بحال در آن منزل برای فقیران مراسمی برگزار کردهاید؟
آیا از آن آشپزخانه برای پختن غذا برای در راه ماندهها و تهیدستان استفادهای شده است؟
آیا پردهای که به پنجرهها آویختهاید نقشی خدایی بر آنها وجود دارد؟
بروید و ببینید چقدر در زندگی خودتان خدا را پخش کردهاید و رد پای خدا را در کجاهای منزلتان میتوانید پیدا کنید.
اگر چهار فرزند شما به بیراهه کشانده شدهاند، این نشان آن است که در آن منزل، حضور خدا را کم دارید.
اعتقادی را که مدعی آن هستید به صورت عملی در زندگیتان پخش کنید،
خواهید دید که نه تنها فرزندانتان بلکه بسیاری از جوانان و پیروان اطراف شما هم به راه راست کشانده خواهند شد.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
10-Shabhaye_Pishavar-www.salehon.ir_.mp3
8.23M
🔴 شب دهم #پایان
📢 مناظره پیرامون مسائل ولایت
☑️ در #شبهای__پیشاور
📚نویسنده: #سلطانالواعظینشیرازی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 1
✏️رضا چشم باز کرد. سرش گیچ می رفت و گویی چیزی در معده اش می جوشید. گلویش می سوخت و لبانش داغمه بسته بود. اراده کرد که برخیزد؛ نتوانست. فضای اطراف غرق در دود و مه بود. بوی لاستیک و گوشت سوخته مشامش را می آزرد. شاید گیجی اش از بوی دود لاستیک بود. هنوز نمی دانست کجاست و بر سرش چه آمده است. بدنش تا نیمه در زمین گل آلود فرو رفته بود. حالا می فهمید که سردش است و دندان هایش به هم میخورد
روی سینه اش برگشت. دستانش را ستون کرد. دید که پوست دستانش خراش برداشته و رگه های خشکیده ی خون روی آن ها نقش بسته است. تمام توانش را در دستانش جمع کرد و به سختی بلند شد روی دو زانو ایستاد. چهار دست و پا ماند. زانوی راستش را بالا آورد و به جلو گذاشت. چهار دست و پا به جلو رفت. نرمه بادی وزید و مه و دود را کنار زد. بوی کباب آمد. یادش آمد که گرسنه است اما تشنگی بیشتر آزارش می داد. اگر نوشیدنی گرمی بود و آرام آرام مزمزه اش می کرد حتما جان می گرفت. عضله های صورتش می لرزید و لبش کش می آمد. جلوتر رفت. جنازه ای بی سر دید که به پشت بر زمین افتاده و دستانش چنگ شده است. یکه خورد. دستانش جا خالی کرد و با صورت بر زمین خورد مزه شور خون را حس کرد. سر بلند کرد. صورتش را لایه ای از گل و خون گرفت. چند قدم آن طرف تر سر جنازه ی دیگر را دید. باد قوت گرفت و مه و دود کاملا کنار رفت. رضا دید که اطرافش پر از جنازه است. از روی چند جنازه دود بلند می شد. بوی کباب از جنازه هایی بود که به آتش کشیده شده بودند
عق زد.چند قطره خون از نوک دماغش بر زمین چکید. از دور صدای گنگی را شنید که کم کم واضح تر می شد. گوش تیز کرد. از دور صدای هلی کوپتر می آمد. به سختی خزید و پشت یک تخته سنگ پناه گرفت. آن پشت دو جنازه دید که دست در گردن هم افتاده بودند. یکی، نوجوانی هم سن و سال خودش بود که چشمان سیاهش باز مانده بود و لخته ای خون دهان نیمه بازش را پر کرده بود. و دیگر، جوانی که لبانش از درد کش آمده بود و انگار می خندید که این چنین دندان های سفید و بی نقصش دیده میشد
صدا نزدیک تر شد. رضا پشت تخته سنگ، کنار دو جنازه، بر زمین خوابید. صورتش را میان بازوانش پنهان کرد و گوش داد. باد شدید پره های هلی کوپتر، گل و لای را بر سر و بدنش ریخت. رضا بیشتر به زمین چسبید
زور باد کم شد. رضا صدای باز شدن در هلی کوپتر را شنید. آهسته دست به جیب نارنجکش برد. هنوز یک نارنجک داشت. صدای قدم های آرامی را شنید که نزدیک می شد. آهسته سر بلند کرد. چشم تنگ کرد. مردی را دید که از کنار تخته سنگ می گذرد. سینه خیز و به آرامی خود را از پشت تخته سنگ جلو کشید. حالا پشت مرد به او بود و ده ها متر آن طرف تر، هلی کوپتر را دید که پره هایش از حرکت مانده بود و هیچ کس جز خلبان در آن دیده نمی شد. دوباره سر برگرداند دید که مرد روی پنجه ی پا نشسته و جنازه ای را به دقت نگاه می کند. توانش را جمع کرد و روی دو زانو بلند شد. نارنجک را در دست راست فشرد و با انگشت سبابه ی دست چپ ضامن نارنجک را کشید. فریاد زد:"تو کی هستی؟"
مرد به سرعت به سویش چرخید. رضا وحشت زده و با صدایی لرزان گفت: "تکون نخور! دست از پا خطا کنی این نارنجک رو حرومت میکنم
مرد آرام بلند شد. رضا دید که او بلند بالا و چهارشانه است و ریش و موی مشکی دارد و لباس خاکی به تن دارد. دوباره داد زد:"تو کی هستی؟
مرد جلو آمد. آرام گفت: "اون نارنجک رو ضامن کن
رضا حلقه ی نارنجک را بالا برد و گفت: "گفتم جلو نیا. جلوتر نیا
مرد ایستاد. به اطراف نگاه کرد و گفت: "چه بلایی سرتون آورده اند
زانوان رضا لرزید. دست چپش را ستون کرد و چشم از مرد برنداشت
تو کی هستی؟
-من متوسلیان هستم. اون نارنجک رو ضامن کن.
دوباره قدم برداشت.
جلو نیا
من خودی ام
اون ها هم گفتند خودی اند. گولمون زدند. ما رو کشوندند اینجا
رضا هق هق کرد. اما چشمانش خشک بود
باور کن من خودی ام. تو مگه از بچه های سپاه سنندج نیستی؟ من پشت بی سیم شنیدم که به کمین خورده اید. به کمکتون اومده ام. اما مثل اینکه دیر رسیدم
رضا دوباره هق هق کرد و شانه هایش لرزید
همه رو سر بریدند. کشتند. آتیش زدند
پهن شد روی زمین. مرد به تندی جلو آمد. مشت راست رضا را فشرد و ضامن را از دست چپ او بیرون کشید و در سوراخ نارنجک فرو کرد. از بازوان رضا گرفت و او را بالا کشید. رضا به مرد نگاه کرد. به چشمان سیاه و بینی عقابی اش گفت:"دیر رسیدی
صورتش را به سینه ی مرد فشرد. مرد به آرامی رضا را روی دست گرفت و بلند شد و به طرف هلی کوپتر رفت. پره های هلی کوپتر دوباره چرخید
ادامه دارد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 2
✏️رضا به دیوار راهروی ورودی تکیه داده بود که دید احمد وارد حیاط بیمارستان شد. عصاها را زیر بغل جابه جا کرد و منتظر آمدن احمد شد. احمد پله ها را دو تا یکی بالا آمد. رضا عصازنان جلو رفت.
-سلام آقای متوسلیان.
احمد، رضا را در آغوش گرفت.
-سلام اخوی. حالت چطوره؟
-بهترم. خوش آمدید.
-پس اون "رضا هاشمی" که برام پیغام فرستاده، تویی؟
-چاره ای نداشتم. مجبور شدم. ساعتم رو به اون پسرک دادم تا راضی شد پیش شما بیاد.
احمد، همراه رضا وارد راهروی اصلی بیمارستان شد. هنوز روی دیوارهای چرک جای خراش ها و گلوله ها دیده می شد. نور بی رمق لامپ های مهتابی گرد به سختی آنجا را روشن می کرد. بوی تند مواد ضدعفونی کننده ی کهنه مشام هر تازه واردی را می آزرد. رضا به اتاق ها اشاره کرد و گفت: "ببینید، همه به حال خودشون رها شده اند. نه دکتری هست، نه پرستاری. همه ی مجروحین دادشون دراومده. این رو ببینید!"
و به مجروحی اشاره کرد که مخزن سرمش خالی بود.
-اگر نمی رسیدم و سرمش رو قطع نمی کردم، معلوم نیست چی می شد. این یکی رو ببینید!
پانسمان شکم یک مجروح خیس خون بود. مجروح دیگر نفس نفس می زد و چشمانش پر از خون بود. رضا مجروحین دیگر را هم به احمد نشان داد. رنگ صورت احمد رفته رفته تیره می شد. رضا دید که احمد انگشتانش را مشت کرده است و عضله ی زیر پلکش می لرزد.
-هیچ کس نیست به داد ما برسد.
-پس شفیعی کجاست؟
-تازه از مرخصی اومده. وقتی دیدمش خواستم جلو برم که به سرعت رد شد و رفت. آقای متوسلیان، مگر شما مسئول سپاه مریوان نیستید؟ نباید هر چند روز یک بار به اینجا سرکشی کنید؟
احمد حرفی نزد. به سرعت به طرف میز مسئول بخش رفت. فریادش در راهرو پیچید.
-شفیعی کجاست؟
مرد پرستاری که پشت میز بود، رنگ از صورتش پرید.
-گفتم مسئول بیمارستان کجاست؟
رگ های گردن احمد بیرون زده بود و از نگاهش آتش می بارید.
پرستار به زحمت آب دهانش را پایین داد و گفت: "یک لحظه اجازه بدید."
و سریع گوشی تلفن را برداشت و شماره ای گرفت.
-الو... سلام برادر ممقانی، برادر احمد اینجا هستند. بله. زودتر تشریف بیارید.
احمد لب گزید. دست ها را بر پشت کمر گره زد و شروع کرد به قدم زدن. لحظه ای بعد ممقانی در حالی که روپوش سفیدی روی لباس نظامی به تن داشت به عجله به طرف میز بخش آمد. احمد را دید. احمد به سمتش رفت و فریاد زد: "پس شفیعی کجاست؟"
ممقانی جا خورد و گفت: "سلام برادر احمد، چی شده؟"
-سلام. شفیعی کجاست؟
رضا به ممقانی و پرستار نگاه کرد. ممقانی گفت: "ایشون مرخصی رفته بودند، تازه برگشته اند، نیم ساعت پیش."
-حالا کجاست؟
-غذاخوری.
-برو صداش کن.
ممقانی به سرعت رفت و لحظه ای بعد به همراه شفیعی برگشت.
احمد با دیدن شفیعی جلو رفت. شفیعی ایستاد. احمد گفت: "کجا بودی؟"
شفیعی دستی به ریشش کشید.
-سلام برادر احمد، حالتون چطوره، داشتم غذا...
احمد یکباره دست انداخت و یقه ی شفیعی را گرفت و به دنبال خود کشید. ممقانی و پرستار و رضا هم پشت سر آنها رفتند. به اتاقی رسیدند و احمد، شفیعی را جلو کشید و نوجوان مجروحی را نشانش داد. نوجوان روی تخت افتاده بود و دستانش پانسمان شده بود. هنوز رد خراش هایی روی صورتش دیده می شد و چشمانش گود افتاده و لبانش داغمه بسته بود.
احمد از نوجوان پرسید: "چند وقته اینجا بستری شده ای؟"
نوجوان گفت: "چهار روزه."
احمد به شفیعی چشم غره رفت و با ملاطفت از نوجوان پرسید: "از وقتی اینجا آوردنت، چقدر بهت رسیدند؟"
-هیچ کاری نکردند، فقط زخم هایم رو پانسمان کردند، همین طور رو تختم، به حال خودم افتاده ام.
احمد یقه ی شفیعی را که ملتمسانه به ممقانی نگاه می کرد محکم تر گرفت و رو به نوجوان گفت: "تو این مدت چطوری غذا خورده ای؟"
نوجوان دستان مجروحش را بالا آورد و گفت: "با همین دستام. به کمک مجروحین دیگه. به کمک همین سیدرضا."
-گفتی پانسمان دست هات رو عوض کنند؟"
-بله. چند بارم گفتم، اما کسی به حرفم گوش نداد.
احمد به طرف شفیعی رو برگرداند، شفیعی به شدت ترسیده بود.
-مگر من روز اول که تو را اینجا فرستادم بهت نگفتم چه مسئولیتی داری؟
شفیعی به زحمت یقه اش را از مشت احمد خلاص کرد و عقب عقب رفت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 3
✏️احمد فریاد زد: "کجا میری! بیا اینجا و الا بیمارستان رو روی سرت خراب می کنم."
شفیعی گفت: "آخه چرا؟"
-چرا؟ چون اینجا دیگه با کارشکنی یک ضدانقلاب طرف نیستم. اینجا یک خودی داره ضربه می زنه. این چه وضعه بیمارستانه؟ شما مردم رو مداوا می کنید؟
شفیعی گفت: "ببین برادر. احمد، اینجا مدیریت و تشکیلات داره. شما نباید از من سوال کنید. درسته که من رئیس بیمارستانم. اما..."
احمد نگاهی به اطراف انداخت تا اگر چیزی نزدیک دستش هست به طرف شفیعی پرت کند. شفیعی جستی زد و به طرف در خروجی دوید.
احمد پشت سر شفیعی از اتاق بیرون دوید. اما یکباره با ده ها دختر چادر به سر و ساک به دست روبه رو شد. رضا شفیعی را دید که در خم راهرو گم شد. یکی از دخترها جلو آمد و گفت: "اینجا چه خبره؟ تو کی هستی؟"
رضا متوجه دختر شد. میانه قامت بود و صورت گندمگون و ابروی سیاه و به هم پیوسته ای داشت. دختر ساکش را زمین گذاشت و جلوتر آمد. ممقانی و پرستار از اتاق بیرون آمدند. ممقانی گفت: "شما کی هستید؟"
دختر جوان محکم گفت: "من با برادر احمد متوسلیان کار دارم."
احمد گفت: "من متوسلیان هستم. شما اینجا چه می کنید؟"
دختر جوان برگه ای را از ساکش درآورد و به احمد داد. گفت: "من اعظم سلیمانی هستم. از طرف هلال احمر مرکز به اینجا مامور شده ام. این خواهرها هم پرستارند."
احمد برگه را نگاه کرد و گفت: "من که به هلال احمر گفته بودم اینجا به پرستار زن احتیاج نداریم."
اعظم گفت: "قرار نیست همه ی پرستارها مرد باشند. به من هم حکم سرپرستاری بیمارستان مریوان را داده اند."
احمد گفت: "قدمتان روی چشم. اما وضع مریوان خوب نیست. امکان حمله ضدانقلاب به شهر و به خصوص اینجا هست."
اعظم بی توجه به حرف های احمد رو به دخترها گفت: "خواهرها، کمی استراحت می کنیم، بعد کار را شروع می کنیم."
احمد خواست حرفی بزند که اعظم مانع شد:
-چند نگهبان برای بیمارستان لازم داریم. ضمنا باید هر چه زودتر برق اینجا راه اندازی بشه. من لیست مایحتاج بیمارستان رو می نویسم و بهتون می دم. مسئول قبلی اینجا کی بوده؟"
-ممقانی گفت: "امرتون؟"
-باید اتاق پرستارها و مدیریت و کلا همه جای بیمارستان رو ببینم.
احمد رو به پرستار مرد گفت: "تو همه جای بیمارستان رو به ایشون نشون بده. ممقانی، تو هم برو دنبال شفیعی بگو کارش دارم."
اعظم نگاهی به احمد انداخت و پشت سر پرستار به راه افتاد.
ممقانی رو به در قفل شده گفت: "شفیعی، باور کن دروغ نمی گم. خود برادر احمد گفت که دیگه کارت نداره."
رضا، که کنار ممقانی ایستاده بود، صدای شفیعی را شنید: "تو هم باور کردی مومن؟"
-من ضامنت شدم. راستی اینجا داره یه خبرایی می شه.
شفیعی در را باز کرد و گفت: "چه خبرهایی؟"
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 4
✏️احمد به دیوار تکیه داد و منتظر آمدن شفیعی و ممقانی و رضا بود.
با آمدن آن دو، احمد به سویشان رفت. شفیعی دوباره می خواست فرار کند که احمد مچش را گرفت. به چشمان او زل زد و گفت: "ببین برادر شفیعی! عوض اینکه وقتی از مرخصی برگشتی به بیمارستان برسی، رفتی نشستی پای غذا تا به امورات شکمت برسی. بگذار رک بهت بگم. تو خائنی."
شفیعی جا خورد.
احمد ادامه داد: "توی این بیمارستان تو امین من بودی. خیانت در امانت کردی. درسته؟"
شفیعی من من کنان گفت: "درسته."
-تو می دونی مادر اون نوجوان با چه امیدی پسرش رو بزرگ کرده؟ تو می دونی که آن مجروح توی دست من و تو امانته؟
احمد نتوانست ادامه دهد، بغض گلویش را گرفت و چشمانش پر از اشک شد. پرستار مرد با تعجب به آن دو خیره مانده بود. شفیعی طاقت نیاورد. احمد را بغل کرد و نالید: "می دانم. اشتباه کردم، قول می دم که بار آخرم باشه."
احمد به شانه شفیعی تلنگری زد و گفت: "توبه کن."
شانه شفیعی را فشرد و بعد به طرف اتاق نوجوان رفت. رضا هم پشت سرش عصازنان رفت. احمد یک صندلی کنار تخت نوجوان گذاشت و نشست. دست زخمی نوجوان را در دست گرفت
-چند سالته؟
-پانزده سال.
-اسمت چیه؟
-مصطفی کریمی.
-مصطفی جان، ان شاءالله زودتر خوب می شی. من رو حلال کن. اگه کاری با من داشتی، تو سپاه مریوان هستم. به همین سیدرضای خودمون هم بگی خبرم می کنه. من رفتم. خداحافظ.
احمد شانه ی رضا را فشرد و رفت. اما رضا دوباره همراهش شد.
هنوز از ساختمان اصلی بیمارستان خارج نشده بودند که شفیعی پشت سرشان دوید و نفس زنان گفت: "برادر احمد! این دخترها اینجا چه می کنند؟"
احمد خندید و گفت: "خدا زود حقت رو کف دستت گذاشت. خواهر سلیمانی مسئول بیمارستان شده. نشنوم دوباره کارشکنی کردی و از زیر کار در رفتی ها."
شفیعی با التماس گفت: "تو را به خدا من رو دوباره به سپاه ببر. می خوام نیروی رزمی بشم."
احمد گفت: "من فردا برای تعمیر برق اینجا می آم. به اکبر هم می سپارم که چند نفر رو برای نقاشی دیوارها بفرسته. تو هم برو ببین خانم سلیمانی چی می گه؟"
احمد لبخندی زد و پیشانی رضا را بوسید و رفت. شفیعی با مشت به کف دستش کوبید.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 5
✏️از صبح روز بعد، رضا شاهد جنب و جوش غریبی در بیمارستان بود. نقاش ها روی دیوارها بتونه گیری می کردند و خراش ها و سوراخ ها را پر می کردند تا کارشان را شروع کنند. چند بسیجی سرگرم تعمیر لوله کشی بیمارستان بودند. پرستاران جدید روتختی ها و لباس بیماران را عوض می کردند، بر زمین تی می کشیدند، پنجره ها را دستمال می کشیدند. رضا، اعظم را دید که پرونده ها را تنظیم می کند و پرستاران را برای انجام کارهای مختلف به این طرف و آن طرف می فرستد.
بعدازظهر، احمد به همراه جوانی که ریشی نرم و بور داشت آمد و به اعظم گفت: "آمدم به همراه علی آقا برق اینجا را تعمیر کنم. مجبوریم برق را قطع کنیم."
اعظم با لبخندی که مایه ای از تعجب داشت گفت: "جالبه. نمی دانستم که شما با برق هم سروکار دارید."
احمد رو به علی گفت: "ناهیدی، برو فیوز کنتور رو بزن."
رضا از گوشه ی چشم به اعظم نگاه کرد. اعظم که معلوم بود از بی اعتنایی احمد به سوالش ناراحت شده، گره به ابرو انداخت و گفت: "یک ساعت دیگه عمل داریم. زود تمامش کنید." و رفت.
ناهیدی رو به رضا گفت: "این بنده ی خدا کیه؟ انگاری داره به زیر دستاش دستور می ده."
احمد گفت: "سرت به کار خودت باشه."
برای رضا احمد معما شد. دوست داشت بداند او کیست و از کجا آمده است. همان شب، سر صحبت را با مجروحان دیگر باز کرد. مجروحی که تازه پانسمان شکمش را عوض کرده بودند گفت: "من برادر احمد رو از پادگان سعدآباد تهران می شناسم. ما با هم از اونجا به ترکمن صحرا که اون زمان بدجوری شلوغ بود اعزام شدیم. بهار سال 58 بود. ضدانقلاب می خواست اونجا رو از ایران جدا کنه و به بهانه ی خودمختاری هر بلایی که دلش می خواد سر مردم بیاره. یادش بخیر. هنوز دوسال از اون موقع نگذشته. داشتیم پیروز می شدیم. یکهو پیام رسید دولت موقت دستور داده برگردیم. باز خدا را شکر که چند وقت بعد این غائله خوابید. بعد همه تو گردان دوم زرهی سپاه جمع شدیم و سر از کردستان درآوردیم و برادر احمد شد فرمانده ی ما. چه عملیات ها که با هم نرفتیم."
مجروحی دیگر که بازویش را گچ گرفته بود و به گردنش آویزان کرده بودند، گفت: "پیاده شو با هم بریم آقا ابراهیم. حالا نوبت منه. باقیش رو من تعریف می کنم."
مجروح دست شکسته نشست روی تخت رضا و گفت: "اگر ریا نباشد، بنده از زمان اومدنش به کردستان باهاش آشنا شدم. اون زمان بسیجی بودم، اما حالا پاسدار شده ام. سرت رو درد نیارم. زیر نظر برادر متوسلیان زدیم به کار و شهر بوکان رو از ضدانقلاب پس گرفتیم. بعد نوبت شکستن حصر مهاباد و سقز و آزادسازی بانه شد. آقا چمران هم کمکمون بود. دل شیر داره این چمران. بعد رفتیم سراغ پاکسازی پاسگاه های مرزی که ضدانقلاب توش لونه کرده بود. هنوز کار ضدانقلاب رو تموم نکرده بودیم که دوباره این لیبرال های وطن فروش دست به کار شدند و طبق دستور دولت موقت خروج نیروهای سپاه ژاندارمری و ارتش از یگان ها و مقرهاشون ممنوع شد. دشمن دوباره جون گرفت. الحمدالله "صیاد شیرازی" به کردستان اومد و ستاد مشترک تشکیل شد و با عملیات ویژه سپاه و ارتش دوباره بلای جون ضدانقلاب شدیم. البته من تو ماجرای شکستن محاصره ی پادگان بیست و هشت سنندج نبودم. اما شنیدم که چه بلایی بر سر ضدانقلاب اومد و بچه ها چطور اونجا رو گرفتند. سرت رو درد نیارم. همون وقت بود که نیروهای دکتر چمران شهر پاوه رو آزاد کردند."
ابراهیم روی آرنج بلند شد و رو به رضا گفت: "بعد نوبت ابنجا یعنی مریوان رسید. یادش بخیر. وقتی اینجا آزاد شد، مردم نقل و شربت پخش کردند. بعد برادر احمد شد رئیس جمهور مریوان!"
رضا حیرت زده به چهره ی خندان ابراهیم خیره ماند و گفت: "رئیس جمهور؟ برادر احمد رئیس جمهور مریوان شد؟"
ابراهیم خندید و گفت: "این لقب رو بچه ها به برادر احمد دادند. آخه می دونی، از همون روز اول برادر احمد تمام مسئولیت های شهر رو به بچه ها سپرد. چون هیچ کدوم از مسئولین شهر نبودند. بچه ها دست به کار شدند و تعاونی به راه انداختند. بعد سهمیه ی آرد و نفت و مایحتاج مردم اومد و هر کدوم از این ها مسئول می خواست که هر کس یک گوشه ی کار را دست گرفت. نفر اول این کارها برادر احمد بود که به رئیس جمهور معروف شد."
در اتاق باز شد و اعظم وارد شد. تمام مجروحین دستپاچه به طرف تخت هایشان فرار کردند. اعظم برای لحظه ای از ترس و واهمه آنها جا خورد. اما بعد قیافه ای جدی گرفت و گفت: "وقت خوابه. باید استراحت کنید. شب بخیر." و در را بست.
رضا رو به ابراهیم گفت: "من که فردا پس فردا مرخص می شم. خدا به داد شماها برسه." و همه خندیدند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 6
✏️مسئول پرسنلی نگاهی به قد و بالای رضا انداخت و دوباره به برگه ی انتقالی نگاه کرد. رضا در و دیوار اتاق پرسنلی را ورانداز کرد. روی دیوار عکس هایی از امام و شهدا و نوشته هایی درباره ی حفظ اطلاعات و گزارش موردهای مشکوک چسبانده شده بود.
مسئول پرسنلی گفت: "چرا همون جا توی سپاه سنندج نماندی و آمدی مریوان؟"
رضا گفت: "می خوام با برادر متوسلیان باشم."
-می شناسیش؟
-تو کردستان کیه که برادر احمد رو نشناسه؟
مسئول پرسنلی برگه ای را به رضا داد.
-این فرم رو پر کن، بعد برو خودت رو به مسئول تسلیحات معرفی کن. التماس دعا.
رضا با خوشحالی فرم را گرفت.
عصر بود و رضا هنوز احمد را ندیده بود. از هر کس که سراغش را می گرفت جواب سربالا و سربسته می شنید. دلش گرفت. در گوشه ی حیاط مقر دو جوان را دید که مشغول ور رفتن با یک قبضه خمپاره انداز 120م.م بودند. به طرفشان رفت. نزدیک که شد، حرفهایشان را هم شنید.
-حالا مطمئنی که می تونی تعمیرش کنی؟
-آره محسن جان. اگر خدا بخواد، با کمک هم راهش می اندازیم. برادر احمد گفته باید واحد ضدزره سپاه کردستان رو زودتر راه بیندازیم.
محسن خندید و گفت: "چی می گی علیرضا؟ با این زپرتی؟"
-ناشکری نکن محسن جون، همین زپرتی رو هم با هزار التماس و من بمیرم تو بمیری گرفتیم.
-می دونم. اونها هم روغن سوخته نذر امامزاده کرده اند.
رضا محو گفتگوی محسن و علیرضا شده بود. محسن و علیرضا متوجه حضور رضا شدند.
علیرضا رضا را ورانداز کرد و گفت: "چطوری اخوی؟"
رضا شرمنده گفت: "سلام، ببخشید. نمی خواستم حرفاتون رو بشنوم."
دستی روی شانه ی رضا سنگینی کرد. رضا برگشت. احمد پشت سرش بود. رضا خوشحال شد و نفس راحتی کشید.
احمد رو به محسن و علیرضا گفت: "ایشون سیدرضا هاشمی هستند؛ یک دلاور مثل خود شما."
بعد به رضا نگاه کرد و گفت: "این دو تا هم آچار فرانسه های سپاه مریوان هستند. علیرضا ناهیدی و محسن نورانی."
شب بود که صدای شلیک مسلسل ها و انفجار چند نارنجک سکوت شهر را شکست. رضا با عجله به حیاط دوید. بچه های دیگر هم بیرون آمدند. احمد را دید که با دقت، گوشش را تیز کرده است. رضا آهسته نزدیکش شد و گفت: "سلام باز هم ضدانقلاب حمله کرده؟"
احمد نیم نگاهی به رضا انداخت و جواب سلامش را داد. محمد توسلی به سویشان آمد. محمد جوانی بود قد بلند با محاسنی بلند و مشکی و ابروانی پر پشت و چشمانی سیاه. محمد گفت: "یعنی از کجا می آیند؟"
احمد شانه بالا انداخت و گفت: "نمی دونم، اما مطمئنم که تو شهر نمی مونند. از بیرون شهر می آیند، فقط نمی دونم چطوری از شهر خارج می شن."
محمد توسلی گفت: "حتما یه راه مخفی دارند. مطمئنم، الان سه شبانه روزه که بچه ها را سرتاسر شهر به کمین گذاشتم. حتی یک مورد مشکوک هم گزارش نشده. باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه."
صدای آژیر آمبولانس از دور شنیده می شد. احمد به طرف ساختمان رفت. لحظه ای بعد مسلح بیرون آمد. محمد توسلی جلو رفت.
-کجا؟
-می رم گشتی تو شهر بزنم.
-صبر کن من هم بیایم.
-رضا جلو رفت و گفت: "برادر احمد، من هم بیام؟"
احمد مکثی کرد و گفت: "باشه، سریع حاضر شو."
رضا به سوی ساختمان دوید.
ادامه دارد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 7
✏️احمد و محمد و رضا آهسته و بی صدا در کوچه ها و خیابان های مریوان جستجوگرانه حرکت می کردند. نقطه به نقطه را بازرسی می کردند. از کنار یک چاه فاضلاب گذشتند. پای رضا در حلقه ی در فاضلاب گیر کرد و سکندری خورد. احمد مانع از افتادنش شد. چند کوچه را پشت سر گذاشتند. در یک خانه باز شد و باریکه نوری در کوچه افتاد. هر سه به دیوار چسبیدند. پیرزنی بیرون آمد و آب طشتی را که در دست داشت در کوچه پاشید و به خانه برگشت. دوباره راه افتادند. ناگهان صدای قدم هایی تند به گوش رسید. به دیوار چسبیدند. رضا سلاحش را بالا آورد. احمد دستش را گرفت. یک دسته ی نظامی توی کوچه پیچیدند. رضا صدای حاجی پور را شنید که با ته لهجه ی آذری اش می گفت: "مطمئنید که تا این کوچه تعقیبشون کردید؟"
یکی از میان جمع جواب داد: "بله برادر اکبر، تا سر همین کوچه دنبالشون بودیم. به طرفمون تیراندازی کردند. پشت به دیوار پناه گرفتیم، اما وقتی دوباره به طرفشون برگشتیم، دیدیم نیستند."
حاجی پور گفت: "با حفظ فاصله پشت سرم بیایید."
احمد و محمد توسلی از پناه دیوار کنار آمدند. توسلی گفت: "یعنی چی شدن؟"
احمد گفت: "نمی دونم."
از کنار یک چاه فاضلاب گذشتند. رضا آهسته و با فشار پا در چاه فاضلاب را که کنار رفته بود، سر جایش هل داد.
رضا سلام نمازش را داد. صدای همهمه ای را از بیرون شنید. جانماز کوچک را جمع کرد و در جیب بلوز فرمش گذاشت و به طرف در نمازخانه رفت. در راهرو چند نفر را دید که با جارو و خاک انداز می دوند و سروصدا می کنند. بعد دسته جمعی وارد اتاقی می شوند و لحظه ای بعد بیرون می آیند و در همان حال سروصدا می کنند و می خندند. رضا، نورانی را در بین آنها دید. با رسیدن گروه دست انداخت و نورانی را به سمت خود کشید. محسن نفس نفس می زد. رضا گفت: "چی شده محسن؟"
محسن نفس تازه کرد و گفت: "موش می گیریم."
رضا لبخندزنان گروه را نگاه کرد. ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد.
-فهمیدم، فهمیدم.
بیرون دوید و در محوطه ی مقر احمد را دید.
-برادر احمد! فهمیدم.
احمد پرسید: "چی را فهمیدی؟"
رضا نفسش را تازه کرد و گفت: "فاضلاب...ضدانقلاب از فاضلاب رفت و آمد می کند."
چشمان احمد درخشید. لبخند زد. دست بر شانه رضا گذاشت و گفت: "می خواهی پیک من بشوی؟"
رضا ناباورانه گفت: "پیک؟ یا خدا! من از خدا می خوام."
-پس سریع کفش و کلاه کن بیا بیرون. باید بریم.
-چشم برادر احمد.
رضا به سمت خوابگاه دوید و سریع آماده شد و برگشت. احمد سریع بند پوتین هایش را بست.
ناهیدی مشغول ور رفتن با یک مین ضدنفر بود. در گوشه و کنار اتاق چند سلاح اسقاطی و تعمیری و موشک انداز آر-پی-جی-هفت دیده می شد. احمد در را باز کرد.
-سلام علی جان.
دست ناهیدی لرزید. به طرف احمد و رضا برگشت و گفت: "کم مونده بود کار دستم بدهید. سلام!"
احمد گفت: "فعلا جای این کارها نیست. چند تا مین و چاشنی و سیم تله و کمی تی ان تی بردار و بیا."
ناهیدی گفت: "کجا؟"
رضا شانه بالا انداخت. احمد گفت: "شکار موش!"
-موش؟
-آره. اون هم چه موش هایی.
روز بعد صدای چند انفجار از شهر بلند شد. رضا به سرعت به محوطه پایگاه دوید. احمد را دید که می خواهد سوار جیپ شود. بی آنکه معطل کند دوید و عقب جیپ پرید. احمد حرفی نزد و جیپ را روشن کرد.
به محل انفجار رسیدند. سر کوچه ای شلوغ بود و حاجی پور و گروهش مانع از هجوم مردم به کوچه می شدند. رضا از بالای شانه ی حاجی پور به داخل کوچه نگاه کرد. چند متر آن طرف تر کف کوچه نشست کرده بود و هنوز از دهانه ی چاه فاضلاب گرد و خاک بیرون می آمد.
احمد از حاجی پور پرسبد: "چی شده اکبر؟"
حاجی پور به کوچه اشاره کرد و گفت: "داشتیم جلوی نانوایی از کامیون آرد خالی می کردیم که یکهو بهمون حمله کردند. چند نفر از بچه ها شهید شدند. ما تا اینجا دنبالشون کردیم. اما تو این کوچه غیبشون زد و بعد اونجا ترکید."
احمد رو به رضا گفت: "پرونده ی موش های مریوان بسته شد!"
رضا خندید و سر تکان داد. حاجی پور با تعجب به آن دو نگاه کرد و گفت: "موش های مریوان؟"
احمد و رضا خندیدند. اکبر کلافه رو به مردم گفت: "متفرق شوید! برید کنار."
ادامه دارد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
اسلام،-اخلاق-و-_هم_جنس_گرایی-نقدی-بر-آرش-نراقی.pdf
1.18M
📜 نقدی بر آرش نراقی، در مسئله همجنس گرایی (Homosexuality)
✍ استاد حسین سوزنچی
✅ رویکرد دین و گزاره های آن نسبت به مسئله همجنسگرایی چیست؟ نحوه مواجهه ما با این مسئله چگونه باید باشد؟!
آیا مواجههای حق گونه داشتن، اساساً از جهت منطقی موجه است؟
این نوشتار علمی و دقیق را خوانده و با دوستان خود به اشتراک بگذارید
نقد الحـاد و آتئیسمـْ
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
محمد پیامبری برای همیشه.pdf
26.01M
⬆️عنوان کتاب " محمد (ص) پیامبری برای همیشه "
بصورت پی دی اف
اثر حسن رحیم پور ازغدی
☘️#ورقی_از_کتاب ☘️
کسانی گفتند و نوشتند که چون از دین سوء استفاده می شود بنابراین راه حل ، تفکیک دین از حکومت است. ما به آنها عرض می کنیم که مگر از علم و آزادی و تکنولوژی و روشنفکری سوء استفاده نمی شود؟ آیا هرگز به این بهانه گفته اید که آزادی را کنار بگذاریم؟ پس چرا این را فقط درباره ی دین می گویید؟
نکته دوم این که حکومت دینی و جامعه دینی دست یافتنی نیست بلکه ساختنی است. یعنی فکر می کنند چون احکام اسلامی ، الهی و آسمانی است پس قرار است یک جامعه دینی از آسمان ناگهان جلوی پای ما بیفتد و فقط ما زحمت زندگی در آن جامعه را بخود بدهیم. این خانه ای است که باید طراحی کرد و ساخت.
#محمد_پیامبری_برای_همیشه
#حسن_رحیم_پور_ازغدی
فایل #pdf
#کتاب_مذهبی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4_567334913167068254.pdf
1.27M
📑 رمان طعمه ی مرگ
🎭 #ترسناک
✨ #جدید
✍ نویسنده: نیلوفر صبوری
📝 خلاصه:
راجب دوتا دختر و دوتا پسر معمار که باهم رقیبن اما سر یه پرژه مهم باهم شریک میشن و میرن اسپانیا برای ساخت شرکتی جدید یه خونه ی بزرگ مشترک میگیرن که اون چند ماهو اونجا بمونن اما قافل از این که تو اون خونه قراره اتفاقای بدی براشون بیفته...
#طعمه_ی_مرگ
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
ز گهواره تا گور دانش بجوی👇👆