😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1106
#از_موانع_فرصت_بسازیم 💐🍃
👑در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را در یک جاده اصلى قرار داد.
سپس در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد.
🌀برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند؛ امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند!
👴سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید.
بارش را زمین گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد.
او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد.
👣هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسهاى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است.
💰کیسه را باز کرد پر از سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند.
آن مرد روستایى چیزى را میدانست که بسیارى از ما نمیدانیم!
🔋هر مانعى = فرصتی🔋
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1107
#روح_مادر_صالحه_ای_که_دختر
#بی_بندوبارش_را_هدایت_کرد
یکی از ائمه جماعت تهران شبی در عالم خواب می بیند زنی را که نمی شناسد نزد او آمده می گوید: من زن صالحه ای می باشم و از دنیا رفته ام و این منزل و قصر عالی مال من است ولی می خواهند مرا به خاطر دختر بی بند و باری که دارم برای شکنجه و عذاب ببرند زیرا او بی حجاب و بی توجه به وظائف دینی خود است و این تقصیر من بوده که او را خوب تربیت نکرده و بی توجه به او بوده ام لذا از شما تقاضا دارم که پیام مرا به او برسانید و حال مرا به او بگوئید و برای آنکه او باور کند، من به شما نشانی می دهم که او اطلاع ندارد و آن این است که من فلان مبلغ پول در فلان محل از منزل گذاشته ام و فلانی هم همین مبلغ پول را از من طلب دارد، آن پول را بردارند و به او بدهند و شماره تلفن منزل ما هم این است...
آن عالم گفت: من از خواب بیدار شدم و شماره تلفن و مبلغ پول را که هنوز فراموش نکرده بودم یادداشت نمودم و فوراً به همان منزل با همان شماره، تلفن زدم دیدم صدای گریه و عراداری بلند است. من دختر صاحب خانه را پشت تلفن خواستم و تمام جریان را به او گفتم و به او تذکر دادم که من به هیچ وجه با شما آشنائی نداشتم و بخصوص که از طلبکار و مقدار پول و محل پول که ممکن نبود اطلاعی داشته باشم.
بنابر این شما به خاطر نجات مادرتان و نجات خودتان کوشش کنید که به دستورات اسلام عمل نمائید.
آن دختر اول از من تقاضا کرد که اجازه بدهم، او ببیند آن نشانی درست است یا نه، لذا گوشی تلفن را نگه داشتم. او رفت و دید دقیقاً همان مبلغ پول در همان محل بدون کم و زیاد گذاشته شده است. آن دختر برگشت و در پشت تلفن به من گفت: آقا مطلب شما درست است، می خواهید آدرس بدهید تا این پول را برای شما بیاورم.
گفتیم: من احتیاج به آن پول ندارم، شما آن را به طلبکاری که در خواب مادرتان نامش را ذکر کرده بدهید و به وصیت او عمل کنید، او قبول کرد. من از او خداحافظی کردم، پس از مدتی باز همان خانم متوفا را در خواب دیدم که از من تشکر می کرد و می گفت: بحمد الله دخترم با تذکرات شما صالحه شده و توبه کرده است
#روح_مادر_صالحه_ای_که_دختر
#بی_بندوبارش_را_هدایت_کرد 👆👆
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1108
🔰طنـابـهـای شیـطـان
✨يکي از شاگردان مرحوم شيخ انصاری میگويد:
💠 در زماني که در نجف در محضر شيخ به تحصيل علوم اسلامي اشتغال داشتم يک شب شيطان را در خواب ديدم که بندها و طنابهاي متعددي در دست داشت.
❓از شيطان پرسيدم: اين بندها براي چيست؟
💥پاسخ داد: اينها را به گردن مردم مي افکنم و آنها را به سوي خويش مي کشانم و به دام مي اندازم. روز گذشته يکي از اين طنابهاي محکم را به گردن شيخ مرتضي انصاري انداختم و او را از اتاقش تا اواسط کوچه اي که منزل شيخ در آنجا قرار دارد کشيدم ولي افسوس که عليرغم تلاشهاي زيادم شيخ از قيد رها شد و رفت.
❗️وقتي از خواب بيدار شدم در تعبير آن به فکر فرو رفتم.
پيش خود گفتم: خوب است تعبير اين رؤيا را از خود شيخ بپرسم. از اين رو به حضور معظم له مشرف شده و ماجراي خواب خود را تعريف کردم.
⚫️ شيخ فرمود: آن ملعون ( شيطان) ديروز مي خواست مرا فريب دهد ولي به لطف پروردگار از دامش گريختم.
👈جريان از اين قرار بود که ديروز من پولي نداشتم و اتفاقا" چيزي در منزل لازم شد که بايد آنرا تهيه مي کردم. با خود گفتم: يک ريال از مال امام زمان ( عج) در نزدم موجود است وهنوز وقت مصرفش فرا نرسيده است. آنرا به عنوان قرض برمي دارم و ان شاءالله بعدا ادا مي کنم. يک ريال را برداشتم و از منزل خارج شدم. همين که خواستم جنس مورد احتياج را خريداري کنم با خود گفتم: از کجا معلوم که من بتوانم اين قرض را بعدا" ادا کنم؟
✅ در همين انديشه و ترديد بودم که ناگهان تصميم قطعي گرفته و از خريد آن جنس صرف نظر نمودم و به منزل بازگشتم و آن يک ريال را سرجاي خود گذاشتم.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1109
#گرگ_و_نعل_طلا👇
یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود. روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان میسپارند و میروند
خر با حسرت به هر طرف نگاه میکرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را میبیند. گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد
خر فکر کرد:اگر میتوانستم راه بروم، دست و پایی میکردم و کوششی به کار میبردم و شاید زورم به گرگ میرسید. ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار میکند برای هر گرفتاری چارهای پیدا میشود
نقشه ای کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما نمیتوانست قدم از قدم بردارد. همین که گرگ به او نزدیک شد خر گفت: «ای سالار درندگان، سلام
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت: «سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟
خر گفت:نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمیتوانم از جایم تکان بخورم. این را میگویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمیآید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم
گرگ پرسید:خواهش؟چه خواهشی؟
خر گفت: «ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است. البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است.میبینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست.من هم راضیام، نوش جانت و حلالت باشد.ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشدهام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بیجهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد میلرزد و زورکی خودم را نگاهداشتهام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا میروم. در عوض من هم یک خوبی به تو میکنم و چیزی را که نمیدانی و خبر نداری به تو میدهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری
گرگ گفت:خواهشت را قبول میکنم ولی آن چیزی که میگویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف
خر گفت:صحیح است، من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش میکرد توبرهام را با ابریشم میبافت و پالان مرا از مخمل و حریر میدوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من میداد گوشت من هم خیلی شیرین است حالا میخوری و میبینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعلهای دست و پای مرا هم از طلای خالص میساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پروردهای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی میتوانی این نعلها را از دست وپایم بکنی و با آن صد تا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!
همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار میشوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همین که به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت: عجب خری هستی!
خر گفت:عجب که ندارد، ولی میبینی که هر دیوانهای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید
ای سرور عزیز این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟
گرگ گفت:شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم
روباه گفت:خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟
گرگ گفت:هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد. کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1110
زن آلوده و عابد بنی اسرائیل
زنی فاسد و هرزه گرد، با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل روبرو شد. با قیافه زیبا و آرایش کرده خود آنها را فریفت. یکی از آن جوانان به دیگری گفت: «اگر فلان عابد هم این زن را ببیند فریفته اش خواهد شد.»
زن آلوده چون این سخن را شنید گفت: «به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه برنمی گردم.»
پس شب به خانه عابد رفت و درب را کوبید و گفت: «من زنی بی پناهم! امشب مرا در خانه خود جای بده.» ولی عابد امتناع ورزید.
زن گفت: «چند نفر جوان مرا تعقیب می کنند، اگر راهم ندهی، از چنگشان خلاصی نخواهم داشت.»
عابد چون این حرف را شنید به او اجازه ورود داد. همین که آن زن داخل خانه شد لباسش را از تن خود بیرون آورد و قامت دلارای خویش را در مقابل او جلوه داد. چون چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد چنان تحت تأثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد. در این موقع ناگهان به خودش آمد و متوجه شد که چه کاری از او سرزده است. به طرف دیگی که برای تهیه غذا زیر آن آتشی افروخته بود رفت و دست خود را در آتش گذاشت.
زن پرسید: «این چه کاری است که می کنی؟»
او جواب داد: «دست من، خودسرانه کاری انجام داد، حالا دارم او را کیفر می دهم.»
زن از دیدن این وضع طاقت نیاورد و از خانه او خارج شد. در بین راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد کرد و گفت: «فلان عابد را در یابید که خود را آتش زد.» و وقتی آنها رسیدند مقداری از دست او را سوخته یافتند.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
صحیفه سجادیه (5).mp3
2.28M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (5)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (6).mp3
4.13M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (6)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 20
✏️روز بعد، در میدان صبحگاه نیروها در حالی که از سرما می لرزیدند، به صف در مقابل احمد ایستادند. احمد گفت: "من این جور مراسم صبحگاه رو قبول ندارم!"
-با سه شماره اورکت ها و پیراهن ها را کنار پوتین هایتان بگذارید. بشمار یک...
هزاران پیراهن و اورکت کنار پوتین ها ردیف شد. پاهای برهنه روی زمین سرد جابه جا می شد و می لرزید. احمد هم پیراهنش را کنار پوتینش گذاشت و پابرهنه جلوی نیروها رفت.
-پشت سر من بدو رو!
گردان ها پشت سر احمد دویدند. همه ی فرماندهان هم بودند. عباس کریمی، همت، شهبازی، دستواره و...
پنج بار دور میدان صبحگاه چرخیدند. حسین قجه ای رو به اصغر و یاسر که غر می زدند گفت: "بچه ها، مطیع باشید."
بدن ها عرق کرده بود و بخار از پشت سرها بلند می شد. احمد راهش را کج کرد و نیروها پشت سرش به سوی دشت خاکی آن سوی ساختمان ها دویدند.
به یک برکه ی آب مانده رسیدند. احمد ایستاد و رو به نیروها گفت: "سینه خیز برید آن طرف. یاالله."
حسین قجه ای زودتر از همه روی زمین خوابید و به آب زد. پشت سر او حاجی پور و چراغی به آب زدند. بسیجی ها همه بر زمین دراز کشیدند و سینه خیز از آب گذشتند. از آن سو همه گلی و خیس بلند شدند. بسیجی ها خواسته و ناخواسته در آب به جلو می رفتند.
رضا و اصغر کاظمی و یاسر از آن سوی آب بیرون آمدند. هر سه گلی و خیس در هوای سرد می لرزیدند. اصغر گفت: "عجب سوزی می یاد."
یاسر دست هایش را زیر بغل می فشرد. به آن طرف که احمد ایستاده بود اشاره کرد. دندان هایش به هم می خورد. گفت: "می بینی. نوبت حاج همت و برادر شهبازیه. اون ها معاون های حاج احمد هستند. حاجی حتما حرمتشون رو نگه می داره."
اما در برابر چشمان حیرت زده شان احمد آن دو را هم هل داد و بعد هم پشت سر آن دو در آب خزید و سینه خیز جلو آمد. اصغر گفت: "نه بابا! حاج احمد اهل تبعیض نیست."
فرشاد هم میان آن دو جا باز کرد و لرزان گفت: "دیگه باید ماست هامون رو کیسه کنیم!"
احمد بلند شد و گفت: "یاالله! بدوید! و الا سرما می خورید. بدوید!"
بسیجی ها پشت سر احمد به سوی میدان صبحگاه دویدند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 21
✏️هرچه بهار نزدیک تر می شد، مشغله و کار رضا بیشتر می شد. رساندن پیام های احمد و سرکشی به گردان ها و نوشتن کم و کسری آنها بر عهده ی رضا بود. حالا گردان های دیگری هم در حال شکل گرفتن بودند؛ گردان های سلمان فارسی، حمزه سیدالشهدا(ع)، مقداد، میثم تمار، عمار یاسر، ابوذرغفاری، انصارالرسول(ص)، مالک اشتر و تیپ ضد زره ذوالفقار که فرماندهی آن به علیرضا ناهیدی و محسن نورانی سپرده شد. رضا یاد روزی افتاد که احمد به آن دو گفته بود که واحد ضد زره سپاه در کردستان را پایه ریزی کنند. آن روز محسن و علیرضا کار را با یک خمپاره 120 اوراقی شروع کردند و حالا رویای احمد در دوکوهه به واقعیت می پیوست.
آن روز صبح زود گردان ها در میدان صبحگاه جمع شدند. احمد پشت تریبون رفت. همهمه فروکش کرد. رضا به احمد دقیق شد. فریاد احمد در دوکوهه پیچید.
-رزمندگان تیپ 27 حضرت محمد رسول الله(ص). از جلو، از راست، نظام.
-الله!
-به احترام قرآن، به احترام خون شهیدان اسلام، خبردار!
-اسلام پیروز است. شرق و غرب نابود است. یاحسین(ع).
احمد با لذت به آنها نگاه کرد. سربندهای سرخ و سبز بر پیشانی آنها جا گرفته بود.
-برادران دلاورم! خوشحالم که چشمانم به دیدن چهره های نورانی شما مومنان و خونخواهان اباعبدالله الحسین(ع) روشن می شود. شما مردانی هستید که حضرت پیامبر مژده ی آمدنتان را به امتش داده است و شما همان مردان آهنین اراده و با ایمان هستید.
غریو صلوات در دوکوهه پیچید.
-اسم تیپ را به نام خاتم الانبیاء(ص) متبرک کردیم. ما به این اسم اعتقاد داریم.
این اسم اعتقاد ما را به مکتب و سنت آن عزیز نشان می دهد. به این معنا که ما رزمندگان تیپ، حضرت محمد(ص) را به عنوان خاتم الانبیاء(ص) و بزرگترین رسول خداوند می شناسیم و به ایشان اعتقاد داریم و ایشان را شاخص وحدت مسلمین جهان می دانیم. این نامگذاری زمینه ی قبلی هم دارد. عده ای از کسانی که میان شما هستند در عملیات محمد رسول الله(ص) در جبهه ی غرب در شب ببست و هفتم رجب شرکت داشتند. در عید مبعث با قرار دادن عدد 27 در کنار نام مبارک پدر امت مسلمان، این تیپ، با نام آن بزرگوار متبرک شد.
غریو صلوات و تکبیر در آسمان دوکوهه پیچید. رضا به جمعیت نگاه کرد. بسیجیان ناخودآگاه می گریستند و صلوات می فرستادند.
-بسیجیان سلحشور! وقتی ملت ما مستشاران نظامی آمریکا را از ایران اخراج کرد، آنها فیوز موشک های "فونیکس" جنگنده های "اف-14" ما را دزدیدند و بردند. اما ما به کوری چشم آنها توانستیم با سکه های یک ریالی، این موشک ها را دوباره عملیاتی کنیم. بچه های نیروی هوایی ارتش، سکه های یک ریالی را در محل فیوز این موشک ها به نحوی نصب کرده اند که عینا کار فیوز را انجام می دهد. پس اگر فرض کنیم ما صد فروند از این موشک ها داشته باشیم، با ده تومان پول رایج خودمان توانستیم این موشک ها را راه بیندازیم و آنها را به ذلت بکشیم.
بار دیگر صدای صلوات و تکبیر بلند شد.
-و حالا می خواهم به شما مژده ای بزرگ بدهم. برادران من! خودتان را برای فتح خرمشهر آماده کنید!
دیگر کسی سر از پا نمی شناخت. لحظه های بعد فریاد و رجزی بلند شد که تا آخر جنگ فروکش نکرد.
-فرمانده ی آزاده، آماده ایم آماده.
پرچم ها تکان می خورد و مشت ها فضا را می شکافت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 22
✏️قطار تهران-اندیمشک در کنار پادگان دوکوهه از حرکت ایستاد و لحظه ای بعد درها باز شد و رزمندگان گردان 9 سپاه تهران به جلوداری جوانی پیاده شده و وارد دوکوهه شدند.
رضا وارد ساختمان ستاد شد و دوان دوان به اتاق احمد رفت و آمدن آنها را خبر داد. احمد و همت و شهبازی به استقبال آنها رفتند. احمد جوان را در آغوش فشرد و گفت: "خوش آمدی آقا محسن، خوش آمدی."
همت و شهبازی هم با وزوایی دیده بوسی کردند. رضا که از استقبال گرم احمد با وزوایی تعجب کرده بود، خودش را کنار عباس کریمی کشید و آهسته گفت: "عباس آقا، مگه وزوایی چه کاره است؟"
عباس گفت: "محسن وزوایی قهرمان نبرد بازی دراز و فاتح لانه ی جاسوسی آمریکاست."
احمد دست بر شانه ی وزوایی گذاشت و گفت: "به نیت صحابی وفادار اباعبدالله الحسین(ع) اسم گردانت رو بگذار (حبیب بن مظاهر)."
محسن قبول کرد.
احمد به همراه رضا به موقعیت نیروهای عباس کریمی رفته بود؛ به منطقه ی "شاوریه". شب بود و سیاهی بر منطقه حکمفرما. حاج احمد و رضا و عباس و یک بسیجی از بالای خاکریز به خط دشمن چشم دوخته بودند. هر چند لحظه منوری در دل آسمان روشن می شد و میدان مین مقابل را به خوبی به رخشان می کشید. احمد، همان طور که به میدان مین خیره شده بود، آهسته به عباس گفت: "کدام یگان های عراق تو این منطقه هستند؟"
عباس جواب داد: "لشکر 1 مکانیزه و 10 زرهی القادسیه."
-چقدر نیرو دارند؟
-لشکر 1 شامل 2 تیپ مکانیزه و 4 تیپ زرهی و تیپ 10 نیرو مخصوص و گردان مکانیزه و گردان های تانک "آندلس"، "قرطبه" و "اشبیلیه". لشکر 10 زرهی القادسیه هم شامل دو تیپ زرهی و یک تیپ مکانیزه و گردان 6 از تیپ 5 ارتش بعث که جملگی و به خصوص تیپ 10 زرهی القادسیه از نور چشمی های صدام هستند.
احمد گفت: "ان شاءالله چشمش را درمی آوریم."
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت: "بریم ببینیم تا کجا را شناسایی کرده اید."
نیم خیز شد و به رضا گفت: "تو بمون، خوب به این منطقه نگاه کن تا ملکه ی ذهنت بشه."
رضا چیزی نگفت. احمد و عباس و بسیجی از شکاف خاکریز به سمت میدان مین رفتند و وارد معبر شدند.
یک ساعت از رفتن آنها می گذشت. سکوت منطقه اعصاب رضا را خرد کرده بود. نگران شده بود. در دوردست، صدای شلیک چند رگبار گلوله بلند شد. رضا بیشتر نگران شد. سیاهه آن سه را دید که از معبر می آیند. شاد شد.
بسیجی اطلاعاتی نفس تازه کرد و آهسته به رضا گفت: "بابا این حاج احمد عجب دل شیری داره. ما را برد پشت سر دشمن و آورد. منکه کارم اینه، داشتم سکته می کردم."
رضا لبخند زد و با افتخار و غرور به احمد نگاه کرد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 23
✏️همت و شهبازی و کریمی و احمد چشم به دهان حسن باقری سپرده بودند. رضا، باقری را می شناخت. او از فرماندهان تیزهوش و مدبر بود. جثه ای لاغر با چشمانی درشت و محاسنی کم پشت داشت. باقری به تک تک آنها نگاه کرد و گفت: "ان شاءالله به امید خدا و یاری معصومین(ع)، به زودی حمله ی سراسری سپاه اسلام شروع می شه. به این منظور، چهار جبهه از سوی قرارگاه "کربلا" درنظر گرفته شد، جبهه های نصر، فجر، فتح و قدس. برای هر جبهه یک قرارگاه مامور شده و به این حقیر فرماندهی قرارگاه نصر محول شده که ان شاءالله برادر احمد فرماندهی تاکتیکی این قرارگاه رو به عهده خواهند داشت."
سپس نقشه ای را از کیف بغلش درآورد و پهن کرد. روی نقشه نقاطی را نشان داد و گفت: "حدود جبهه ی نصر محورهای "شاوریه"، "تپه چشمه" و "تپه های بلتا" تعیین شده. اگر جبهه ی شاوریه تا تپه چشمه و ارتفاعات "ابوصلیبی خات" رو بشه به شکل یک نیم دایره ی هلالی در منطقه ی غرب دزفول درنظر گرفت، در مرکز این هلال فرضی، تپه های استراتژیک "علی گره زد" قرار داره. این ارتفاعات، محورهای 350 شاوریه و تپه چشمه و بلندی های ابوصلیبی خات رو به خوبی از حیث دید و تیر دشمن پوشش می ده. ارتش عراق فقط روی ارتفاعات علی گره زد حدود 170 قبضه توپ با کالیبرهای مختلف مستقر کرده و شهرهای دزفول و شوش رو از اوایل جنگ تا حالا زیر گلوله باران ممتد قرار داده. پس به امید خدا باید هرچه سریع تر برای شروع عملیات آماده بشیم."
احمد مصمم و قاطع به باقری نگاه کرد و گفت: "ان شاءالله."
صبح روز 21 اسفند سال 1360 پادگان دوکوهه حال و هوای دیگری پیدا کرد. انبوه رزمندگان تیپ 27 حضرت رسول(ص) در قالب گردان های منظم و حاضر به رزم، عازم میدان صبحگاه شدند. رضا دوش به دوش احمد قدم برمی داشت.
گردان ها به همراه فرمانده شان می آمدند.
گردان سلمان فارسی به فرماندهی حسین قجه ای، گردان انصارالرسول(ص) به فرماندهی اسماعیل قهرمانی، گردان حمزه به فرماندهی رضا چراغی، گردان عماریاسر به فرماندهی علی اکبر حاجی پور، گردان مالک اشتر به فرماندهی محمد شهبازی، گردان حبیب به فرماندهی محسن وزوایی و گردان میثم به فرماندهی رضوان.
فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، حاج محسن رضایی رزم آوران را به تقویت پیوند معنوی با خدا و صبر و شکیبایی تا فرا رسیدن زمان مناسب برای آغاز عملیات دعوت کرد. نوبت به احمد رسید و او مژده داد که تا ساعاتی دیگر زمان حرکت نیروها از دوکوهه به سوی مناطق عملیاتی فرا می رسد. زمین دوکوهه از طنین بانگ تکبیر بسیجیان به لرزه درآمد. ساعتی بعد چندین فروند هلی کوپتر ترابری "شینوک" ارتش بر زمین نشست و همزمان، چندین دستگاه نفربر و مینی بوس و کامیون کمپرسی برای انتقال رزمندگان تیپ 27 حضرت رسول(ص) و دیگر یگان هایی که در دوکوهه بودند، عظیم ترین عملیات جابه جایی نیرو تا آن برهه از جنگ ایران و عراق را آغاز کردند.
نیروهای تیپ به اردوگاه تاکتیکی منتقل شدند و چادرها سریع برپا شد. مقر تاکتیکی قرارگاه نصر در نزدیکی چادرهای گردان انصارالرسول(ص) روی ارتفاع 350 شاوریه تعیین شد. کل تجهیزات مخابراتی و تشکیلاتی تیپ 27 به یک سنگر 7-8 متری منتقل شد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 24
✏️احمد، کسانی را که به مقر تاکتیکی دعوت کرده بود، از نظر گذراند؛ حسین قجه ای، رضا چراغی، محسن وزوایی و شهبازی و همت. در کنار دستگاه های مخابراتی هم رضا و ابوالفضل نشسته بودند. احمد گفت: "ان شاءالله به امید خدا امشب عملیات شروع می شه. البته قرار بود این عملیات چهار شب پیش شروع بشه، یعنی بیست و پنجم اسفند. اما با حمله ی سنگین ارتش عراق به جبهه ی فجر، این امر میسر نشد. الحمدالله شیر بچه های بسیج، سه لشکر عراق را شکست دادند. به خاطر تعویق حمله گمان می ره که عراقی ها دوباره خودشون رو جمع و جور کنند. حاج محسن رضایی دیشب به قصد استخاره خدمت حضرت امام شرفیاب شده اند. امام هم در جواب استخاره گفته اند که شما مگر شک دارید؟ برادر رضایی جواب داده اند که نه به هیچ وجه شک نداریم. امام تبسمی کردند و فرمودند بروید و به کارهایتان برسید. شک هم به دلتان راه ندهید. ان شاءالله موفق هستید. ما هم دعایتان می کنیم. با توجه به تجربیاتی که قبلا به دست اومده، ما قادر نیستیم به صورت رو در رو با دشمن بجنگیم. چون تعداد شهیدانمون بالا می ره. دشمن همیشه نیروهای غیرکیفی خودش رو در جمعی محدود جلوی ما می چینه و بعد که ما حمله می کنیم و درگیر می شیم و خط دشمن رو می گیریم، با حجم انبوه آتش توپخونه و واحدهای تانک، دست به کار می شه و پشت سر هم ضدحمله می کنه. پس چاره ای نیست، مگر اینکه مکر اونها رو به خودشون برگردونیم. باید از پهلو و پشت به اونها حمله کنیم. بنده قبلا با برادر وزوایی صحبت هایی داشته ام و ان شاءالله ایشون، به اتفاق گردان حبیب، پس از هشت کیلومتر پیشروی به موازات سنگرهای کمین و استحکامات دیگه ی دشمن، به مقر توپخونه ی ارتش عراق حمله می کنند و اونجا رو تصرف و پاکسازی و تثبیت خواهند کرد. برادر وزوایی، باز هم تاکید می کنم، اصل غافلگیری باید صددرصد اجرا بشه. وگرنه، اگر گردان شما قبل از رسیدن به تپه های کنار جاده ی عین خوش-دزفول درگیر بشه، احتمال اینکه حتی سی درصد نیروهات به جاده برسند هم ضعیفه و حتی اگر روی جاده هم درگیر بشید، شاید پنجاه درصد نیروهات از دست بروند. وقتی به تپه ی تانک رسیدید، مسیر حرکتتون مشخص تر می شود. گردان های سلمان فارسی و حمزه ی سیدالشهدا هم از جناحین به دشمن حمله می کنند. خب، سئوالی نیست؟"
-وزوایی گفت: "با امید خدا امشب حرکت می کنیم."
-ان شاءالله.
احمد گفت: "آقا محسن، رضا همراه شما می یاد. رابط من و گردان شما رضاست."
رضا خوشحال شد و ناباورانه به احمد نگاه کرد. احمد پیشانی رضا را بوسید و گفت: "مراقب خودت باش. عصای دست آقا محسن باش. یک بی سیم بگیر و با من تماس داشته باش."
احمد رو به قجه ای و چراغی کرد و گفت: "شما هم برید نیروهایتان را برای حمله آماده کنید."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 25
✏️دل تو دل رضا نبود. بی تاب و غرق هیجانی ناشناخته، به بسیجیان گردان حبیب بن مظاهر خیره مانده بود. آنها را می دید که چگونه با هم وداع می کنند، وصیت نامه می نویسند و آخرین توصیه ها را به هم می کنند و حلالیت می طلبند. آفتاب در مغرب چشم از جهان می بست و پرده ی سیاه شب می رفت تا بر سراسر آسمان گسترده شود.
محسن وزوایی آخرین توصیه ها را به نیروهایش کرد و بعد زمزمه دعای توسل به گوش ها رسید. رضا دوست داشت همراه آنها بگرید، اما نمی توانست.
همه سر از سجده برداشتند و از زیر قرآن گذشتند و به سوی خط مقدم روانه شدند. شور و هیجان رضا بیشتر شد. دلش شور می زد.
به دامنه ی تپه های "بلتا" رسیدند. به انتظار پشت خاکریز نشستند.
ساعت ده و نیم شب بود که صدای پر صلابت احمد از بی سیم به گوش رضا رسید که فرمان آغاز پیشروی را داد.
رضا می دانست که وزوایی به همراه چند نفر از بچه های واحد اطلاعات و عملیات مسیر حرکت ستون را بارها رفته اند و با چم و خم راه آشنایند. اما یک گروه کوچک شناسایی کجا و یک ستون هزار و دویست نفره کجا؟
فقط صدای برخورد هزار و دویست جفت پوتین پوش بر بستر شنی رودخانه ی "رفائیه" خود غوغایی به پا می کرد که در آن دشت شب زده از مسافت چند کیلومتر هم به خوبی شنیده می شد، و همین مسئله نگرانی رضا را بیشتر می کرد.
یک ساعت بعد، رضا به احمد پیام داد که گردان حبیب از خط اول عراق گذشته است. ساعتی دیگر گذشت. دشت غرق در تاریکی بود و فقط صدای پای آنها به گوش رضا می رسید. نگرانی رضا بیشتر شد. می باید تا حالا به "تپه تانک"، که مقصد آنها بود، می رسیدند. اما هنوز نرسیده بودند. قدم تند کرد و به وزوایی رسید. اما وقتی به وزوایی رسید که یک بسیجی اطلاعاتی می خواست وزوایی را به گوشه ای بکشاند. رضا همراهشان شد. بسیجی جوان به وزوایی گفت: "راه رو گم کرده ایم."
وزوایی مات و متحیر به بسیجی جوان نگاه کرد. بعد به سوی ستون نیروها رفت و ستون از حرکت ایستاد. وزوایی پیام داد که ستون بنشیند. بعد پیامی دهان به دهان از اول تا آخر ستون رفت:
-نترسید. امیدتان به خدا باشد.
رضا کلید گوشی بی سیم را زد و لحظه ای بعد صدای احمد را شنید.
-حاجی ما هدف رو گم کردیم.
-چی؟ حالا کجایید؟
-نمی دونم حاجی. نمی دونم.
-به گوش باش.
رضا به ستون نگاه کرد. وزوایی را دید که مستاصل و نگران به اطراف نگاه می کند. بچه های اطلاعات از ستون جدا شدند و هر کدام به طرفی رفتند.
بی سیم صدا کرد. رضا گوشی را به دهان نزدیک کرد.
-رضا، به محسن بگو من با باقری تماس گرفتم. می خوان عملیات رو لغو کنند.
رضا یخ زد. رفت به سوی وزوایی و گوشی را به او داد.
-نه حاجی نباید لغو بشه. امیدمون به خداست. به حاج حسن بگو ما راه رو پیدا می کنیم.
گردان حبیب، دل شکسته و غمگین، در دشت پهناور تاریک دست به دعا و تضرع برداشت. وزوایی کنار رضا که چهارزانو نشسته بود و صورتش را در میان کف دو دست گذاشته بود، به سجده رفت. رضا صدای وزوایی را شنید.
خداوندا، الان تمام مردم ایران چشم انتظارند. توی این حمله، نه آبروی ما بندگان حقیرت، که آبروی اسلام درمیونه. تو بودی که دریای نیل رو برای موسی شکافتی، تو بودی که حضرت محمد(ص) را توی غار پناه دادی.
بغض رضا ترکید و شانه هایش تکان خورد.
-خداوندا، ما به خونخواهی فرزند زهرا(س) قیام کرده ایم. تو رو قسم به امام زمان، و مظلومیت خاندان اباعبدالله، بندگان ضعیفت رو یاری کن و از این درماندگی نجات بده!
-گریه امان رضا را برید. لحظه ای بعد وزوایی سر بلند کرد و روی زانو نشست. رضا نگاهش کرد. صورتش خیس بود. وزوایی ایستاد. به چهار سمت چرخید. رضا هم ایستاد. زمزمه ی وزوایی را شنید.
-یا اباعبدالله الحسین(ع)!
وزوایی رو به سمتی از حرکت باز ماند. رو به رضا کرد و گفت: "به بچه ها بگو از این سمت می ریم. به حاج احمد هم پیام بده".
رضا بی سیم را روشن کرد.
-حاجی با توکل به خدا و یاری ائمه(ع) ما حرکت کردیم. دعامون کنید.
رضا صدای هق هق احمد را از پشت بی سیم شنید.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 26
✏️یک ساعت از حرکت دوباره ی ستون گردان حبیب می گذشت. رضا می دید که وزوایی حال دیگری دارد. به یکباره شبح تپه ای در برابرشان شکل گرفت. ستون به دستور وزوایی ایستاد. وزوایی بچه های اطلاعات را جلو فرستاد. آنها رفتند و بعد به سرعت برگشتند؛ شادمان و گریان.
-رسیدیم.
وزوایی با آرامش به آسمان نگاه کرد. رضا گریان و غرق در شعف در بی سیم گفت: "حاجی رسیدیم. الله اکبر."
و "الله اکبر" احمد را از آن سوی خط شنید.
-رضا، به محسن بگو تو قرارگاه ولوله شده. دست خدا به همراهتون!
یکی از بچه های اطلاعات کنار وزوایی آمد و گفت: "برادر محسن، یک ساعت زودتر از زمان پیش بینی شده به مقصد رسیدیم. باور کنید ما تا حالا این مسیر رو نیومده بودیم."
رضا به محسن نگاه کرد. آرامش در چهره اش موج می زد. ستون کنار تپه های "علی گره زد" به انتظار نشست.
ساعت چهار صبح بود که بی سیم رضا به کار افتاد.
-بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم. و قاتلوهم حتی لا تکون فتنه. با نام نامی مظلومه ی شهید، یازهرا(س)، یازهرا(س)، یازهرا(س).
رضا پیشاپیش گردان حبیب به قلب دشمن زد.
نبرد آغاز شد. بسیجی ها به توپخانه ی دشمن در پشت تپه ها یورش بردند. عراقی ها غافلگیر شدند. دشت یکپارچه آتش شد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
ضحاک و کاوه اهنگر.amr
1M
داستان ضحاک و کاوه اهنگر
#نوجوانان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
shobahat zanan.apk
2.36M
نرمافزار
شبهات زنان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
زیارت مجازی.apk
2.82M
💥نرم افزار رایگان زیارت مجازی💥
🔸مکه مکرمه
🔸مدینه منوره
🔸کربلای معلی
🔸مشهد مقدس
🔸مسجد جمکران
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷