صحیفه سجادیه (3).mp3
3.08M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (3)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (4).mp3
2.92M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (4)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 14
✏️رضا گفت: "آقای شفیعی، ماجرای ازدواج احمد یاسینی رو بگو."
احمد گفت: "چی؟ یاسینی هم؟!"
-بله. همین سه روز پیش مجلس عقدکنانش رو تو بخش گرفتیم.
احمد با تعجب گفت: "تو بخش؟ بخش کجا؟"
شفیعی خندید و گفت: "تو همین بیمارستان. بخش سه."
احمد روی صندلی نشست و حیران پرسید: "حالا چرا اینجا؟ عروس کی بود؟"
-ماجرایش مفصله. خلاصه ی کلام اینکه برادر یاسینی دو ماه پیش مجروح شد و تو این بیمارستان بستری شد. خوب که شد و رفت، چند باری به بهانه ی سر زدن به مجروحین اینجا اومد. نگو بنده ی خدا دلش پیش یکی از خواهرها بند شده. هفته ی پیش دوباره مجروح شد و سر از اینجا درآورد. گرچه بچه ها به شوخی می گن قصدی مجروح شده، کار ندارم. مراسم خواستگاری رو تخت بیمارستان انجام شد و من هم شدم واسطه. خواهر سلیمانی هم یکی از شهود شد. نبودی ببینی چه جشنی بود.
احمد خندید و گفت: "بارک الله به یاسینی چه دل و جرئتی داره."
شفیعی گفت: "یاسینی اولین نفر نیست. قبل از اون برای هفت-هشت نفر از بچه ها تو همین بیمارستان مراسم بله برون و عقدکنان راه انداخته اند. ببین برادر احمد! می گم می خوای..."
احمد به تندی حرف شفیعی را برید و گفت: "لازم نکرده برای من کاری کنی. راست می گی برای خودت آستین بالا بزن."
-چی می گی حاجی؟ من بدبخت زن دارم. اگه بفهمه که می خوام دست از پا خطا کنم، دو تا توپخانه آتش حرومم می کنه.
رضا و احمد خندیدند.
در اتاق به صدا درآمد و اعظم وارد اتاق شد. احمد و رضا به احترام بلند شدند. اعظم سلام کرد و رو به احمد گفت: "سلام حاج آقا. زیارت قبول. ببخشید، سرم آنقدر شلوغ بود که وقت نکردم..."
احمد محجوبانه لبخند زد و گفت: "ان شاءالله قسمت شما هم بشود."
اعظم که معلوم بود از بودن در آنجا معذب است گفت: "با اجازه تان. خداحافظ." و رفت.
احمد نفس راحتی کشید و شفیعی به سختی جلوی خنده اش را گرفت. احمد به او چشم غره رفت و گفت: "زهرمار. تو اگه جهنم هم بری دست از این هرهر و کرکرت برنمی داری."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 15
✏️رضا و ناهیدی مشغول شستن ظرف های غذا بودند. ناهیدی ظرف ها را می شست و رضا آب می کشید و در تشت می گذاشت. احمد آمد. رضا و ناهیدی با دیدن احمد نیم خیز شدند. احمد گفت: "رضا جان، دستت درد نکند. این نامه را به حاج همت برسان و زود برگرد!"
هوا سرد بود و از دستان خیس رضا و ناهیدی بخار بلند می شد. رضا به ظرف ها اشاره کرد و گفت: "حاجی، من امروز خادم الحسینم."
احمد نامه را در جیب بلوز فرم رضا گذاشت. آستین هایش را بالا زد و کنار شیر آب نشست و گفت: "تو برو، من کارهایت را انجام می دهم. راستی! عباس جیپ را برده، با مینی بوس برو."
رضا سر تکان داد و به طرف ساختمان رفت.
رضا کرایه مینی بوس را داد و در میدان اصلی شهر پاوه پیاده شد. پیاده، از کنار ساختمان های خراب شهر به سمت ساختمان سپاه پاوه روانه شد. کلت و نارنجک هایش را تحویل داد و داخل شد.
به اتاق همت نزدیک می شد که یک جوان جلویش سبز شد و بی مقدمه گفت: "بفرمایید!"
رضا با تعجب نگاهش کرد و گفت: "سلام. با حاج همت کار داشتم."
-علیک سلام. امرتان را بفرمایید.
-من پیک حاج احمد متوسلیان هستم. نامه ای هست که باید به خودشون بدم.
-نامه رو بدید به من.
-نمی شه. اصلا شما کی هستید؟ من تا حالا شما را ندیده ام.
-صدات رو بیار پایین. گفتم نامه رو بده به من.
-نمی دم اصلا تو چه کاره ای که به من دستور می دی؟
در اتاق همت باز شد و بروجردی بیرون آمد و گفت: "چی شده؟"
جوان سپاهی گفت: "ایشون اصرار دارند که نامه ای رو به حاج همت برسونند!"
بروجردی رضا را صدا کرد و گفت: "بیا رضا!"
رضا از گوشه ی چشم نگاهی به جوان سپاهی انداخت و به طرف بروجروی رفت و همراه او وارد اتاق شد. آنجا مثل اتاق حاج احمد بود؛ با کفپوشی از موکت و تصاویری از امام و شهید چمران و شهید بهشتی. رضا در کمال ناباوری فرمانده سپاه پاسداران، حاج محسن رضایی را دید که کنار دست همت نشسته بود. همت با دیدن رضا به طرف او آمد. رضا گفت: "سلام حاجی." و نامه را به او داد و با حاج محسن از دور سلام و علیک کرد. همت گفت: "فعلا یک گوشه بنشین تا جلسه مان تمام شود."
رضا در گوشه ای نشست. اما ناخواسته گفتگوی آن سه را می شنید. حاج محسن رو به همت گفت: "من قبلا به برادر بروجردی هم گفته ام، نیت ما از تشکیل این تیپ ها اینه که از تمام توان سپاه، خصوصا کسانی که سابقه ی رزمی خوبی در کردستان دارند، برای کار توی جبهه های جنوب استفاده کنیم. قبل از عملیات "طریق القدس" استعداد یگان های رزمی سپاه در حد گردان بود. اما با شروع عملیات طریق القدس، چهار تیپ تشکیل دادیم. حالا هم درصدد تشکیل تیپ های دیگه هستیم. حالا از شما می خوام مسئولیت تشکیل تیپ جدید رو به عهده بگیرید."
همت جواب داد: "حاج آقا، از من بهتر و کارآمدتر هم توی بچه های سپاه هست. اصلا شما حاج احمد متوسلیان رو دیدید؟"
حاج محسن به بروجردی نگاه کرد. بروجردی در توضیح حرف همت گفت: "ایشون فرمانده ی سپاه مریوانند."
همت گفت: "شما ایشان را ببینید. مطمئن می شید که حاج احمد از بنده لایق تره."
حاج محسن رو کرد به بروجردی و گفت: "باشه، پس بریم حاج احمد را ببینم."
بعدازظهر بود که فرمانده سپاه وارد مقر شد. بین راه چند بار جوان سپاهی که رانندگی ماشین را به عهده داشت از آینه ی داخل ماشین چشمش به چشم رضا افتاده بود و بار آخر هر دو خندیده بودند. این خنده، یک آشتی پنهان بود.
عده ای آن سوی حیاط مشغول بازی فوتبال بودند و احمد و ناهیدی محوطه را جارو می زدند. با پیاده شدن حاج محسن و بقیه، احمد شاد و خندان به استقبالشان رفت و با آنها دیده بوسی کرد و گفت: "آفتاب از کدوم طرف دراومده که یاد فقیر فقرا کرده اید؟"
بروجردی با احمد روبوسی کرد و گفت: "آفتاب تو چشم و دل توست، دلاور، ما هم اومدیم تا از گرمای وجودت دلمون رو قوت بدیم."
ناهیدی هم آمد و سلام کرد. بروجردی ناهیدی را به حاج محسن نشان داد و گفت: "برادر ناهیدی یکی از خوش مغزترین نیروهای سپاهه."
احمد تعارف کرد که به اتاقش بروند.
توی اتاق احمد، رضا با چای و کاسه های پر از گندم و عدس برشته از مهمان ها پذیرایی می کرد. احمد رو به رضا کرد و گفت: "رضا جان، فکر کنم ناهیدی دست تنها باشه. برو کمکش کن."
رضا با ناراحتی به طرف در رفت و زیر لب غر زد: "باز هم نخود سیاه! به."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 16
✏️تمامی نیروهای سپاه مریوان در حیاط مقر نشسته بودند. ظهر بود و آفتاب در وسط آسمان تلالویی دیگر داشت و گرمابخش آن صبح سرد زمستانی شده بود. رضا بی حوصله بود. احمد رو به نیروهایش گفت: "می دونم که دل کندن از اینجا که حالا بهش عادت کرده ایم سخته اما باید بریم و در جنوب برای حفظ اسلام و کشورمون بجنگیم. تنها عده ی معدودی از شما همسفر ما در این هجرت خواهید بود. حالا اسامی رو می خونم. این برادرها تا صبح روز بعد خودشون رو برای سفر آماده کنند.
رضا چراغی، محمد اوسطی، اکبر حاجی پور، ابوالفضل محمدی، محمد اشرفی، تقی رستگار مقدم، علیرضا ناهیدی، محسن نورانی، بهمن نجفی، محمد ممقانی، عباس کریمی، حسین قجه ای..."
هرچه اسم ها خوانده می شد، چهره ی کسانی که نامشان خوانده نشده بود بیشتر در هم می رفت. رضا آرام و قرار نداشت. نمی توانست یک جا بنشیند، بلند شد و رفت آخر جمع و به دیوار تکیه داد.
-اصغر کاظمی، ابراهیم فرزادی و سیدرضا دستواره.
صدای هق هق گریه از میان جمع بلند شد. رضا ناباورانه خیره مانده بود. یکی از کسانی که به شدت می گریست شفیعی بود. احمد گفت: "برادرها با یک صلوات ما رو حلال کنند."
هق هق گریه ها بالا گرفت. به یکباره حاج احمد در محاصره کسانی که نامشان خوانده نشده بود قرار گرفت. در میان آنها چند پیشمرگ کرد هم بودند. بسیجی ها با التماس می گریستند و التماس می کردند که احمد آنها را هم با خودش ببرد.
شفیعی که به پهنای صورت اشک می ریخت جلو آمد. دست احمد را گرفت و گفت: "حاج احمد، تو رو به روح شهدا قسم می دم من رو تنها نگذار."
چشمان احمد پر از اشک شد.
رضا از میان جمع جلو آمد کنار احمد ایستاد. احمد دست شفیعی را کشید و گفت: "با من بیا، کارت دارم." شفیعی شاد و خرم سریع اشک از چهره پاک کرد و همراه احمد از بین جمعیت راه باز کرد و با هم به کناری رفتند. رضا هم با آن دو رفت. احمد دست بر شانه ی شفیعی گذاشت. به چشمان مرطوبش خیره شد و گفت: "دو تا خواهش ازت دارم. ان شاءالله که قبول می کنی."
-شما جون بخواه.
-اول اینکه مسئولیت سپاه مریوان را قبول کنی.
چهره شاد شفیعی با شنیدن کلام احمد در هم رفت. دوباره بغضش ترکید.
-حاجی، من نوکرتم. این کار رو از من نخواه. من...
-نه. تو می تونی، باید بتونی.
-حاجی، من مسئولیت می خوام چه کار؟ من می خوام همراهت باشم.
-ما اگر تابع ولایت فقیه هستیم باید اطاعت پذیر باشیم. اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم. اما خواهش دوم.
شانه ی شفیعی را فشرد. به سختی جلوی اشکش را گرفت و با صدایی که به لرزه درآمده بود ادامه داد:
-به خاطر آن کاری که اون روز تو بیمارستان کردم، حلالم کن!
شفیعی احمد را بغل کرد. کم کم بسیجیان جامانده از سفر گرد آن دو حلقه زدند و همه با هم اشک ریختند. رضا خیلی به خودش فشار آورد تا طاقت بیاورد و فریاد نکشد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 17
✏️احمد زیپ ساکش را کشید. رضا آن سوتر نشسته بود. چشمانش پف کرده و دو کاسه ی خون شده بود. صدایش گرفته بود. دوباره نالید: "حاجی، تو را به خدا مرا ببر. نگذار تنها بمانم."
احمد بدون اینکه به رضا نگاه کند، ساکش را دم در گذاشت. رفت جلوی آینه ی کوچک و موهایش را مرتب کرد و گفت: "شفیعی دست تنهاست. تو به چم و خم کارها واردی. باید کمکش باشی."
-آخه چرا من؟ چرا عباس آقا نمی مونه؟ چرا ناهیدی و نورانی نمی مونند؟
-همین که گفتم. وظیفه ات ایجاب می کنه که بمونی!
-پس من هم تسویه می کنم و برمی گردم تهران.
احمد برای لحظه ای مکث کرد. بعد رضا را نگاه کرد و گفت: "نمی تونی!"
-می تونم.
-نمی تونی!
احمد نشست مقابل رضا و مستقیم به چشمان او خیره شد و گفت: "چون من بهت تکلیف می کنم که بمونی. تکلیف که می دونی چیه؟"
گریه ی رضا بیشتر شد. احمد ساکش را برداشت.
-خداحافظ!
پوتین هایش را پوشید و راه افتاد. رضا پوتین هایش را پا کرد و بندها را بسته و نبسته پشت سرش دوید.
دو اتوبوس مسافربری در محوطه مقر ایستاده بود. بچه هایی که عازم جنوب بودند با کسانی که می ماندند خداحافظی می کردند و سوار اتوبوس ها می شدند. عباس کریمی احمد را که دید به طرفش رفت و گفت: "حاجی، پس همت و نیروهایش چی می شند؟"
-اونها یکسره از پاوه حرکت می کنن.
احمد به طرف رضا رفت که مثل ابر بهاری اشک می ریخت. احمد دست بر شانه اش گذاشت و گفت: "محکم باش. خداحافظ."
رضا سر بلند کرد. لب هایش می لرزید و گفت: "باشه. پس آخرین حرفم رو بشنوید. من هم اون دنیا پیش جدم رسول الله از شما شکایت می کنم. حالا ببین!"
احمد جا خورد. ناباورانه برای لحظه ای به رضا نگاه کرد. بعد رفت و سوار اتوبوس شد. اتوبوس ها با صلوات رزمندگان و از میان مهی از دود و اسپند و کندر از مقر خارج شدند. رضا به همراه بچه های دیگر بیرون رفت. اشک پرده ای لرزان در مقابل دیدگانش کشیده بود. اتوبوس ها سرعت گرفتند. اما یکی از آنها کنار کشید و توقف کرد. رضا از ورای پرده لرزان اشک کسی را دید که پیاده شد. او را در میان توده ای از دود می دید. بغل دستی اش گفت: "حاج احمد به کی می گه بیا!"
رضا دیوانه وار به سوی اتوبوس دوید. به زمین خورد. بلند شد. سرعت گرفت. داشت بال درمی آورد. خودش را در آغوش احمد پرت کرد. احمد گفت: "پس وسایلت کو؟" رضا بریده بریده گفت: "نمی خواد، می ترسم برم سراغشون و شما برید!"
اتوبوس ها به سوی جنوب راهی شدند.
ادامه دارد.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 18
✏️رضا از شیشه ی اتوبوس به بیرون خیره مانده بود. چشمانش می دید اما فکرش جای دیگر بود. به روزهایی می اندیشید که در کنار احمد گذرانده بود. یاد شب های سرد کردستان در عملیات دزلی، محمد رسول الله و پاکسازی روستاها افتاد. یاد شبی در عملیات محمد رسول الله افتاد که بچه ها از سوز سرما نمی توانستند حرکت کنند و پیکر شهدا مانند چوب خشک شده بود و قندیل های کوچک بلوری از موهای سر و صورتشان آویزان بود. در همان عملیات بود که با نیروهای همت دست به دست دادند و سنگ بنای تیپ محمد رسول الله(ص) را گذاشتند.
رضا به خود آمد. وارد شهر اندیمشک شدند. هنوز پرچم ها و پارچه نوشته های سالگرد پیروزی انقلاب روی درخت ها و دیوارها دیده می شد. چند روز از دهه ی فجر می گذشت. رضا هنوز نمی دانست مقصدشان کجاست.
از اندیمشک گذشتند و پنج کیلومتر بعد به یک پادگان رسیدند. حالا آفتاب در سینه ی صاف و شفاف آسمان جا خوش کرده بود. زمین سبز بود و بوی بهار می آمد. از سرمای کردستان به گرمای مطبوع خوزستان رسیده بودند.
پادگان سوت و کور بود. اتوبوس ها متوقف و نیروها پیاده شدند. رضا جلو رفت و پادگان را از نظر گذراند. هیچ جنبنده ای در پادگان دیده نمی شد. ساختمان های نیمه تمام و زمین خاکی آنجا انتظارشان را می کشید. رضا سر برگرداند و به احمد نگاه کرد که جلوی نیروها، رو به آنها ایستاده بود. احمد گفت: "برادرها! اینجا دوکوهه است. پادگان دوکوهه. شما اولین بسیجیانی هستید که قدم به اینجا می گذارید. باید برای یک زندگی بسیجی آماده اش کنیم. بسم الله."
بچه ها صلوات فرستادند و وارد دوکوهه شدند.
رضا در محوطه ی پادگان قدم زد. سکوت عجیبی حاکم بود؛ سکوتی که برای رضا شیرین بود. از دیوار ساختمان ها لوله های خرطومی شکل آویزان بود. رضا در همان دقایق اول متوجه شد که آنجا هنوز برق ندارد.
بعدازظهر همان روز احمد نیروها را تقسیم کرد و هر کس سراغ کاری رفت.
عباس کریمی و ناهیدی و چند نفر دیگر مشغول آسفالت کردن زمین خاکی دور میدان صبحگاه شدند. همت و دستواره و ده ها بسیجی دیگر سراغ نقاشی و گچ کاری اتاق ها رفتند و احمد و رضا و محسن نورانی سرگرم سیم کشی ساختمان ها و تعمیر کنتور برق پادگان شدند. هیچ کس بیکار نماند.
چند روز بعد، هزاران بسیجی دیگر مهمان دوکوهه می شدند.
احمد و رضا با چند بسیجی دیگر در حال سیم کشی یک ساختمان بودند که "اصغر کاظمی" با قابلمه ی غذا آمد. اصغر جوانی سبزه رو و خندان بود و موهایی سیاه و کم پشت داشت. هیچ کس او را عبوس و اخمو ندیده بود. بودنش در هر مجلس و مکانی باعث شادی و خنده می شد. با آمدن اصغر، احمد و دیگران دست از کار کشیدند. احمد گفت: "اصغر آقا، امروز غذا چی آوردی؟"
اصغر قابلمه را زمین گذاشت. از دورن آن یک کوکو سیب زمینی درآورد و گفت: "کباب سیب زمینی!"
بچه ها خندیدند و جلو آمدند تا سهمیه شان را که لای نان بود بگیرند. اصغر با دست و دلبازی گفت: "برادرا، باز هم غذا هست. هر کس گشنه بمونه، به شکم خودش مدیون مونده. کباب سیب زمینی بخورید و کیفور بشید و باز هم بگید اصغر بد آشپزیه."
احمد لقمه ای نان و سیب زمینی در دهان گذاشت و با خنده گفت: "آشپز که شما باشید، غذایی بهتر از همین کباب سیب زمینی قسمتمون نمی شه."
اصغر گفت: "بشکنه این دست که نمک نداره، بلنگه این پا قدم برنداره، کور بشه این چشم که نور نداره."
بچه ها ریسه رفتند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 19
✏️شب بود و دوکوهه در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
رضا گفت: "بزنم؟"
احمد گفت: "بسم الله."
رضا دسته ی کنتور اصلی را کشید پایین و دوکوهه غرق نور شد. غریو صلوات از گوشه و کنار پادگان بلند شد. چند دستگاه آیفا و یک دستگاه تویوتا استیشن وارد دوکوهه شد. احمد و رضا جلو رفتند. همت و نورانی از تویوتا پایین آمدند. نورانی شادمانه به لامپ های روشن نگاه کرد و رو به همت گفت: "ببین حاج احمد چی کرده!"
همت گفت: "گل کاشتی حاجی. خودت هم گلی."
احمد و رضا با آن دو روبوسی کردند. احمد گفت: "شیری یا روباه؟"
همت به آیفاها اشاره کرد و گفت: "شیر حاجی. کلی پتو و لباس و مهمات و مواد غذایی از پادگان گلف اهواز آورده ام."
-دستت درد نکنه. خسته نباشید!
گوشه ی آسمان روشن شد و بعد صدای رعد آمد. باران خردخرد باریدن گرفت. دوکوهه غرق در نور و باران شد.
بسیجیان پادگان دوکوهه هر روز بعد از مراسم صبحگاه پشت سر احمد و همت می دویدند و نرمش می کردند. رضا بارها از احمد شنیده بود که بسیجی ها باید به ورزش و آمادگی جسمانی بیشتر اهمیت بدهند. اما رضا می دید که خیلی ها در مراسم صبحگاه و ورزش شرکت نمی کنند و به قول خودشان "جیم" می زنند. تا اینکه یک روز کاسه ی صبر احمد لبریز شد و با رضا به ساختمان ها سرکشی کرد. به هر ساختمان که می رسید فراری ها را جمع می کرد و به دست یکی از نیروها می سپرد تا حسابی عرقشان را دربیاورد.
ساختمان آخر، آشپزخانه ی دوکوهه بود. رضا زودتر از احمد وارد آنجا شد. دید که اصغر کاظمی و یاسر و فرشاد و چند بسیجی دیگر خوابیده اند. چند دیگ پر از آب روی اجاق ها می جوشید و گرمای مطبوعی در فضا پخش بود. از سرمای بیرون خبری نبود. رضا لحظه ای ایستاد تا گرم شود، اما زود به خود آمد و به سراغ اصغر و دیگران رفت. اصغر را تکان داد و گفت: "بلند شو اصغر. حاج احمد داره می یاد. بلند شو."
اصغر غرغرکنان غلتی زد و چشمان خواب زده اش را باز کرد و گفت: "بابا بذار بخوابیم. اول صبح چی می گی؟ داشتم خواب می دیدم. آه!"
-بلند شو. الان حاج احمد می رسه.
اصغر پتو را به سر کشید. احمد وارد آشپزخانه شد. با دیدن آنها خون به صورتش دوید و فریادش در آنجا پیچید:
-برپا!
اصغر مثل برق گرفته ها از جا پرید و به سوی کتری دوید. یک کتری برداشت و کنار سینی لیوان های خالی نشست. یاسر هم به سوی یکی از دیگ ها دوید و با کفگیر مشغول به هم زدن آنها شد. دیگران هم هر یک خود را به کاری مشغول کردند. احمد به طرف اصغر رفت و گفت: "چه کار می کنی؟"
اصغر نگران سلام کرد.
-گفتم چی کار می کنی؟
-چیزه...دارم چایی می ریزم.
احمد به کتری خالی در دست اصغر نگاه کرد. اصغر کتری خالی را تکان داد و با استیصال به رضا نگاه کرد. احمد به سراغ یاسر رفت. یاسر تندتند آب دیگ را به هم می زد.
-تو چی کار می کنی؟
چشمان یاسر پف کرده بود. گفت: "دارم آش به هم می زنم!"
احمد با تعجب نگاهش کرد. آن طرف تر فرشاد نشسته بود و یک لنگه ی شلواری را به لنگه ی دیگر می دوخت. فرشاد سر بلند کرد تا به احمد سلام کند؛ اما سوزن به انگشتش رفت. احمد لبش را گزید. رنگ به رنگ شد و بعد سریع از آشپزخانه بیرون رفت. رضا پشت سرش دوید صدای خنده ی رضا و احمد از بیرون بلند شد. اصغر و یاسر و فرشاد کم مانده بود سکته کنند.
اصغر و دیگران آن روز نفس زنان و عرق ریزان بیست و پنج بار دور میدان صبحگاه دویدند و بعد همگی کنار هم بر روی زمین پهن شدند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
کمال الملک.pdf
3.96M
کمال الملک
اثر : محمد علی فروغی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
وقت_خود_را_تنظیم_کنیم،_مدیریت_و.pdf
2.21M
📕 کتاب : مدیریت و تنظیم وقت
✍ اثر : #سالی_کرت
اگر شما این کتاب را مطالعه میکنید احتمالا به این معنی است که متوجه شده اید مشکلی وجود دارد اما نمیدانید چگونه سراغ حل کردن آن بروید
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
parvazta.PDF
886K
📕 کتاب : پرواز تا بینهایت
✍ : #زندگی_نامه_شهید_عباس_بابایی
خداوند چقدر زیبا و دیدنی دانه های انگور را در کنار هم قرار داده است ،بوته انگوری که در زمستان خشک به نظر میرسد در فصل بهار چهره ای سبز و شاداب به خود میگیرد
#پرواز_تا_بی_نهایت
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
معرفی کتاب مجازی 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐑 سلاااام بچههای نازنینم 🐓
🐰من امدم بادست پر🐰
🐸 #نـــقـاشـــی 🐼
🐱 #کــارتــون 🐰
🐘 #شـعــر 🐷
🐼 #قصه🐥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیو آموزشی میمون بازیگوش🐒🐒🐵🐵
🎨
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
#شعر_روز
به جای اتل متل توتوله
یه دل دارم حیدریه
عاشقه مولا علیه
من این دل ونداشتم
از تو بهشت برداشتم
خدا بهم عیدی داد.
عشق مولا علی داد.
علی وجود و هستیه
دشمن ظلم و پستیه.
علی ندای بینواس
علی تجلی خداس
علی قرآن ناطقه
جد امام صادقه
علی که شمشیر خداس
دست علی همراه ماس.
رو دلامون نوشته
مولا علی و عشقه
به جای یه توپ دارم قلقلیه این شعر و به بچه ها یاد بدید🖕🖕🖕🖕🖕
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن_پت_و_مت
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پلنگ_صورتی
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
4_6005843994825720273.mp3
17.93M
لالایی زیبا
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
https://eitaa.com/charkhfalak500/28987
🔴 ختم 144 روز یکشنبه 👆 27 رمضان الکریم
🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵
💚💚 #توجه کنید👇👇
#بهترین_چله_در_بهترین_ماههای_سال👇شروع از 21 شعبان تا روزعیدفطر 👇حتما دنبال کنید
https://eitaa.com/charkhfalak110/31868
🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵
♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این ماه عزیز دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسموروحتان خوب است ، .. انشاءالله ،
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚