eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
855 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 38 ✏️اعظم از اتاق عمل بیرون آمد. احمد و رضا را دید. به طرفشان آمد. احمد سلام کرد. اعظم گفت: "سلام حاج آقا. خوش آمدید. ببخشید که به زحمت افتادید." رضا دید روی پیشانی احمد عرق نشسته است. اعظم گفت: "خبر اومدنتون رو دیروز شنیدم." احمد گفت: "اومدم به بچه های سپاه مریوان سر بزنم، گفتم بیام اینجا و..." رضا گفت: "با اجازه تون من برم به بچه ها سر بزنم." پا تند کرد و از آن دو دور شد. پشت در راهرو پیچید و بعد پنهانی از کنار در به آنها نگاه کرد. خندید. سر برگرداند و به حیاط سرسبز بیمارستان نگاه کرد. خورشید در سینه ی آسمان می درخشید. صبح روز بعد احمد و رضا از مریوان به سوی جنوب راهی شدند. احمد رانندگی می کرد و از ضبط ماشین صدای مداحی که مرثیه حضرت زهرا(س) را می خواند پخش می شد. رضا به جاده چشم دوخته بود. صدای احمد او را به خود آورد. -خوابت نمی آد، رضا؟ -نه حاجی. اگه خسته ای، اجازه بده من رانندگی کنم. -نه رضاجون. من راحتم. نزدیک عصر به خرم آباد رسیدند. احمد گفت: "بریم سری به یکی از دوستان قدیمی من بزنیم." چند خیابان را گذراندند و جلوی یک عکاسی رسیدند. عکاسی شلوغ بود و روی دیوارها عکس های مختلفی به چشم می خورد. مردی که پشت میز بود، در حال گرفتن کپی بود. احمد گفت: "سلام آقا حبیب!" مرد به سوی احمد برگشت. چشمان میشی مرد برای لحظه ای تنگ شد و بعد شادی در آن دوید. دستگاه کپی را رها کرد و به سوی احمد آمد. -احمد! احمد را در آغوش فشرد. در صورت او دقیق شد و اشک در چشمانش جوشید. -کجایی مرد؟ تو کجا و اینجا کجا؟ مرد احمد را می بوسید و بی اعتنا به مشتریانی که نگاهش می کردند می گریست. رضا حیران مانده بود. او که بود و احمد را از کجا می شناخت. از لهجه ی مرد معلوم بود که اهل خرم آباد است. پس احمد را از کجا می شناسد و چرا این قدر ذوق زده شده است؟ مرد رو به جمع کرد و گفت: "عکاسی تعطیله. فردا بیایید." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 39 ✏️مشتری ها غر زدند و از عکاسی بیرون رفتند. چشمان مرد هنوز خیس بود. -دلم خیلی هوات رو کرده بود. چه خوب کردی اومدی. احمد خندید و گفت: "خب، اصل حالت چطوره آقا حبیب. خانم بچه ها چطورن! راستی گل پسرت صابر چطوره؟" -دست بوسه. نمی دونی اگر اقدس بفهمه اومدی، چقدر خوشحال میشه. اجازه بده دکان رو ببندم بریم خونه. احمد گفت: "نه آقا حبیب، ما باید بریم." -کجا بری؟ مگه می ذارم؟ راستی ببینم، تو هم بسیجی شده ای. نه، مثل اینکه پاسدار شده ای. مرد تازه متوجه حضور رضا شد. به سوی رضا رفت و او را در آغوش فشرد و گفت: "برادرته احمد آقا؟" احمد گفت: "فرقی نمی کند. ببین آقا حبیب، جدی می گم. ما کار داریم. باید بریم." -مگه می ذارم. تو مگه اخلاق ما لرها رو نمی دونی. مهمون بیاد و همین طوری بره؟ آنها به خانه ی حبیب رفتند و ساعتی بعد خانه شلوغ شد. ده ها مرد و زن به آنجا آمدند. مردها با خونگرمی با احمد و رضا روبوسی کردند. خانه غرق صدا و حرف شد. رضا هنوز حیران بود. زنی که چادر سر کرده بود و درشت اندام و مسن می نمود، با دیدن احمد گریه کرد. احمد به او سلام داد. زن گفت: "حالت چطوره پسرم. احمد جان، مادرت چطوره؟" مردان به گفتگو نشستند. رضا ساکت و تنها در گوشه ای به حرف های آنها گوش سپرده بود. حبیب گفت: "اگه احمد آقا فداکاری نمی کرد، معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد. قربان غیرت و معرفتت احمد آقا. نمی دونید چقدر ما رو شکنجه کردند. اون زمان احمد آقا برای کار به خرم آباد آمده بود. نگو کار سیاسی می کنه و اعلامیه چاپ و پخش می کنه. راستی احمد آقا، حال آقای بروجردی چطوره؟ خوبه الحمدالله؟ فکر کنم شهریور ماه سال 57 بود. احمد اومد به عکاسی من. همین عکاسی کیومرث. اعلامیه ی امام رو آورده بود و سرگرم کپی گرفتن بودیم که ساواکی ها ریختند و بردنمون شهربانی و تا می خوردیم کتکمون زدند. احمد مسئولیت چاپ اعلامیه ها رو به گردن گرفت. اما اونها باور نکردند. ما رو به تهران بردند. احمد یواشکی به من سپرد که هرچی پرسیدند، خودم رو به نفهمی بزنم. کار نداریم آقا. فرستادنمان تهران. یه سری هم اونجا شکنجه شدیم، تا اینکه من آزاد شدم. احمد چون می دونست من عیالوارم، همه چیز رو به گردن گرفت. همون زندون اوین بود که مادرم و زنم به ملاقاتم اومدند." ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 " ✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 🍂قسمت 40 ✏️مادر حبیب اشکش را با گوشه ی چادر پاک کرد و گفت: "رفته بودم ملاقات حبیب که مادر احمد آقا رو دیدم. خیلی گریه و بی تابی می کرد. داشت دق می کرد. پرسیدم آخه خواهر چی شده؟ ان شاءالله به زودی آزاد می شه. گفت که بچه ام رو خیلی شکنجه کردن. ضعیف شده. مچ دست هاش کبود و سیاه شده. مادر احمد آقا می گفت که پرسیده است چرا دست هات سیاه شده و احمد آقا خندیده و گفته: این کبودی ها جای دست بنده. دستهام رو دو طرف بالای تخت می بندن و شکنجه می کنن. بس که تقلا می کنم، دست بندها دستهام رو کبود می کنه." مادر حبیب طاقت نیاورد و صورتش را در چادر پوشاند. رضا به احمد نگاه کرد. احمد سرش را پایین انداخته بود. حبیب برای احمد سیب پوست کند و گفت: "اگر انقلاب نمی شد، حتما احمد آقا رو اعدام می کردند. خدا رو شکر." رضا با افتخار احمد را نگاه کرد. به خود می بالید که با مردی چون احمد همسنگر و همرزم است. احمد از حال و روز حبیب پرسید. پسر حبیب را بغل گرفت و بوسید. مادر حبیب گفت: "راستی احمد آقا، هنوز عروسی نکردی؟" احمد سرخ شد و لبخند زد و گفت: "ان شاءالله وقتی خرمشهر آزاد شد." جمع یک صدا گفتند: "ان شاءالله." حبیب گفت: "اگر کسی رو سراغ نداری مادر من دختر نجیب. مومنه خیلی تو دست و بالشه." احمد خندید و گفت: "حالا یک شب مهمانت شدیم. ببین می تونی کار دستمون بدی." همه خندیدند. سفره شام پهن شد. نیمه شب بود که احمد و رضا از خانواده ی حبیب خداحافظی کردند. این بار رضا پشت فرمان نشست. احمد چشم به بیرون دوخته بود و حرف نمی زد. رضا می دانست که احمد به روزهای قبل از انقلاب فکر می کند. روزهای مبارزه و زندان. ادامه دارد.. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
.archivetempDivan Shahryar.pdf
801.9K
کتاب pdf ✅گزیده اشعار شهریار .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4_450280664755863589.pdf
5.51M
✅زندگی نامه شهید برونسی #کتاب #pdf .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
1_17953485.pdf
1.55M
🔴# کتاب #قصه ی آفتاب 🔴زندگينامه #امام خامنه ای ويژه #نوجوانان و جوانان .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
زگهواره تا گور دانش بجوی 👇👇👇
. 🔴قسمتهای قبلی کتاب pdf و نرم‌افزارها 👆👆👆 ☑️ و ☑️ و ... ☑️ سایر نرم‌افزارهای مهم و ارزشمند و کتابهای pdf را در این کانال کنید. 👆👆
🐑 سلاااام بچه‌های نازنینم 🐓 🐰من امدم بادست پر🐰 🐸 🐼 🐱 🐰 🐘 🐷 🐼 🐥 🌺🍃🌼 بچه‌های نازنازی 🎉🌺🎊🎈🎈 🌸🍃🌺 عیدتان مبارکباد🎈🎈🎊💐🌺
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ #سوره فلق #با صوت عالی 🎊🌺🎊🌺🎊🌺🎊🌺🎊🌺🎊 معنی سوره فلق با شعر 👈آهای آهای بچه ها!      در این سورهی زیبا 👈پیامبرم یکسره                 به او پناه میبره 👈از شر تاریکیها             وقتی میاد به هر جا 👈از شر هر فتنهگر                   جادوگرای کافر 👈از شر هر حسودی            از هر بود و نبودی 👈خداست پناه همه             هرچی بگم باز کمه ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ زیبای ای ایران ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تام_جری بفرست برا دوستات😍 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ 🐬🐠 @charkhfalak500 🐭🐹🐰 @charkhfalak110 🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125 🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab 🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿