صحیفه سجادیه (13).mp3
3.12M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (13)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (14).mp3
2.67M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (14)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 48
✏️ساعتی بعد آن دو سوار بر موتور به دژ رسیدند. رضا موتور را نگه داشت. نیروهای گردان سلمان به طرف احمد هجوم آوردند. سجادی فرمانده ی جدید گردان سلمان جلو آمد. احمد گفت: "عراقی ها می خوان ارتباط گردان ها را قطع کنن. نباید خط شما بشکنه." سجادی گفت: "چشم." و رفت. احمد از دژ بالا رفت. رضا هم خود را بالا کشید.
تانک ها می سوختند و از دور چند هلی کوپتر به سویشان می آمد.
احمد به تیربارچی ها دستور داد روی خاکریز ردیف شوند. با نزدیک شدن هلی کوپترها یک خط آتش منظم روی هلی کوپترها شلیک شد.
چند موشک آر پی جی به سوی هلی کوپترها پرتاب شد. هلی کوپترها از دور شلیک کردند. زمین لرزید و چند بسیجی به زمین غلطیدند. یکی از هلی کوپترها دور خودش چرخید. دود سیاهی از آن بلند شد و سقوط کرد و منفجر شد. از پشت خاکریز فریاد الله اکبر بلند شد.
رضا به احمد رسید. دود سیاه انفجارها آسمان را پوشانده بود. از گوش راست رضا رگه ای خون بیرون زده بود. راکت انداز، روی شانه اش سنگینی می کرد. به احمد گفت: "حاجی، این پنجمین پاتکشون بود. دیگه اشکشون دراومد."
احمد با نگرانی به خونی که از گوش رضا بیرون می زد نگاه کرد و گفت:
-داری با خودت چه کار می کنی؟
رضا خندید و گفت: "مهم نیست حاجی، سرت سلامت!"
هنوز چند قدم از احمد دور نشده بود که خمپاره ای ترکید و احمد در هاله ای از گرد و غبار فرو رفت. رضا دیوانه وار به سوی احمد دوید. احمد غرق در خون بر زمین افتاد. ترکش بزرگی به زانو و سفیدران پایش خورده بود. از هر طرف فریاد "یا اباالفضل(ع)" و "یا امام زمان(عج)" بسیجیان بلند شد. به زحمت روی دستانش بلند شد و با غیظ فریاد زد: "چه خبره؟ بس کنید."
سرش گیج رفت. اما سریع کمربندش را باز کرد و بالای شریان ران را محکم بست. با صلابت بلند شد. خون مثل چشمه از محل زخم می جوشید. چند نقطه دیگر بدنش هم ترکش خورده و خونریزی داشت. رضا به سرعت رفت و با موتور برگشت. احمد رو به سجادی گفت: "حواست به عراقی ها باشد، من الان برمی گردم!"
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 49
✏️احمد به زحمت روی موتور نشست و کمر رضا را گرفت.
به اورژانس صحرایی رسیدند. ممقانی و امدادگرها و پزشکیارها دور احمد جمع شدند و او را روی یک تخت خواباندند. دکتر پای احمد را معاینه کرد و گفت: "شما احتیاج به عمل دارید، باید به اهواز منتقل بشوید."
احمد دست دکتر را گرفت و گفت: "لازم نکرده. چیزی نشده. پانسمان کنید برم."
چشمان دکتر از تعجب گرد شد. ممقانی که به اخلاق احمد آشنا بود به دکتر اشاره کرد که قبول کند. دکتر گفت: "برادر ممقانی، آمپول بیهوشی رو بیار."
-نه، نمی خواد.
دکتر حیرت زده به احمد گفت: "چی؟ یعنی چی نمی خواد؟ طاقت نمی آرید. ما آمپول بی حسی هم نداریم."
-باشه. طاقت میارم. شما کارتون رو بکنید.
دکتر و پزشکیارها مشغول به کار شدند. ران احمد را شکافتند تا ترکش را درآوردند چهره ی احمد از درد خیس عرق و سرخ و متورم شد. رضا به جای او درد می کشید. آن سوتر ایستاده بود و به سختی می گریست. دیگر سیاهی چشمان احمد معلوم نبود. به سختی می لرزید و لب می گزید. از لبانش خون بیرون زد. دسته های تخت را در چنگش می فشرد. ران پا را بخیه زدند و پانسمان کردند. دیگر نقاط مجروح بدن احمد را هم پانسمان کردند. احمد نفس تازه کرد. لبان خون آلودش را پاک کردند. احمد گفت: "عصا بیارید." ممقانی وحشت زده گفت: "چی می گی حاجی؟ شما باید حداقل سه روز استراحت کنید."
-نه، من باید برم، بچه ها منتظر هستند.
عصا آوردند. احمد ناتوان و عصازنان همراه رضا بیرون رفت. دکتر و پزشکیارها با تعجب به یکدیگر زل زدند. باورشان نمی شد که او درد را تحمل کرده و حتی "آه" نگفته باشد.
رضا پرسید: "چرا نگذاشتید بیهوشتون کنند حاجی؟"
احمد سر به شانه ی رضا گذاشت و گفت: "شاید موقع بیهوشی آمار و اطلاعات عملیات را می دادم. شاید اونجا نامحرم بود."
موتور از میان گرد و غبار گذشت و به دژ مرزی رسید. در خط آرامشی بر پا شده بود. احمد در آغوش بسیجیان فرو رفت.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 50
✏️رضا به چادر احمد رسید. دو دل بود که ماوقع را برای او بگوید یا نه. سرانجام دل به دریا زد و یاالله گویان وارد چادر شد. احمد در گوشه چادر پای مجروحش را دراز کرده بود و چند کروکی را نگاه می کرد. رضا سلام کرد. احمد سر بلند کرد و گفت :"سلام. بیا بنشین."
رضا نزدیک احمد نشست. هنوز دو دل بود. احمد گفت: "چی شده رضا؟"
رضا سر پائین انداخت و گفت: "گفتنش سخته حاجی."
-بگو چی شده؟
-حقیقتش، خیلی از نیروهای تیپ خسته شده اند. تسویه می خوان.
احمد ساکت ماند. رضا سربلند کرد و نگاهش کرد. رضا گفت: "حاجی، الان بیست روزه که بچه ها یه نفس تو این گرمای بالای چهل و هشت درجه تو خاک و رمل می جنگند. روحیه ندارند کسل شدند. خیلی هاشون محصل و کارمند و کار گرند. خلاصه کلام، تسویه می خوان. حاج همت من رو فرستاد تا شما رو مطلع کنم."
احمد نقشه ها را تا کرد و در جیب بغل شلوارش گذاشت. به کمک عصا بلند شد و گفت: "الان کجا هستند؟"
-تو محوطه صبحگاه اردو گاه جمع شده اند.
-بریم.
رضا و احمد به محل صبحگاه رسیدند. نیروها با بی حالی صلوات فرستادند. احمد روی چهارپایه رفت و پشت میکروفن قرار گرفت. لحظه ای در سکوت به چهره نیروهایش نگاه کرد. چهره هایشان خسته بود، با چشمانی گود افتاده و صورت های سوخته از آفتاب و لب هایی داغمه بسته. بعضی هنوز پانسمان زخم هایشان را باز نکرده بودند. احمد گفت : "بسم الله الرحمن الرحیم. برادرها! ما وقتی از شهرهامون اومدیم، قول دادیم تا خرمشهر رو از دست دشمن بگیریم، برنگردیم. الان دشمن حالت انفعالی پیدا کرده. ان شاءالله با انجام مرحله بعدی این عملیات ضربه محکمی به او می زنیم و با ابتکار عمل در جبهه، کار دشمن رو تموم و خرمشهر را آزاد می کنیم، تا به حال چند بار از قرارگاه به تیپ ما دستور داده اند که عقب نشینی کنیم. ولی ما این کار رو نکردیم، چون می دیدیم که روحیه شما خیلی بالاست و با آنکه هر لحظه امکان داره ارتش عراق حمله کنه، شما خوب مقاومت می کنید. دشمن با این همه پاتکی که کرده، حتی نتونسته یه قدم جلو بیاد. ما قصد داریم تا چند روز دیگه خرمشهر را آزاد کنیم. شنیده ام بعضی ها حرف از مرخصی و تسویه زده اند. بابا! ناموس ما رو برده اند! ناموس ما خرمشهره. همه چیز ما را برده اند. شما می خواهید برید خونه تون چه کار کنید! همه حیثیت ما این جا در خطره. شما بگذارید ما بریم با آب "اروندرود" وضو یگیریم و نماز فتح را تو خرمشهر بخوانیم، بعد که برگشتیم، خودم به همه تسویه می دهم. الان وضع ما عین زمان امام حسین(ع) شده. روز عاشورا است! بگذارید حقیقت جریان رو بگم. ما الان دیگه نیروی تازه نفس نداریم. کل قوای ما در این زمان فقط شماها هستید و دشمن هم از این مسئله اطلاع ندارد. در مرحله بعدی عملیات با استفاده از شما می خواهیم خرمشهر رو آزاد کنیم. مطمئن باشید اگر الان نتونیم این کار را انجام بدیم، دیگه هیچ وقت نمی تونیم. بسیجی ها! شما که می گید اگر ما در روز عاشورا بودیم به امام حسین(ع) و سپاه او کمک می کردیم، بدونید که امروز عاشوراست. به خدا قسم من از یک یک شما درس می گیرم. شما بسیجی ها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستید. من به شما که با این حالت در منطقه مونده اید حجتی ندارم. می دونم که تعداد زیادی از دوستان شما شهید شده اند. می دونم بیشتر از بیست روزه که یه نفس و بی امان توی منطقه می جنگید و خسته اید و شاید در خودتان توان ادامه رزم رو نمی بینید. ولی از شما خواهش می کنم، تا جون در بدن دارید، بمونید تا به لطف خدا تو این مرحله بتونیم خرمشهر رو آزاد کنیم.
احمد به گریه افتاد. اولین باری بود که بسیجیان گریه سردار رشیدشان را می دیدند. همه به گریه افتادند. احمد گفت:"خدایا! راضی نشو که احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر ما در دست دشمن باقی مونده. خدایا! اگر بناست خر مشهر در دست دشمن باشد، مرگ احمد را برسان!"
فغان و شیون بسیجیان بلند شد. شانه ی احمد از گریه می لرزید. بسیجیان به سوی احمد هجوم بردند و او را روی دست بلند کردند.
فریاد "نصر من الله و فتح قریب" اردوگاه را به لرزه درآورد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 51
✏️احمد عصازنان وارد مقر تاکتیکی شد. رضا پشت سرش داخل شد. همت و شهبازی و دیگر فرماندهان به احترام بلند شدند. احمد در گوشه ای نشست و پایش را دراز کرد و با خنده گفت: "برادرها! ببخشید، پام بیشتر از این دراز نمی شه!"
همه خندیدند. از جیب بغل شلوارش نقشه ای درآورد و پهن کرد و رو به فرماندهان گفت: "برادرها بیایند سر سفره!"
همه دور نقشه ی منطقه جمع شدند. احمد گفت: "روز موعود نزدیک شده. دیگه وقتشه که ان شاءالله یک دل و یک صدا، مرحله ی بعدی عملیات رو به نام مولای بزرگوارمون شروع کنیم و خودمون رو به اروند برسونیم، وضو بگیریم و تو مسجد جامع نماز شکر بخونیم. باز هم سخت ترین ماموریت به عهده شیرمردان تیپ حضرت رسول(ص) گذاشته شده. ما باید با یک خیز بلند به مرز شلمچه برسیم و راه فرار لشکریان متجاوز ارتش عراق رو که از طریق جاده ی مرزی شلمچه-خرمشهر به سمت بصره می روند سد کنیم. تاکید می کنم، به هر قیمت ممکن نباید بگذاریم عراق لشکرهای متجاوز و خونخوارش رو بعد از اون همه جنایت و رذالت صحیح و سالم از معرکه به در ببره. باید راه فرارشون رو به طرف بصره ببندیم و بعد حسابی از خجالتشون دربیاییم. امشب سر ساعت نه و نیم کار رو شروع می کنیم. تمام گردان ها تو این حمله شرکت می کنند. برادرها بیایید هم قسم بشیم و بگیم: "یا خرمشهر یا شهادت."
رضا به فرماندهان نگاه کرد؛ به دستان نیرومندشان که بالای نقشه روی هم گره می خورد. سایه دستان گره خورده روی نام خرمشهر افتاده بود.
مقر تاکتیکی پر از صدای بی سیم ها بود. از هر بی سیم صدایی می آمد. احمد و رضا و ابوالفضل پشت سر هم گوشی ها را برمی داشتند و به پیام ها جواب می دادند.
ساعتی پیش، گردان عمار یاسر به فرماندهی حاجی پور و همراهی محمود شهبازی پیشروی را آغاز کرد و بعد همت به همراه گردان مقداد از خط عراقی ها گذشت.
رضا ناباورانه به پیامی که از گوشی می آمد گوش داد:
-بچه های تیپ علی بن ابیطالب به دیوارهای فروریخته خرمشهر رسیدند.
رضا گوشی را به احمد داد و اشک شوق ریخت.
-حاجی نیستی ببینی عراقی ها چطور فرار می کنند. ما داریم به خرمشهر می رسیم.
-برادر متوسلیان، بچه های تیپ شهدا هم به نزدیکی خرمشهر رسیدند.
-سلام حاجی، همت هستم. ما می خواهیم با بچه های گردان عمار دست بدهیم.
صبح شده بود و رضا از شوق می لرزید. طاقت ماندن در سنگر را نداشت. اما آخرین پیام رضا را میخکوب کرد. رضا صدای بغض آلود حاجی پور را شنید که می گفت: "رضا، به حاجی بگو شهبازی هم پر زد."
رضا به احمد نگاه کرد. آب دهانش خشکید. احمد گوشی را گرفت. لحظه ای بعد آه کشید و گفت: "اکبر جان، محمود بهشتی شد. خوش به سعادتش. من الان راه می افتم. آره، میام طرفتون."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 52
✏️رضا به سرعت بلند شد و بی سیم را به دوش انداخت و پشت سر احمد از سنگر بیرون زد.
در جاده شلمچه، رضا موتور می راند و احمد پشت سرش نشسته بود. موتور از میان گردوغبار چند انفجار گذشت. ترکش ها زوزه کشان از گوشه و کنارشان می گذشت. اما رضا چشم به جاده داشت و اعتنایی به انفجارها نمی کرد. به منطقه ای سه گوش که به سه گوش شهادت معروف شده بود رسیدند. گردان عمار آنجا بود. با آمدن احمد در میان بچه ها ولوله افتاد. احمد پیاده شد و عصازنان جلو رفت. رضا موتور را در گوشه ای به خا کریز تکیه داد. از سروصدای بچه ها فهمید که عراقی ها قصد پاتک دارند. دوید پیش احمد. احمد به سوی چند جیپ حامل توپ 106 می رفت. احمد کنار یکی از جیپ ها ایستاد و فریاد زد: "خدمه این توپ کجاست؟"
رضا صدایی را از داخل یکی از سنگرهای خاکریز شنید.
-چیه؟ ماییم!
رضا به طرف سنگر رفت. چند نفر را دید که چمباتمه زده و به هم چسبیده در سنگر نشسته اند و ترس از چهره شان می بارید. احمد فریاد زد: "بهشون بگو بیان اینجا."
آن چند نفر با شنیدن صدای احمد با هول و ولا بلند شدند و از سنگر بیرون آمدند. احمد گفت: "باید تانک ها را بزنید."
یکی از آنها گفت: "اگه بریم بالا، درجا داغونمون می کنن!"
بهتون می گم برید بالا تانک بزنید، همین جوری وایستادید برای من قصه می گید؟ د بجنبید!
خدمه دستپاچه شدند و سریع به سوی جیپ حامل توپ 106 دویدند. توپ را مسلح کردند. جیپ از سینه ی خاکریر بالا رفت، اما هنوز لوله اش به سوی تانک ها نشانه نرفته بود که ناگهان گلوله ی توپی به رادیاتور جیپ خورد و آن را به عقب پرت کرد. خدمه وحشت زده به احمد چشم دوختند.
-چرا معطلید؟ برید اون یکی رو بیارید!
جیپ دوم هم مسلح شد و به سوی تانک ها نشانه رفت. رضا بالای خاکریز رفت. هدف تانکی بود که دوشکای رویش شلیک می کرد و پیشاپیش تانک های دیگر گردوخاک می کرد. خدمه تانک را نشانه گرفت و توپ شلیک شد. تانک منفجر شد. فریاد الله اکبر بلند شد. خدمه که جرئتی پیدا کرده بودند، سریع توپ را مسلح کردند و تانکی دیگر را نشانه گرفتند و شلیک کردند. تانک دوم هم منهدم شد. از همه جای خط صدای الله اکبر برخاست. احمد برای خدمه دستی تکان داد و پشت رضا روی موتور نشست و موتور حرکت کرد.
بعدازظهر بود که احمد و رضا به خط گردان های مقداد و ابوذر غفاری رسیدند. همت فرماندهی دو گردان را بر عهده گرفته بود و بسیجیان در حال دفع پاتک دشمن بودند. همت غرق گردوخاک بود. با دیدن احمد به سوی رضا دوید و با عصبانیت فریاد زد: "حاجی را برای چه آورده ای؟ با این وضعیت اگر یک توپ و خمپاره بخوره کنارش می دونی چی می شه؟"
احمد شانه ی همت را فشرد و گفت: "چه خبرته؟ چرا سر برادر من داد می زنی؟"
حال عجیبی به رضا دست داد. برگشت و به احمد نگاه کرد. ناگهان صدای سوت خمپاره بلند شد. رضا احمد را هل داد و روی او پرید. همت هم روی آن دو شیرجه رفت. بسیجیان دیگر هم دویدند و خودشان را روی آنها پرت کردند. سپری از آدم ها روی احمد شکل گرفت. ترکش ها، بدن ها را پاره و خونین می کرد. پیکرها در میان گردوغبار انفجارها برای لحظه ای ناپدید شدند. آتش که سبک تر شد، آنها که سالم مانده بودند، بلند شدند و شهدا و مجروحین را کنار زدند. احمد سر بر سجده شانه هایش می لرزید. همه به گریه افتادند. احمد بلند شد و فریاد زد: "مگه من کی هستم؟ مگه خون من از دیگران رنگین تره؟"
همت و رضا و بسیجیان احمد را در آغوش گرفتند.
رضا در حال تیراندازی به سوی عراقی ها بود که چشمش به یک بی سیم چی افتاد که با سرعت به سوی احمد می دوید. بی سیم چی چند بار بر زمین افتاد و بلند شد تا به احمد رسید.
-حاجی... حاجی...
احمد گوشی بی سیم را از بی سیم چی گرفت. از شدت آتش دشمن کم شده و عراقی ها دستمال های سفید بر دست تسلیم می شدند.
-به گوشم... سلام برادر باقری... چه خبر؟
رضا به طرف احمد دوید. صدای باقری را شنید.
-بچه ها دارند خرمشهر رو می گیرند. تیپ های نجف اشرف، امام حسین(ع)، قمر بنی هاشم، نبی اکرم(ص)، ثارالله، ذوالفقار، عاشورا، شهدا و تیپ علی بن ابیطالب دارند وارد شهر می شن خودت رو برسون.
بدن رضا لرزید. لحظه ای که منتظرش بود فرا می رسید. احمد به همت گفت:
-من می رم طرف خرمشهر. همین جا باشید و نگذارید عراقی ها فرار کنند.
رو کرد به بسیجیان و فریاد زد: "خرمشهر داره آزاد می شه."
فریاد تکبیر بلند شد. احمد و رضا سوار بر موتور به سوی خرمشهر حرکت کردند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 53
✏️به خرمشهر رسیدند. رضا بی اختیار می گریست. احمد هم به بسیجیان نگاه می کرد و صورتش خیس اشک بود. رضا به اطراف نگاه کرد. ناقوس مرگ سربازان متجاوز عراقی به صدا درآمده بود. قهر خدا بود که بر آن ها نازل می شد. زمین پوشیده از جنازه و کلاهخود عراقی ها بود. سربازان عراقی از هر گوشه و دخمه ای با دستمال سفید در دست بیرون می آمدند و تسلیم می شدند. چند سرباز عراقی قاب عکس تمثال امیرالمو منین علی(ع) را روی دست گرفته بودند و هراسان و گریان "الدخیل الخمینی" می گفتند. مسجد جامع شهر زخم خورده و تنها در میان خرابه های شهر ایستاده بود.
بسیجی ها با رسیدن به مسجد جامع در و دیوارش را می بوسیدند. هلیکوپتری که برای بردن افسران عراقی آمده بود، هدف قرار گرفت و دور خود چرخید و بر زمین افتاد و منفجر شد.
چشم رضا به جوانی افتاد که دوربین به چشم تندتند عکس می گرفت. جوان عکاس به سوی احمد و رضا دوید. احمد را بغل کرد و گریه گریه گفت: "حاجی سلام. حاجی می بینی خرمشهر آزاد شد!" رضا فکری شد که عکاس احمد را از کجا می شناسد. احمد شانه عکاس را فشرد و گفت: "ببینم تو همانی نیستی که پارسال تو مریوان با من مصاحبه کردی و عکس گرفتی؟" عکاس اشک هایش را پاک کرد و گفت: "آره حاجی. منم کاظم اخوان. عکاس روز نامه جمهوری اسلامی!" احمد پیشانی کاظم را بوسید. کاظم شادمان و تکبیر گویان به سویی دیگر دوید.
اسرای عراقی را فوج فوج به عقب می بردند.
از بلندگو ی روی چند ماشین مارش پیروزی و خبر آزادسازی خرمشهر پخش می شد. هیچ کس در حال خود نبود. همه می گریستند و تکبیر می گفتند.
صف های نماز بسته شد. مسجد جامع خرمشهر در نظر رضا چون جانبازی بود که همچنان استوار ایستاده بود.
بعد از نماز، رضا طاقت نیاورد. احمد را که در حلقه بسیجیان بود تنها گذاشت و به جستجو در خرابه های شهر پرداخت. در فکر خود، فتح خرمشهر را به فتح مکه شبیه دانست. طلایه داران تیپ های مختلفی با نام هایی آشنا هر یک در گوشه ای از شهر به نگهبانی ایستاده بودند: حالا نام تیپ ها را با تمام وجود مرور می کرد: نجف اشرف، علی بن ابیطالب(ع)، عاشورا، سیدالشهدا(ع)، قمربنی هاشم(س)، امام حسین(ع)، شهدا، ذوالفقار و ثارالله.
طاقت نیاورد. در گوشه ای بر خاک تیمم کرد و صورت بر زمین سایید.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 54
✏️قطار پر سروصدا روی ریل حرکت می کرد. از داخل کوپه ها صدای خنده و شوخی می آمد. بسیجیان تیپ محمد رسول الله(ص) مرخصی گرفته بودند.
احمد و رضا به همراه سعید قاسمی و نورانی و ناهیدی و حاجی پور در یکی از کوپه ها نشسته بودند و سعید قاسمی لطیفه می گفت و آنها می خندیدند.
سعید می گفت: "بله. نوری کریم عبدالسیاه یکی از سربازان قهرمان عراقی بود."
رضا حرف سعید را قطع کرد و گفت: "عبدالسیاه دیگه کیه؟"
-خب جد بزرگوار همون نوری دیگه. باز ما اومدیم حرف بزنیم این آقا رضا پابرهنه دوید تو خاکریز.
احمد با خنده گفت: "بگو سعید جان، حرفت رو بزن."
سعید لبانش را با زبانش خیس کرد. عینک از چشم برداشت و گفت: "بله. آقایی که شما باشید؛ این آقا نوری شنیده بود که ایرانی ها برای مخفی موندن از نگاه دشمن آیه ی "وجعلنا" می خونند. از بد روزگار تو یکی از همین عملیات ها یک تانک ایرانی تخته گاز می ره طرف آقا نوری خودمان. نوری اول می ترسه، بعد یاد آیه ی "وجعلنا" می افته و سریع چشماش رو می بنده و آیه رو می خونه. بعد به لطف و کرم خدا راننده تانک ایرانی کور می شه و..."
نورانی با حیرت گفت: "چی؟ کور می شه؟ خب بعد چی می شه؟"
سعید خیلی جدی گفت: "هیچی دیگه. راننده کور می شه و تانک از روی نوری رد می شه!"
همه برای لحظه ای به چهره ی جدی سعید خیره شدند. چهره ی سعید کم کم سرخ شد و بعد زد زیر خنده. همه خندیدند. رضا دست روی شکم خم شده بود و به شدت می خندید. احمد گفت: "تو اگه ترشی نخوری یه چیزی می شی آقا سعید."
سعید گفت: "ما شاگرد شماییم حاجی."
تازه از سالن غذاخوری برگشته بودند که نورانی گفت: "پس چرا حاج همت با ما نیومد؟"
سعید قاسمی گفت: "حکمتی تو کارشه."
رضا گفت: "چه حکمتی آقا سعید؟"
سعید به احمد چشمک زد و گفت: "سن شما قد نمی ده که من خودم رو خسته کنم."
ناهیدی گفت: "خیلی ممنون حالا ما بچه شدیم؟"
سعید گفت: "البته برادر حاجی پور و کمی تا قسمتی حاج احمد متوجه شدند بنده چی عرض کردم."
احمد و حاجی پور خندیدند.
نورانی گفت: "حالا ماجرا چیه که اینقدر خودت رو به خاطر دونستنش می گیری؟"
-عرض کنم خدمت شما، برادر همت با همسرشون به تهران میان."
رضا و نورانی و ناهیدی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. چشمانشان از تعجب گرد شد. رضا گفت: "مگه خانم حاج همت تو دوکوهه بود؟"
-نه اخوی. خانم حاج همت اندیمشک یا فکر کنم دزفول زتدگی می کنه.
نورانی گفت: "حاجی کی ازدواج کرد که ما خبردار نشدیم؟"
حاجی پور گفت: "بیا آقا سعید. کار دست حاج همت دادی. اینها دیگه دست از سرش برنمی دارند تا شیرینی بگیرند."
سعید گفت: "حاجی تو کردستان ازدواج کرد."
رضا به احمد نگاه کرد. هر دو خندیدند. سعید گفت: "چی شده حاجی؟ رمزی می خندید؟"
رضا گفت: "خب، حکمتی تو این خنده هست که سن شما قد نمی ده بدونید."
احمد زد زیر خنده و سعید غضبناک گفت: "باشه آقا رضا. یک بر هیچ. کی باشه که حالت رو بگیرم."
تا رسیدن به تهران خنده و شوخی از کوپه ی آنها دور نشد. در ایستگاه راه آهن تهران، همه از هم خداحافظی کردند و رفتند. احمد و رضا تنها ماندند. احمد گفت: "تو نمی ری رضا؟"
رضا گفت: "راستش، نیت کرده بودم وقتی خرمشهر آزاد شد و به تهران برگشتیم، اول به بهشت زهرا(س) برم." احمد ساکش را برداشت و گفت: "پس معطل چی هستی؟"
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
dictionary_ieeta-v41.apk
24.43M
دیکشنری دوربینی آفلاین 📸
👆👆👆
با این اپ دوربین گوشیتو تبدیل به مترجم کن
توی گوشیت دیکشنری هوشمند داشته باش
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4_6023798908038153089.pdf
341.8K
مقاله به سفارش
اثربخشی نقاشی درمانی در کاهش کاستی توجه بیش فعالی کودکان پسر کم توان ذهنی آموزش پذیر
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
1_62703553.pdf
6.67M
🏳️انتشار برای اولین بار
🏳️کتابچه #خطبه_نماز_جمعه
🏳️حجةالاسلامسیدعلیخامنهای
🏳️باموضوع#منافقین وحکومتاسلامی
🏳️بمناسبتسالروزشهادتاستادمطهری
💠استادخامنهای
‼️جریان نفاق یک جریانی است که بعد از روی کار آمدن حکومت حق اسلامی بوجود میاید، چون سختیهای حکومت اسلامی برای همه قابل تحمل نیست لذا در این نوع حکومت آدمهای سست و ضعیف و فرصت طلب اگر چیزی به آنها نرسد شروع به نارضایتی میکنند، حکومت اسلامی برای مقابله با باطل انسانهای مومن متعهد و فداکار میخواهد وقتی کسی چنین نباشد منافق است، انگیزه اصلی منافق مخالفت با اسلام حکومت اسلامی ممکن است به ظاهر از اسلام و انقلاب دم بزند اما باطنا مخالف اسلام و متمایل به استکبار است! ۶۰/۲/۱۱
#کتاب_مذهبی
#کتاب_تاریخی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
✋ #آهای 🐢 #بچههای گلوگلاب 🐬
🐑 سلاااام 🐓
🐱 #کارتون 🐰
🐘 #شعر 🐷
🐼 #قصه 🐹
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
4_5938255537597579577.mp3
769.2K
#کلیپ_آموزشی
#آموزش_قرآن
🎀ترتیل قرآن با تکرار کودکانه
این قسمت : سوره مبارکه الضحی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
1_4911446418968805446.m4a
4.08M
🎧 #قصه_برای_بچهها
«دکمه بازیگوش»
نویسنده: شکوه قاسمنیا
گوینده: آزاده مقدم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طراحی سیاه قلم از چشم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پلنگ_صورتی
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن_پت_و_مت
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 14 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30753
💚💚💚💚💚