📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 52
✏️رضا به سرعت بلند شد و بی سیم را به دوش انداخت و پشت سر احمد از سنگر بیرون زد.
در جاده شلمچه، رضا موتور می راند و احمد پشت سرش نشسته بود. موتور از میان گردوغبار چند انفجار گذشت. ترکش ها زوزه کشان از گوشه و کنارشان می گذشت. اما رضا چشم به جاده داشت و اعتنایی به انفجارها نمی کرد. به منطقه ای سه گوش که به سه گوش شهادت معروف شده بود رسیدند. گردان عمار آنجا بود. با آمدن احمد در میان بچه ها ولوله افتاد. احمد پیاده شد و عصازنان جلو رفت. رضا موتور را در گوشه ای به خا کریز تکیه داد. از سروصدای بچه ها فهمید که عراقی ها قصد پاتک دارند. دوید پیش احمد. احمد به سوی چند جیپ حامل توپ 106 می رفت. احمد کنار یکی از جیپ ها ایستاد و فریاد زد: "خدمه این توپ کجاست؟"
رضا صدایی را از داخل یکی از سنگرهای خاکریز شنید.
-چیه؟ ماییم!
رضا به طرف سنگر رفت. چند نفر را دید که چمباتمه زده و به هم چسبیده در سنگر نشسته اند و ترس از چهره شان می بارید. احمد فریاد زد: "بهشون بگو بیان اینجا."
آن چند نفر با شنیدن صدای احمد با هول و ولا بلند شدند و از سنگر بیرون آمدند. احمد گفت: "باید تانک ها را بزنید."
یکی از آنها گفت: "اگه بریم بالا، درجا داغونمون می کنن!"
بهتون می گم برید بالا تانک بزنید، همین جوری وایستادید برای من قصه می گید؟ د بجنبید!
خدمه دستپاچه شدند و سریع به سوی جیپ حامل توپ 106 دویدند. توپ را مسلح کردند. جیپ از سینه ی خاکریر بالا رفت، اما هنوز لوله اش به سوی تانک ها نشانه نرفته بود که ناگهان گلوله ی توپی به رادیاتور جیپ خورد و آن را به عقب پرت کرد. خدمه وحشت زده به احمد چشم دوختند.
-چرا معطلید؟ برید اون یکی رو بیارید!
جیپ دوم هم مسلح شد و به سوی تانک ها نشانه رفت. رضا بالای خاکریز رفت. هدف تانکی بود که دوشکای رویش شلیک می کرد و پیشاپیش تانک های دیگر گردوخاک می کرد. خدمه تانک را نشانه گرفت و توپ شلیک شد. تانک منفجر شد. فریاد الله اکبر بلند شد. خدمه که جرئتی پیدا کرده بودند، سریع توپ را مسلح کردند و تانکی دیگر را نشانه گرفتند و شلیک کردند. تانک دوم هم منهدم شد. از همه جای خط صدای الله اکبر برخاست. احمد برای خدمه دستی تکان داد و پشت رضا روی موتور نشست و موتور حرکت کرد.
بعدازظهر بود که احمد و رضا به خط گردان های مقداد و ابوذر غفاری رسیدند. همت فرماندهی دو گردان را بر عهده گرفته بود و بسیجیان در حال دفع پاتک دشمن بودند. همت غرق گردوخاک بود. با دیدن احمد به سوی رضا دوید و با عصبانیت فریاد زد: "حاجی را برای چه آورده ای؟ با این وضعیت اگر یک توپ و خمپاره بخوره کنارش می دونی چی می شه؟"
احمد شانه ی همت را فشرد و گفت: "چه خبرته؟ چرا سر برادر من داد می زنی؟"
حال عجیبی به رضا دست داد. برگشت و به احمد نگاه کرد. ناگهان صدای سوت خمپاره بلند شد. رضا احمد را هل داد و روی او پرید. همت هم روی آن دو شیرجه رفت. بسیجیان دیگر هم دویدند و خودشان را روی آنها پرت کردند. سپری از آدم ها روی احمد شکل گرفت. ترکش ها، بدن ها را پاره و خونین می کرد. پیکرها در میان گردوغبار انفجارها برای لحظه ای ناپدید شدند. آتش که سبک تر شد، آنها که سالم مانده بودند، بلند شدند و شهدا و مجروحین را کنار زدند. احمد سر بر سجده شانه هایش می لرزید. همه به گریه افتادند. احمد بلند شد و فریاد زد: "مگه من کی هستم؟ مگه خون من از دیگران رنگین تره؟"
همت و رضا و بسیجیان احمد را در آغوش گرفتند.
رضا در حال تیراندازی به سوی عراقی ها بود که چشمش به یک بی سیم چی افتاد که با سرعت به سوی احمد می دوید. بی سیم چی چند بار بر زمین افتاد و بلند شد تا به احمد رسید.
-حاجی... حاجی...
احمد گوشی بی سیم را از بی سیم چی گرفت. از شدت آتش دشمن کم شده و عراقی ها دستمال های سفید بر دست تسلیم می شدند.
-به گوشم... سلام برادر باقری... چه خبر؟
رضا به طرف احمد دوید. صدای باقری را شنید.
-بچه ها دارند خرمشهر رو می گیرند. تیپ های نجف اشرف، امام حسین(ع)، قمر بنی هاشم، نبی اکرم(ص)، ثارالله، ذوالفقار، عاشورا، شهدا و تیپ علی بن ابیطالب دارند وارد شهر می شن خودت رو برسون.
بدن رضا لرزید. لحظه ای که منتظرش بود فرا می رسید. احمد به همت گفت:
-من می رم طرف خرمشهر. همین جا باشید و نگذارید عراقی ها فرار کنند.
رو کرد به بسیجیان و فریاد زد: "خرمشهر داره آزاد می شه."
فریاد تکبیر بلند شد. احمد و رضا سوار بر موتور به سوی خرمشهر حرکت کردند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 53
✏️به خرمشهر رسیدند. رضا بی اختیار می گریست. احمد هم به بسیجیان نگاه می کرد و صورتش خیس اشک بود. رضا به اطراف نگاه کرد. ناقوس مرگ سربازان متجاوز عراقی به صدا درآمده بود. قهر خدا بود که بر آن ها نازل می شد. زمین پوشیده از جنازه و کلاهخود عراقی ها بود. سربازان عراقی از هر گوشه و دخمه ای با دستمال سفید در دست بیرون می آمدند و تسلیم می شدند. چند سرباز عراقی قاب عکس تمثال امیرالمو منین علی(ع) را روی دست گرفته بودند و هراسان و گریان "الدخیل الخمینی" می گفتند. مسجد جامع شهر زخم خورده و تنها در میان خرابه های شهر ایستاده بود.
بسیجی ها با رسیدن به مسجد جامع در و دیوارش را می بوسیدند. هلیکوپتری که برای بردن افسران عراقی آمده بود، هدف قرار گرفت و دور خود چرخید و بر زمین افتاد و منفجر شد.
چشم رضا به جوانی افتاد که دوربین به چشم تندتند عکس می گرفت. جوان عکاس به سوی احمد و رضا دوید. احمد را بغل کرد و گریه گریه گفت: "حاجی سلام. حاجی می بینی خرمشهر آزاد شد!" رضا فکری شد که عکاس احمد را از کجا می شناسد. احمد شانه عکاس را فشرد و گفت: "ببینم تو همانی نیستی که پارسال تو مریوان با من مصاحبه کردی و عکس گرفتی؟" عکاس اشک هایش را پاک کرد و گفت: "آره حاجی. منم کاظم اخوان. عکاس روز نامه جمهوری اسلامی!" احمد پیشانی کاظم را بوسید. کاظم شادمان و تکبیر گویان به سویی دیگر دوید.
اسرای عراقی را فوج فوج به عقب می بردند.
از بلندگو ی روی چند ماشین مارش پیروزی و خبر آزادسازی خرمشهر پخش می شد. هیچ کس در حال خود نبود. همه می گریستند و تکبیر می گفتند.
صف های نماز بسته شد. مسجد جامع خرمشهر در نظر رضا چون جانبازی بود که همچنان استوار ایستاده بود.
بعد از نماز، رضا طاقت نیاورد. احمد را که در حلقه بسیجیان بود تنها گذاشت و به جستجو در خرابه های شهر پرداخت. در فکر خود، فتح خرمشهر را به فتح مکه شبیه دانست. طلایه داران تیپ های مختلفی با نام هایی آشنا هر یک در گوشه ای از شهر به نگهبانی ایستاده بودند: حالا نام تیپ ها را با تمام وجود مرور می کرد: نجف اشرف، علی بن ابیطالب(ع)، عاشورا، سیدالشهدا(ع)، قمربنی هاشم(س)، امام حسین(ع)، شهدا، ذوالفقار و ثارالله.
طاقت نیاورد. در گوشه ای بر خاک تیمم کرد و صورت بر زمین سایید.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 54
✏️قطار پر سروصدا روی ریل حرکت می کرد. از داخل کوپه ها صدای خنده و شوخی می آمد. بسیجیان تیپ محمد رسول الله(ص) مرخصی گرفته بودند.
احمد و رضا به همراه سعید قاسمی و نورانی و ناهیدی و حاجی پور در یکی از کوپه ها نشسته بودند و سعید قاسمی لطیفه می گفت و آنها می خندیدند.
سعید می گفت: "بله. نوری کریم عبدالسیاه یکی از سربازان قهرمان عراقی بود."
رضا حرف سعید را قطع کرد و گفت: "عبدالسیاه دیگه کیه؟"
-خب جد بزرگوار همون نوری دیگه. باز ما اومدیم حرف بزنیم این آقا رضا پابرهنه دوید تو خاکریز.
احمد با خنده گفت: "بگو سعید جان، حرفت رو بزن."
سعید لبانش را با زبانش خیس کرد. عینک از چشم برداشت و گفت: "بله. آقایی که شما باشید؛ این آقا نوری شنیده بود که ایرانی ها برای مخفی موندن از نگاه دشمن آیه ی "وجعلنا" می خونند. از بد روزگار تو یکی از همین عملیات ها یک تانک ایرانی تخته گاز می ره طرف آقا نوری خودمان. نوری اول می ترسه، بعد یاد آیه ی "وجعلنا" می افته و سریع چشماش رو می بنده و آیه رو می خونه. بعد به لطف و کرم خدا راننده تانک ایرانی کور می شه و..."
نورانی با حیرت گفت: "چی؟ کور می شه؟ خب بعد چی می شه؟"
سعید خیلی جدی گفت: "هیچی دیگه. راننده کور می شه و تانک از روی نوری رد می شه!"
همه برای لحظه ای به چهره ی جدی سعید خیره شدند. چهره ی سعید کم کم سرخ شد و بعد زد زیر خنده. همه خندیدند. رضا دست روی شکم خم شده بود و به شدت می خندید. احمد گفت: "تو اگه ترشی نخوری یه چیزی می شی آقا سعید."
سعید گفت: "ما شاگرد شماییم حاجی."
تازه از سالن غذاخوری برگشته بودند که نورانی گفت: "پس چرا حاج همت با ما نیومد؟"
سعید قاسمی گفت: "حکمتی تو کارشه."
رضا گفت: "چه حکمتی آقا سعید؟"
سعید به احمد چشمک زد و گفت: "سن شما قد نمی ده که من خودم رو خسته کنم."
ناهیدی گفت: "خیلی ممنون حالا ما بچه شدیم؟"
سعید گفت: "البته برادر حاجی پور و کمی تا قسمتی حاج احمد متوجه شدند بنده چی عرض کردم."
احمد و حاجی پور خندیدند.
نورانی گفت: "حالا ماجرا چیه که اینقدر خودت رو به خاطر دونستنش می گیری؟"
-عرض کنم خدمت شما، برادر همت با همسرشون به تهران میان."
رضا و نورانی و ناهیدی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. چشمانشان از تعجب گرد شد. رضا گفت: "مگه خانم حاج همت تو دوکوهه بود؟"
-نه اخوی. خانم حاج همت اندیمشک یا فکر کنم دزفول زتدگی می کنه.
نورانی گفت: "حاجی کی ازدواج کرد که ما خبردار نشدیم؟"
حاجی پور گفت: "بیا آقا سعید. کار دست حاج همت دادی. اینها دیگه دست از سرش برنمی دارند تا شیرینی بگیرند."
سعید گفت: "حاجی تو کردستان ازدواج کرد."
رضا به احمد نگاه کرد. هر دو خندیدند. سعید گفت: "چی شده حاجی؟ رمزی می خندید؟"
رضا گفت: "خب، حکمتی تو این خنده هست که سن شما قد نمی ده بدونید."
احمد زد زیر خنده و سعید غضبناک گفت: "باشه آقا رضا. یک بر هیچ. کی باشه که حالت رو بگیرم."
تا رسیدن به تهران خنده و شوخی از کوپه ی آنها دور نشد. در ایستگاه راه آهن تهران، همه از هم خداحافظی کردند و رفتند. احمد و رضا تنها ماندند. احمد گفت: "تو نمی ری رضا؟"
رضا گفت: "راستش، نیت کرده بودم وقتی خرمشهر آزاد شد و به تهران برگشتیم، اول به بهشت زهرا(س) برم." احمد ساکش را برداشت و گفت: "پس معطل چی هستی؟"
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
dictionary_ieeta-v41.apk
24.43M
دیکشنری دوربینی آفلاین 📸
👆👆👆
با این اپ دوربین گوشیتو تبدیل به مترجم کن
توی گوشیت دیکشنری هوشمند داشته باش
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4_6023798908038153089.pdf
341.8K
مقاله به سفارش
اثربخشی نقاشی درمانی در کاهش کاستی توجه بیش فعالی کودکان پسر کم توان ذهنی آموزش پذیر
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
1_62703553.pdf
6.67M
🏳️انتشار برای اولین بار
🏳️کتابچه #خطبه_نماز_جمعه
🏳️حجةالاسلامسیدعلیخامنهای
🏳️باموضوع#منافقین وحکومتاسلامی
🏳️بمناسبتسالروزشهادتاستادمطهری
💠استادخامنهای
‼️جریان نفاق یک جریانی است که بعد از روی کار آمدن حکومت حق اسلامی بوجود میاید، چون سختیهای حکومت اسلامی برای همه قابل تحمل نیست لذا در این نوع حکومت آدمهای سست و ضعیف و فرصت طلب اگر چیزی به آنها نرسد شروع به نارضایتی میکنند، حکومت اسلامی برای مقابله با باطل انسانهای مومن متعهد و فداکار میخواهد وقتی کسی چنین نباشد منافق است، انگیزه اصلی منافق مخالفت با اسلام حکومت اسلامی ممکن است به ظاهر از اسلام و انقلاب دم بزند اما باطنا مخالف اسلام و متمایل به استکبار است! ۶۰/۲/۱۱
#کتاب_مذهبی
#کتاب_تاریخی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
✋ #آهای 🐢 #بچههای گلوگلاب 🐬
🐑 سلاااام 🐓
🐱 #کارتون 🐰
🐘 #شعر 🐷
🐼 #قصه 🐹
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
4_5938255537597579577.mp3
769.2K
#کلیپ_آموزشی
#آموزش_قرآن
🎀ترتیل قرآن با تکرار کودکانه
این قسمت : سوره مبارکه الضحی
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
1_4911446418968805446.m4a
4.08M
🎧 #قصه_برای_بچهها
«دکمه بازیگوش»
نویسنده: شکوه قاسمنیا
گوینده: آزاده مقدم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طراحی سیاه قلم از چشم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پلنگ_صورتی
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن_پت_و_مت
بفرست برا دوستات😍
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 14 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30753
💚💚💚💚💚
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 14 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30814
♦️♦️♦️
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 500 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴 👈شروع رمان جدید بنام #مــــرد
🔵✍✍زندگینامه سردار احمد متوسایان 🌷👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30725
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 1 تا 7 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30789
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 8 تا 13 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30836
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 14 تا 19 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30876
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 20 تا 26 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30934
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 27 تا 33 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30993
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 34 تا 40 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31053
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 41 تا 47 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31104
#پانزدهمین رمان ( #مـــرد ) زندگی سردار جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان قسمت 48 تا 54 👆
🔴🔴 کتاب جدید #صوتی همراه با نخسه pdf + ترجمه دعاهای صحیفه سجادیه ، هرکسی گوش نکند ضرر کرده ...!!!!👇👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/30775
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 1 و 2 👆 و #کتابpdf
https://eitaa.com/zekrabab125/30833
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 3 و 4 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30873
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 5 و 6 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30931
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 7 و 8 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/30989
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 9 و 10 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31049
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 11 و 12 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31101
#پانزدهمین کتاب صوتی= ترجمه 54 دعای صحیفه سجادیه + صوت 13 و 14 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31115
3 کتاب مجازی = گوشیتو دوربین کن + اثربخش نقاشی درمانی + کتابچه خطبه نماز جمعه*امام خامنهای*پخش برای اولین بار 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/31093
داستان کوتا قسمت 1126 تا 1130 👆
https://eitaa.com/charkhfalak500/29040
🔴 ختم 149 روزجمعه 👆 3 شوال
🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴
♦️ تا جایی که توان دارید وقت دارید این ختمها را در این ماه عزیز دنبال کنید..!!؟؟ برای آماده کردن جسموروحتان خوب است ، .. انشاءالله ،
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚