الهی روزم رابانامت آغازمیکنم
درانتظار رحمتت نشستہام
✨☀️بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ☀️✨
💜الهی به امیدتو💜
🌸براشروع یک روزعالی🌸
💜با داستانهای جذاب💜
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1116
📬 منشاء گرانی و کمبود جنس مشکلات فرهنگی است!
امروز اومدم تو یکی از خیابانهای تهران و وارد یک مرغ فروشی شدم که متعلق به پسر عموهام هست. قرار هست امروز یک آزمایش فرهنگی اقتصادی را روی مردم انجام بدیم ، شما هم همراه ما باشید.
قرار شده که مقدار ضرری که میکنند را من جبران کنم و از جیبم بگذارم ، اما اشکال نداره ، میخوام حتما این گزارش را تهیه کنم. قیمت فعلی مرغ ۱۱/۵۰۰ تومن هست. با درخواست من تابلو را میکنند ۸۰۰۰ تومن!!!! و قرار هست هر مشتری اومد فقط بگیم مرغ داره ارزون میشه. !!!
🌀 مشتریها دارن میان . اولین مشتری یک پسر جوان هست. آقا مرغ میخواستم . بفرمایید، چند کیلو؟! کیلویی چنده؟! هشت هزار تومن .
چه عجب ، چرا اینقدر پایین اومده ؟!
آره دیگه ، ارزونتر هم میشه ، حالا چند کیلو میخوایین؟! دو تا مرغ میخوام حدود سه کیلو باشه. خلاصه خرید و رفت.
مشتری دوم یک خانم مسن هست . ایشون هم اومد یک دونه مرغ ۲ کیلویی گرفت و رفت. مشتری بعد ۲ تا مرغ . مشتری بعدی یک مرغ ... مشتری بعد ۳ تا و......
تا ظهر با همین قیمت رفتیم جلو و پسر عموهام گفتن فروش خیلی کم بوده و من هم ۲۰۰ هزار تومن ضرر کردم بابت مرغ ۸۰۰۰ تومنی .!!!!
⛔️ بعد از ظهر برنامه ما افزایش قیمت مرغ هست و القای ترس در مشتری ، که آقا بخرید که گرونتر میشه. قرار شد قیمت را ببریم روی ۱۶۰۰۰ تومن و در دل مشتری ترس ایجاد کنیم ، ببینیم واکنش مردم چطوره؟!!!!
البته برای اینکه حق مردم گردنمون نباشه ، یک نفر را گذاشتیم بیرون که بعدا مابهتفاوت قیمت مرغ را بهشون برگردونه و همون یازده و پونصد باهاشون حساب بشه!!
ساعت ۳ عصر هست و مشتریها دارن کم کم میان. مشتری اول قیافهش به کارمند میخوره. ابتدا درخواست دو تا مرغ داشت ، وقتی قیمت را پرسید و ما هم گفتیم الان ۱۶۰۰۰ تومن هست و قراره بشدت گرون بشه ، اصلا مرغ پیدا نمیشه ، ۱۰ تا مرغ گرفت و رفت!!!! اونهم کیلویی ۱۶۰۰۰ تومن!
نفر بعد یک پیرمرد بود. اونهم یک مرغ میخواست ، وقتی ترسوندیمش گوشی را از جیبش درآورد و شماره کسی را گرفت و گفت مرغ داره گرون میشه ، اومدم مرغ فروشی ، اگه میخواین تا برای شما هم بگیرم . خلاصه گوشی را قطع کرد و سفارش ۱۵ تا مرغ داد. بعدش یک آژانس گرفت و رفت!!!!!
نفر بعدی هشت تا مرغ ، نفر بعدی ۱۲ تا مرغ ، نفر بعدی ۵ تا و......
تا ساعت ۷ عصر ، کل مرغها با قیمت ۱۶۰۰۰ تومن فروخته شد.
پسر عموهام تعجب کردن و از فروش این همه مرغ کاملا راضی بودن.
⚠️ من هم مات و مبهوت از رفتار مردم کشورمون!!!!
وقتی ارزون بود خیلی کم میخریدن
اما تا گرون کردیم قضیه برعکس شد!!!
🌀 این فقط یک آزمایش بود و برای یکروز ، اونهم در یک مرغ فروشی شهر. حالا شما حساب کنید اگه این اتفاق تو کل کشور بیفته چه خبر میشه!!!
به همین خاطر شما میبینید قفسههای تمام فروشگاههای کشور یکمرتبه از ماکارونی و برنج و تن ماهی خالی میشه!!!!!
⚠️ هموطن عزیز ؛ ما مشکل فرهنگی داریم ، گرونی بازار عامل اصلیش خود مردم هستند،
اینقدر نترسید ، اینقدر بازار را شلوغ نکنید ... اینقدر به گران شدن اجناس دامن نزنید.
چرا باور نمیکنیم که مجازات گرانفروشی نخریدن هست؟!!!
⚠️ چرا یه جنس که گرون شد ، بیشتر میخریم ؟!؛
چرا؟
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1117
پند آموز از مولانا
اندر حکایت شکر وناشکریهای ما آدم ها
🌟داستان های زیبا و پندآموز
پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند
و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت
از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود
دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه
دوید !!!! در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت
وبرای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد
(( ای گشاینده گره های ناگشوده , عنایتی فرما و گره ای
از گره های زندگی ما بگشای ))
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش باز شد
و تمامی گندمها به زمین ریخت
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت
.....................
من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟
..................
پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند
ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند
......................
مولانا
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1118
#داستانی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
🌟ميگن روزي برای سلطان محمود غزنوی كبكی آوردن كه لنگ بود
فروشنده براي فروشش زر و زيوری زياد درخواست ميکرد
سلطان حكمت قيمت زياد كبك لنگ رو جويا شد
فروشنده گفت وقتي دام پهن ميكنيم براي كبك ها ، اين كبك را نزديك دام ها رها ميكنيم
آوازی خوش سر ميدهد و كبك هاي ديگر به سراغش مي ايند و در اين حين در دام گرفتار ميشوند
هر بار كه كبك را براي شكار ببريم حتما تعدادي زياد كبك گرفتار دام مي شوند
سلطان امر به خريدن كرد و خواستار كبك شد
چون زر به فروشنده دادن و كبك به سلطان ، سلطان تيغي بر گردن كبك لنگ زد و سرش را جدا كرد
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان كبك را ميديد گفت اين همه كبك ، اين را چرا سر بريديد ؟؟؟
👈سلطان گفت هركس ملت و قوم خود را بفروشد بايد سرش جدا شود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1119
آسیابان پیری در دهی دور افتاده زندگی می کرد. هر کس گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد اسیاب کردن، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت. مردم ده با اینکه دزدی آشکار وی را می دیدند، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای جز تمکین کردن نداشتند و فقط او را نفرین می کردند. پس از گذشت چند سال آسیابان پیرمرد، مرد و آسیاب او به پسرانش به ارث رسید. پس از مدتی یک شب پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت مرا چاره ای اندیشه کنید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم. پسران پس از مدتی تفکر هر یک راه کاری ارائه نمودند.
پسر کوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد آسیاب کردن را از مردم می گیریم. ولی پسر بزرگتر گفت اگر ما به این روش عمل کنیم مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را لعنت کنند چون او بی انصاف تر بود. بهتر است مطابق وصیت پدر، هر کسی که گندم برای آسیاب کردن می آورد دو پیمانه گندم از او برداریم. با این کار مردم چون انصاف ما را ببینند بر پدر همواره درود فرستند و گویند:" خدا آسیابان پیر را بیامرزد، او با انصاف تر از پسرانش بود."
پسران چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود. مردم همواره پدر ایشان را دعا کرده و و پدر از عذاب نجات یافت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان1120
🌟خواجهاى "غلامش" را ميوهاى داد.
غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد.
خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمهاى" از آن ميوه را خود میخوردم.
بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد.
پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى.
غلام نيمهاى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت."
روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوهاى را بدين تلخى، چون خوش میخورى.
غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفتهام و خوردهام.
اكنون كه ميوهاى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست.
"صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينیهاى بسيارى است كه از تو ديدهام و خواهم ديد.
"همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز"
هر وقت در حق تو بدی کردند
فقط یک اجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
صحیفه سجادیه (9).mp3
1.34M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (9)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (10).mp3
1.28M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه
✍ امام زین العابدین علیه السلام
🔍 مترجم: حسین انصاریان
#ترجمه_فارسی
قسمت (10)
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 34
✏️رضا در خانه می گشت. اتاق ها را از نگاه می گذراند. خاطرات گذشته در یادش زنده می شد. از خانه هنوز بوی مادر می آمد.
عمو حسین با یک مشت پاکت نامه آمد. رضا پاکت های نامه را گرفت و روی کانالپه نشست. مضمون تمام نامه ها یکی بود. نامه های پدر. پدری که تزدیک به چهار سال از رفتنش می گذشت. او در آن سوی دنیا بود و رضا در این سوی دنیا:
"رضاجان! تنها یادگار گذشته ام. دلم برایت تنگ شده است. آرزو دارم بار دیگر روی چون ماهت را ببینم. خنده های از ته دلت را بشنوم. می دانم که حالا برای خودت مردی شده ای. طاقت داشته باش. به زودی کارها روبه راه می شود. به پیروزی و بازگشت زمانی نمانده است. ما دوباره به خانه بازمی گردیم. بار دیگر عزت و احتراممان می کنند و مانند گذشته زیر سایه شاه جوان زندگی خواهیم کرد. از تو خبرهایی شنیده ام که خوش ندارم واقعیت داشته باشد. پسرجان! تو را چه به جنگ؟ مگر در جنگ حلوا خیرات می کنند؟ می دانم که تو پسر عاقل و فهیمی هستی. می دانم که خودت را دستی دستی به کشتن نمی دهی. نمی دانم چرا جواب نامه هایم را نمی دهی. شاید هنوز به خاطر مرگ مادرت از من غمگینی. اما باور کن که من تقصیری در مرگ او نداشتم. می دانم باور نمی کنی که من مسبب مرگ مادرت نیستم. دیگر سرت را درد نمی آورم. خوب درس بخوان. به زودی دوستانم برای آوردنت به سراغت می آیند. اینجا مهد آزادی و تمدن است. جوان های هم سن و سال تو اینجا خوش و خرمند و جوانان ما در ایران پیر می شوند. من نمی گذارم تو را هم پیر کنند. هر ماه به حساب بانکی ات پول واریز می کنم. هرچقدر دوست داری خرج کن. خوش بگذران. صورت ماهت را می بوسم.
پدرت؛ سرهنگ امیرهوشنگ هاشمی"
رضا نامه را به کناری انداخت. پوزخند زد. پدر از او چه می خواست؟ خوش بگذراند و کیف کند. او تازه خوشی را پیدا کرده بود. دیگر از دلتنگی و تنهایی راحت شده بود. یادش آمد که همیشه پدر دم از وطن پرستی و خدمت به میهن می زد. شعری که با خط طلایی سفارش داده بود بنویسند هنوز در قاب طلایی روی دیوار پذیرایی مانده بود.
چو ایران نباشد تن من مباد!
از جا بلند شد. عمو حسین را صدا کرد. عمو حسین که آمد، رضا گفت: "عموجان، می آیی بریم سر خاک مادرم؟"
عمو حسین گفت: "همین الان آماده می شم. شاید سیده خانم هم بیاد."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 35
✏️رضا در خانه را باز کرد و وارد حیاط شد. سیده خانم مهتابی را جارو می زد و عمو حسین باغچه را آب می داد. رضا سلام کرد و عمو حسین شیر آب را بست، به سوی رضا رفت و گفت: "کجا رفتی رضاجان. چرا بی خبر؟"
-یک سر رفتم دبیرستانمون. دلم برای بچه ها تنگ شده بود.
سیده خانم جلو آمد و گفت: "همین پیش پای تو آقا زنگ زد. از اومدنت خیلی خوشحال شد. گفت شب دوباره تلفن می کنه."
رضا دست به طرف جارو دراز کرد و گفت: "اینقدر خودتون رو به زحمت نندازید. بدید من جارو بزنم."
سیده خانم خندید و گفت: "دیگه چی رضاجان؟"
رضا به طرف اتاقش رفت. دلش گرفته بود. روی تختخواب پهن شد. حوصله نداشت. بلند شد. نگاهش به آلبوم عکس روی جاکتابی افتاد. آلبوم را برداشت، به پذیرایی رفت و روی مبل نشست و آن را باز کرد. آهنگی آرام و خوش در پذیرایی پیچید. رضا به عکس نوزادی اش نگاه کرد و عکس های دیگر. در بیمارستان و در آغوش مادر، صورت به صورت پدر. با هر ورق که به آلبوم می زد، گویی از نو رشد می کرد، قد می کشید و استخوان می ترکاند. در شش سالگی به شمع های کیک تولدش فوت می کرد، کیف مدرسه به دست می خواست سوار ماشین پدرش بشود، لب ساحل شن بازی می کرد، همراه مادرش در حرم امام رضا(ع) برای کبوترها دانه می پاشید و کبوترها میان زمین و هوا مانده بودند. در لباس پیشاهنگی سلام نظامی می داد، لباس درجه داری پدرش را پوشیده بود و کلاه پدرش تا روی دماغش پایین آمده بود. میان پدر و مادرش نشسته بود و می خندید. و در آخرین عکس، مادر با شکم جلو آمده دست رضا را گرفته بود و هر دو می خندیدند.
رضا آلبوم را بست و به سقف خیره ماند. یاد آن روزهای شوم و سیاه افتاد. چند سالش بود؟ شاید ده و یا یازده سال. مادرش درد می کشید و عمو حسین و سیده خانم به مهمانی رفته بودند. پدرش روی کاناپه پهن بود و جویده جویده حرف می زد و نمی توانست از زور مستی تکان بخورد و رضا درمانده و ترسیده تکانش می داد تا او را بیدار کند و مادر را به بیمارستان برسانند. مادر ضجه می زد. خیابان تاریک و خلوت بود. در خانه ی همسایه را کوبید. مرد همسایه به کمک آمد، اما برگشت و این بار با زنش آمد. مادر را با ماشین مرد همسایه بردند و پدر هنوز مدهوش بود.
همان شب، مادر در بیمارستان بر اثر خونریزی مرد و نوزادش هم مرده به دنیا آمد.
خانه سیاهپوش شد. رضا شوکه شده بود و هرچه گریه می کرد دلش آرام نمی شد.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 36
✏️رضا به خود آمد. صورتش خیس اشک بود و عمو حسین مقابلش ایستاده بود و نگاه می کرد. بلند شد. صورتش را شست و به طرف گوشی تلفن رفت. شماره ی قنادی پدر احمد را گرفت. صدای عاقله مردی را شنید. سراغ احمد را گرفت. مرد گفت که نیم ساعت دیگر تماس بگیرد. نیم ساعت بعد احمد گوشی را برداشت. رضا گفت: "سلام حاجی، منم رضا."
-سلام. حالت چطوره؟
-خوبم حاجی. حقیقتش، من دارم برمی گردم.
-کجا؟
-دوکوهه.
-الان کجا هستی؟ چرا گریه می کنی؟
-می خوام به بهشت زهرا(س) برم. دلم گرفته حاجی.
-پس سر مزار شهید چمران می بینمت. من الان حرکت می کنم.
رضا گوشی را گذاشت. بار دیگر دست و صورتش را شست و لباس عوض کرد و از خانه بیرون زد.
از دور صدای قرائت قرآن می آمد. نسیم آرامی وزیدن گرفت و پرچم ها را تکان داد.
احمد گفت: "چی شده رضا؟ این چه حال و روزیه که واسه خودت ساختی؟"
رضا با صدایی گرفته گفت: "نمی تونم حاجی. دلم خیلی گرفته. دارم خفه می شم!"
احمد به عکس شهید چمران نگاه کرد. فاتحه ای خواند و گفت: "من می خوام فردا به مریوان برم. بیا با هم بریم. از اونجا می ریم دوکوهه."
رضا اشکش را پاک کرد و گفت: "باشه حاجی هر چی شما بگید."
احمد دوباره به عکس شهید چمران نگاه کرد و آه کشید. رضا گفت: "به جهان آرا سر نمی زنید؟"
احمد چشمان نمناکش را پاک کرد و گفت: "هنوز روم نمی شه. هنوز خرمشهر دست نامحرمه. هر وقت خرمشهر آزاد شد پابوسی جهان آرا می رم."
از بهشت زهرا(س) خارج شدند. احمد گفت: "می خوام برم بازار. ببینم سلیقه ات خوبه؟"
رضا خندید و گفت: "سلیقه ام کجا بود حاجی؟"
بازار زرگرها شلوغ بود؛ پر نور و پر سروصدا. برق طلاها چشم ها را می زد. احمد حلقه ای را به رضا نشان داد و گفت: "این چطوره؟"
رضا به انگشتر نگاه کرد. روی حلقه چند دانه ی ریز الماس در میان گل های سرخ بود.
گفت: "من هنوز نمی دونم واسه چی اینجا اومدیم؟"
-کارت نباشد. می خوام به سلیقه تو خرید کنم.
-اینطور که معلومه سلیقه خودتون از من بهتره. همین حلقه خیلی قشنگه. مبارکه!
احمد خندید و گفت: "مبارک غلامته!"
-حالا واسه کی می خواهیدش؟
احمد نرمه ی بینی رضا را کشید و گفت: "فضولی موقوف!"
وارد مغازه شدند.
فروشنده حلقه را در جعبه پر نقش و نگاری گذاشت و روی آن روبان نارنجی رنگی به شکل گل چسباند و گفت: "مبارک باشد."
بیرون آمدند.
احمد گفت: "حواس من رو ببین! تو نهار خوردی؟"
رضا خواست تعارف کند. احمد دست او را گرفت و وارد یک کبابی شدند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 37
✏️همان شب احمد و رضا سوار بر یک تویوتا استیشن راهی مریوان شدند. بین راه رضا از احمد پرسید: "شفیعی خبر داره که شما به دیدنشون می رید؟"
احمد گفت: "تلفنی خبرشون کردم."
رضا گفت: "منکه دلم براشون خیلی تنگ شده!"
احمد گفت: "من هم!"
ماشین سرعت گرفت. جاده تاریک و خلوت بود.
هنوز به مریوان نرسیده بودند که ده ها مرد و زن شادی کنان جلوی ماشین دویدند. احمد با تعجب گفت: "چه خبر شده؟"
رضا خندید و گفت: "استقبال حاجی!"
احمد از ماشین پیاده شد. در آغوش مردان گم شد. رضا هم پیاده شد. شفیعی از میان مردم جلو آمد و احمد را بغل کرد. صورتش خیس اشک بود. رضا دیگر احمد را تا رسیدن به مریوان ندید. احمد روی دست ها و دوش ها می رفت. رضا گریان و خندان سوار ماشین به کندی پشت مردم به مریوان رسید. شهر تعطیل شده بود. خون گوسفندهای قربانی زیر پای احمد به زمین می ریخت. احمد شرم زده و حیران نمی دانست چه بگوید و چه کند. نزدیک مقر سپاه احمد را بر زمین گذاشتند. زنی کودک به بغل جلو آمد. نوزاد یک ساله را به دست احمد داد و گفت: "کاک احمد، مرا می شناسی؟ من زن شهید کاک ادریسم."
احمد نوزاد را بوسید. به زن نگاه کرد. زن گفت: "اسم پسرم را احمد گذاشته ام."
مقر سپاه شلوغ بود. مردم دسته دسته به دیدن احمد می آمدند. بعضی از روستائیان برایش بره و پارچه می آوردند. پیرزنی به بازوی احمد پارچه ی سبزی که میانش دعایی پیچیده بود، گره زد.
رضا دورادور احمد را نگاه کرد.
آخر شب، مقر سپاه خلوت شد. شفیعی دست احمد را گرفت و گفت: "حالا ماییم و حاج احمد. باید عقده ی این چند ماه ندیدنت رو از دل بیرون کنیم."
احمد گفت: "چی می گی اخوی. من کی هستم که شما اینقدر به من لطف دارید؟"
شفیعی بار دیگر صورت احمد را بوسید و گفت: "شما جواهرید؛ جواهر.،
روز بعد رضا احمد را دید که قصد بیرون رفتن کرده است. جلو رفت و گفت: "کجا حاجی؟"
احمد گفت: "یک سر به بیمارستان می روم."
رضا لبخند معنی داری زد و گفت: "من هم بیام یا برم دنبال نخود سیاه؟!"
احمد، مهرورزانه مشتی به شانه ی رضا زد و گفت: "بیا بریم نخود سیاه!"
هنوز به بیمارستان نرسیده بودند که چند آمبولانس آژیرکشان از دور آمدند. احمد و رضا کنار کشیدند. آمبولانس ها وارد حیاط شدند. چند پرستار سفیدپوش دویدند و در عقب آمبولانس ها را باز کردند. احمد و رضا جلو رفتند. چند مجروح روی برانکاردها به داخل بیمارستان حمل شدند. احمد و رضا به کمک رفتند. یکی از مجروحین در حال جان دادن بود. دست و پایش می لرزید و دهانش مانند ماهی بیرون افتاده از آب باز و بسته می شد. سینه اش خیس خون بود. اعظم آمد. دوید بالای سر مجروح. آستین دست مجروح را پاره کرد و رگش را پیدا کرد. سوزن سرم به بازوی مجروح فرو رفت. اعظم رو به یکی از پرستارها کرد و فریاد زد: "بگو اتاق عمل رو آماده کنند."
احمد و رضا دسته های برانکارد را گرفتند. اعظم احمد را دید. سرخ شد. احمد سلام کرد. اعظم سر تکان داد. به سوی اتاق عمل رفتند. بین راه اعظم دکمه ی پیراهن مجروح را باز کرد. به اتاق عمل رسیدند. لباس مجروح کنده شد و ملحفه ای سفید روی مجروح پهن شد. اعظم برانکارد را هل داد و وارد اتاق عمل شد. رضا گفت: "عجب وقتی اومدیم."
احمد گفت: "قسمت همین بود. بریم کمک."
تا ساعتی بعد، آن دو به پرستارها کمک کردند و وقتی دست از کار کشیدند که تمام مجروحین یا به اتاق عمل رفتند و یا روی تخت ها بستری شدند.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 38
✏️اعظم از اتاق عمل بیرون آمد. احمد و رضا را دید. به طرفشان آمد. احمد سلام کرد. اعظم گفت: "سلام حاج آقا. خوش آمدید. ببخشید که به زحمت افتادید."
رضا دید روی پیشانی احمد عرق نشسته است. اعظم گفت: "خبر اومدنتون رو دیروز شنیدم."
احمد گفت: "اومدم به بچه های سپاه مریوان سر بزنم، گفتم بیام اینجا و..."
رضا گفت: "با اجازه تون من برم به بچه ها سر بزنم."
پا تند کرد و از آن دو دور شد. پشت در راهرو پیچید و بعد پنهانی از کنار در به آنها نگاه کرد. خندید. سر برگرداند و به حیاط سرسبز بیمارستان نگاه کرد. خورشید در سینه ی آسمان می درخشید.
صبح روز بعد احمد و رضا از مریوان به سوی جنوب راهی شدند. احمد رانندگی می کرد و از ضبط ماشین صدای مداحی که مرثیه حضرت زهرا(س) را می خواند پخش می شد. رضا به جاده چشم دوخته بود. صدای احمد او را به خود آورد.
-خوابت نمی آد، رضا؟
-نه حاجی. اگه خسته ای، اجازه بده من رانندگی کنم.
-نه رضاجون. من راحتم.
نزدیک عصر به خرم آباد رسیدند. احمد گفت: "بریم سری به یکی از دوستان قدیمی من بزنیم."
چند خیابان را گذراندند و جلوی یک عکاسی رسیدند.
عکاسی شلوغ بود و روی دیوارها عکس های مختلفی به چشم می خورد. مردی که پشت میز بود، در حال گرفتن کپی بود. احمد گفت: "سلام آقا حبیب!"
مرد به سوی احمد برگشت. چشمان میشی مرد برای لحظه ای تنگ شد و بعد شادی در آن دوید. دستگاه کپی را رها کرد و به سوی احمد آمد.
-احمد!
احمد را در آغوش فشرد. در صورت او دقیق شد و اشک در چشمانش جوشید.
-کجایی مرد؟ تو کجا و اینجا کجا؟
مرد احمد را می بوسید و بی اعتنا به مشتریانی که نگاهش می کردند می گریست. رضا حیران مانده بود. او که بود و احمد را از کجا می شناخت. از لهجه ی مرد معلوم بود که اهل خرم آباد است. پس احمد را از کجا می شناسد و چرا این قدر ذوق زده شده است؟ مرد رو به جمع کرد و گفت: "عکاسی تعطیله. فردا بیایید."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 39
✏️مشتری ها غر زدند و از عکاسی بیرون رفتند. چشمان مرد هنوز خیس بود.
-دلم خیلی هوات رو کرده بود. چه خوب کردی اومدی.
احمد خندید و گفت: "خب، اصل حالت چطوره آقا حبیب. خانم بچه ها چطورن! راستی گل پسرت صابر چطوره؟"
-دست بوسه. نمی دونی اگر اقدس بفهمه اومدی، چقدر خوشحال میشه. اجازه بده دکان رو ببندم بریم خونه.
احمد گفت: "نه آقا حبیب، ما باید بریم."
-کجا بری؟ مگه می ذارم؟ راستی ببینم، تو هم بسیجی شده ای. نه، مثل اینکه پاسدار شده ای.
مرد تازه متوجه حضور رضا شد. به سوی رضا رفت و او را در آغوش فشرد و گفت: "برادرته احمد آقا؟"
احمد گفت: "فرقی نمی کند. ببین آقا حبیب، جدی می گم. ما کار داریم. باید بریم."
-مگه می ذارم. تو مگه اخلاق ما لرها رو نمی دونی. مهمون بیاد و همین طوری بره؟
آنها به خانه ی حبیب رفتند و ساعتی بعد خانه شلوغ شد. ده ها مرد و زن به آنجا آمدند. مردها با خونگرمی با احمد و رضا روبوسی کردند. خانه غرق صدا و حرف شد. رضا هنوز حیران بود. زنی که چادر سر کرده بود و درشت اندام و مسن می نمود، با دیدن احمد گریه کرد. احمد به او سلام داد. زن گفت: "حالت چطوره پسرم. احمد جان، مادرت چطوره؟"
مردان به گفتگو نشستند. رضا ساکت و تنها در گوشه ای به حرف های آنها گوش سپرده بود. حبیب گفت: "اگه احمد آقا فداکاری نمی کرد، معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد. قربان غیرت و معرفتت احمد آقا. نمی دونید چقدر ما رو شکنجه کردند. اون زمان احمد آقا برای کار به خرم آباد آمده بود. نگو کار سیاسی می کنه و اعلامیه چاپ و پخش می کنه. راستی احمد آقا، حال آقای بروجردی چطوره؟ خوبه الحمدالله؟ فکر کنم شهریور ماه سال 57 بود. احمد اومد به عکاسی من. همین عکاسی کیومرث. اعلامیه ی امام رو آورده بود و سرگرم کپی گرفتن بودیم که ساواکی ها ریختند و بردنمون شهربانی و تا می خوردیم کتکمون زدند. احمد مسئولیت چاپ اعلامیه ها رو به گردن گرفت. اما اونها باور نکردند. ما رو به تهران بردند. احمد یواشکی به من سپرد که هرچی پرسیدند، خودم رو به نفهمی بزنم. کار نداریم آقا. فرستادنمان تهران. یه سری هم اونجا شکنجه شدیم، تا اینکه من آزاد شدم. احمد چون می دونست من عیالوارم، همه چیز رو به گردن گرفت. همون زندون اوین بود که مادرم و زنم به ملاقاتم اومدند."
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #پانزدهم 🌷 #مفهومی_شهدایی 💠 برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر #ح
📚 #مرد"
✍برگرفته از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
🍂قسمت 40
✏️مادر حبیب اشکش را با گوشه ی چادر پاک کرد و گفت: "رفته بودم ملاقات حبیب که مادر احمد آقا رو دیدم. خیلی گریه و بی تابی می کرد. داشت دق می کرد. پرسیدم آخه خواهر چی شده؟ ان شاءالله به زودی آزاد می شه. گفت که بچه ام رو خیلی شکنجه کردن. ضعیف شده. مچ دست هاش کبود و سیاه شده. مادر احمد آقا می گفت که پرسیده است چرا دست هات سیاه شده و احمد آقا خندیده و گفته: این کبودی ها جای دست بنده. دستهام رو دو طرف بالای تخت می بندن و شکنجه می کنن. بس که تقلا می کنم، دست بندها دستهام رو کبود می کنه."
مادر حبیب طاقت نیاورد و صورتش را در چادر پوشاند. رضا به احمد نگاه کرد. احمد سرش را پایین انداخته بود. حبیب برای احمد سیب پوست کند و گفت: "اگر انقلاب نمی شد، حتما احمد آقا رو اعدام می کردند. خدا رو شکر."
رضا با افتخار احمد را نگاه کرد. به خود می بالید که با مردی چون احمد همسنگر و همرزم است.
احمد از حال و روز حبیب پرسید. پسر حبیب را بغل گرفت و بوسید. مادر حبیب گفت: "راستی احمد آقا، هنوز عروسی نکردی؟"
احمد سرخ شد و لبخند زد و گفت: "ان شاءالله وقتی خرمشهر آزاد شد."
جمع یک صدا گفتند: "ان شاءالله."
حبیب گفت: "اگر کسی رو سراغ نداری مادر من دختر نجیب. مومنه خیلی تو دست و بالشه."
احمد خندید و گفت: "حالا یک شب مهمانت شدیم. ببین می تونی کار دستمون بدی."
همه خندیدند. سفره شام پهن شد.
نیمه شب بود که احمد و رضا از خانواده ی حبیب خداحافظی کردند. این بار رضا پشت فرمان نشست. احمد چشم به بیرون دوخته بود و حرف نمی زد. رضا می دانست که احمد به روزهای قبل از انقلاب فکر می کند. روزهای مبارزه و زندان.
ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
.archivetempDivan Shahryar.pdf
801.9K
کتاب
pdf
✅گزیده اشعار شهریار
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
4_450280664755863589.pdf
5.51M
✅زندگی نامه شهید برونسی
#کتاب
#pdf
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
1_17953485.pdf
1.55M
🔴# کتاب #قصه ی آفتاب
🔴زندگينامه #امام خامنه ای ويژه #نوجوانان و جوانان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
زگهواره تا گور دانش بجوی 👇👇👇