📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت سی و شش
قم _حرم حضرت معصومه
با یکی از رفقا در حرم قرار داشتم. طلبه است و خیلی دوسش دارم و کلی با هم شوخی داریم. وقتایی که براش زنگ میزنم و بهش میگم خرابم. فورا میگه: پاشو بیا حرم.
رفتم و کلی با هم شوخی کردیم و یه کم برام حرف زد و آرومتر شدم. سن و سالمون بهم نزدیکه. خوبیش اینه که سوال نمیپرسه و حتی بیست ساله از نوجوونی باهمیم اما هنوز نمیدونه چیکاره هستم و تجسس هم نکرده. فقط وقتایی که حالم خوب نیست، دعوتم میکنه یه حرمی. حالا یا حرم حضرت معصومه یا شاه چراغ یا حالا هر جا. اما میشینه برام از امام زمان میگه و از اهل بیت.فکر نکنم سطح و سوادش هم خیلی بالا باشه ها. اما جیگره. پاکه. ماهه.
حدودای ساعت ۷ونیم بود که دعوتش کردم کله پاچه. بالاخره قم هست و فلافل و کله پاچه هاش. گفتم: شیخ جان! هر چی میخوای و دوس داری، بدون رعایت تقوای الهی بگو بیاره... بعدشم با نوشابه و چایی زدیمش که بشوره ببره.
خلاصه یه کم حال و هوام عوض شد. مخصوصا اینکه بعدشم با خانمم چند کلمه حرف زدم. (توجه داشته باشید که هر روز و هر شب با خانم و بچه ها حرف میزنما اما در این مستند خیلی مجال نقلش پیش نمیاد.)
بعدش که با این رفیق و پناه معنویم خدافظی کردم، تصمیم گرفتم یه کم راه برم که هم هضم بشه و هم فکر کنم.
به این نتیجه رسیدم که نقطه مشترک و یا بهتره بگم نقطه اتصال این دو شخصی که دنبالشم، کسی نیست به جز خود آسید رضا.
گوشیمو آوردم بیرون و براش تماس گرفتم:
الو . سلام سیدنا
سلام حاجی. ارادت. خوبی الحمدلله؟
شکر. ممنون. عزاداری ها قبول.
شکرا . چه خبر حاجی؟
سلامتی. سید کجایی الان؟
بیرونم. دارم میرم پیش یکی از بچه ها
نمیخواستی بری درس؟
نه. فاطمیه دوم درسها تعطیله و ایام تبلیغه
آهان. اره. خب کجا بیام دنبالت؟
اگه کارتون واجبه، بگو خودم بیام. وسیله دارم.
باشه. من .....
همینطور که منتظرش بودم بیاد، با خودم گفتم سید که وسیله نداشت! خیره انشالله.
اومد. یه پراید بود. سوار شدیم و رفتیم. بهش گفتم برو سمت بوستان. رفتیم و یه جا پارک کردیم و با هم حرف زدیم.
گفتم: سید جان من خیلی بهت اعتماد دارم و دوستت هم دارم. میخوام باهام راحت و روراست باشی و به هیچ وجه دوس ندارم بعدا متوجه بشم که چیزی به من نگفتی و یا بد گفتی و اینا.
گفت: تا حالا هم همینطوری بوده مشتی! دروغی از من شنیدی؟
یه کم سکوت کردم و بعدش گفتم: سید تو هنوز با اون اکانت یازدهمی در ارتباطی؟
گفت: آره دیگه. خودتونم که هستید و میبینید داره مدیریت میکنه.
گفتم: نه. یه بار دیگه میپرسم: تو با خودش درارتباطی؟
گفت: شخصی نه. خیلی کم. فقط گاهی شعر میفرسته. پریشبم یه مطلب درباره تغییر ذائقه روضه ها و روضه خون ها فرستاد که جالب بود. فقط واسه من تنها نفرستادا. برای بقیه هم داد.
یه نفس عمیق کشیدم و زل زدم به چشماش. گفتم: باهاش رابطه داری؟
سید که نفسش بند اومده بود، تلاش کرد آروم باشه و گفت: حاجی من که دارم میگم برات. دیگه .....
ادامه نداد و من همچنان خیلی جدی و بدون هیچ انعطافی بهش زل زده بودم.
یه کم هول شد و یه لا اله الا الله گفت و ادامه داد: نگا حاجی. نگا نوکرتم. تو بگو دنبال چی هستی تا من راحتتر و رک و پوس کنده جوابت بدم.
گفتم: میشناسیش؟
هیچی نگفت و فقط نگام کرد...
گفتم: تو باهاش حرف میزنی گاهی. حتی چند بار هم باهاش دیدار داشتی.
بازم چیزی نگفت. فقط آب دهنش قورت میداد.
گفتم: اون کیه سید؟
لبشو به زور باز کرد و گفت: اینجوری نیست حاجی. من ...
حرفشو قطع کردم و گفتم: تو چی؟ آدم فروش نیستی؟ میخوای همشو گردن بگیری؟ راستی میدونستی پریشب که حرم بودی و یه گوشه واسه بچه های هیئتتون میخوندی، یه نفرو فرستاده بودن که دخلتو بیاره؟ سید اونا کین؟ اون کیه که همتون مثل سگ ازش میترسین؟
سید با دسپاچگی گفت: کی میخواس دخلمو بیاره؟
گفتم: یادته یه خانمه گوشه سمت چپت افتاده بود؟
گفت: آره. از خانمای هیئتمونه.
گفتم: میشناسیش؟
گفت: آره. خیلی زن خوبیه. معتقد و کار درست. نگو اون میخواسته کاری بکنه که باورم نمیشه!
گفتم: اتفاقا دقیقا خودش بود. غسل و نماز و توسل کرده بوده که بیاد بزنه ناکارت کنه.
گفت: نه. نه دیگه. حاجی دیگه داری میزنی جاده خاکی. اینقدر هم همه بد نیستن.
گفتم: اسمش ناهید بود؟
با تعجب گفت: اره! ای بابا. از اون بیچاره هم بازجویی کردین؟ اون فقط زن خوب و هیئتی هست. بنده خدا شوت تر از این حرفاست.
گفتم: میدونی الان کجاست؟
گفت: چه میدونم والا !
گفتم: میخوای بریم ببینیمش؟
گفت: نه مشتی. چیکار مردم دارم؟
گفتم: نه بذار ببینیمش! برو پزشک قانونی....
با تعجب گفت: ینی چی؟
گفتم: تو سرد است خونه است. کشتنش!
فورا با وحشت گفت: یا ابالفضل! حاجی جان بچه هات راس میگی؟
گفتم: میدونستی اومده بوده حرم دخلتو بیاره و بعدش هم خودش حذف بشه؟
🎈🎈🎈بعدی 👇👇👇
🎈🎈🎈
با بغض گفت: اون زن خیلی خوبی بود. خیلی وقت نیست که میشناسمش. شاید نهایتا سه چهار سال. اما ... خدا رحمتش کنه.
گفتم: خب؟ نگفتی؟ با اون ارتباط داری؟
با دلهره و کم کم زبونش باز شد و گفت: رابطه که نه. چند باری دیدمش!
گفتم: پس چرا به من دروغ گفتی؟
گفت: خاک تو سرم. غلط کردم. میخواستم چیزی الکی گردنم نیفته!
گفتم: سید همه چیزو خراب کردی! سید من بهت اعتماد کرده بودم.
گفت: گه خوردم حاجی. تو را به جدّم یه کاری کن شر نشه.
گفتم: میخوام پرونده را تحویل بدم. شاید بقیه همکارام بلد باشن چطوری باهات رفتار کنن که دیگه دروغ گفتن از کلّت بپره؟
گفت: تو را جان امام زمان این حرفو نزن. هر کاری بگی میکنم. اما نجاتم بده. دارم میمیرم. به دادم برس.
گفتم: سید اون الان کجاست؟
گفت: کی؟
گفتم: همین اکانت یازدهمی!
گفت: پسر نوح؟
گفتم: آره!
گفت: ایرانه!
گفتم: از خارج از کشور اومده؟
گفت: نمیدونم اما میدونم که ایرانه.
گفتم: خب حالا این شد حرف حساب. کجاست؟ قمه؟
گفت: نه. تهرانه!
گفتم: کی باهاش قرار داری؟
گفت: با من قرار نمیذاره!
گفتم: ینی چی؟
گفت: حدودا یک سال یک سال و نیمی هست که فقط با خانما ملاقات میکنه. اما خانمم هم میگفت که خیلی وقته ندیدتش. چون جلسات روضش کمتر شده و فقط ایام ولادت و شهادت، گاهی مجلس میگیره.
گفتم: شماره ای ازش داری؟
گفت: شماره نه!
گفتم: حدودای آدرسش هم نمیدونی کجای تهرانه؟
گفت: چرا ... قبلا حکیمیه بود! میگفتن بعدش رفتن پاسداران!!
عجب!
چه آدرس آشنایی!
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
booklet_136_[Leader.ir].pdf
438.2K
پی دی اف کامل اهمیت و شرایط #نماز ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
nafis_Sahife_6_5_5.apk
6.39M
👆👆
✅نرم افزار صحیفه سجادیه
🌺 برنامه ای زیبا که شامل تمامی دعاهای صحیفه سجادیه است .
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
@Romankhone Jasous.pdf
2.88M
📗 رمان #جاسوس
🖊نویسنده: گروه نجوا
💥تعداد صفحات 243
☄ژانر: #عاشقانه #طنز #پلیسی
خلاصه:
روشا دختری بیغل و غش و شروشیطون که عاشق عکاسیه و همراه دوستش یه پروژه عکاسی رو دنبال میکنه، اما دست سرنوشت بازیای رو تو دامنش میذاره که زندگیش رو تغییر میده یه بازی.....
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پلنگ_صورتی
بفرست برا دوستات😍
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
همسایه ها.mp3
25.92M
#داستان_صوتی
#همسایه_ها
📖 داستانی از #هانس_کریستین_اندرسون
📚ترجمه #پریسا_همایون_روز
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸
#کاردستی_خلاق
با ماژیک همراه کودک این نقاشی را بکشید ابتدا نقاشی آدمک سپس لیوان دوم را بگذارید روی آدمک و لباس و بادکنک در چند جهت بکشید
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🕷🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐽🐸🐞🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿