eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
843 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
. ✍ 💯% باما و در کنارما میلیونر شو ، در 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ✍ 💯% تو هم اگه میخوای پولدار شی بیا در 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ✍ 💯% برای پولدار شدن دیر نیست ، بیا در 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ✍ 💯% ما توانستیم ، تو هم میتونی ، بیا در 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ✍ 💯% تو هم میتونی پول پارو کنی ، حتما سری بزن #یک_سوال_کردن_ضرر_نداره . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 500 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست ششم https://eitaa.com/zekrabab125/31665 💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست هفتم https://eitaa.com/zekrabab125/32865 💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32631 ♦️♦️♦️
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 17 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/33002 💚💚💚💚💚
♦️♦️♦️ شروع رمان مذهبی بنام 👇👇👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 1 تا 5 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32982 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 6 تا 10 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/33005 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 11 تا 15 👆👆
✋دوستان سلام ♦️بعلت گرفتاری پیش آمده 💚اگر کسی هست که بتونه 💠آدمین همین کانال شود ✍ اعلام کند @A_125_Z ای دی مدیر
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ برای نماز صبح رفتم پایین که مادرم گفت رقیه چمدونت رو بستی؟ -چمدون ؟ مامان: مگه سید بهت نگفت میرید مسافرت ؟ -‌نه فقط گفت برات یه سورپرایز دارم مامان:خب میرید مسافرت (مسافرت !! چرا به خودم چیزی نگفت!! خب دیووونه ميخواست سورپرایزت کنه ..) -شما و داداش هم اجازه دادید؟ مامان:رقیه سید شوهرته ... چرا نباید اجازه بدم ؟ بعدشم اجازت دست سیده بازم به ما احترام گذاشته که میگه .. چمدونت رو ببنند .. صبح راهی هستید .. -بله چشم .. نماز خوندم رفتم اتاقم زورم نمی رسید چمدون رو بیارم پایین .. رفتم دنبال داداش -داداش میشه بیاید چمدونمو بیارید پایین حسین:بله عزیزم صبح ساعت ۷ مامان ، بدو رقیه آقاسید پایین منتظرته -من آمادم مادر میشه به داداش بگید بیاد چمدونو ببره !! مامان: نه برو بگو سید بیاد بذار بفهمه تکیه گاه تو اونه نه من یا برادرت ... -إه مامان تواما مامان:‌تو مو میبنی من پیچش مو رفتم پایین سید تا منو دید:سلام خانم گلم بپر بالا -‌سیدجان میشه بیایی چمدونمو بیاری؟ اولین بار بود گفتم سید جان .. چشاش برق زد سبد:فدای سیدجان گفتنت.. چرا نمیشه خانم گلم !! سوار ماشین شدیم _سیدجان میشه به من بگید کجا میریم ؟ سید: من و خانمم میریم خادم الشهدا باشیم -وایییبییی مرسی سیدم .. سید میخندید گوشیم زنگ خورد اسم محدثه زارعی با یه پاندا تو صفحه نمایان شد .. من :سلام پاندای من محدثه :ای خدا عروسم شدی عاقل نشدی .. -خخخخخ محدثه:‌کوفته رقیه فردا شب پسرعموی آقای حسینی میان خواستگاری .. -میدونستم عزیزم مبارکت باشه .. محدثه :مرسی عزیزم -یاعلی سید:دختر تو برای منم عکس پاندا گذاشتی؟ -نه روم نشده هنوز! سید: خب خداشکر -مجتبی !!!! وای آب شدم اسمش گفتم چرا .. سید: جانم -هیچی سید:بگووووو -یادم رفت سبد:‌چرا خجالت میکشی از من !!! -کجا خادمیم؟ هویزه تا برسیم مقر اسکان خادمین شهدا چند جا استراحت کردیم .. یه جا که ایستاده بودیم که یهو یه عروسک قرمز پاندا جلوم حاضر شد پشت سید بود که صداشو درمیاورد خانم خوشگله شما چرا از همسرت خجالت میکشی؟!! انقدر هیجانم بالا بود انقدر خوشحال بود دلم می خواست جیغ بکشم دستامو گذشته بودم جلوی دهنم یهو خرس رفت کنار و سید گفت اینم یه خرس خوشگل تقدیم به یه خانم خجالتی ... -وووووییییی خیلی قشنگه مرسی آقای ...... بعد از ۱۸ساعت رسیدیم اهواز پادگان شهید مسعودیان .. قرار بود امشب اینجا بمونیم فردا صبح هرکس سر پستش بره .. خوشحال بودم خیلی خوشحال آخه با مرد زندگیم اینجام خادم شهدا ... 📎ادامه دارد . . . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجتبی مسئول کل خادمین ناحیه هویزه بود . بعد از رسیدن به هویزه مجتبی یه جلسه با کل خادمین گذاشت .. مجتبی : بسم الله الرحمن الرحیم خواهرا و برادرای محترم ان شالله ما ۱۰ روز با همیم .. خواهرا مسئولتون خانم جمالی همسر بنده هستن .. هر مشکلی بود به ایشان برسونید ایشان به بنده میگن .. ان شاءالله شاهد کمترین برخورد میان خواهران و برادران باشیم.. جایگاه قرار گیری هرکدوم از برادران مشخص شد ... منم جایگاه خواهران رو به خودشون واگذار کردم .. و به سفارش مجتبی خودم تو حسینه هویزه قرار گرفتم .. همه حواسم به تموم خواهرا بود .. اما مرد من چه خاکی خادم الشهدا بود .. اون حسینی مغرور معراج الشهدا رو بعد از عقد شناختم .. و حالا اینجا با لباس خاکی بدون کفش با چفیه عربی سیاه خادم الشهدا بود.. اینا برای من یعنی خود خود خوشبختی شب اول خادمی انقدر خسته بودم که ساعت ۹-۱۰ خوابیدم .. اما روز دوم بعد از اینکه تایم استراحت شروع شد ، سید بهم زنگ .. -جانم سید:جانت بی بلا میگم اگه بیداری بیا تا جاده اصلی هویزه محل شهادت شهید علم الهدی بریم .. -اووووم الان حاضر میشم .. پاشدم چفیه عربی که شبیه چفیه مجتبی باشه از چمدون آوردم بیرون و بعنوان روسری،سرم کردم و چادر لبنانی .. بیرون که اومدم چون سرباز و همکارای مجتبی زیاد بودن از لفظ آقای حسینی استفاده کردم .. وقتی از خوابگاه دور شدیم سید دستمو فشار داد و گفت عاشقتم رقیه .. مرد من الان منتظر شنیدن اون جمله ای دو طرفه بود .. سرم رو زیر انداختم و گفتم منم دوست دارم .. سید:رقیه چی گفتی؟ همچنان سر به زیر گفتم همونی که شنیدی خخخخ ... دیگه سکوت کردیم .. شهید علم الهدی از دانشجوهای پیرو خط امام (ره) بوده مثل همه دانشجوهای اون زمان با آغاز جنگ به ندای امام خمینی لبیک گفت و وارد جبهه شد، یه بار که اومدیم جنوب راوی می گفت : شهید علم الهدی و ۷۲تن از یارانشون مثل امام حسین(ع) شهید شدن تشنه لب تو محاصره بودن گوشیم رو از تو جیب مانتوم درآوردم و مداحی شهدا شرمنده ایم با سید گوش دادیم .. خبر آمد خبری در راه است دل خوشا دل که از آن آگاه است .. 📎ادامه دارد . . . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی ؟ سه روز از آغاز سفر میگذشت که بیسیم صداش در اومد .. صدای سید بود خانم جمالی تشریف بیارید جایگاه اصلی خادمین .. -چشم به سمت جایگاه اصلی رفتم تا سید رو دیدم گفتم سلام چه خبره؟ سید:سلام خانمم بیا بریم داخل تا وارد شدم هنگ کردم فرماندهان سپاه قزوین -اهواز هر دو داخل اتاقک بودن .. بعد از ۴۵ دقیقه خارج شدیم دلم می خواست فقط گریه کنم .. سید خوب حالمو فهمید .. رقیه جان خانمم این خبر که خیلی خوبه .. امام خامنه ای داره میاد هویزه .. -مجتبی بریم یه جا که تنها باشیم تورو خدا مجتبی دستمو گرفت .. به سمت اتاقی برد .. مجتبی فدات بشه بیا اینم تنهایی بغضتو بشکن عزیزم سرمو به سینش گرفت هق هق گریه ام فضای اتاقو برداشت .. بریده بریده گفتم باورم.....نمیشه ....آقا ....دارن میان من من میبنمشون بالاخره بعد از یه ربع با حرفهای سید آروم شدم هویزه شدیدا" امنیتی شده بود .. بعد از ۳۲ساعت انتظار قلب تپنده مردم ایران وارد هویزه شد ... سر مزار شهدای هویزه فاتحه ای قرائت کردن و بعد پروانه ها دور پیر عشق جمع شد من که فقط اشک می ریختم .. سید:آقاجان دعاکنید اعزام ما هم به سوریه درست بشه .. حضرت آقا یه لبخند زیبا زدن و گفتن ان شاءلله .. من انقدر حواسم به حضرت آقا بود که حرف سیدمجتبی رو متوجه نشدم .. حضور چند ساعته امام خامنه ای تو هویزه نعمتی بود .. ۱۰ روز خادمی ما تموم شد .. و الان تو راه برگشت به شهر خودمون هستیم تو این ۱۰ روز خجالتم از سید ریخت الان همه کسم سیدمجتبی حسینی هست تو راه برگشتم یهو به مجتبی گفتم ، -مجتبی سید:جانم خانم -میگم یادته چند ماه پیش گفتی دوست داری برای سن کودک یه کاری کنی؟ سید:بله عزیزم یادمه اما منظورت -اون موقعه همه به هم نامحرم بودیم.. اما الان من و محدثه سید: نگو اسم کوچک دوستاتو . -چشم چشم خانم زارعی، خانم سلیمانی ،خانم رادفر پسرعموت ،آقای مهدوی سید:فکرت عالیه رقیه بانو فردا باید وصیت نامه شهید بابایی هم کامل کنیم.. این جلسه هم میذاریم .. بعد از یک دوساعت رسیدیم شهر خودمون سید:رقیه بانو یه چیزی بخوام ازت -جانم سید:میای خونه ما ؟ -بله بریم سید:راستی خانم زارعی و سیدمحمد هم عقد کردن .. صبح به همه توضیح دادیم بعد از اینکه طرح رو کامل گفتم ... سید محمد:خانم جمالی بخش طلابش با من خانم زارعی هم بخش طلاب خانم ها .. سید:خانم جمالی بخش مجوز هم با من ... مطهره :طراحی و تزئین با من مهدوی و فرحناز:بخش حفظ قرآن جوجه ها با ما .. -ممنونم از همتون بزرگوارها قرارمون این بود یه کانون مذهبی بزنیم ... 📎ادامه دارد . . . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی بعد از رفتن بچه ها سید:خانم احیانا" فکر نمیکنی باید بری پشت لب تاپ و از سایت سرخ وصیت نامه شهید بابایی رو بگیری ؟! -بزار فکرام وکنم .. فکرکنم باید انجام بدم سید:خب الحمدالله -بفرمایید اینم پرینت وصیت نامه شهید بابایی .. وصیت نامه اول شهید عباس بابائی: "بسم الله الرحمن الرحیم" همسرم ! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد. ملیحه جان همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است . اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد. . . ملیحه جان اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران - امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن . هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی . مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه . البته بوسیله ایمانی که به خدا داری. ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه. هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو. ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت ،ایمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن، عبادت باقی می ماند. تا می تونی به مردم کمک کن . حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن . اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. . . به خدا قسم به فکر تو هستم ولی می گویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد . هرگز اشتباه فکر نکند . همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند . چون جز این راه راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد . ملیحه باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی . همیشه با ایمان باشی. همیشه به مردم کمک کنی . به همه محبت کنی . در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست . . . اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هرچقدر میتونی درس بخون . درس بخون درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن . کمک کن خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . . همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار « کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود . . . ملیحه مهربانم هروقت نماز میخونی برام دعا کن . وصیت نامه دوم شهید عباس بابائی: "بسم الله الرحمن الرحیم" انا لله و انا الیه راجعون خدایا ، خدایا ، تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می کشم وصیت نامه بنویسم . حال سخنانم را برای خدا در چند جمله انشاالله خلاصه می کنم. خدایا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده. خدایا ، همسر و فرزندانم را به تو می سپارم. خدایا ، در این دنیا چیزی ندارم ، هرچه هست از آن توست. پدر و مادر عزیزم ، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم. عباس بابایی - ۲۲/۴/۶۱ ۲۱ ماه مبارک رمضان 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء والصدیقین🌷 مجنون من کجایی سیدمحمد و محدثه فرحناز و مهدوی حسنا و حسین پی کارای عروسیشون بودند منو سید هم پی کارای کانون فکری .. روزها از پی هم می گذشتن.. و ما فقط پی کارای کانون بودیم.. چند ماهی از جلسه کانون می گذشت گوشیم زنگ خورد .. سید:خانم پایین منتظرم بیا عزیزم -اومدم آقاجان -سلام آقای من سید:‌ سلام خانم گل یه خبر خوب -چی عزیز دل سید‌:چشماتو ببنند .. دییینگ اینم مجوز کانون .. جاشم مشخص شد -وای وای وای ممنونم ممنونم سید:رقیه خانم می خوام یه چیزی بگم .. -جانم سیدم سید:رقیه بانو ببین سید محمد و خانم زارعی بعد از ما عقد کردن اما ما هیچی .. -خب سید:خوب به جمالت ما کی میریم خونه خودمون؟ -هر موقع تو بخوای فقط سید جان من عروسی نمی خوام ... سید:هـــــــــــــان چرا ؟ -ببین مجتبی ما هر چقدر بگیم بزن و برقص نباشه قبل از اومدن ما بزن و برقص هست مرد من تا حالا چشمش به گناه نیوفتاده .. چرا برای یه شب مردمو به گناه بندازم!!! امشب با مامان جون اینا بیاید خونه ما فعلا میریم مشهد بعد ها میریم کربلا شب مامان جون و باباجون و آقاسید اومدن خونمون و من و سید گفتیم می خوایم بریم مشهد .. تصمیمون اون شد بریم سر خونه زندگیمون .. بعد از عروسی بچه ها بریم مشهد عروسی برادرم اول بود و واقعا عالی بود بعد عروسی سید محمد و محدثه که دقیقا عروسی شون امشبه گوشیمو برداشتم رفتم پیش محدثه گفتم بیا سلفی بندازیم .. بعد گفتم منو عروس پاندا یهویی. . وای خدای من چقدر این پاندای خودمو دوست دارم .. 📎ادامه دارد . . . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
✋ صدا ڪردنت سخت نیست؛ من سختش ڪردہ ام !😔 اَدْعوُكَ ياسَيدي بِلِسان قَدْ اَخْرَسَه ذَنْبُه: مي‌خوانمت آقاے من امابا زبانے كہ گناه لالش كرده ...😭 🌤 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
🌸🍃🌺﷽🌺🍃🌼 هرگز فکر نکنید باید سالها قبل شروع میکردید؛ این فکر باورهایتان را خراب میکند، درعوض بگویید : میخواهم، همین الان شروع کنم و بهترین سالهای زندگی‌ام را خلق کنم 👊 اینجا معجزه رو وارد زندگیت کن👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
با شرکت در پروژه 📣شک نکن هر گره‌ای داشته باشی اینجا👇 حل میشه👌 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات 35
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ تو ترمینال راه آهن منتظر قطار بودیم .. وای من که رو پا بند نبودم -سیدم سید:جانم خانم -پس ‌‌چرا این قطار نمیاد سید:آخه یادش نبود من یه فنقلی همراهمه -خخخخ آخه این سفر فرق داره من و دلبر میریم پیش حضرت دلبر سید: من فدای خانمم بشم بالاخره قطار اومد سوار شدیم بعداز ۷-۸ساعت به مشهد رسیدیم رفتیم هتل بعداز غسل زیارت لباسمونو پوشیدیم رفتم سمت سید شال سبزشو انداختم رو شانه اش و دستی ب محاسنش کشیدم مجتبی خیلی دوست دارم .. سید: منم خیلی دوست دارم چادرمو سر کردم و دست به دست مجتبی به سمت حرم راه افتادیم چشمم که به حرم خورد اشک تو چشام جمع شد تو دلم غوغا بود دست سیدم رو بیشتر از پیش توی دستام می فشردم ارامش دل بی قرارم بود... از باب الجواد وارد شدیم .. از صحن جامع رضوی گذشتیم وارد صحن اصلی شدیم روبه روی ایوان طلا نشستیم اشک از چشمام جاری شد آقا ازتون ممنونم که مجتبی رو بهم دادید .. آقا یه دنیا ازت ممنونم مجتبی سرمو کشید به سینه اش _مگه من مردم که گریه میکنی رقیه جان .. -توروخدا دیگه هیچ وقت اینو نگو ... پاشدم راه برم سرم گیج رفت مجتبی:رقیه رقیه جان خانمم .. -هیچی نیست توکه از ضعف من خبر داری حالا بیا یه سلفی بندازیم ... چیک 📷 حالا بیا یه قلب رو گنبد 📸 سید از کارام خندش گرفته بود رو بهم کرد و گفت رقیه جان تو باید عکاس میشدی.. ماشاءالله صدتا ژست گرفتیم خخخخ با عکس گرفتن و حرفای سید حال و هوام عوض شد برای نماز صبح،ظهر و مغرب می رفتیم حرم .. بهترین روزای عمرم بود خیلی مزه می داد .. سید:رقیه بانو بریم بازار دو دست لباس بخریم برای نماز.. -فدای ایده های سیدم بشم سید:خدانکنه یه عبایی سفید یه چادر عبایی سفید برای نماز خریدیم ما که از سفر برگشتیم محدثه و سیدمحمد فرحناز و مهدوی حسنا و حسین همگی با یه پرواز رفته بودن کربلا سیدمجتبی وقتی فهمید گفت من خیلی شرمنده خانم شدم نشد بریم کربلا منم پرو پرو گفتم منو با جوجه هامون ببر .. سید- ای به چشم رقیه جان از فردا بریم کانون بگو خانم راد فر هم تشریف بیارن .. -‌چشم حتما به مطهره زنگ زدم گفتم بیا بریم مکان کانون رو ببینیم .. مطهره و منو سید، -أه مجتبی اینجا چقدر کثیفه سید:خانم ببخشید دیگه ۳-۴ ساله تمیز نشده .. -أه خونه کیه؟ سید:خونه مامان بزرگم بعداز فوتش دست نزدیم همینجوری مونده خانم رادفر بچه ها کی میان؟ مطهره :سه روز دیگه سید:رقیه جان فعلا باید خودمون شروع کنیم تمیز کاری تا بچه ها بیان .. مطهره:آقای حسینی منم میام کمک سید:ممنونم ما سه نفری شروع کردیم به تمیزکاری .. الحمدالله تا بچه ها بیان آشغالها جمع شد .. مونده بود رنگ آمیزی که قرار شد مطهره و دوستاشم بیان رنگ آمیزی .. آقایون هم سقف هارو رنگ کنن 📎ادامه دارد . . . 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی ؟ بالاخره کار کانون تموم شد .. اتاقها با تور و مقوا و کاغذرنگی و فوم تزئین شد. تبلیغات در سطح استان انجام شد، چون کار کودک بود تصمیم گرفتیم اسم کانون رو بذاریم کانون مذهبی - فرهنگی حضرت رقیه(س) بالاخره امروز بعد از پنج ماه بچه ها ثبت نام شدند .. قرار شد حسنا و محدثه بچه هارو ثبت نام کنن .. منو سید بریم معراج الشهدا مصاحبه با همرزم شهید رضا حسن پور سر راه برگشت هم مداد رنگی و کاغذ A4، آبرنگ و.....بخریم .. اسم همرزم شهید حسن پور رضا محسنی از بزرگان سپاه پاسداران بود.. با ورود سرادر محسنی دوربین و ضبط صوت آماده شد . سرادر محسنی :‌قبل از شروع مصاحبه بگم سردار حسن پور به سردار خیبر معروفه و اولین کسی بود که وارد منطقه خیبر شد .. بسم الله حالا شروع کنیم .. فقط حرفارو از زبان خود شهید حسن پور میگم .. انگار خودشون حرف میزنن ! سید: چه عالی " زندگینامه سردار شهید رضا حسن پور"  من رضا حسن پور ، در سال 1339 در تهران بدنیا آمدم دوران كودكی را در تهران پشت سر گذاشتم . پدر و مادرم انسانهای مذهبی ، معتقد ، اما محروم از تمتعات زندگی بودند . هفت سالم بود كه همراه پدر و مادرم از تهران به قزوین آمدیم. در قزوین دوره ابتدایی را شروع كردم . دوره ابتدایی را با نمره های خوب قبول شدم . فشار بار زندگی بر دوش پدر و مادرم سنگینی می كرد . حس كردم ادامة تحصیل برایم مشكل خواهد بود . از این رو مجبور به ترك تحصیل شدم و نتوانستم به تحصیل ادامه بدهم .      "فعالیتهای شهید پیش از پیروزی انقلاب اسلامی"      رضا كه فردی محرومیت كشیده و رنج دیده بود ، با شروع نخستین جرقه های انقلاب ، خود را به جریان زلال انقلاب می سپارد . او تمام امیدها و آرزوهایش را در انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) مجسم می دارد و از این رو ، دل در گرو رهبر می سپارد و با شور امید در تمام صحنه های انقلاب حضور مشتاقانه و فعال می یابد .      رضا در تمام راهپیماییهای شهر ((قزوین )) به طور جدی شركت می جوید . وی در سال 1356 با دختری پارسا و پاكدامن ازدواج و از آن پس ، همراهی دلسوز و یاری با وفا برای ادامة زندگی و فعالیتهایش می جوید . رضا در روزهای پیروزی انقلاب ، همراه دوستان خود در شهر قزوین فعالانه حضور می یابد و با ایثارگری فراوان در صحنه های مختلف وارد می شود .      "فعالیتهای شهید پس از پیروزی انقلاب اسلامی"      رضا پس از پیروزی انقلاب اسلامی در تهران با كمیتة انقلاب اسلامی همكاری میكند و در مبارزه با عوامل ضد انقلاب به فعالیت می پردازد . پس از چند ماه فعالیت در تهران ، دوباره به شهر قزوین باز می گردد . سال 1358 به دنبال تحركات گروهكهای ضد انقلاب در لستان كردستان ، همراه یك گروه ، راهی این استان می شود و با شهامت و شجاعت در سركوبی ضد انقلاب شركت می جوید . وی در پاكسازی شهر (( تكاب )) از لوث ضد انقلاب ، شجاعانه می جنگد .    روزها به مبارزه و مقابله با ضد انقلاب مشغول می شود و شبها هم برای حفظ امنتیت شهر، به گشت زنی در سطح شهر می پردازد .   رضا ، آخر سال 1358 به عضویت رسمی (( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی )) شهر قزوین در می آید و خود را وقف حفاظت از دستاوردهای انقاب اسلامی می كند . او در سل 1359 طی مأموریتی ، به عنوان فرماندة یك گروه ، به (( قصر شیرین )) اعزام می گردد و در آنجا به مقابله با منافقین و نیروهای عراق مشغول می شود .   رضا ، مدتی نیز در قزوین ، به دنبال قیام مسلحانة منافقین ، به مقابله با این گروهك تروریستی اقدام و در جنگ شهری و جنگ  گریز در شهر قزوین ، تعدادی از آنان را دستگیر می كند . یكی از دوستانش می گوید : (( با رضا در ‹‹واحد عملیّات ››سپاه قزوین بودیم . یك روز خبر دادند كه تو شهر شخصی به اسم ‹‹حصاری›› را منافقین ترور كرده اند . رضا سریع خودش را با موتور به محل حادثه می رساند و با شهامت تمام ، یكی از منافقین را دستگیر می كند و یكی از آنان نیز از محل می گریزد .))     📎ادامه دارد 👇 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿