eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
842 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت90 پناه دهنمو عین ماهی عیدی که روی زمین افتاده و داره جون میده واسه یه قطر
همه تنم لرزید از حرفی که شنیدم و فقط تو اون لحظه آرزو کردم کاش الان نفسم بره و بر نگرده ... -فرشید... خواستم تکون بخورم که نشد ... اشک گوله شدو از کنار چشمام ریخت پایین ...نگاه پر التماسم سر خورد روی پسر هم سن و سال خودم که وارد اتاق شد... -بله آقا -سرنگ و بیار ... خواستم هق بزنم بازم نشد ... صدام انگار تو گلوم غده شدو داشت خفم میکرد ... اومد نزدیک تر -هرچند با همون تزریق اول مبتلا شدی ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه میخوام اون قد خون آلوده بریزم تو تنت که تا عمر داری حالت از خودت بهم بخوره ... جیغ زدم از دیدن سرنگی که تو دستای فرشید بود ... قدرت به جونم برگشت و دست و پا زدم ... دستامو گرفت وسوزن و فرو کرد تو تنم ... من مردم .... مردنم بهتر بود از زنده بودنم .... من شکستم ... من نابود شدم ... من ندیدم خدایی که میگه ار رگ گردنم بهم نزدیک تره ... پس کجاست اون خدا .... کجاست که جاش بد خال یه تو زندگیم .... از تقلای زیاد سست شد تنم و فقط ناله کردم "خدا دیگه قهرم باهات" سامان سردرد داشت امونمو میبرید .... دلم شور حالشو میزد .... ناله هاش طبیعی نبود ...دل می سوزند ... احساس بدم عین کنه چسبیده بود به تنم و داشت میمکید خونمو ... دستی نشست روی شونم ... سرمو چرخوندم فرزام بود .... منتظر نگاهش کردم -پاشو برو ... رو گوشیت شنود وصله میتونیم تماس گرفتن ردشونو بزنیم خیالت راحت با شه ... عصبی بود کمی لحنم -خیالم راحت نیست ... پناه لحنش عادی نبود ... اون آدم عادی نیست اصلا .... دستشو به نشانه سکوت آورد بالا ... -میفهمم چی میگی ...ولی مگه کاری از دستمون بر میاد... کلافه بلند شدمو از در زدم بیرون ... باید خودم دست به کار میشدم نمیتونستم همینجوری دست رو دست بزارم ... شاید عقلم میگفت صبر کن ولی دلم با پشت دست میکوبید در دهن عقلم و میگفت خفه شو ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ مشکلات نباید جوان را متوقف و ناامید کند، زیرا نا امیدی، سمّ است و هیچ بهانه‌ای مجوز نا امیدی نمیشود و مجوز فرار نمیشود. ۹۸/۵/۱۶ •|رهبرمعظم‌انقلاب مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 💫 #موفقیت هیچ رازی نداره💫 ❣از تو (خودت) شروع می‌شه زمانی که تصمیم می‌گیری شرایطت رو تغییر بدی ، شاید به خیلی چیزا فکر کنی 💕💕به راهکارها 💕💕به مشکلات 💞💞به گذشته 💞💞به آینده 💞💞 و......... اما یه قانون بیشتر وجود نداره👇 #موفقیت به سن‌وسال تو ارتباطی نداره موفقیت به وضعیت فعلی تو ارتباطی نداره موفقیت به وضعیت گذشته تو ارتباطی نداره دقت کن ، هیچ ارتباطی.!!!!!!!💓💓💓 #موفقیت شجاعت و شهامت میخواد موفقیت تلاش میخواد موفقیت به خودت بستگی داره خواستن و خواستن و خواستن میخواد #موفقیت ، در یک کلام ، تو رو میخواد اینکه وقتی هزار نفر بهت میگن نمیتونی ، فقط یک جمله بهشون بگی ❣❣بشین و تماشا کن❣❣ مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت91 همه تنم لرزید از حرفی که شنیدم و فقط تو اون لحظه آرزو کردم کاش الان نفسم
پناه لاجون بودم ... تلو تلو میخوردم و حالم دست خودم نبود ... حالم دست خودم نبودو کل هوشیاریم و حواسم از اتفاقای کنارم خلاصه شده بود به پژو ی مشکی که پرت شده بودم توش ... حتی نمیدونستم کجا دارن میبرنم ... تنها چیزی ک حالیم بود یه خوره ای بود که افتاده بود تو جونم و داشت ذره ذره سلولای وجودمو میخورد ... هنوزم یه امیدی داشتم به خواب بودن همه این کابوسا ... دوست داشتم کابوس باشه حتی اگه آخرش به یه جیغ و زهره ترک شدن توی نصفه شب ختم شه عجیب دلم میخواست همه چی خواب باشه ... عجیب دلم میخواست برگردم تو اون خونه کلنگی پیش بابای عملی و مادری که خوب بلد بود نامادری کنه در حقم ... دلم روزای بد زندگیمو میخواست ... دلتنگ روزای بدم بودم حالا میفهمیدم گاهی بهترین لحظات زندگیت همون ثانیه هایی هستن که عجولانه آرزو میکنی زودتر تموم بشن ... تب داشتم و زیر لب زمزمه میکردم با خودم تاب ..تاب...عباسی خدا منو نندازی ... تاب تاب ...عباسی .. خدا منو... اصلا منو گرفته بود که نندازه ؟.... حواسش هست که دارم می افتم ... من حواسم هست که خدا حواسش نیست... چشمام خیره به بارونی بود که تند تند داشت میخورد به پس شیشه ماشین ... دستمو گذاشتم روی شیشه و رد دستم سر خورد رو بخار اون شیشه .... نگام خیره ی جاده ای بود که میدونستم آخرش ختم به خیر نمیشه پایدار یعنی شر ... یعنی بلا ... یعنی بد بختی ... این جاده آخرش ختم به هرچی بشه ختم به خیر نمیشه ... ماشین ایستادو نگام رنگ باخت تو سرتاسر سیاهی که گرفته بود دورمو ... ساعت چند بود ...یازده یا دوازده شب شایدم از نیمه شب گذشته ... در باز میشه و یقم کشیده میشه تو دستای پایداری که ریشمو سوزوند ... بارون زد رو صورتم و حالم و جا آورد ...صورتم تر شدو مژه های خیسم جلوی چشمام گرفت و تار دیدم ... تار دیدم ولی دیدم ... مگه میشد ببینم و نشناسمش ... چشمامو بازو بسته کردم ... ریز کردم و دقیق تر نگاه کردم ... نه نبود ... سامان من نبود .... هیکل همون هیکل بود ولی این مرد سامان من نبود ...من از صد متریم میشناختم مردی و که یهویی اومد تو دنیامو باید یهویی پسش میزدم از هلم داد رو زمین و دستام سوخت از سنگ ریزه هایی که رفت تو کف دستام و بیشتر از دستام دلم سوخت ... مرده خیز برداشت سمتم -پنـــاه ... چشمام باز شد .... باز شدودیدم سرگرد شمسایی و که صداش رنگ و بوی نگرانی میداد و لی نگرانیاش از جنس نگرانی های سامان نبود .... سامان موقع نگرانی صداش حرص داشت ... عصبانی میشد نه ملایم.... هیچ کس نمیتونست اون باشه حتی اگه خدا یه نمونه دیگه ازش میساختم باز نمیتونست سامان باشه ... -همونجا وایستا ... ایستاد ... قدم اش شل شدو ایستاد ... یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به پایدار ... دونه های بارون ا ز روی کاپشن چرمش سر میخوردن و می افتادن پایین ... -آوردی مدارک و؟ پوشه کاهی رنگ توی دستشو پرت کرد جلو پاش و یکی از نوچه های پایدار برش داشت ... سرگرد دهن باز کرد -اینم مدارکت .... ول کن پناهو ... صداش تو صدای بادو بارون و شق شق چیزی گم شد ... سرمو بالا آوردم و نگام قفل شد روی پایداری که دومین گلوله ر و فرو کرد تو خشاب و خشاب وتو اسلحه توی دستش گذاشت ... نگاش و سر داد تو چشمام و پوزخندی که هجوم آورد روی لبشو ترسی که انداخت تو جونم -ول کنم؟.... ول کنم ... نه آقا سامان ... این دختر بچه حکم گربه کوره ای و برام داره که زیاد تر از کپنش میدونه ... با سر تفنگ فشاری به سرم وارد کرد که آخم در اومد .... یقم و کشیدو تنم و بالا کشید ... خفگی چنگ زد به گلومو و دستام هجوم برد سمت یقم واسه یه دم ... واسه یه بازدم ... صدای دادش تو گوشم پیچید -نه اقا پسر ... وارد شدن تو زندگی من دست خود آدماس ولی خارج شدنش دست خودمه .... فقط من ... حاج آقا پایدار ... خر خر کردم ولی حرفمو زدم ... نیشمو زدم -حجی که رفتی ...بخ...بخوره تو سرت ... گفتم و اسلحه خورد تو سرم .... گفتم و گرمی خون دوید توی صورتم ... -گمشو به درک دختره حرومزاده .... ماشه ای که کشیدو سرگردی که یه قدم اومد جلو -ولش کن ... چشمامو بستم و صدای تیر تو گوشم درست کنار شقیشم باعث شد گوشم سوت بکشه .... خو نی که پاشید رو صورتمو تیرهایی که پشت سر هم شلیک شد .... نگام تار و تار تر شد و لحظه آخر فقط صدای سامانی تو گوشم پیچید که دیگه دنیام زیادی براش کوچیک بود ... پرت شدم رو زمین و صورتم رو شنا افتاد .... خونی که توی دهنم رفت و عقی که زدم .... نفسی که بالا نیومد و چشمایی که بسته شد ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت92 پناه لاجون بودم ... تلو تلو میخوردم و حالم دست خودم نبود ... حالم دست
سامان کلافه چنگ زدم تو موهام .... بیهوش بود هنوز ...از سرش عکس گرفته بودن ... شکسته بودو از وقتی آوردیمش بیهوش بود .... نگاهی به سر م تو دستشو چشمای گود افتادش کردم ...میخواستم نادیده بگیرم این گودی چشمارو ... کبودی زیرشونو ... دستای زرد و لاغرشو ... میخواستم به خودم بقبولونم که اونقدرام ضعیف نشده .... میخواستم باور کنم توی این حدودا یه هفته تغیر آنچنانی نکرده ولی همینکه چشمم بهش می افتاد میفهمیدم این دختر پناهی نیست که میشناختم ... -سامان .. . با صدای مامان سریع برگشتم سمت در .. خون فوران زد سمت مغزم .... میدونستم نبا ید جواب تلفن سایه رو بدم ... میدونستم نباید میگفتم کدوم گوریم .....اومد جلو و پشت سرش سایه اومدن تو ... دستمو گرفت و چشمشو روی صورتم چرخوند ... -الهی فدا ت بشم ...پیشمرگت شم کجایی تو .... نگاهی به تخت پناه کردو بعد نگاهی پر از نفرت به پناه بی خبر از دنیایی که دراز کش شده بود روش -این دختره پا پتی انقــ... -مامان .. . صدام اونقدری بلند بود که از جا بپره و دهنش قفل شه .... دفعه پیش داد نزدم ... فریا د نزدم چون تو بهت بودم ... چون گیج بودم ...ولی الان ... سایه عصبی غرید -صداتو بیا ر پایین واسه خاطر یه آدم بی کس و کار صداتو برای مادر من بالا نبرا ... دستمو آوردم با لا که دستاشو حصار صورتش کرد ... رگم زده بود بیرون وصورتم داشت آتیش میگرفت از آتیش درونم -سایه به والله میکوبم تو دهنتا ... مامان-غلط میکنی بزنی تو دهن خواهرت... سامان به خود خدا قسم همین الان نیای باهامون بریم ... همین الان دوره این دختررو خط نکشی من دورتو تا قیام قیامت خط میکشم ... صدامو انداختم رو سرم -بکش مادر من بکش ... ولش نمیکنم ... دوسش دارم .... میفهمی ...دو..سش...دا...ر... صدای کشیدش نذاشت جملمو تموم کنم .... -غلط کردی دوسش داری یه عمر بچه بزرگ نکرده یه ج*ن*د*ه خیابونی پاشه بیاد بچمو ازم بگیره .... -مامان بس کن ... اونقدری عاقل و بالغ هستم که حالیم شه انتخاب درست و غلط چیه ... سایه –تو اگه حالیت بود که این دختره ول نمیومد خرت کنه ازت کولی بگیره ... نفهمیدم چی گفتم و در دهنمو باز کردم -توام کم از این دختر نداشتی .... حسین بود تورو جمعت کرد وگرنه تو ول تر از این بودی ... هی بلند کشیدو دستشو گذاشت جلو دهنش ... یه لحظه پشیمون شدم از حرفم ... دیدم خواهرمو که شکست یه لحظه و اشکش که رون شد رو گونش ... مامان با بهت گفت -دست مریزاد سامان خان ...دست مریزاد ...خوشا به غیرتت ... خواهر تو خوب فروختی به یه تازه به دوران رسیده ... دیگه ... دیگه پسری به اسم سامان ندار م ...توام یادت بره مادرو خواهری داری ... گفت و قبل اینکه اشکش بچکه روگونش دست سایه رو کشید و از اتاق زدن بیرون .... دستمو گذاشتم رو گونم و نفسم و با درد دادم بیرون ... نمیخواستم اینجوری شه ... من پناه و بی خانوادم نمی خواستم ...نمی تونستم .... نگام به صورت پناهی افتاد که رد اشک رو صورتش خط انداخته بود ... به هوش اومده بودو چشماشو سفت رو هم فشار میداد... بی حرف عقب عقب ر فتم ... زمان لازم بود تا همه چی حل شه ... الان زمانش نبود الان وقتش نبود ... خودمو انداختم روی صندلی های سالن انتظار و دستامو فرو کردم تو موهام ... زندگیم بد جوری گره خورده بود تو هم .... بد جوری...هوای بیمارستان و با همه آلودگیش با دم عمیقی فرستادم تو ریه هام .... سرگردون بودم بین عقلم و قلبم ... سرمو چسبوندم به دیوار سرد پشت سرم و چشمامو بستم -حالش چطوره؟... سریع به خودم اومدم .... ارسلان بود .... نگاهی تقریبا خالی بهش انداختم و نگامو برگردوندم روی ارسلان ... شونه ای بالا انداختم -همونطوره .... -پایدار عملش کردن ... دکترا میگن وضعیتش وخیمه شاید زنده نمونه نفس عمیقی کشیدم -بره به درک .... -حالت خوبه ؟! چشمامو دوختم ب سقف بیمارستان و لامپای دراز و طویلی که روسقفش نصب بود -خوب؟!... خوب از نظر آدما خیلی فرق داره .... -اگه زنده ای پس یعنی خوبی ... الان فقط کمی خسته ای... نفس عمیقی کشیدم .... راست میگفت یکم خسته بودم ... خسته بودم از این زنده بودن و زندگی کردن .... ازاین روزای سگی که داشتم میگذروندم و انگار تموم شدنی نبود .. -خب من دیگه باید برم ... دیگه همه چی به خیر و خوشی تموم شد وقتمون خیلی کمه .... باید کارمونو تموم کنیم ...از فردا آماده بیا اوکی ؟ بی اینکه فکمم خسته کنم فقط به تکون دادن سر اکتفا کردم ... در حال حاضر تنها چیزی که میتونست نجاتم بده همین بورسیه ای بود که امید بسته بو دم بهش ... شاید یه مدت دور بودن و دور شدن از خانوادم میتونست آتیششونو سرد بکنه ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت93 سامان کلافه چنگ زدم تو موهام .... بیهوش بود هنوز ...از سرش عکس گرفته ب
از آزمایشگاه اومدم بیرون با قدمایی که تلو تلو میخورددستمو گرفتم به دیوار .... جوابی که به آخرین امیدامم دهن کجی میکرد ...ایدز اخر زندگی نبود... یه قدم مونده به آخر زندگی بود . لحظه هایی بود که از این به بعد باید ثانیه به ثانیشو میشمردم تا شاید زودتر وقت مرد نم بشه و تمومش کنم ... عرق سردی که از تیره کمرم سر خوردو رفت پایین پاهامو بیشتر لرزوند و وادارم کرد زانو بزنم کنار پیاده رویی که آدما هر کدوم با یه دغدغه و مشکلی از کنارم رد میشدن .... کلمه ایدز بد جوری تو سرم صدا میداد ... گاهی ما آدما فک میکنیم ... مریضی ... درد ... غصه ... همه چی ماله همسایس .. شاید گاه گداری توی سرم فکر میکردم که سرطانی چیزی بگیرم ولی ایدز ... حتی سرمم بالا نبردم وقتی اولین قطره بارون افتاد روی صورتم .... حتی سرمم بالا نبردم تا لمس کنم وجود خدایی که میگه همین نزدیکیاست و انقدر از من دوره ... دیروز صبح بی اینکه بیدارش کنم بی اینکه بیشتر از این درگیر زندگی داغونم بکنمش از بیمارستان زدم بیرون .... زدم بیرون و کنارش گذاشتم از زندگیم ... یعنی خودم کنار کشیدم از زندگیم .... نگاهی به درو ورم کردم و روی کیوسک تلفن همگانی نگامو قفل کردم ... خودمو از زمین کندم و رسوندم به تلفن و شمارشو گرفتم ... دستام لرزید و پشت بندش چونم لرزید ... من دختر قوی بودم ... آره من قوی بودم ولی نه تا زمانی که مقوله ای به نام ایدز تو زندگیم وارد نشده بود ... من دیگه هیچوقت پناه سابق نمیشدم ... هیچوقت ... صدای تو گوشم پیچید -الو نفس عمیقی کشیدم وصدامو صاف کردم الو دلناز ... -سلام ... کجایی پس دختر .... سامان زنگ زده بود ... گفت از بیمارستان زدی بیرون دیدم بهش نگفتی منم نگفتم ... کجایی الان ؟ -تو ... تو کجایی ؟ -من دارم میرم سایت ... -میای دنبالم ... -په نه په ... کدوم گوری هستی ؟ -زنگ بزن به ارسلان و بگو یکم دیر میری بیا دنبالم ... آدرس و دادم و تلفن و قطع کردم .... نباید میذاشتم بفهمه ... نباید میذاشتم بفهمن ... درسته تنهایی سالها بود که بهترین رفیق من شده بود ولی اون موقع خودم بودم و خودم ... نه خودم و یه مریضی که میدونستم حتی اسمشم یعنی ته خط .... باید میرفتم ...باید خودمو جمع و جور میکردم و میرفتم ... نمیخوام حتی اگه قرار بر رفتنه با خاطره بد برم ... طرد شده برم ... تو تنهایی برم ... دلم خوشه اون بدرقه آخرمه که با دلخوشی برم ... بغضمو قورت دادم و چشمامو بستم ... به اندازه کافی وقت واسه گریه کردن تو خلوت خودمو داشتم .... نفهمیدم چقد ایستادم و چقد خیره شدم به رد پای آبرایی که واسه فرار از بارون قدم تند میکردن و واسه تاکسی هایی که صدای بوقاشون تو گوشم یه ملودی اعصاب خورد کن ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت94 از آزمایشگاه اومدم بیرون با قدمایی که تلو تلو میخورددستمو گرفتم به دیوار
راه انداخته بود حواسم به آسمونی بود که رنگش تیره شده بود ... عین بخت من ... عین سر نوشتی که نمیدونم خدا سرچه حسابی برام بد نوشته بود ... دستی که خورد تو شونم و دلنازی که دستاشو حصار صورتشو کلاه پالتوشو حصار سرش کرده بود پشت سرم بود -بدو بریم توماشین دختر خیس آب شدی ... قدمام و سعی کردم محکم بردارم ... شل بودنن قدمام زیادی تو ذوق میزد ... شده بودم عین معتادایی که خمارن ... الان ایدز داشتم .... خندم گرفت ... پوزخند زدم وپوزخندم شد خنده الانیکه ایدز داشتم چه فرقی میکرد ... چه فرقی میکرد معتاد باشم ... فاحشه باشم ... یا یه بی گناه ... برای دیگران مهم علت نبود مهم این بود که من یه ایدزیم .... تو دادگاه این مردم برای حکم یه کسی که ایدز داره بیگناهی حکم گناهکار بودنه .... سوار ماشین شدم و درو بستم ... تا خواست حرف بزنه گفتم -برو خونتون ... یه دوش میگیرم و باهم میریم ... -باهم بریم ؟!... خلیا ...با این حالـ.. دستمو به نشانه سکوت آوردم بالا ... -خوبم .. خوبم دلناز ... میخوام برم ... چک و چونه نزن ... باشه ؟! پفی کردو بی حرف دور زد ... باند سرمو کندمو پرت کردم تو سطل آشغال و تنم و سپرد زیر قطره های آب که تند تند فرو میومدن روتنم .... نگاهی تو آینه بخار گرفته حمومشون به خودم کردم ... دست بردم رو شیشه با سرانگشتام آهنگ احمد وندو نوشتم "خیال بی کسی" ... دلم گرفت از این قفس تو حسرت یه همنفس من دیگه رو نمیزنم این دیگه آخرین دفس خطای ممتد جاده رد میشد از چشمم و منم همزمان خاطره هامو رد میکردم مثله این خطا که رد میشدن و دیگه نمیدیدمشون باید نادیده میگرفتشون و پشت سر میذاشتمشون ... من یکی دلم گرفته از خودم از این خیال بی کسی از اینکه جون دادم ولی پیدا نشد فریاد رسی وقتی عادت کنی به تنهایی دیگه بی پناهی و بی کسی واست میشه یه تکرار ... یه حالت روتین که از تنهاییات به تنهایی پناه ببری درو باز کردم و وارد شدیم ... چشمم چرخ خورد رو تازه واردایی که نمیشناختم و نگام رو سامان که رسید سرخورد رو کاپشنی که از تنم در آوردم آویزون کردم نفس عمیق یواشکی کشیدم تا قورت بدم بغضمو ... وقت زیاده برای گریه تو تنهاییام ... برای زندگی که باید کنارش بزارم از زندگیم ... هوامو هیچ کسی نداشت دستامو ول نکن یبار دارم به آخر میرسم اشکامو از پا در بیار سلام بچه ها و جواب بلند دلنازی که محو کردصدای خفمو ... راه افتادم برم سمت میزم که ارسلان و سریع اومد سمتم -کجا پاشدی اومدی ... تو الان باید استراحت میکردی ... نقاب زدم رو صورتمو بیخیال خندیدم تو صورتش -سلام ریس ظهر بخیر ... اخماش رفت تو هم -جواب منو بده نگامو از نگاه سامانی که کلافه و عصبی خیره شده بود بهم دزدیدم و تظاهر کردم حوا سم پی نقشه های روی میزمه ... -بیخیال ریس من خوبم ... الانم پیچ نشو که به اندازه کافی از کار عقب افتادیم .... بزار کارمو بکنم عصبی زیر لب غرید ... -پناه ... لبخند بیخیالی که چسبوندم رو لبام در دهنشو بست ... با حرص رفت سر کارش و من مشغول کارم شدم ... حواسم همه جوره جمع کارم بود ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت95 راه انداخته بود حواسم به آسمونی بود که رنگش تیره شده بود ... عین بخت من
البته اگه حواس پرتیای گاه و بیگاهمو که واسه خاطر نگاهای خیره سامان بودو میشد از ش فاکتور گرفت ... بزرگترین دلخوشیم به این بود که هیچوقت نگفت دوسم داره ... هیچوقت نگفتم دوسش دارم ... دلخوشیم به این نگفتنایی بود که دلیل میشد واسه کنار کشیدن ... واسه کنار گذاشتن ... دلم سوخت وقتی که تو روی مادرش ایستاد ... دلم سوخت وقتی صورتش ازسیلی مادرش سوخت ... دلم سوخت واسه خودم و دوست دارمایی که به دهنم اومد ولی رو زبونم نیومد و همو نجام باید دفن شه .... هیچی نگفت و من چقد ممنون این سکوت به موقعش بودم که میذاشت روحیه نداشتمو باز جمع کنم ... بسوزم با دردمو بیشتر نمی سوزوندم .... خواستم فراموش کنم فراموش کنم برای چند ماهی که الان تنها نیستم منمو ویروسی که ثانیه به ثانیه بیشتر داره جونمو میگیره ... این چند ماهه از ته مونده های جونم جون میزارم سر این پروژه تا جبران کنم همه خو بیای ارسلان و سامانی که شاید تنها آوانس خدا بهم تو بازی از پیش باخته سرنوشت بودن ... چشم بستم ... نفس گرفتم و خواستم یادم بره که چطوری از نفس افتادم ... نفس گرفتم و خواستم تا آخرش بازی کنم حتی اگه بدونم بازنده آخرش بازم خود خود منم ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت96 البته اگه حواس پرتیای گاه و بیگاهمو که واسه خاطر نگاهای خیره سامان بودو م
سامان سرم تو گوشیم بود ولی جمع ارسلانی بود که کیف و وسایلشو داده بود بهش و ایستاده بود کنارش ... داشتم زور میزدم تا تو سرم نگم که معنی این دور شدنا ... سردشدن بی دلیلش ... نگاهایی که میدزده .... این جواب ندادناش و بی خبر رفتنش امیر ارسلانی نباشه که یه عمر خار چشم من بوده . .. داشتم زور میزدم به خودم بقبولونم این خنده هاش از سر عادته نه از سر منظور ... زور میزدم تا پشت دستم و نکوبم تو دهنش و داد نزنم سرش ... که نپرسم کدوم گوری رفتی ... کدوم گوری بودی ... که ربط ندم این مخفی شدناشو به امیر ارسلانی که خودشو به درو دیوار میزد واسه پیدا شدنش ... موهامو چنگ زدم تا اصلا فراموش کنم کسی به اسم امیر ارسلان درست وسط رابطه منو دختری وایستاده که به خاطرش سیلی خوردم از مادرم ... -سامی من نقشه هارو میبرم خونه تکمیل کنم ... اسکرین میگیرم برات میل میکنم شب اوکی ؟!... صدای میثم پرت کرد حواسمو ... چرخیدم سمتش .... -هان ؟! شالگردنشو آزاد رو گردنش انداخت و کولشو انداخت پشتش ... -کجایی تو عمو ... میگم نقشه رو میبرم خونه تکمیل کنم اسکرین میگیرم برات ایمیل میکنم ایراداشو بگو تا بدیم بچه ها بریزن رو نرم افزار ... نگام به میثم بود ولی حواسم پی پناهی که دستشو گذاشت تو دست ارسلان ... دستم مشت شد و رفت توی جیبم ... خدافظی ازجمع کردمو همراه بچه ها از سایت زد م بیرون ... بهترین وقت بود ... قدمامو محکم برداشتم سمتش ... دیدم نگاشو که زیر زیرک دید دارم میرم سمتش ولی سریع نگاه گرفت ازم ... نگاهی به درو ورم کردم جز دلناز و یه دختری که هنوز اسمشم درست و حسابی نمیدونستم کسی تو نبود ... دست انداختم دور بازوش تا بچرخونمش سمت خودم ... تا دست انداختم دور بازوش سریع دستمو پس زدو من مات حرکتش شدم .... دست منو پس میزنه و دست میزاره تو دست ارسلان ؟! خون هجوم آرود سمت مغزم -داری چه غلطی میکنی ... چشماش برزخی بود ...آزار دهنده بود نگاهش -توداری چه غلطی میکنی ... صداشو سعی میکرد بالا نبره ... دندونامو کلید کردم تا صدام بالا نره -چته تو ...دردت چیه با لحنی که بی تفاوتی ازش میبارید تک خنده ای زد -ایراد رفتارم چیه ... -چیه تا دستتو میگیرم رم میکنی .... -هوی حرف دهنتو بفهم ... نسبتی باهام نداری که اجازه بدم دستمو بگیری مشتم داشت میومد بالا ولی به زور کنترلش کردم ... اونوقت ارسلان نسبتی باهات داره که دست میزاری تو دستش ... -اینش دیگه به خودم ربط داره نفسمو با صدا دادم بیرون و چشمامو سفت روهم فشار دادم تا کمی آروم شم ... حق داشت ... دستامو آوردم بالا ... -اوکی باشه .. حق باتو ئه میدونم حرفای مادرمو شنیدی ... ولی همه اونا... نذاشت حرفم تموم شه .... نگاهی به دخترا کردو دستمو گرفت و کشید سمت آشپز خونه ای که خالی بود ... ایستاد جلومو زل زد تو چشمام ... نگاش آزار دهنده بود اونقدری که میخواستم چشمامو ببندم و نبینم چشماشو ... -ببین سامان بزار دیگه رک حرفمو بهت بزنم ... نه مادرت نه خواهرت نه هیچ کس دیگه ای که سنمی به تو داشته باشه حرفاش هیچ تاثیری رو حرفای الانم نداره... گیج نگاهش کردم ... خونسرد ادامه داد ... -ببین من نمی تونم گربه کوره باشم و محبتتاتو نادیده بگیرم .. نمیتونم و نمیخوام بازیت بدم ... من تا آخر عمرم مدیون تو و خوبیات هستم و میمونم ولی ... ولی قبو ل کن جنس ما دوتا باهم فرق میکنه .... تا حالا بودی ... تاحالا بودی قبول ... قبو ل که به عنوان یه دوست کنارم بودی ولی ... ولی اگه تو از سر دوست داشتن ... محبت .. انسانیت یا هرچی که میخوای اسمشو بزاری بزار کنارم بودی .. من ... دستاشو تو هم گره زده بود ... معذب بود از حرفی که تو دهنش میومد و رو زبونش نمی اومد مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت97 سامان سرم تو گوشیم بود ولی جمع ارسلانی بود که کیف و وسایلشو داده بود بهش
من ...من اگه بودم از سر دوست داشتن نبود ... ینی یعنی ایده آلام هیچ وقت شبیه تو نبود ... من اگه بودم از سر بی پناهی بود ... از سر تنهایی ... ترس .... ولی الان تموم شده ... پایداری نیست ه ازش بترسم ... میتونم دیگه از پس خودم بر بیام ... دیگه تنها نیستم ... میخوام از اول شروع کنم ... من گیج بودم و اون دستپاچه .... -بب... ببین نه اینکه ... ببین منظورم اینکه ... سامان تو خیلی خوبی ولی ... -حرف آخرتو بزن ... خیره شد تو چشمام ... -میخوام یه زندگی جدید بسازم ... تو ..تو همیشه دوست خوب منی ... دوستمم میمونی ولی ... ولی به درد هم نمیخوریم ... نمیخوام شانسای زندگیمو سر یه دوستی بسوزونم ... . من ... من حقمه خوشبخت شم نه؟! بی حرف خیره شده بودم تو صورتش ... حتی نمیدونستم چی بگم ... اصلا نمی فهمیدم چی میگه ... من مجنون نبودم ... من فرهادو خسرو و رامین نبودم ....من سامان بودم ... شاید اونقدری عاشق نبودم که اسمم بره تو قصه ها ولی اونقدری دوسش داشتم که بتونم خوشبختش کنم .... او نقدری پای حرفم بودم که به خاطرش وایستم تو روی مادرم ... حالا وایستاده بود جلومو دم از خوشبختی میزد که حقشه؟!... من دوستشم دوستشم میمونم تا زمانیکه تنهاست ... تا زمانیکه بی پناهه ... تا زمانیکه یترسه .... من تا وقتی دوستشم که بهم نیاز داره بد بختیاش و غصه هاش ماله منه و خوشبختی و شانسش پیش یکی دیگه؟! پوزخندی به صورتش زدم ... نه میخواستم بزنم تو صورتش نه میخواستم کولی بازی در بیارم ... پوزخندمم برای خود من بود که نفهمیدم -سامان ...سامان ... بعضیا رو فقط باید دوست داشت ... نمیشه باهات باشن ... سری تکون دادم و خیره شم به سرامیک کف اشپزخونه ... چرا حالیم نشد آدما خوب بلدن مگس دور شیرینی باشن .... تا اوضاع بد بود من خوب بودم و الان که همه چی خوبه دنبال بهتر از منه ... لبای کج شدم دست خودم نبود ... -سامان من ... من هیچوقت تو زندگیم دوستی به خوبی تو نداشتم ولی قبول کن که .. دستمو آوردم بالا .... لال شد .... چشماش بغض داشت ولی حرفاش ... -باشه ... با من خوشبخت نمیشی ... امیدوارم بی من لااقل خوشبخت شی ... خواستم از کنارش رد شم که دستمو گرفت ... دستمو گرفت بی نسبتی.. -سام...سامان نمیخوام ازم دلخور باشی ... نمیخوام فکر بد راجبم بکنی ... تولیاقتت خیلی بیشتر از منه ... اینبار حتی پوزخندم نزدم ... -ببین پناه اگه بنده احساسم بودم میگفتم الان تحت تاثیر قرار گرفتی و از سر دلخوری ا ز مادر و خواهر اینارو میگی ولی خوبیش اینه من بنده منطقمم ... منطقم میگه راسته ... راسته حرفاش ... بهتره شانسای بعد من ... پناه خطیب نخبه دانشگاه که از دانشجوها بگیر تا استاداش دنبالشن ... خدارو شکر برو رو دارم هستی و شک ندارم شانسای بهتر از منم هستن برات ... نه فکر اونروزایی رو میکنم که بودی و نه فکر روزایی که قرار بود باشی ... زندگیتو بکن و برو دنبال خوشبختی که بامن بهش نمیرسیدی .... تو نه ولی شاید یه روزی یکی دیگه ر و تونستم خوشبخت کنم ... دستمو کشیدم و از در آشپز خونه زدم بیرون...سامانی که گفت میلرزید .... نمیتونم از ا شک یا ازخجالت دارم از چشات می افتم چی دلیل این سقوطه تامیپرسم عشق چی میشه رو لبات مهر سکوته نمیتونم خیلی سخته نمیتونم ازعشقت جداشم اماتومنو نمیخوای بهتره پیشت نباشم در خونه رو بهم کوبیدم ورامو کشوندم سمت ماشینم ... نگام از پنجره به پناهی افتاد که سرشو انداخته بود پایین و دستش تکیه میز بود .... نگاش خیره به همون سرامیکی بو د که چند لحظه پیش نگه من بهش بود.... حتی اگه میخواستم نمی تونستم فراموشش کنم چون خاطرات من جزئی از زندگیمن ... ح الا شاید به تلخی اسپرسویی باشه که سر صبحونه میخوری من ازتوجزیه خاطره هیچی ندارم بدی هایی که کردی یادم نمی آرم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
به ما بپیوندید.. پولدار شوید... در مسیرسبز..👇 مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 📢📢 #قابل_توجه_مشهدیای_گلم ❕ایا فکر میکنید: ✔«همیشه ارزوهاتون مثل یه رویا میمونند»؟؟؟؟ ✔️«یا یه روزی تبدیل به واقعیت میشن»؟؟؟ ✔«میخوای کیف پول و کارت اعتباریت پُرپول باشه»!؟💰 ✔«اون خونه‌ای رو که دوس دارین نمیتونین بخرین»؟؟؟☹️ ✔«رابطه‌ات با خانواده خراب شده یا رابطه‌ای رو دوس داری نمیتونی بدست بیاری»؟؟؟😞 ✔«ماشینی رو که دوس داری نمیتونی بخری»؟؟؟🚗 ✔«از بدست اوردن عشق زندگیت نگرانی»؟؟؟؟ ✔«افکار منفیت دست از سرت برنمیداره»؟؟؟😭 ✔«خودتو گم کردی و تو هاج و واجی»؟؟!؟ 🔴 یه رازی رو بهتون بگم؟؟؟ یه پروژه‌ای رو بهتون معرفی کنم؟؟؟؟ که باهاش زندگیتون رو از اول اونطور که خودتون دوس دارین بسازین و افسارش تو دست خودتون باشه؟؟؟ ⚫ منم یه روزی همه این رویاها و سوال‌ها رو هزار بار از خودم میپرسیدم .... 🔵 آشنایی با این پروژه و ثبت‌نام درآن همه ارزوهام تبدیل به واقعیت کرد😍 🔔🔔🔔شما هم اگه دوس دارین موفقیت رو توی تک‌تک لحضات زندگیتون حس کنید.... عجله کنید 🏃♀🏃 💣 دنیا جای آرزو کردن نیست 🚫 دنیا محل بدست اوردن است ☑ بلند شو و بدستش بیار 👍 #تلاش_کن ، #طلاش_کن بزنید روی لینک، برید برای پولدار شدن 👇👇 مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ ✍ اگر دو عبارت "خسته‌ام" و "حالم خوب نیست" را از زندگی و افکار خود پاک کنید، نیمی از راه را دراین پروژه طی کرده‌اید...! نمیه دیگر آن خواستن است.. خواستن ، توانستن است. انجاست که 100% پیروز میشوید.... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت98 من ...من اگه بودم از سر دوست داشتن نبود ... ینی یعنی ایده آلام هیچ وقت شب
پاهاش لرزید و دستش سر خورد ... نشست رو سرامیک سرد و نگاش باز خیره بود .... خیره بود و من گذشتم از پناهی که گفت شانساشون نمیخواد از دست بده ... وحشت تنهایی منو دیونه کرده خدا بگو که عشق من کی برمیگرده بهش بگو تنه من از دوری میلرزه این همه بی وفایی هاچقدمی ارزه شیشه رو دادم پایین ... پامو بیشتر رو گاز فشار دادم و چشمامو چند بار بازو بسته کردم ... تک تک این مسیرجز به جزعش خاطره بودو باید پاک میشد از سرم .... همین امروز همینجا ... حتی اگه پاک شدنش به قیمت حس خفگی تو گلومو سوختن چشمام تموم شه .... حتی اگه پاک شدنش به قیمت بیخیال شدن از حس خاصم واسه مخاطب خاصش باشه . .. اگه قیمتش به اندازه یه عمر حسرت و یه دنیا درد باشه باشه ولی چیزی که خواستم و نشد ... خواستم و نخواست .... پناه با عجله پله ها رو یکی دوتا میکردم .... توی پیچ راهرو سینه به سینه شدم با چند تا از دخترا ... کیفم افتاد روزمین ... بی معطلی سریع برش برداشتم و دویدم.... با دیدن امیر ارسلانی که منتظر دم آموزش ایستاده بود نفس عمیقی کشیدم و قدمامو کند کردم به جای من اون قدماشو سریعتر برداشت ... عصبی نگام کرد -معلومه کجایی ؟.... یه ساعت بیشتر وقت نداریم ... موهامو که از مقعنم زده بود بیرون و دادم تو و نفس گرفتم ... -تا از سایت بیام دیر شد آژانس گیر cی اومد که ... کولمو گرفت و پشت سر خودش کشید ... هر دو از پله ها سرازیر شدیم پایین -بعد میگم بزار صبح خودم میام دنبالت ناز میکنی -ناز چیه ارسلان ... میمودی دنبالم و برمیگشتی ؟... میدونی چقد راهه ... از دانشکده زد بیرون .... قدمامو سعی میکردم هماهنگ کنم با قدماش ... تقریبا داشتیم میدویدیم دوتایمونم ... -پس بقیه کوشن ... -میثم رفته برای ارائه مون جا رزرو کرده .... سامانم رفته دنبال رعوفی ... نشستیم توی ماشین ...جوری ماشین و از جا کند که محکم کوبیده شدم به صندلی .... -خب حالا چته بابا ... میرسیم دیگه ... چپ چپ نگام کردو چشم غره اساسی بهم رفت ... -پناه میزنمتا .... فقط یه ساعت مونده ... بیخیال گفتم -بابا راهی نیست که یه ربع راهه همش الان میـ... بابادیدن مسیری که ترافیکش یکم سنگین تر از سنگین به نظر میرسید حرفمو خوردم ... با مشت کوبید رو فرمون ... -لعنتی نمیرسیم ... نمیرسیم ... صدای گوشیش بلند شد ... عصبی تر از هر زمانی که دیده بودم داد زد -اه تو چی میگی میثم داریم میایم دیگه ... نگاهی به پیاده رو و خیابون کردم ... با این ترافیک عمرا تا نیم ساعت دیگم میتونستیم این مسیر یه ربعه رو بریم .... -ارسلان بزن کنار .... عصبی نگام کرد -چی میگی ... –بزن کنار پیاده بریم ... چشماش گرد شد ... -خل شدی ... پیاده؟! چنگ زدم به کیفمو نقشه هایی که رو صندلی عقب بود ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت99 پاهاش لرزید و دستش سر خورد ... نشست رو سرامیک سرد و نگاش باز خیره بود ...
آره زود باش اگه بدوئیم ده دیقه ای میرسیم ... قبل مخالفتش درو باز کردم و وسط خیابون پیاده شدم ... -پنــ... -بدو ارسلان ... زود باش ... انگار بحث و بی فایده دید .... ماشین و همونجا کنار خیابون ول کرد و قفل فرمان و زد روش .... درشو بست و با قدمایی تند اومد کنارم .... نگاهی به پیاده روی تقریبا خلوت انداخت ... مردد نگام کرد ... -مطمئنی میتونی ؟ سری تکون دادمم -آره میتونم ... آماده ای ؟! نفس عمیقی کشیدم و نقشه هارو گرفتم سمتش ... چشمامو بستم و با اعتماد بنفس گفتم -بدو .... کفشای اسپورتم که هر لحظه تند از قبل روی زمین کوبیده میشد و تنه هایی که به عابرا میزدم .... ارسلانی که دستمو گرفته بود و بی اینکه نگاهی بهم بندازه فقط میدوید ... نگاهایی که مهر تائید میزد به دیونگیمون ... نفسایی که گاهی میومد و گاهی نمی اومد ... سینه ای که به خس خس افتاده بودو میسوخت .... پاهایی که درد گرفته بود موهایی که از مقعنه زده بود بیرون و مقعنه افتاده بود رو دوشم .... تا قدمام کند میشد دستم دوبرابر کشیده میشد .... داشتم میدویدم به خاطر این پنج ماه سگ دو زدنا .... داشتم میدویدم به خاطر زحمت بچه هایی که این اواخر میموندن تا ده یازده شب و جون میذاشتن سر این پروژه ... داشتم میدودم به خاطر امیرارسلانی که همه آیندشو سرمایه گذاری کرده بود رو این پروژه .... داشتم میدودم به خاطر خودم ... سامان .... ارسلان ... دلناز ... میثم ... سینم خس خس میکرد و گوشه های باز ژاکتم رو هوا بودن .... اینا معنایی نداشت وقتی زحمت پنج ماه جون کندنای بچه ها توی کو آویزون پشتم بو د ... قدمای ارسلان که ایستاد همه هوای اطرافمو با همه آلودگیاش با یه دم عمیق فرستادم تو ریم .... کمرم خم شدو دستام رفت رو زانوهام .... موهام ریخت دو طرف صورتمو سوزش سینم بیشتر شد .... صدای امین تو گوشم پیچید -وای پس شما کجا موندین چهل دیقه بیشتر وقت نداریم ... سرمو آورم بالا .... روشنک و علیم کنارش بودن.... صاف ایستادم که دستای ارسلانی که او مد سمت سرم حواسم و پرت کرد ... مقعنمو که کامل از سرم افتاده بودو برگردوند سر جاش ... همه تشکرمو ریختم تو نگاه و لبخندمو تقدیمش کردم که یه آن نگاهم گره خورد تو نگاه سامانی که روی سکو کنار دلناز نشسته بود ... خنده رو از رو لبم پر ندادم ولی نگاه دزدیدم .... ارسلان –بدوید بریم ... دیر شد ... رفتیم بالا میثم و دلناز و سامان و مریمم اومدن ...وقتی برای سلام و چاق سلامتی نبود .. . بلافاصله رفتیم سمت سالنی که قرار بود ارائه بدیم ... میثم بدون در زدن یهو خودشو پرت کرد تو سالن و پشت بندش ماها وارد شدیم ... با دیدن هفت نفری که پشت میز بودن یه لحظه نفس تو سینم حبس شد ... چهار گروه دانشجویی و بقیه کلا دانشجوها و اساتیدی بودن که ردیفای خالی رو پر کرد ه بودن ... آخرین ارائه ماله ما بود که با تاخیر همراه بود ... وقتی نمونده بود... سریع رفتیم روی سن ... نگاه یه سالن و دویست نفر آدم به ماها بود ... امین و روشنک سریع سیستم و راه انداختن .... منو میثم پرژکتور و نقشه های اسکرین شده رو آماده کردیم ... علی و مریم همراه ارسلان داشتن ماکتارو درست میکردن ودلناز داشت گزارش کار و مرتب میکرد ... سامانم رفته بود کنار هیئت داوران و داشت روش ارائهمونو براشون توضیح میداد ... سر پنج دیقه همه چی آماده بود ... نیم ساعت بیشتر برای ارائه پنج ماه جون کندنمون و قت نداشتیم ... سن و ترک کردیم و فقط روشنک و ارسلان و سامان موندن بالا ... با استرس کنار پله های سن ایستاده بودیم و خیره بودیم به بچه ها و هیئت داوران .... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت100 آره زود باش اگه بدوئیم ده دیقه ای میرسیم ... قبل مخالفتش درو باز کردم
اون سی دیقه کذایی برامون شاید طولانی تر از سی سال بود ... نگامو چرخ میدادم رو صورت بچه ها که از استرس چشماشون تند تند باز و بسته میشد .. توی این پنج ماه با وجود همه مشکلات همه زورمونو زده بودیم .... حتی وقتی گفتن باید یه ماه زودتر ارائه بدیمم ناامید نشدیم ... بعد این چه به مسابقات بریم و چه نریم این گروه منحل میشد و هر کدوممون میرفت رد کارش .... تصمیم برای انتقالی جدی بود .... اگه به مسابقات راه پیدا نکنیم انتقالی میگرفتم به یه شهردیگه ... میخواستم فرار کنم ... از خودم ....از آدمای درو ورم .... از... نگاش کردم .... داشت با خونسردی هرچه تمام تو اوج آرامش توضیح میداد ... صداشو ن میشنیدم فقط لباشو میدیدم که تکون میخورد .... جدایمونم عین آشنایمون عمرش به دوسه ماه میرسید ... دیگه باید وانمود میکردیم تو زندگی هم نه پناهی بوده و نه سامانی هر روز وانمود می کردم به ندیدنش و ساده از کنارش گذشتم در حالیکه بود ... نادیده میگرفتمش ولی بیش تر از همه و بیشتر از همیشه تو چشم بود ... سامانی که گفت بعد من زندگی میکنه و زندگی کرد ... منی که سامان برام حکم نفس و داشت هم داشتم بدون نفسم زندگی میکردم .... آدما موجودات جالبین ... باهم نمیتونن بمونن ولی بدون هم و به یاد هم خوب میتونن ز ندگی کنن ... بدون سامان چیزی تغیر نکرد ... صبح همون صبح بود ... صدای کلاغا همون صدا بود ... بازم دوازده میخوابیدم و هشت بیدار میشدم ... هنوزم غذا میخوردم ... هنوزم بی نفسم نفس میکشیدم ... زندگی همون زندگی بود و روزام تکرار مکرر سریالی بود که روز قبلش دیده بودم ... هیچ فرق نمیکرد جز یه چیز .... همه چی عادی بود الا یه چیز .... یه چیزی اون ته تهای قلبم ... جایی که پنهون شده می ون بی تفاوتیام ... اندازه یه آدم خالی بود .... همه چی تکرار میشد حتی ضربان نامنظم قلبم وقتی ناخواسته هم که شده مخاطبش قر ار میگرفتم ولی این جای خالی قصش فرق داشت ... هر روز تنگ تر از روز قبل میشدو همزمان جای خالیش بزرگ و بزرگتر میشد .. سامان همون سامانی بود که قبل این پنجماه میشناختم ... حالا شاید کمی آرومتر و ملاحظه کار تر ولی همون سامان بود ... شاید به اندازه من عاشق نبود ولی برای من همینکه بود کفایت میکرد ... خودمو زودتر از اونیکه تصور کنم جمع و جور کرده بودم ... قبول ایدز داشتم ... قبول د یگه ته خطم ... ولی گاهی وقتا به یه جایی میرسی که میگی نقطه سر خط ... باید از اونا میساختم خودمو ... بی سامان ... مثله همه این سالایی که نبود .... قبول کردم جدا شدیم .... دردناک ترین جداییا اونایی هستن که نه کسی پرسید چرا و نه کسی گفت چرا .... تو زندگیم یاد گرفتم درد بکشم و دم نزنم ... درد زیادم بد نیست.... گاهی با اشک میشه آرومش کرد ... تو زندگی ماها همیشه یه حرفایی هست که گفته نمیشه و این حرفا همونایین که تبدیل میشن به اشک و میچکن روی گونمون ... صدای دست زدناحواسم گرفت از سامانی که نگاه جدی ولی پیروزش خیره به جمعیت ر وبه روش بود ... صدای مردی که گفت نتایج تا نیم ساعت دیگه اعلام میشه تو گوشم اکو داد ... بچه ها هجوم بردن سمت ارسلان و بقیه ... موهای خیس سامان و دستمال خیس تو دست ارسلان نشون میداد همچینم بی استرس کا رو تموم نکردن .... همراه رعوفی و بقیه منتظر تو ردیف سوم نشستیم .... دوتا طرح کلا باید معرفی میشد .... بچه های شریف پشت سرمون بودن ... و صدای پچ پچشون و میشد شنید ... -این گروه و ما میریم ... چرخیدم عقب ... نگام کردقیافه ی معمولی و مردونه ای داشت ... دوستاشم نگام کردن .... یه گروه کلا پسرونه بودن انگار .... پسره سری برام تکون داد و همو نجوری جوابشو دادم ... -بچه های امیر کبیرین دیگه ؟ با صداش سر بچه ها چرخید سمتشون ... میثم-آره شما بچه های شریف بودین دیگه ... سری تکون دادن همون پسر اولیه دستشو دراز کرد سمت میثم ... -یوسف کریم زاده هستم ... سرگروه بچه ها مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت101 اون سی دیقه کذایی برامون شاید طولانی تر از سی سال بود ... نگامو چرخ می
میثم و پشت بندش بقیه پسرا باهاشون دست دادن .... یوسف نگاهی به سامان و ارسلان کرد -گمون کنم ما دوتا انتخاب بشیم... سامان سرشو از گوشیش آورد بالا و بی تفاوت گفت -فعلا که چیزی معلوم نیست ... دوست بیوسف اینبار دهن باز کرد -نه استاد داودی که جزو هیئت داوراس از استادای دانشگاه ماست .... اینجورایی که بوهاش میاد انگار طرح ما و شما چشمشونو گرفته ... دلناز دستاشو کوبید بهم -ایول ... اگه بشه عالی میشه ... علی با لبخندی که یه ذره دلخوری میشد توش دید گفت -آره خوش به حال این چهارتا .... یوسف ابروشو انداخت بالا ... -چهارتا مگه همتون هم گروه نیستین مقنعمو درست کردم ... -چرا هم گروهیم منتها چهار نفرمون اصلیم ... اگه قرار به رفتن باشه چهارتامون میریم ... . دلناز –مام میشینیم سماق میمکیم ... ارسلان جدی گفت سال بعدم شما میاید ... یوسف این مسابقات هر سه سال یباره ... -اصلا سه سال بعد چه فرقی میکنه بالاخره که میاین ... امین با خنده گفت -بالام جان تا سه سال دیگه ما فارغ تحصیل شدیم ... -واسه دکترا میاید .... میثم –اووووه بابا بیخیال کو تا سه سال دیگه ...بزارین ببینیم تکلیف ماها چیه فعلا ... با صدای فوتی که تو میکروفن پیچید سرامون چرخید سمت سن .... نفسامون یکی در میون در می اومد ... یکی از داورا رفت پشت میکروفن ... نگام به لباش بود که پشت میکروفن تکون میخورد ... هیچی نمیشنیدم فقط منتظر بودم اسم دانشگامونو از دهنش بشنوم با صدای جیغ و داد پشت سرمون سرم چرخید سمتشون .... اونقدری استرس داشتم که حتی نمیتونستم خوشحالی کنم برای خوشحالیشون ... -و اما طرح برتر از دید داورا که نمره بالا تری آورد .... نگاهی به جمع کرد ... قلبم میگفت ماییم و با خوندن اسم دانشگاه امیر کبیر نفسمو با صدا دارم بیرون .... جیغ کر کننده دلنازو مریم میون هورا گفتن پسرا و بالا پایین پریدنشون ذوق زدم کرده بود .... از خوشی روی پا بند نبودم .... سرمو آوردم بالا و خندیدم .... مرسی که اینبار نزدی تو برجکم.... روشنک سفت بغلم کردو بغلش کردم .... ویبره گوشیم تو جیبم جدام کرد از روشنک سرا پا شادی .... با دیدن اسم سرگرد شمسایی نگاهی به سالن پر هرج و مرج کردم و آروم خزیدم سمت بیرون ... گوشی و نزدیک گوشم آوردم -الو صدای پرجذبش تو گوشم پیچید -سلام خانوم خطیب شمسایی هستم لبخندی زدم -بله جناب سرگرد شناختم خوب هستین -ممنون خانوم ....شرمنده مزاحم شدم عرض کوچیکی خدمتتون داشتم -جانم بفرمایید من در خدمتم -راستش فک کردم از شنیدن این خبر خوشحال بشین ....حکم پایدارامروز اعلام شد نفس عمیقی کشیدم ام...امروز؟! -بله ..... حکم قطعی و امروز قاضی صادر کرد -انقد زود؟! -مدارک کافی بود....اختلاص ...پول شویی ...آدم ربایی ....اقدام به قتل...و....و البته شکا یت شما من باب آ...آلوده کردنتون تقریبا تکمیل کرد پروندشو نفس عمیقی کشیدم -خب ...خب حکم ... -حبس ابد... .. نفس عمیقی کشیدم ....ادامه حرفاشو گوش نکردم ....کمبود برای همچین آدمی خیلی کم بود ولی همینکه بدونم سایش یه عمر از سرم برداشته میشه برام کافی بود .... دیگه نفهمیدم چی گفتم و چی شنیدم ....سرگرد تنها کسی بود که میدونست من از پایدار شکایت کردم ... اونم عین من باور نمیکرد جواب برگه آزمایشی رو که شد ضمیمه پرونده ....عین من گیج بود ولی حیف ک واقعیت بود.... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی