📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره ششم 💖 📌 نام رمان 📝 هادی دلها 📝نویسنده: بانوی مینودری
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
بسم رب الشهدا
#قسمت 63 #هادی_دلها
ناهارم درست کرده بود که صدای زنگ در بلند شد
محسن بود ناحیه اعزامی بهش اورکت ،سربند، بازوبند،لباس نظامی
تا چشم به وسایل افتاد اشکام جاری شد
محسن : الان گریت برای چیه ؟
من اینجام حالا کوتا اعزام
محمد زنگ زده بود که فردا خانمها رو ببریم ثبت نام برای پیش دانشگاهی
الانم پاشو ناهار بیار گشنمه
-میل ندارم میارم تو بخور
محسن:منم نمیخورم پس
بخاطر محسن ناهار ریختم که مثلا بخوریم
ولی چه خوردنی داشتیم با غذامون بازی میکردیم
شام مامان دعوتمون کرد اونجا مجبوری هردومون چند قاشق خوردیم فردا رفتیم اسمون ثبت نام عطیه تا من دید گفت چی شده ؟چرا رنگ به رخ نداری؟
-محسن داره میره سوریه
عطیه:خب بره مگه بار اولش میخاد بره از تو بعیده جمع کن خودتو
بالاخره روز اعزام محسن رسید همه رفتیم خونه پدرشوهرم
خواهرشوهرم،همسرش
برادرشوهرم
خانواده خودم بودن
بعداز خداحافظی همه من موندم و محسن
محسن: درست درس بخون تا چشم بهم بزنی دو ماه شده من برگشتم
گریه هم نکنیا خانم کوچلوی من
محسن رفت ومن سختی های من شروع شد با هر زنگ در و تلفن یه بار میمردم بازهم بهار بود که با حضور خواهرانه اش منو آروم کرد
قرار بود امشب هم بیاد پیشم بمونه
داشتم تو تلگرام میچخریدم که دیدم رایزنی ها درمورد تحویل پیکر شهید حججی ادامه داره و ملت منتظر اومدن پیکر یه قهرمان هستن
تا اومدن بهار مونده بود پاشدم رفتم تو اتاق خوابمون چشمم خورد به کتاب که روی میز محسن بود #اتل_متل_عشق کتاب برداشتم ورق زدم بعضی از شعرها گوشه اش تا شده بود یکی باز کردم
#ادامه_دارد
نام نویسنده : بانوی مینودری
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📘 هرروزه داستان کوتا، رمانهای جذاب مذهبي، داستان صوتی، نرمافزار کاربردی، قصه برای کودکان، و........ :👆👆👆
❤️اگر فکر میکنید با عضویت در این کانال وقت خود را هدر ندادهاید، لطفاً آن را به دوستانتان هم معرفی کنید🙏