eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 جملات قبل، آخرین جملات نوشتاری و گفتاری شهید شاهرودی بود. شرمندم که از ذکر نام و نام خانوادگی حقیقی آن شهید بزرگوار به خاطر محدودیت ها و مصالح مهم تر معذورم. حدود سه روز همه در بی خبری محض به سر میبردند. هیچ اطلاعی از شاهرودی و 233 در دست نبوده. بچه های شاخه شمال شرق برون مرزی به شدت جویای احوال و سرنوشت شاهرودی و 233 بودند. اینقدر همه چیز به هم گره خورده بوده و سریع اتفاق افتاده که فرصت طراحی دقیق تری برای این عملیات از قبل نداشتند. وگرنه چندان سابقه نداشته که به همین راحتی ماموری مفقود بشه و از مامور مکمل و دستیار هم اطلاعی نداشته باشند! اونطوری که نقل میکنند، روزهای سخت و پر استرسی به بچه های یگان پیاده و یگان طراحی و عملیات و... گذشته بوده. الان که دارم این چیزا را مینویسم، خدا را شکر میکنم که در اون شرایط نبودم وگرنه واقعا نمیدونستم عکس العملم باید چی باشه؟! تا اینکه 79 ساعت پس از آخرین مکالمه و گزارش شاهرودی، پیامی روی سیستم یکی از بچه های مخابرات اداره از طریق کانال DFG123 خارجی اومده که نوشته بوده: «ما ز یاران چشم یاری داشتیم.... خود غلط بود آنچه می پنداشتیم!» به محض دریافت این پیام، تیم رمزگشا وارد مرحله میشه. میفهمند که مربوط به کدهای گردان بانوان یگان پیاده است. میفهمند که 233 پیام داده. فورا کارشناسشون را میخوان و جمله را بهش نشون میدن. کارشناس گردان بانوان رنگش عوض میشه و با حالت نگرانی میگه: «این ینی خطر! چندتا نکته بسیار نگران کننده داره... اول اینکه نتونسته با شاهرودی لینک بشه و ارتباطش قطع شده... دوم اینکه احساس بلاتکلیفی میکنه... سوم اینکه تهدید شده و یا احتمال و احساس تهدید جدی نسبت به جان و موقعیتش داره... از همش بدتر ... نمیدونم اما امیدوارم حدسم درست نباشه... ولی فکر کنم نسبت به مبدا پیام هم احساس ناامنی میکنه!!!» واقعا شرایط اسفباری را داشتن تجربه میکردن. خدا نصیب کسی نکنه. تو کشور غریب... بدون سرتیم عملیات... با اهداف نامشخص عملیاتی... بدون اعتماد به کانال های ارتباطی... همه نامه ها و جواز تردد و همه چی دست کسی باشه الان غیبش زده... از همش بدتر این که «زن» باشی!! از شاهرودی که کلا خبری نبود... وقتی پیامی به کانال فوق الذکر میاد، فقط تا دو ساعت فرصت پاسخگویی دارید وگرنه اون کانال، شخص پیام دهنده را نامعتبر میدونه و مسدودش میکنه. این کارو کردند تا نشه ازش حفره درآورد و محدودیت ارتباطیش سبب امن تر شدنش بشه. الحمدلله بچه ها به موقع تونسته بودند جوابشو بدن و بتونن لینکشو حفظ کنند. به محض ارتباط با 233 ، ازش رمز عبور و کلمه ماموریت میخوان و 233 هم جواب درست را ارائه میده و میفهمند که خودشه. کارشناس پیاده را خبر میکنند و براش این بیت را میفرستند: «نرو ای گدای مسکین در خانه علی زن...... که علی خودش بیاید در خانه گدایان!» حدود 22 تا پیام توسط این بیت بهش میرسونند و کاملا خیالش را از بابت امنیت و واسطه ها و میزان دسترسی و خلاصه چیزایی که لازمش باشه را بهش میرسونند. الحمدلله هویت 233 تایید شد و قرار میذارن که با همون عملیات را ادامه بدن. اما ... لا اله الا الله ... پلیس اسلام آباد به سفارت ایران خبر میده که باید برای تشخیص و شناسایی جسدی که پس از چهار روز از آخرین مکالممون با شاهرودی گذشته بوده، به سازمان پزشک قانونی مراجعه کنند. حالا چرا سفارت را خبر کردن و چطور شد و از طریق کدوم دوربین های شهری کشف و ضبط شده بوده و این حرفها بماند... فرصت و ضرورت توضیحش نیست. اما همینو بگم که وقتی برای شناسایی میرن، میبینند که خودش نیست... ببخشید اینو میگم... خیلی شرمندم که مجبورین اینارو بخونین... اما اینقدر چهره اش بهم ریخته بود که از طریق چهره نتونسته بودند بشناسنش که کیه؟... توی یکی از رودخانه های متروک حومه اسلام آباد پیداش کرده بودند... گفتم که: شهید شاهرودی نبود... اما پیامی برای ما داشت... بازم میگم... شرمندم که اینو میگم... شکم این میت را خالی کرده بودن و درون شکمش یک چشم و یک گوش و یک قلب گذاشته بودند!! از آثارش مشخص بود که وحشیانه اما با برنامه این سه عضو را درون شکم یه میت گذاشته بودند و فرستاده بودند... پس از تطبیق و آزمایشات DNA مشخص شد که اون اعضای جدا شده، متعلق به کسی نیست جز شهید شاهرودی عزیز ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت35 پا مو گذاشتم رو گازو از در بیمارستان زدم بیرون ...جدا باید میگفتم شرت کم
پناه در قابلمه رو گذاشتم و راه افتادم سمت اتاقم ... نگام چرخید روش ... یه جور احساس دین میکردم بهش ... تا صبح بالا سرم نشسته بود و میزان خستگیشو میشد از نفسای خستش حتی موقع خواب فهمید ... وارد اتاق شدم و درو بستم از گردن به پایین دوش گرفته بودم ولی کلی حالمو بهتر کرده بود فک نمیکردم بخواد با کشتنم گند کاریاشو لاپوشونی کنه حداقل تا قبل به دست آورد ن اون مدارک ... نگاه کلی به خودم کردم یه شلوار دامن مشکی با تونیک قرمزتنم کردم که جفتشون حسا بی گل و گشاد بود توی لباس تنگ بدنم درد میگرفت ... نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم بود دلم داشت ضعف میرفت و بوی زرشک پلوهم دلم رو مالش میداد ولی انگار این آدم قصد بیدار شدن نداشت .... فک کنم به امیر ارسلان گفته بود تصادف کردم چون نیومده بود دنبال ... از اتاق زدم بیر ون از قصد درو محکم کوبیدم تا بلکه بیدار بشه .... تکون خورد ولی بیدار نشد ... گشنگی داشت عصبیم میکرد رفتم آشپز خونه ... دیگه چاره ای نبود یکی از قابلمه هارو برداشتم و سعی کردم حدالمکان آروم ولش کنم ....صدای ناهنجارش اونقدرا بلند نبود ولی انگار تاثیر خودشو گذاشت ... اینبار چیزی بیشتر از تکون خوردن بود ...چشماشو آروم باز کرد ....کش و قوسی به بدنش داد که صدای آخش در اومد قبل اینکه دوباره هوس خواب به سرش بزن سریع گفتم -بیدار شدی؟.... نهار آمادس ... نگام کرد .... بی حرف ...مدل نگاهشو دوست نداشتم زیادی مرموز بود ... بلند شدو دستی به گردنش کشید -اشکالی نداره اگه بخوام یه دو ش بگیرم لبخندتصنعی زدم -نه ازاونوره با دست به سرویس بهداشتی اشاره کردم ... راه افتاد سمت حموم ....رفتم ازاتاقم یه حو له تمیز در آوردم و قبل بستن در حموم دادمش بهش ... بی تشکر درو بست ... برگشتم تو آشپز خونه و شروع کردم به چیدن میز ...میخواستم یه جورایی با این ناهار از زیر دینش بیام بیرون .... به ده دیقه نرسید که اومد بیرون .... مستقیم اومد سمت آشپز خونه ....برنج توی دیس و گذاشتم سر میز -بفرمایید -خیلی ممنون ..زحمت کشیدی با بهت نگاهش کردم ... انگار حموم رفتن ذهنشو باز کرده بود اولین بار بود میدیدم داره تشکر میکنه ازم ... سعی کردم خودمو بزنم به بیخیالی نشستم سر میز.... بشقابشو کاملا پر کرد ... خودمم کشنم بود یه دیس کامل و خالی کردیم ... اولین قاشق و که خواستم بزارم تو دهنم با او لین جملش .... اولین لقمم کوفتم شد -چرا اسمی از کس و کارت تو گوشیت نبود؟...پدری مادری برادری سعی کردم نگامو نیارم بالاتر تا چشمام لوم ندن ... -کسی نبوده لابد دستای اونم بی حرکت شد -یعنی هیچ کس و کاری اینجا نداری؟ لبخندام عین چایی بود که زیادی دم کشیده و ماله دوروزه تلخ تلخ بود -گاهی وقتا تنها کس و کار آدما میشه بیکسی....بامعرفته ...باهم خوبیم .... منو بی ک سی خیلی وقته همه کس و کار همیم ... حس کردم کمی شاید فقط کمی تاسف خورد -پس پدرو ماد... -چهارساله پیش مردن .... جفتشون -تصادف کردن؟ داشت کلافم میکرد .... نگاش کردم -من گشنمه ... فهمید نمیخوام ادامه بدم حرفی نزدو سرشو گرم بشقابش کردو قاشقایی که پشت سر هم میذاشت دهنش ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت