📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت31 آره پیشنهاد من بود .... فاکتورای جعلی و حساب کتابای بالا پایین شده... -خب
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت32
سهیل به کنایه گفت
-لابد یکی از اهل بیتاشونن ...
چپ چپ نگاش کردم ...فک نکنم زیاد مایل بود که گردنشو بشکنم ...بود؟
یبار دیگه که تلفن زنگ خو رد تا به خودم بیام سایه سریع گوشی و برداشت
-بله؟
حرصی نگاهش کردم که یهو تلفنو گرفت سمتم
-میگه از بیمارستانه ...
اخمام رفت توهم و گوشی و ازش گرفتم
-بله ؟!
-سلام شبتون بخیر از بیمارستان دی مزاحمتون میشم شما صاحب این خط و میشناسید؟
گوشی و از گوشم دور کردم و نگاهی به شماره کردم دوباره ...
-نه نمیشناسم چطور مگه ...
-یه خانومی چند ساعت پیش تصادف کردن منتقل شدن این بیرستان ...بین شماره های
گوشیشون تونستیم شماره شمارو پیدا کنیم ....
پفی کردم این دیگه کدومشونه .... نمیشناسم خانوم بگرد ببین شماره پدرو مادرش اون تو هست یا نه ...
-آقای محترم فقط شماره شما به یه اسم دیگه سیو شده گفتیم شاید از اشنایانتون باشن ..
.اسمشونم خانوم پناه خطیبه رو کارت دانشجوییشون نوشته شده
یهو برق از سرم پرید .... پناه خطیب؟!....از سر میز سریع بلند شدم
گفتین کدوم بیمارستان؟
یکم نیش و کنایه قاطی صداش کرد
-الان شناختین؟
-خانوم واسه من ناز نیا ... گفتم کدوم بیمارستان
-آقا درست حرف بزن ... بیمارستان دی
اینو گفت و گوشی و گذاشت روش .... لعنتی ... رو کردم سمت بقیه
-بیمارستان دی کدوم طرفه؟
مامان-اتفاقی افتاده
-یکی از دوستام تصادف کرده بردنش اونجا .... کجاست؟
حسین - طرفای ولیعصر توانیر سابق هست اونجاست میخوای منم باهات بیام؟
گوشی و سویچ ماشینمو برداشت
-نه نیازی نیست شما غذاتونو بخورید
منتظر نشدم حرف دیگه ای بزنن سریع از خونه زدم بیرون ....اونقدرام آدم بیشعوری نبو دم جدا نگران شده بودم .... امید وار بودم اتفاق خاصی براش نیافتاده باشه ....
به محض رسیدنم رفتم سمت اطلاعات ...دوتا پرستار مشغول صحبت باهم بودن ...
-خانوم ببخشید ...
چرخیدن سمت من
بله بفرمایید؟!
-خانوم پناه و آوردن این بیمارستان درسته ؟الان کی از همکاراتون بامن تماس گرفت
ادامه ....👇👇👇👇
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت32 سهیل به کنایه گفت -لابد یکی از اهل بیتاشونن ... چپ چپ نگاش کردم ...فک
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت32
اجازه بدین ...
شروع کرد به گشتن توی سیستم اطلاعاتیشون ...
-بله درسته تصادف کرده بودن گویا ...نسبتتون با ایشون چیه؟
دستی کشیدم بین موهام
-از دوستانشونم ....
-میتونید تشریف ببرید طبقه سوم اتاق شماره205
تشکری کردم و راه افتادم سمت آدرسی که داده بود ...
خواستم وارد اتاق شم که همزمان دکترم از اتاق اومد بیرون با دیدنم مکث کوتاهی کرد
-آشنای پناه خطیبی؟
-بله ... اتفاق خاصی افتاده
نگاهب ه داخل اتاق و بعد به من کرد
-نه خدا رو شکر به خیر گذشته فقط چونش دوتا بخیه خورده و یکم کوفتگی تو دست
چپ و پهلوشه ... سرشم چون یه کوچولو ضرب دیده الان بیهوشه ...
-یعنی مشکل خاصی پیش نیومده براش که؟
-نه گفتم که فردایا هر موقع که به هوش اومد مرخص میشه ... فقط...
چشمامو ریز کردم –فقط چی؟
صداشو کمی آورد پایین تر
-راننده تاکسی که رسوندتش بیمارستان میگه ماشینی که بهش زده سرعتش خیلی کم بود
همینکه این خانوم اومده از خیابون رد شه سرعتشو زیاده کرده و اگه نمیپریده کنار
صد در صد کارش تموم بوده ... من چیزی نگفتم ولی بهتره با پلیس این قصیه رو در میون
بزارید ...
گیج بودم از حرفاش این دیگه چی داشت میگفت ...
دستی به شونم زدو از کنارم رد شد ... وارد اتاق شدم روی تخت دراز کشیده بود و بیهو ش بود انگار صندلی و کشیدم نزدیک تختشو نشستم روش که پرستار وارد اتاق شد ... نسخه دکترو تحویلم
-اینو آقای دکتر دادن بدمش به شما ....اینم کیف و گوشی خانوم ...
دست دراز کردم و کوله پشتی و گوشیشو همراه نسخه گرفتم ... بیهوش کامل بود انگار .
.. نگام رو گوشیش چرخید دستی رو گوشیش کشیدم که صفحه باز شد ... جالب بود رمز ی نداشت کیف و نسخه روگذاشتم روی میز نزدیک تخت و گوشی و تو دستم گرفتم ....
رفتم توی شماره های مخاطبا ... میخواستم به خانوادش خبر بدم ....
با دیدن شماره ها ابروهام از تعجب بالارفت ...همه به اسم و فامیل ثبت شده بودن
دلناز برهانی ... سارا امیرخیزی ... میثم شکوری ....رعوفی ... با دیدن اسم زمبه مکث کرد م ... خندم گرفت یاد کارتون سگارو افتادم که اسم سگش زمبه بود فک کنم رابطه صمیمانه تری نسبت به بقیه با این زمبه داشته باشه ... شمارشو گرفتم ....به ثانیه نکشید صدا
ی گوشیم تو اتاق پخش شد یه لحظه خشکم زد .... سریع نگاهی به شماره انداختم .... با
ورم نمیشد شماره من بود ....یبار گوشی و قطع کردم و دوباره تماس گرفتم ... یعنی منو ز مبه سیو کرده ...
یه لحظه حس کردم کلم داغ کرد ... چطوری جرئت داده به خودش اسم یه سگ و رو من
بزاره ... با غیض نگاش کردم .... حال این دخترو باید میگرفتم آدم بشو نبود انگار .......
شماره ها رو زیرو رو کردم ولی خبری از مامان و بابا نبود ....گوشیشم پرت کردم کنار کیفش ... اصلا چرا من نشستم اینجا مگه من کیه اینم ....
گوشیو از جیبم کشیدم بیرون و دنبال شماره امیر ارسلان گشتم .... سرگروهش اونه منو سنه نه ...
صدای بوقای پشت گوشی رو عصابم بود ...اگه جوب نمیداد پا میشدم میرفتم به درک که
تصادف کرده ....دوباره و سه باره شمارشو گرفتم و جوابی جز بوقای پشت سر هم نگرفتم .... بلند شدم و راه افتادم سمت در ... از پله ها رفتم پایین و بی توجه به ایستگاه
پرستاری اومدم رد شم که یدفعه پاهام قفل شد
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت32 اجازه بدین ... شروع کرد به گشتن توی سیستم اطلاعاتیشون ... -بله درسته
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت33
پناه خطیب .... طرفای ساعت شیش اینا تصادف کرده ...
سرمو چرخوندم سمتشون ...
-بله درسته همینجا بسترین ...شما چه نسبتی باهاشون دارین؟
-برادرشم ...
نگام زیرو روش کرد ... کوتاه قد بود ... یکمم هیکلش پر بود چشم و ابروش تیره بودن ..
. شباهتی بهش نداشت ... اصلا مگه این دختر برادریم داشت؟
گوشم و دادم بهشون
-حالش چه جوریاس؟
این لحن لحن نگرانی یه برادر به خواهرش نبود بود؟...
-طبقه سوم اتاق دویستـ...
رفتم سمت پله ها ...یه حس عجیبی داشتم ... از آسانسور رفت بالا ....رسیدم به طبقه
سوم ... قدمام آروم بود اونقدری که خودمم صداشونونمیشنیدم ...
نگام از پشت بهش بود ...دست برد سمت کیفش ... انگار عجله داشت ... زیپ کولشو با ز کردو شروع کرد به زیرو رو کردنش ... قدمامو تند تر کردم ... وارد اتاق شدم سریع چرخید سمتم با دیدنم رنگش پرید ...
یه تای ابرومو دادم بالا
-شما؟
سعی کرد خودشو جمع و جور کنه طلبکار گفت
-فک کنم من باید این سوال و بپرسم... تو اتاق خواهر من چیکار داری شما؟
تیری توی تاریکی پرتاپ کردم
- ... من یه ا داداشم داشتم و خودم خبر نداشتم؟ ِ
چشماشو ریز کرد انگار تازه داشت دوزاریش می افتاد چی گفتم ...تا به خودم بیام مهلت نداد بهم و صندلی کنار تخت و هل داد طرفم پرت شدم رو زمین.... کیف پناه. انداخت رو کولش و از اتاق دوید بیرون ...سریع بلند شدم و دنبالش دویدم
وا- یستا .... هر دو از پله ها سرازیر شدیم پایین .... همینکه به طبقه دوم رسید سریع رو
به پرستارایی که تو ایستگاه پرستاری بودن گفتم
-زنگ بزنید حراست جلوشو بگیره ...
-چه خبره آغا چی شـ...
داد زدم
-زنگ بزن ...
مهلت ندادم و باز دنبالش دویدم ... با همه سرعتش دویده بود تا رسیدم به محوطه چشمم به درخروجی بیمارستان افتاد که سوار یه موتورسیکلت در رفت و نگهبان نتونست
بگیرتش ....
به نفس نفس افتاده بودم دستامو گذاشتم رو زانوهامو خم شدم ....چندتا از پرستارا از
بیمارستان اومدن بیرون و دوتا نگهبان اومدن سمت ما
خانومیکه انگار سر پرستار بود اومد نزدیکم ...
-چه خبره آقا چی شده؟چرا بیمارستان و بهم ریختین؟
نگام هنوز به مسیر رفتنش خشک بود صاف ایستادم و نفس عمیقی کشیدم ... عصبی نگاش کردم و یه قدم بهش نزدیک شدم قدش خیلی کوتاهتر از من بود
-ببین خانوم محترم بهتره جای اینکه صداتو برا من بالا ببری به پرسنلت یاد بدی هر کس
و ناکسی و بی اینکه بدونن کیه و چه صنمی با مریضا داره نفرستن تو اتاقش ...کیف یکی از مریضا رو زد
رنگش پرید
-ممکن نیست حتی سوء تفاهمی شده الکی شلوغش نکنید ببینم ...
پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم
-سوء تفاهمم شده باشه ریستون رفعش میکنه ...
وارد بیمارستان شدم رفت سمت اطلاعات همه هاج و واج داشت نگام میکردن
-کجا باید شکایت کنم ؟
پرستاره گیج گفت
-بـ..بله؟
با کف دستم کوبیدم رو میزشون
-میگم کجا میتونم شکایت کنم ؟نامفهومه؟!
همون سر پرستاره اومد نزدیک
آقا مراعات کن اینجا بیمارستانه تشریف بیارید من خودم راهنماییتون میکنم ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت33 پناه خطیب .... طرفای ساعت شیش اینا تصادف کرده ... سرمو چرخوندم سمتشون .
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت34
بدون اینکه تعارفی داشته باشم شکایت و تنظیم کردم و تحویل ریس بیمارستان دادم ...
دیگه نمیتونستم برم حس میکردم این دختر جونش در خطره کسی که میخواسته با ماشین بزنتش حالا شاید غیر عمدی و کسی که تا اینجا میاد دنبال یه چیزی که نمیدونم چیه
یکم خطر ناکه ....
تا دم دمای صبح کنارش نشستم ...تو جواب تلفنای خونم گفتم امشب همراه موندم ...
شانس آوردم بیمارستان خصوصی بودو به لطف گندی که زده بودن نتونستن چیزی بهم بگن ... گردن درد داشت امونمو میبرید . ..
نگاهی به ساعت مچیم کردم پنج و نیم صبح بود ...صاف نشستم که صدای استخونام در
اومد ... نگام به پناه افتاد که خودشو جا به جا کردو چشماشو باز کرد
صاف نشستم و نگاش کردم انگار از دیدنم تعجب کرد ...چشماشو دوسه بار بازوبسته کر
دو با تردید گفت
-تو؟!
بی حوصله و خسته گفتم
-دیشب تصادف کردی آوردنت اینجا از اونجای که به من لطف داشتی شخصیت کارتونی
مورد علاقتو برای اسمم سیو کرده بودی بهم زنگ زدن اومدم دنبالت ...
بلند شدم و نزدیکتر شدم به تختش دستامو گذاشتم رو لبه تخت وکمی خم شدم ... سایم
کامل افتاده بود روش .... چشمامو ریز کردم و نگاش کردم
-ببینم قضیه تو چیه که تا بیمارستانم ولت نکردن ...
چشماش گشاد شد ... ترس و از نگاهش که نمیفهمیدم سبزه یا عسلی میشد خوند ...خو
شم اومد بالاخره نتونست نگاشو از نگام بدزده ....خیره بودم تو چشماش
من ... من...
-تو؟!
-می...میخوام برم ...
خسته تر از اونی بودم که یکی بدو کنم ... کلافه گفتم
-باشه ...پاشو حاضر شو تا ببرمت ...
دست بردم از بالای سرشو زنگ و زدم .... پرستاره اومد تو اتاق بهش گفتم کمکش کنه
تا لباساشو بپوشه خودمم راه افتادم سمت حسابداری ...شدیدا میل عجیبی داشتم تو یه
جای گر م و مسطح که فقط بشه روش دراز کشید دراز بکشم و بخوابم شاید تو کل عمر
بیست و شیش سالم انقدر بیدار نمونده بودم
بلافاصله بعد حساب کردن اومدم دنبالش دستمو دراز کردم سمتش که کمکش کنم بلند
شه ... خودمم جون تو تنم نمونده بود کمر و گردنم بد جوری درد گرفته بود ... با تردید
خیره بود به دستم که بیحوصله دستمو بیشتر بردم جلو
-ِد یالا دیگه دختر کشتیمون
تردیدو کنار گذاشت و دستشو گذاشت تو دستم دستشو محکم فشار دادم که یه آخ خ
فیفی گفت ...تازه نگام به چشب روی دستش افتاد جای سوزن سرم بود انگار یکم دستم
و شل کردم و بلندش کردم
-کیفم ...
صداش خیلی ضعیف در میومد .... همونجوریکه راه میرفتم و نگام به جلو بود گفتم
-میگمت حالا کجاس بیا فعلا ....
کنار آسانسور ایستادیم ... حس میکردم نمیتونه زیاد رو پاهاش وایسته میدونستم زدن این حرف یکم زیادی اپن مایند نشونم میداد ولی واقعا منظور خاصی نداشتم ...با وجود
بیحالی خودم اشاره کردم به بازوم
-تکیه بده به بازوم اگه نمیتونی سر پا وایستی
زدن این حرف همانا و رفتن اخماش تو همم همانا ...اخم غلیظی تحویلم ...
-خیر ممنون ...
در آسانسور که باز شد جلوتر ازش رفتم تو این دختره شعور و جنبه محبت کردن نداشت
همون باید عین زمبه پاچشو میگرفتی تا زبونش قیچی شه ...
تکیه داد به آینه آسانسور .... با رسیدن آسانسور ازش زدیم بیر ون ... جلوترازش قدمای بلند بر میداشتم میخواستم سریعتر برسم به ماشین .... در ماشین و باز کردم خواستم بشینم تو ماشین که دیدم با اخم سه متر از ماشین فاصله داره ... بی حرف منتظر نگاش کرد م.... واقعا کمی شیرین میزد ...
-احیانا قصد ندارید سوار شید؟!
تند گفت
- خیر ممنون آژانس میگیرم ...
اینو گفت و جلو جلو راه افتاد ی به درک زیر لب گفتم و سوار ماشین شدم همینکه رسیدم کنارش شیشه طرف دیگه ماشین و دادم پایین
-هوی دختر ....
عصبی چرخید سمتم
-هوی ...
بی حوصله گفتم
-خوبه خوبه دور ور ندار بیا اینم گوشیت.... دست دراز کردو گوشیو از دستم کشید
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت34 بدون اینکه تعارفی داشته باشم شکایت و تنظیم کردم و تحویل ریس بیمارستان داد
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت35
پا مو گذاشتم رو گازو از در بیمارستان زدم بیرون ...جدا باید میگفتم شرت کم دختره کم شعور حالیش نیست تا صبح بالا سرش کشیک دادم یه تشکرم نکرد ه و جاش اخم تحویلم
میده ...
هنوز کامل از محوطه بیمارستان دور نشده بودم که صدای تلفنم بلند شد از جیبم درش
آوردم"دردسر "
دیشب این اسم و براش سیو کردم پفی کردم و تماس و وصل کردم
-چیه؟
-بیا برگه ترخیصمو بده نمیذارن برم بیرون
تازه یادم افتاد برگه ترخیص تو جیب منه ... جدا اسم دردسر برای این دختر کم بود ... گوشی و قطع کردم و دور زدم ... برگه رو تحویل نگهبانی دادم ... سرش داشت میچرخید د ورو اطرافش که دنبال ماشینی تاکسی آژانسی باشه ... ساعت شیش صبح عمرا ماشین در
ست و حسابی گیرش میومد ... جلوش نگه داشتم ...
-یا سوار شو یا اونقدر اینجا وایستا تا جونت در آد اینبار به من زنگ بزنن جنازتم نمیام تحویل بگیرما گفته باشم ...
در کمال تعجب دیدم سریع در ماشین و باز کردو نشست توش ... با تعجب نگاش کردم
که دیدم رنگش کمی پریدس... نگاهش انگار به من بود ولی مردمکش میلرزید سمت چپش ....عین آفتابیمو زدم به چشممو نامحسوس نگاه کردم ... نمیخواستم به خودم به قبو
لونم که داخل اون پژوی مشکی رنگ یکی با استایل همون مردی که دیشب دیدم نشسته .... راه افتادم نگام از آینه بهشون بود داشتن تعقیبمون میکردن این دختر چه غلطی
کرده بود که داشت کارش به جاهای باریک میکشید ...
سعی کردم عادی باشم ...
-آدرس دقیق خونتون کجاست
ها؟!...
هل بود و نگاش مداوم رو آینه جلو کنارش میلرزید
-آدرس دقیق خونتون ...
-آها .... آدرس و گفت ... حواسم به ماشینه بود ... نگاهی به چهار راه جلوم انداختم ...
پلیس داشت ... چشمم زوم بود رو تایمر .... پنج ثانیه بیشتر وقت نداشتم .. نفسمو حبس کردم و پامو گذاشتم روی گاز میخواستم ببینم این بارم ریسک میکنه بیاد دنبالم یا نه
...
-سفت بشین
-ها؟
تابه خودش بیاد پامو کلا فشار دادم رو گاز پرت شد جلو .... سریع دستمو حائلش کردم
تا صورتش نخوره به جایی با تعجب نگام کرد ....عینکمو زدم روی موهامو از آینه نگاشو
ن کردم پشت چراغ قرمز گیر افتاده بودن ....
نمیتونن دیگه بیان
-چی؟
با سر اشاره کردم به پشت سرمون
-مگه این پژو مشکیه واسه خاطر تو تعقیبمون نمیکرد؟
نگاهی به پشت سرش کرد
-فک نمیکنی بهتره بگی اونا دقیقا دنبال چین؟
- کیا
جوری نگاش کردم که حساب کار بیاد دستش .
ببین الان ذهنم قفل کرده به وقتش از سیر تا پیاز این ماجرارو برام تعریف میکنی بدو
نم چی به چیه اوکی ؟!
چشماشو سفت رو هم فشار داد
-آدما هر چی بیشتر بدونن بیشتر عذاب میکشن
-منو نپیچون دختر جون ...
ساکت شد ...حرفی نزد ... سرشو چسبوند به صندلیو چشماشو بست آخ که چقد نیاز دا شتم من الان جای اون باشم ...
دم در خونشون ایستادم ....جای خوبی بود ... در ماشین و باز کرد و چرخید سمتم
-بیابالا یه چایی بخور بعد برو
فک کنم تعارف زد ولی واقعا دیگه توان رانندگی نداشتم .... بی چک و چونه کمربندمو
باز کردم و پیاده شدم ... جلوتر از من راه افتاد یهو ایستاد
-کلید ندارم که ...
پفی کردم و دستمو بردم فرو کردم تو مو هام
-یدکی چیزیم نداری؟
کمی فک کرد
-چرا چرا...یه کلید یدک دادم دسته یکی از همسایه ها وایستا
سریع رفت و آیفونو زد ... تکیه زدم به ستونی که کنار ساختمونشون بود و چشمامو بستم ... انگار ایستاده داشتم چرت میزدم ...
نمیفهمیدم درو برم چی میگذره ...
با کشیده شدن گوشه پیراهنم به خودم اومدم
-هی با توام بیا ...
گیج و منگ دنبالش راه افتادم خوابم میومد ...اونقدر چشم خسته بود که حتی دقت
نکردم خونش چه شکلیه
-بشین الان چایی رو آماده میکنم ...
خودمو پرت کردم رو راحتیاش ...دراز کشیدم وچشمامو بستم حتی سرو صدای داخل آشپز خونم نتونست مانع خوابم شه
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇
♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید.
🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی
🍎لیست اول 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/19259
💚 تعداد 51 نرمافزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆
🍎لیست دوم 👇
https://eitaa.com/zekrabab125/20779
💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆
🍎لیست سوم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/27333
💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست چهارم👇
https://eitaa.com/zekrabab125/29115
💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست پنجم
https://eitaa.com/zekrabab125/30402
💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست ششم
https://eitaa.com/zekrabab125/31665
💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🍎لیست هفتم
https://eitaa.com/zekrabab125/32865
💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرمافزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32631
♦️♦️♦️
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 21 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/33254
💚💚💚💚💚
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت35 پا مو گذاشتم رو گازو از در بیمارستان زدم بیرون ...جدا باید میگفتم شرت کم
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت36
پناه
در قابلمه رو گذاشتم و راه افتادم سمت اتاقم ... نگام چرخید روش ... یه جور احساس
دین میکردم بهش ... تا صبح بالا سرم نشسته بود و میزان خستگیشو میشد از نفسای خستش حتی موقع خواب فهمید ...
وارد اتاق شدم و درو بستم از گردن به پایین دوش گرفته بودم ولی کلی حالمو بهتر کرده
بود فک نمیکردم بخواد با کشتنم گند کاریاشو لاپوشونی کنه حداقل تا قبل به دست آورد
ن اون مدارک ...
نگاه کلی به خودم کردم یه شلوار دامن مشکی با تونیک قرمزتنم کردم که جفتشون حسا
بی گل و گشاد بود توی لباس تنگ بدنم درد میگرفت ...
نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم بود دلم داشت ضعف میرفت و بوی زرشک پلوهم دلم رو مالش میداد ولی انگار این آدم قصد بیدار شدن نداشت ....
فک کنم به امیر ارسلان گفته بود تصادف کردم چون نیومده بود دنبال ... از اتاق زدم بیر ون از قصد درو محکم کوبیدم تا بلکه بیدار بشه ....
تکون خورد ولی بیدار نشد ... گشنگی داشت عصبیم میکرد رفتم آشپز خونه ... دیگه چاره ای نبود یکی از قابلمه هارو برداشتم و سعی کردم حدالمکان آروم ولش کنم ....صدای
ناهنجارش اونقدرا بلند نبود ولی انگار تاثیر خودشو گذاشت ...
اینبار چیزی بیشتر از تکون خوردن بود ...چشماشو آروم باز کرد ....کش و قوسی به بدنش داد که صدای آخش در اومد قبل اینکه دوباره هوس خواب به سرش بزن سریع گفتم
-بیدار شدی؟.... نهار آمادس ...
نگام کرد .... بی حرف ...مدل نگاهشو دوست نداشتم زیادی مرموز بود ... بلند شدو دستی به گردنش کشید
-اشکالی نداره اگه بخوام یه دو ش بگیرم
لبخندتصنعی زدم
-نه ازاونوره
با دست به سرویس بهداشتی اشاره کردم ... راه افتاد سمت حموم ....رفتم ازاتاقم یه حو
له تمیز در آوردم و قبل بستن در حموم دادمش بهش ... بی تشکر درو بست ...
برگشتم تو آشپز خونه و شروع کردم به چیدن میز ...میخواستم یه جورایی با این ناهار از
زیر دینش بیام بیرون ....
به ده دیقه نرسید که اومد بیرون .... مستقیم اومد سمت آشپز خونه ....برنج توی دیس
و گذاشتم سر میز
-بفرمایید
-خیلی ممنون ..زحمت کشیدی
با بهت نگاهش کردم ... انگار حموم رفتن ذهنشو باز کرده بود اولین بار بود میدیدم داره
تشکر میکنه ازم ...
سعی کردم خودمو بزنم به بیخیالی نشستم سر میز.... بشقابشو کاملا پر کرد ... خودمم
کشنم بود یه دیس کامل و خالی کردیم ... اولین قاشق و که خواستم بزارم تو دهنم با او
لین جملش .... اولین لقمم کوفتم شد
-چرا اسمی از کس و کارت تو گوشیت نبود؟...پدری مادری برادری
سعی کردم نگامو نیارم بالاتر تا چشمام لوم ندن ...
-کسی نبوده لابد
دستای اونم بی حرکت شد
-یعنی هیچ کس و کاری اینجا نداری؟
لبخندام عین چایی بود که زیادی دم کشیده و ماله دوروزه تلخ تلخ بود
-گاهی وقتا تنها کس و کار آدما میشه بیکسی....بامعرفته ...باهم خوبیم .... منو بی ک
سی خیلی وقته همه کس و کار همیم ...
حس کردم کمی شاید فقط کمی تاسف خورد
-پس پدرو ماد...
-چهارساله پیش مردن .... جفتشون
-تصادف کردن؟
داشت کلافم میکرد .... نگاش کردم
-من گشنمه ...
فهمید نمیخوام ادامه بدم حرفی نزدو سرشو گرم بشقابش کردو قاشقایی که پشت سر هم
میذاشت دهنش ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت36 پناه در قابلمه رو گذاشتم و راه افتادم سمت اتاقم ... نگام چرخید روش ... ی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت37
غذام نصف نشده بود که زنگ در صداش در اومد .....قاشق از دستم ول شد ...نیدونم چرا این روزا تنم میلرزه .... تنم میلرزه از این همه تنهایی واین همه بازم تنهایی ... تنها که
باشی حتی اگه تو خونت بکشنتم کسی نمیفهمه مردی ...تنها زندگی کردن یه حرفه تو
تنهایی مردن یه حرف دیگه ...
دوباره و دوباره صدای زنگ بلند شد ....نگام کرد
-باز نمیکنی؟
لبام و کش دادم ...
-چرا ... چرا ....
بلند شدم و با قدمایی آروم رفتم سمت در ....دستام میلرزید ولی لرزششو کنترل کردم خواستم از چشمی در نگاه کنم ولی نخواستم بدونه دارم میترسم ... نگاش سنگین بود عین
سنگینی یه وزنه چند صد کیلویی رو شونه هام بود
چرخوندم دستگیره درو بازش کردم ... کل در گاه پر شد از امیر ارسلانی که تکیه داده بود بهش ...
-سلام. ..
نفسمو به زور ازسینم فرستادم بیرون ....
-سلاـــسلام
اشاره به داخل خونه کرد
-میتونم بیام تو؟
نگاهی به آشپز خونه کردم و کنار کشیدم ...
وارد خونه شدو نگاشو چرخوندسمت آشپز خونه که نگاش قفل شد روی سامان .... چشما
شو ریز کردو مشکوک به جفتمو نگاه کرد
-تو؟!..اینجا...
سامان قاشقشو گراشت توی بشقابش و یه لیوان آب ریخت برا خودش
-تو اینجا چیکار میکنی ؟
امیر –فک کنم من بهتره بپرسم امروز هیچ کدومتون نیومده بودین
تعجب کردم
-مگه سامان نگفت بهت کـ..
یه تای ابروشو داد بالا و لباش به حالت تمسخر کج شد
-سامان؟!!!!
سامان-مشکلی داری؟...
با دستی که سویچ ماشینشم دستش بود به بیرون اشاره کرد
-فک کنم بیرون حرف بزنیم راحتتر باشیم
سامان بلند شدو اومد کنار ما ... درست رو به روش ایستاد
-نه بگو غریبه نیست که بینمون
امیر دستی به موهاش کشید حس میکردم کمی عصبی شده با سویچش ضربه آرومی به
سینه سامان زد
-ببین بهتره یکم مراعات کنی نمیخوام سر خوش گذرونیای شازده کوچولویی مثله تو زحمتای من و بقیه به باد بره پاتو بکش کنار تا اروم شدن این پروژه
اینو گفت و نگاشو چرخوند سمت موهای خیس سامان و پوزخند صدا داری زد
-یعنی چی چی شده بگین منم بدونم ...
سامان بی توجه به من گفت
اگه نکشم ؟...تا این حد نگران اون طرحتی که واسه خاطرش پا میکنی تو کفش مردم
-نه پس نگران طرح تو باشم که بایگانی شده رفته ته انباری داره خاک میخوره ؟
تا اینو گفت سامان با کف دستاش کوبید تو تخت سینش و کمی امیر ارسلان عقب رفت
و پوزخند سراسر تمسخری تحویل سامان داد
-ببین اینو روزی دو سه بار با خودت تکرار کن جلوی من تو نخودیم نیستی ...شانسی ند اری وقتی من هستم پاتو از کفش من بکش بیرون تا پا برهنت نکردم ...
امیر با حالتی تمسخر آمیز آروم دوتا زد رو گونه سامان ...
-حرص نخور خو شگل پسر پوستت چروک میشه دیگه تحویلت نمیگیرن
اینو گفتو نگاه پرانزجاری به من انداخت ... نگام بند نگاهش بود که یهو برق از کلم پرید
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿