eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بایگانی پروژه
وقت طلاس قدر موقعیت‌ها پیش آمده را بدانید نگاهی به ساعتها بینداز بهمین سرعت دیر میشود تا دیر نشده اقدام کنید بخصوص جوانان ، که رویاهای زیادی دارند اینجا به راحتی آب خوردن همه به میپیوندد تا دیر نشده بیا 👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت28 چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟ لبخندی دوستانه به روش زدم .... -حقیقتش من ی
سامان از ماشین پیاده شدم و نگاهی به در کردم که در حال بسته شدن بود ...نگاهی به کف ما شین کردم ... سر راه از بس تخمه شیکونده بودم زیر پام پر بود از آت و آشغالای پوست تخمه بود ... بیخیال تمیز کردنش شدم و درو بستم .... راه افتادم سمت خونه ماشین بابا و سایه ایناهم پارک بود تو حیاط پس اونام امروز هستن وارد خونه شدم و اسپورتامو در آوردم ....با وارد شدنم نگاه همشون چرخید سمتم ...حسین شوهر سایه با دیدنم بلند شد -به به ...سلام آقا سامان .... احوال شما آقا سایتون سنگین شده دیگه قابل نمیدونید... لبخندی بهش زدم و باهاش دست دادم پسر خوبی بود هفت سالی میشد تو شرکت بابا کار میکرد... خانواده خیلی خوبی داشت به قول بابا پولدار نبودن ولی آدم حسابی بودن ...حسین از اون دسته آدمایی بود که سر سفره پدرو مادرش نون خورده بود....دوسال قبل ازدواجش با سایه متوجه علاقش به دختر ریسش شده بودم...خوشم میومد ازش باحجب و حیا بود ...عاقل بود ... میفهمید فرقا رو برای پول پا جلو نذاشت صبر کرد تا ببینه سایه زن زندگیش میتونه باشه یا نه ... دوساله پیش که سایه برای ارشد میخوند و بابا ازش خواسته بود کمکش کنه عاشقش شده بود .... سایه اون موقع ها دور بود از الانش ....فرق داشت با این سایه ای که الان محرم و نامحر م حالیشه ... الان حلال و حروم حالیشه .... الان بلده زندگی کنه نه خوشی ....سایه الان سایه ای که حسین میخواست همون بار اول که خاستگاری کرد سایه بله رو گفت .... من بله دادم بابا بله داد .... با پریدن حجم سنگین و گردو قلمبه ای تو بغلم کمی تلو تلو خوردم و عقب عقب رفتم ... سلامی دسته جمعی به جمع دادم و نگامو چرخوندم روی هدی سه ساله که راحت یه سی چهل کیلو میشد فک کنم البته با اغراق ... -سلام ..دادا... سرمو بردم نزدیک و محکم لبامو به گونه تپل و برجستش چسبوندم ...قیافش شبیه حس ین بود خوشگل بود ....با هر بار نگاه کردن به این بچه هزار بار خدا رو شکر میکردم که دماغشو از سایه به ارث نبرده وگرنه یه دغدغه جدید به دغدغه هام اضافه میشد به عنوا ن ترشیدگی این بچه .... مامان اومد نزدیم -سلام شاه پسرم .... شام که نخوردی مامان جان معلوم بود اونام هنوز نخوردن .... سری به نشانه نه تکون دادم و خودمو پرت کردم روی مبل ... -چطوری تو پانداکوچولو با ذوق خندید -میسی دادا ...خوبم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت29 سامان از ماشین پیاده شدم و نگاهی به در کردم که در حال بسته شدن بود ...ن
سایه با غیض گفت -پاندا هفت جدو آباداته میزنم ناقصت میکن یبار دیگه اسم اون شخصیت بیریخت و بزاری رو بچه من حسین با خنده گفت -سایه جان چرا عصبانی میشی شوخی میکنه خب ... -نه اتفاقا ازیه زاویه درست و حسابی نگاش کنید خیلی شبیه پاندای کنگفوکاره مخصوصا با این لباسی که امشب تنش کردی ... با این حرفم بابا و حسین زدن زیر خنده و مامان چشم غره خرج من کرد ... هدی با هم ون زبون بی زبونی گفت -دادا لباشم خوشجله ؟...بدمش به تو؟ نشوندمش رو پاهام و جفت لپاشو گرفتم و محکم کشیدم -نه پاندا کوچولو اینا فقط به تومیاد و بس ملسی سایه حرصی بلند شدو هدی رو از بغلم بیرون کشید -هدی بیا بریم من شام تو رو اول بدم ... خندمو خوردم .... یه پیرهن خال خالی سفیدو مشکی با یه جوراب شلواری سفید تنه بچه سی کیلویش کرده بعد انتظار داره بگم بچش باربیم هست .....حسین نگاشو از هدی و سایه گرفت و چرخوند سمت من -چه خبر آقا سامان شنیدم درگیر پروژه سنگینی هستی ... یه موز از ظرف میوه خوری برداشتم و صاف نشستم و پامو انداختم روی پام -آره این چند ماهه یکم سرم شلوغ میـ سلام به همگی ... با صدای سهیل نگاه همه چرخید سمتش ... تا حسین خواست به احترام اونم بلند شه سهیل سریع گفت -نه تورو خدا حسین آقا شرمندم نکنید لبام کجکی شد .... احترامی که هممون برای حسین قائل بودیم به کنار ولی این مبادی آ داب شدن سهیل فقط میتونست یه دلیل داشته باشه اونم ز دن مخ بابا ... تو این خونه بیشتر از هرکسی حتی مامان من رو بابا نفوذ داشتم و چقد این برادر کوچو لوم حرص میخورد سر این قضیه .... علت این همه اعتماد بابام به من سر این بود ک از بچگیم ناامیدش نکردم ... بابا عشق درس خوندن بود و چون اون موقع ها بابا بزرگم نذاشت درسشو بخونه و مستقیم وارد بازارش کرد این آرزو به دلش موند .... یبار گفت دوست داشته دکتر بشه و سر همین د کتر نشدن جون کند تا ماها یه چیزی بشیم ... سایه که دختر بزرگه بود و کلی خرجش کر دو آخرشم با دوسال پشت کنکور موندن میکرو بیولوژی قبول شد و سهیل بی عار تر از ا ون مدیرت بازرگانی تو یه دانشگاه غیر انتفاعی داره میخونه بین بچه هاش تنها من بودم که از همون بچگی سرم تو کار خودم بودو درسمو میخوندم .... مثله سایه درگیر دوست و مدو پز نبودم و عین سهیل درگیر بخورو بخواب و خوشگذرونی...هرچیزی و به وقتش تا دانشگاه خوندم و خوندم و بعدش کیف کردم و خوندم . .. این بود فرقایی که سهیل نمیفهمیدشون بابا روشو چرخوند سمت من ... -کارای کارخونه یکم بهم ریخته حسابداررو اخراجش کردم -اخراج؟ حسین وارد بحث شد 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت30 سایه با غیض گفت -پاندا هفت جدو آباداته میزنم ناقصت میکن یبار دیگه ا
آره پیشنهاد من بود .... فاکتورای جعلی و حساب کتابای بالا پایین شده... -خب الان میخوایید چیکار کنید؟ حسین-چند جا سپردم دنبال یه حسابدار درست درمون و امین باشن برامون ولی سخته . .. سهیل خودشو پرت کرد رو مبل رو به روییم ... -سخت چیه یه آگهی تو روزنامه بدین صدتا آدم پیدا میشه ... بابا چپ چپ نگاش کرد ... رو بهشون گفتم ... -پسر بزرگ آقای فردوس اگه اشتباه نکنم حساب داری خونده بود سهیل باز نطقش باز شد -فردوس؟....همون یارو که آبدارچیه شرکته؟ بابا اینبار به حرف اومد و با تشر گفت -ببند دهنتو تو فعلا بزار ببینم چی میگه ... سهیل با حرص نگام کردو بلند شد بی توجه بهش گفتم -خود آقای فردوس اونجوری که دیدمش آدم بدی نیست ... بیشتر از ده یازده ساله واسه بابا کار میکنه پسرشو یبار از دور دیدم میخواید ازش بپرسین اگه حسابداری خونده بیاد حسین یه بار ببینتش ببینه چه طور آدمیه ... سری تکون دادن بابا-فکر بدی نیست فردوس و میشناسم آدم محترمیه پسرشم به خودش رفته باشه عالی میشه ... حسین رو به بابا گفت -فردا پیگیر میشم ببینم چی به چیه .... بابا-ولی به نظرم بهتره دنبال دو سه تا حسابدار دیگم بگردیم که این اخراج شد دستمونو نذاره تو حنا ...اتفاقه دیگه پیش میاد ... صدای مامان در اومد -پاشید بیاید شام ... سری به معنی تائید تکون دادم -آره توفکرش باشین ... هر سه بلند شدیم و راه افتادیم سمت آشپز خونه ....نشستیم سر میز مفصلی که مامان چیده بود دست بردم سمت دیس برنج و قبل از بقیه برای خودم برنج کشیدم ...اعتقادی به این رسم و روسوما که اول بزرگتر نداشتم .... سایه خورشت قیمه رو گذاشت جلوم اولین قاشق و که ریختم رو برنجم صدای زنگ گوشیم بلند شد .... ظرف خورشت و گذاشتم روی میز مامان با اعتراض گفت-سامان وقتی میاید خونه دیگه اون لامصبو خاموش کنید ... بی توجه به اعتراضش نگاهی به شماره انداختم نمیشناختمش .... بیخیال شدم و گذاشتم ش روی میز بابا-چرا جواب نمیدی پس؟ شونه ای بالا انداختم و مشغول ریختن خورشت روی برنجم شدم نمیشناختمم شماره رو 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت31 آره پیشنهاد من بود .... فاکتورای جعلی و حساب کتابای بالا پایین شده... -خب
سهیل به کنایه گفت -لابد یکی از اهل بیتاشونن ... چپ چپ نگاش کردم ...فک نکنم زیاد مایل بود که گردنشو بشکنم ...بود؟ یبار دیگه که تلفن زنگ خو رد تا به خودم بیام سایه سریع گوشی و برداشت -بله؟ حرصی نگاهش کردم که یهو تلفنو گرفت سمتم -میگه از بیمارستانه ... اخمام رفت توهم و گوشی و ازش گرفتم -بله ؟! -سلام شبتون بخیر از بیمارستان دی مزاحمتون میشم شما صاحب این خط و میشناسید؟ گوشی و از گوشم دور کردم و نگاهی به شماره کردم دوباره ... -نه نمیشناسم چطور مگه ... -یه خانومی چند ساعت پیش تصادف کردن منتقل شدن این بیرستان ...بین شماره های گوشیشون تونستیم شماره شمارو پیدا کنیم .... پفی کردم این دیگه کدومشونه .... نمیشناسم خانوم بگرد ببین شماره پدرو مادرش اون تو هست یا نه ... -آقای محترم فقط شماره شما به یه اسم دیگه سیو شده گفتیم شاید از اشنایانتون باشن .. .اسمشونم خانوم پناه خطیبه رو کارت دانشجوییشون نوشته شده یهو برق از سرم پرید .... پناه خطیب؟!....از سر میز سریع بلند شدم گفتین کدوم بیمارستان؟ یکم نیش و کنایه قاطی صداش کرد -الان شناختین؟ -خانوم واسه من ناز نیا ... گفتم کدوم بیمارستان -آقا درست حرف بزن ... بیمارستان دی اینو گفت و گوشی و گذاشت روش .... لعنتی ... رو کردم سمت بقیه -بیمارستان دی کدوم طرفه؟ مامان-اتفاقی افتاده -یکی از دوستام تصادف کرده بردنش اونجا .... کجاست؟ حسین - طرفای ولیعصر توانیر سابق هست اونجاست میخوای منم باهات بیام؟ گوشی و سویچ ماشینمو برداشت -نه نیازی نیست شما غذاتونو بخورید منتظر نشدم حرف دیگه ای بزنن سریع از خونه زدم بیرون ....اونقدرام آدم بیشعوری نبو دم جدا نگران شده بودم .... امید وار بودم اتفاق خاصی براش نیافتاده باشه .... به محض رسیدنم رفتم سمت اطلاعات ...دوتا پرستار مشغول صحبت باهم بودن ... -خانوم ببخشید ... چرخیدن سمت من بله بفرمایید؟! -خانوم پناه و آوردن این بیمارستان درسته ؟الان کی از همکاراتون بامن تماس گرفت ادامه ....👇👇👇👇
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت32 سهیل به کنایه گفت -لابد یکی از اهل بیتاشونن ... چپ چپ نگاش کردم ...فک
اجازه بدین ... شروع کرد به گشتن توی سیستم اطلاعاتیشون ... -بله درسته تصادف کرده بودن گویا ...نسبتتون با ایشون چیه؟ دستی کشیدم بین موهام -از دوستانشونم .... -میتونید تشریف ببرید طبقه سوم اتاق شماره205 تشکری کردم و راه افتادم سمت آدرسی که داده بود ... خواستم وارد اتاق شم که همزمان دکترم از اتاق اومد بیرون با دیدنم مکث کوتاهی کرد -آشنای پناه خطیبی؟ -بله ... اتفاق خاصی افتاده نگاهب ه داخل اتاق و بعد به من کرد -نه خدا رو شکر به خیر گذشته فقط چونش دوتا بخیه خورده و یکم کوفتگی تو دست چپ و پهلوشه ... سرشم چون یه کوچولو ضرب دیده الان بیهوشه ... -یعنی مشکل خاصی پیش نیومده براش که؟ -نه گفتم که فردایا هر موقع که به هوش اومد مرخص میشه ... فقط... چشمامو ریز کردم –فقط چی؟ صداشو کمی آورد پایین تر -راننده تاکسی که رسوندتش بیمارستان میگه ماشینی که بهش زده سرعتش خیلی کم بود همینکه این خانوم اومده از خیابون رد شه سرعتشو زیاده کرده و اگه نمیپریده کنار صد در صد کارش تموم بوده ... من چیزی نگفتم ولی بهتره با پلیس این قصیه رو در میون بزارید ... گیج بودم از حرفاش این دیگه چی داشت میگفت ... دستی به شونم زدو از کنارم رد شد ... وارد اتاق شدم روی تخت دراز کشیده بود و بیهو ش بود انگار صندلی و کشیدم نزدیک تختشو نشستم روش که پرستار وارد اتاق شد ... نسخه دکترو تحویلم -اینو آقای دکتر دادن بدمش به شما ....اینم کیف و گوشی خانوم ... دست دراز کردم و کوله پشتی و گوشیشو همراه نسخه گرفتم ... بیهوش کامل بود انگار . .. نگام رو گوشیش چرخید دستی رو گوشیش کشیدم که صفحه باز شد ... جالب بود رمز ی نداشت کیف و نسخه روگذاشتم روی میز نزدیک تخت و گوشی و تو دستم گرفتم .... رفتم توی شماره های مخاطبا ... میخواستم به خانوادش خبر بدم .... با دیدن شماره ها ابروهام از تعجب بالارفت ...همه به اسم و فامیل ثبت شده بودن دلناز برهانی ... سارا امیرخیزی ... میثم شکوری ....رعوفی ... با دیدن اسم زمبه مکث کرد م ... خندم گرفت یاد کارتون سگارو افتادم که اسم سگش زمبه بود فک کنم رابطه صمیمانه تری نسبت به بقیه با این زمبه داشته باشه ... شمارشو گرفتم ....به ثانیه نکشید صدا ی گوشیم تو اتاق پخش شد یه لحظه خشکم زد .... سریع نگاهی به شماره انداختم .... با ورم نمیشد شماره من بود ....یبار گوشی و قطع کردم و دوباره تماس گرفتم ... یعنی منو ز مبه سیو کرده ... یه لحظه حس کردم کلم داغ کرد ... چطوری جرئت داده به خودش اسم یه سگ و رو من بزاره ... با غیض نگاش کردم .... حال این دخترو باید میگرفتم آدم بشو نبود انگار ....... شماره ها رو زیرو رو کردم ولی خبری از مامان و بابا نبود ....گوشیشم پرت کردم کنار کیفش ... اصلا چرا من نشستم اینجا مگه من کیه اینم .... گوشیو از جیبم کشیدم بیرون و دنبال شماره امیر ارسلان گشتم .... سرگروهش اونه منو سنه نه ... صدای بوقای پشت گوشی رو عصابم بود ...اگه جوب نمیداد پا میشدم میرفتم به درک که تصادف کرده ....دوباره و سه باره شمارشو گرفتم و جوابی جز بوقای پشت سر هم نگرفتم .... بلند شدم و راه افتادم سمت در ... از پله ها رفتم پایین و بی توجه به ایستگاه پرستاری اومدم رد شم که یدفعه پاهام قفل شد 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت32 اجازه بدین ... شروع کرد به گشتن توی سیستم اطلاعاتیشون ... -بله درسته
پناه خطیب .... طرفای ساعت شیش اینا تصادف کرده ... سرمو چرخوندم سمتشون ... -بله درسته همینجا بسترین ...شما چه نسبتی باهاشون دارین؟ -برادرشم ... نگام زیرو روش کرد ... کوتاه قد بود ... یکمم هیکلش پر بود چشم و ابروش تیره بودن .. . شباهتی بهش نداشت ... اصلا مگه این دختر برادریم داشت؟ گوشم و دادم بهشون -حالش چه جوریاس؟ این لحن لحن نگرانی یه برادر به خواهرش نبود بود؟... -طبقه سوم اتاق دویستـ... رفتم سمت پله ها ...یه حس عجیبی داشتم ... از آسانسور رفت بالا ....رسیدم به طبقه سوم ... قدمام آروم بود اونقدری که خودمم صداشونونمیشنیدم ... نگام از پشت بهش بود ...دست برد سمت کیفش ... انگار عجله داشت ... زیپ کولشو با ز کردو شروع کرد به زیرو رو کردنش ... قدمامو تند تر کردم ... وارد اتاق شدم سریع چرخید سمتم با دیدنم رنگش پرید ... یه تای ابرومو دادم بالا -شما؟ سعی کرد خودشو جمع و جور کنه طلبکار گفت -فک کنم من باید این سوال و بپرسم... تو اتاق خواهر من چیکار داری شما؟ تیری توی تاریکی پرتاپ کردم - ... من یه ا داداشم داشتم و خودم خبر نداشتم؟ ِ چشماشو ریز کرد انگار تازه داشت دوزاریش می افتاد چی گفتم ...تا به خودم بیام مهلت نداد بهم و صندلی کنار تخت و هل داد طرفم پرت شدم رو زمین.... کیف پناه. انداخت رو کولش و از اتاق دوید بیرون ...سریع بلند شدم و دنبالش دویدم وا- یستا .... هر دو از پله ها سرازیر شدیم پایین .... همینکه به طبقه دوم رسید سریع رو به پرستارایی که تو ایستگاه پرستاری بودن گفتم -زنگ بزنید حراست جلوشو بگیره ... -چه خبره آغا چی شـ... داد زدم -زنگ بزن ... مهلت ندادم و باز دنبالش دویدم ... با همه سرعتش دویده بود تا رسیدم به محوطه چشمم به درخروجی بیمارستان افتاد که سوار یه موتورسیکلت در رفت و نگهبان نتونست بگیرتش .... به نفس نفس افتاده بودم دستامو گذاشتم رو زانوهامو خم شدم ....چندتا از پرستارا از بیمارستان اومدن بیرون و دوتا نگهبان اومدن سمت ما خانومیکه انگار سر پرستار بود اومد نزدیکم ... -چه خبره آقا چی شده؟چرا بیمارستان و بهم ریختین؟ نگام هنوز به مسیر رفتنش خشک بود صاف ایستادم و نفس عمیقی کشیدم ... عصبی نگاش کردم و یه قدم بهش نزدیک شدم قدش خیلی کوتاهتر از من بود -ببین خانوم محترم بهتره جای اینکه صداتو برا من بالا ببری به پرسنلت یاد بدی هر کس و ناکسی و بی اینکه بدونن کیه و چه صنمی با مریضا داره نفرستن تو اتاقش ...کیف یکی از مریضا رو زد رنگش پرید -ممکن نیست حتی سوء تفاهمی شده الکی شلوغش نکنید ببینم ... پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم -سوء تفاهمم شده باشه ریستون رفعش میکنه ... وارد بیمارستان شدم رفت سمت اطلاعات همه هاج و واج داشت نگام میکردن -کجا باید شکایت کنم ؟ پرستاره گیج گفت -بـ..بله؟ با کف دستم کوبیدم رو میزشون -میگم کجا میتونم شکایت کنم ؟نامفهومه؟! همون سر پرستاره اومد نزدیک آقا مراعات کن اینجا بیمارستانه تشریف بیارید من خودم راهنماییتون میکنم ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت33 پناه خطیب .... طرفای ساعت شیش اینا تصادف کرده ... سرمو چرخوندم سمتشون .
بدون اینکه تعارفی داشته باشم شکایت و تنظیم کردم و تحویل ریس بیمارستان دادم ... دیگه نمیتونستم برم حس میکردم این دختر جونش در خطره کسی که میخواسته با ماشین بزنتش حالا شاید غیر عمدی و کسی که تا اینجا میاد دنبال یه چیزی که نمیدونم چیه یکم خطر ناکه .... تا دم دمای صبح کنارش نشستم ...تو جواب تلفنای خونم گفتم امشب همراه موندم ... شانس آوردم بیمارستان خصوصی بودو به لطف گندی که زده بودن نتونستن چیزی بهم بگن ... گردن درد داشت امونمو میبرید . .. نگاهی به ساعت مچیم کردم پنج و نیم صبح بود ...صاف نشستم که صدای استخونام در اومد ... نگام به پناه افتاد که خودشو جا به جا کردو چشماشو باز کرد صاف نشستم و نگاش کردم انگار از دیدنم تعجب کرد ...چشماشو دوسه بار بازوبسته کر دو با تردید گفت -تو؟! بی حوصله و خسته گفتم -دیشب تصادف کردی آوردنت اینجا از اونجای که به من لطف داشتی شخصیت کارتونی مورد علاقتو برای اسمم سیو کرده بودی بهم زنگ زدن اومدم دنبالت ... بلند شدم و نزدیکتر شدم به تختش دستامو گذاشتم رو لبه تخت وکمی خم شدم ... سایم کامل افتاده بود روش .... چشمامو ریز کردم و نگاش کردم -ببینم قضیه تو چیه که تا بیمارستانم ولت نکردن ... چشماش گشاد شد ... ترس و از نگاهش که نمیفهمیدم سبزه یا عسلی میشد خوند ...خو شم اومد بالاخره نتونست نگاشو از نگام بدزده ....خیره بودم تو چشماش من ... من... -تو؟! -می...میخوام برم ... خسته تر از اونی بودم که یکی بدو کنم ... کلافه گفتم -باشه ...پاشو حاضر شو تا ببرمت ... دست بردم از بالای سرشو زنگ و زدم .... پرستاره اومد تو اتاق بهش گفتم کمکش کنه تا لباساشو بپوشه خودمم راه افتادم سمت حسابداری ...شدیدا میل عجیبی داشتم تو یه جای گر م و مسطح که فقط بشه روش دراز کشید دراز بکشم و بخوابم شاید تو کل عمر بیست و شیش سالم انقدر بیدار نمونده بودم بلافاصله بعد حساب کردن اومدم دنبالش دستمو دراز کردم سمتش که کمکش کنم بلند شه ... خودمم جون تو تنم نمونده بود کمر و گردنم بد جوری درد گرفته بود ... با تردید خیره بود به دستم که بیحوصله دستمو بیشتر بردم جلو -ِد یالا دیگه دختر کشتیمون تردیدو کنار گذاشت و دستشو گذاشت تو دستم دستشو محکم فشار دادم که یه آخ خ فیفی گفت ...تازه نگام به چشب روی دستش افتاد جای سوزن سرم بود انگار یکم دستم و شل کردم و بلندش کردم -کیفم ... صداش خیلی ضعیف در میومد .... همونجوریکه راه میرفتم و نگام به جلو بود گفتم -میگمت حالا کجاس بیا فعلا .... کنار آسانسور ایستادیم ... حس میکردم نمیتونه زیاد رو پاهاش وایسته میدونستم زدن این حرف یکم زیادی اپن مایند نشونم میداد ولی واقعا منظور خاصی نداشتم ...با وجود بیحالی خودم اشاره کردم به بازوم -تکیه بده به بازوم اگه نمیتونی سر پا وایستی زدن این حرف همانا و رفتن اخماش تو همم همانا ...اخم غلیظی تحویلم ... -خیر ممنون ... در آسانسور که باز شد جلوتر ازش رفتم تو این دختره شعور و جنبه محبت کردن نداشت همون باید عین زمبه پاچشو میگرفتی تا زبونش قیچی شه ... تکیه داد به آینه آسانسور .... با رسیدن آسانسور ازش زدیم بیر ون ... جلوترازش قدمای بلند بر میداشتم میخواستم سریعتر برسم به ماشین .... در ماشین و باز کردم خواستم بشینم تو ماشین که دیدم با اخم سه متر از ماشین فاصله داره ... بی حرف منتظر نگاش کرد م.... واقعا کمی شیرین میزد ... -احیانا قصد ندارید سوار شید؟! تند گفت - خیر ممنون آژانس میگیرم ... اینو گفت و جلو جلو راه افتاد ی به درک زیر لب گفتم و سوار ماشین شدم همینکه رسیدم کنارش شیشه طرف دیگه ماشین و دادم پایین -هوی دختر .... عصبی چرخید سمتم -هوی ... بی حوصله گفتم -خوبه خوبه دور ور ندار بیا اینم گوشیت.... دست دراز کردو گوشیو از دستم کشید 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت34 بدون اینکه تعارفی داشته باشم شکایت و تنظیم کردم و تحویل ریس بیمارستان داد
پا مو گذاشتم رو گازو از در بیمارستان زدم بیرون ...جدا باید میگفتم شرت کم دختره کم شعور حالیش نیست تا صبح بالا سرش کشیک دادم یه تشکرم نکرد ه و جاش اخم تحویلم میده ... هنوز کامل از محوطه بیمارستان دور نشده بودم که صدای تلفنم بلند شد از جیبم درش آوردم"دردسر " دیشب این اسم و براش سیو کردم پفی کردم و تماس و وصل کردم -چیه؟ -بیا برگه ترخیصمو بده نمیذارن برم بیرون تازه یادم افتاد برگه ترخیص تو جیب منه ... جدا اسم دردسر برای این دختر کم بود ... گوشی و قطع کردم و دور زدم ... برگه رو تحویل نگهبانی دادم ... سرش داشت میچرخید د ورو اطرافش که دنبال ماشینی تاکسی آژانسی باشه ... ساعت شیش صبح عمرا ماشین در ست و حسابی گیرش میومد ... جلوش نگه داشتم ... -یا سوار شو یا اونقدر اینجا وایستا تا جونت در آد اینبار به من زنگ بزنن جنازتم نمیام تحویل بگیرما گفته باشم ... در کمال تعجب دیدم سریع در ماشین و باز کردو نشست توش ... با تعجب نگاش کردم که دیدم رنگش کمی پریدس... نگاهش انگار به من بود ولی مردمکش میلرزید سمت چپش ....عین آفتابیمو زدم به چشممو نامحسوس نگاه کردم ... نمیخواستم به خودم به قبو لونم که داخل اون پژوی مشکی رنگ یکی با استایل همون مردی که دیشب دیدم نشسته .... راه افتادم نگام از آینه بهشون بود داشتن تعقیبمون میکردن این دختر چه غلطی کرده بود که داشت کارش به جاهای باریک میکشید ... سعی کردم عادی باشم ... -آدرس دقیق خونتون کجاست ها؟!... هل بود و نگاش مداوم رو آینه جلو کنارش میلرزید -آدرس دقیق خونتون ... -آها .... آدرس و گفت ... حواسم به ماشینه بود ... نگاهی به چهار راه جلوم انداختم ... پلیس داشت ... چشمم زوم بود رو تایمر .... پنج ثانیه بیشتر وقت نداشتم .. نفسمو حبس کردم و پامو گذاشتم روی گاز میخواستم ببینم این بارم ریسک میکنه بیاد دنبالم یا نه ... -سفت بشین -ها؟ تابه خودش بیاد پامو کلا فشار دادم رو گاز پرت شد جلو .... سریع دستمو حائلش کردم تا صورتش نخوره به جایی با تعجب نگام کرد ....عینکمو زدم روی موهامو از آینه نگاشو ن کردم پشت چراغ قرمز گیر افتاده بودن .... نمیتونن دیگه بیان -چی؟ با سر اشاره کردم به پشت سرمون -مگه این پژو مشکیه واسه خاطر تو تعقیبمون نمیکرد؟ نگاهی به پشت سرش کرد -فک نمیکنی بهتره بگی اونا دقیقا دنبال چین؟ - کیا جوری نگاش کردم که حساب کار بیاد دستش . ببین الان ذهنم قفل کرده به وقتش از سیر تا پیاز این ماجرارو برام تعریف میکنی بدو نم چی به چیه اوکی ؟! چشماشو سفت رو هم فشار داد -آدما هر چی بیشتر بدونن بیشتر عذاب میکشن -منو نپیچون دختر جون ... ساکت شد ...حرفی نزد ... سرشو چسبوند به صندلیو چشماشو بست آخ که چقد نیاز دا شتم من الان جای اون باشم ... دم در خونشون ایستادم ....جای خوبی بود ... در ماشین و باز کرد و چرخید سمتم -بیابالا یه چایی بخور بعد برو فک کنم تعارف زد ولی واقعا دیگه توان رانندگی نداشتم .... بی چک و چونه کمربندمو باز کردم و پیاده شدم ... جلوتر از من راه افتاد یهو ایستاد -کلید ندارم که ... پفی کردم و دستمو بردم فرو کردم تو مو هام -یدکی چیزیم نداری؟ کمی فک کرد -چرا چرا...یه کلید یدک دادم دسته یکی از همسایه ها وایستا سریع رفت و آیفونو زد ... تکیه زدم به ستونی که کنار ساختمونشون بود و چشمامو بستم ... انگار ایستاده داشتم چرت میزدم ... نمیفهمیدم درو برم چی میگذره ... با کشیده شدن گوشه پیراهنم به خودم اومدم -هی با توام بیا ... گیج و منگ دنبالش راه افتادم خوابم میومد ...اونقدر چشم خسته بود که حتی دقت نکردم خونش چه شکلیه -بشین الان چایی رو آماده میکنم ... خودمو پرت کردم رو راحتیاش ...دراز کشیدم وچشمامو بستم حتی سرو صدای داخل آشپز خونم نتونست مانع خوابم شه ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست ششم https://eitaa.com/zekrabab125/31665 💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست هفتم https://eitaa.com/zekrabab125/32865 💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32631 ♦️♦️♦️
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 21 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/33254 💚💚💚💚💚
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت35 پا مو گذاشتم رو گازو از در بیمارستان زدم بیرون ...جدا باید میگفتم شرت کم
پناه در قابلمه رو گذاشتم و راه افتادم سمت اتاقم ... نگام چرخید روش ... یه جور احساس دین میکردم بهش ... تا صبح بالا سرم نشسته بود و میزان خستگیشو میشد از نفسای خستش حتی موقع خواب فهمید ... وارد اتاق شدم و درو بستم از گردن به پایین دوش گرفته بودم ولی کلی حالمو بهتر کرده بود فک نمیکردم بخواد با کشتنم گند کاریاشو لاپوشونی کنه حداقل تا قبل به دست آورد ن اون مدارک ... نگاه کلی به خودم کردم یه شلوار دامن مشکی با تونیک قرمزتنم کردم که جفتشون حسا بی گل و گشاد بود توی لباس تنگ بدنم درد میگرفت ... نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم بود دلم داشت ضعف میرفت و بوی زرشک پلوهم دلم رو مالش میداد ولی انگار این آدم قصد بیدار شدن نداشت .... فک کنم به امیر ارسلان گفته بود تصادف کردم چون نیومده بود دنبال ... از اتاق زدم بیر ون از قصد درو محکم کوبیدم تا بلکه بیدار بشه .... تکون خورد ولی بیدار نشد ... گشنگی داشت عصبیم میکرد رفتم آشپز خونه ... دیگه چاره ای نبود یکی از قابلمه هارو برداشتم و سعی کردم حدالمکان آروم ولش کنم ....صدای ناهنجارش اونقدرا بلند نبود ولی انگار تاثیر خودشو گذاشت ... اینبار چیزی بیشتر از تکون خوردن بود ...چشماشو آروم باز کرد ....کش و قوسی به بدنش داد که صدای آخش در اومد قبل اینکه دوباره هوس خواب به سرش بزن سریع گفتم -بیدار شدی؟.... نهار آمادس ... نگام کرد .... بی حرف ...مدل نگاهشو دوست نداشتم زیادی مرموز بود ... بلند شدو دستی به گردنش کشید -اشکالی نداره اگه بخوام یه دو ش بگیرم لبخندتصنعی زدم -نه ازاونوره با دست به سرویس بهداشتی اشاره کردم ... راه افتاد سمت حموم ....رفتم ازاتاقم یه حو له تمیز در آوردم و قبل بستن در حموم دادمش بهش ... بی تشکر درو بست ... برگشتم تو آشپز خونه و شروع کردم به چیدن میز ...میخواستم یه جورایی با این ناهار از زیر دینش بیام بیرون .... به ده دیقه نرسید که اومد بیرون .... مستقیم اومد سمت آشپز خونه ....برنج توی دیس و گذاشتم سر میز -بفرمایید -خیلی ممنون ..زحمت کشیدی با بهت نگاهش کردم ... انگار حموم رفتن ذهنشو باز کرده بود اولین بار بود میدیدم داره تشکر میکنه ازم ... سعی کردم خودمو بزنم به بیخیالی نشستم سر میز.... بشقابشو کاملا پر کرد ... خودمم کشنم بود یه دیس کامل و خالی کردیم ... اولین قاشق و که خواستم بزارم تو دهنم با او لین جملش .... اولین لقمم کوفتم شد -چرا اسمی از کس و کارت تو گوشیت نبود؟...پدری مادری برادری سعی کردم نگامو نیارم بالاتر تا چشمام لوم ندن ... -کسی نبوده لابد دستای اونم بی حرکت شد -یعنی هیچ کس و کاری اینجا نداری؟ لبخندام عین چایی بود که زیادی دم کشیده و ماله دوروزه تلخ تلخ بود -گاهی وقتا تنها کس و کار آدما میشه بیکسی....بامعرفته ...باهم خوبیم .... منو بی ک سی خیلی وقته همه کس و کار همیم ... حس کردم کمی شاید فقط کمی تاسف خورد -پس پدرو ماد... -چهارساله پیش مردن .... جفتشون -تصادف کردن؟ داشت کلافم میکرد .... نگاش کردم -من گشنمه ... فهمید نمیخوام ادامه بدم حرفی نزدو سرشو گرم بشقابش کردو قاشقایی که پشت سر هم میذاشت دهنش ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت36 پناه در قابلمه رو گذاشتم و راه افتادم سمت اتاقم ... نگام چرخید روش ... ی
غذام نصف نشده بود که زنگ در صداش در اومد .....قاشق از دستم ول شد ...نیدونم چرا این روزا تنم میلرزه .... تنم میلرزه از این همه تنهایی واین همه بازم تنهایی ... تنها که باشی حتی اگه تو خونت بکشنتم کسی نمیفهمه مردی ...تنها زندگی کردن یه حرفه تو تنهایی مردن یه حرف دیگه ... دوباره و دوباره صدای زنگ بلند شد ....نگام کرد -باز نمیکنی؟ لبام و کش دادم ... -چرا ... چرا .... بلند شدم و با قدمایی آروم رفتم سمت در ....دستام میلرزید ولی لرزششو کنترل کردم خواستم از چشمی در نگاه کنم ولی نخواستم بدونه دارم میترسم ... نگاش سنگین بود عین سنگینی یه وزنه چند صد کیلویی رو شونه هام بود چرخوندم دستگیره درو بازش کردم ... کل در گاه پر شد از امیر ارسلانی که تکیه داده بود بهش ... -سلام. .. نفسمو به زور ازسینم فرستادم بیرون .... -سلاـــسلام اشاره به داخل خونه کرد -میتونم بیام تو؟ نگاهی به آشپز خونه کردم و کنار کشیدم ... وارد خونه شدو نگاشو چرخوندسمت آشپز خونه که نگاش قفل شد روی سامان .... چشما شو ریز کردو مشکوک به جفتمو نگاه کرد -تو؟!..اینجا... سامان قاشقشو گراشت توی بشقابش و یه لیوان آب ریخت برا خودش -تو اینجا چیکار میکنی ؟ امیر –فک کنم من بهتره بپرسم امروز هیچ کدومتون نیومده بودین تعجب کردم -مگه سامان نگفت بهت کـ.. یه تای ابروشو داد بالا و لباش به حالت تمسخر کج شد -سامان؟!!!! سامان-مشکلی داری؟... با دستی که سویچ ماشینشم دستش بود به بیرون اشاره کرد -فک کنم بیرون حرف بزنیم راحتتر باشیم سامان بلند شدو اومد کنار ما ... درست رو به روش ایستاد -نه بگو غریبه نیست که بینمون امیر دستی به موهاش کشید حس میکردم کمی عصبی شده با سویچش ضربه آرومی به سینه سامان زد -ببین بهتره یکم مراعات کنی نمیخوام سر خوش گذرونیای شازده کوچولویی مثله تو زحمتای من و بقیه به باد بره پاتو بکش کنار تا اروم شدن این پروژه اینو گفت و نگاشو چرخوند سمت موهای خیس سامان و پوزخند صدا داری زد -یعنی چی چی شده بگین منم بدونم ... سامان بی توجه به من گفت اگه نکشم ؟...تا این حد نگران اون طرحتی که واسه خاطرش پا میکنی تو کفش مردم -نه پس نگران طرح تو باشم که بایگانی شده رفته ته انباری داره خاک میخوره ؟ تا اینو گفت سامان با کف دستاش کوبید تو تخت سینش و کمی امیر ارسلان عقب رفت و پوزخند سراسر تمسخری تحویل سامان داد -ببین اینو روزی دو سه بار با خودت تکرار کن جلوی من تو نخودیم نیستی ...شانسی ند اری وقتی من هستم پاتو از کفش من بکش بیرون تا پا برهنت نکردم ... امیر با حالتی تمسخر آمیز آروم دوتا زد رو گونه سامان ... -حرص نخور خو شگل پسر پوستت چروک میشه دیگه تحویلت نمیگیرن اینو گفتو نگاه پرانزجاری به من انداخت ... نگام بند نگاهش بود که یهو برق از کلم پرید 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت37 غذام نصف نشده بود که زنگ در صداش در اومد .....قاشق از دستم ول شد ...نیدون
دستایی که خورد تخته سینه امیر و امیر کوبیده شد به دیوار ... دستمو گذاشتم جلوی د هنم تاصدای جیغ خفم تو خونه پخش نشه ... سریع دستای سامانو که حلقه شده بود دور یقه امیرو گرفتم -چیکار دارید میکنید ... بس کنین ببینم .. امیر براق شد سمتم ... -امروز با اجازه کی پچوندی؟! نگاه گیجی به سامان انداختم ... پیچوندم ؟ -مگه سامان بهتون خبر... پوزخند صدا داری زد -خبر شما رو از کی تا حالا باید از آقا سامان بگیریم؟.... ببین خانوم خواهش یللی تللی و ول گشتانتونو بزارید برای بعد .... صدام ناخدا گاه رفت بالا -ببند دهنتو ... سامان کوبیدش به دیوار -گوش کن یارو من هر گندیم باشم اول به خودم مربوطه بعد باز به خودم مربوطه نه به تو و هیچ احدو ناس دیگه ای ... قبل اینم که در دهنتو باز کنی و هر چرت و پرتی دلت خواست تحویل بدی بهتره یه ذره این با انگشت اشاره ای به سرش کرد -به اصطلاح کلتو بکار بندازی .... یه نگاه به میس کالای ماس ماسکت مینداختی میفهمید ی دیشب دو سه بار زنگ زدم بهتون تا تشریف بیارین عضو گروهتونو تحویل بگیرین از بیمارستان ولی معلوم نیست سرجنابعالی کجا گرم بوده .... امیر گیج گفت -بیمارستان ؟ کنترلمو از دست داده بودم درو کامل باز کردم و با دستم اشاره ای به بیرون کردم -آقا بفرما بیرون ... امیر محکم دستای سامان و از یقش کشید ...نگاش بین ما دوتا چرخید -وایسا ببینم درست حرف بزنید ببینم چی چی میگید واسه خودتون ... امروز ظرفیتم به اندازه کافی پر شده بودو امیر ارسلان بهونه ای بود برای طغیانم ... صدام اینبار بی شباهت به داد نبود -آقای محترم از خونه من بفرمایید بیرون گفتم .... امیر –میگم قضیه چــ سامان –نشنیدی چی گفت .... خوش اومدی امیر ارسلان خواست باز دهن باز کنه که چشمامو سفت روی هم فشار دادم -خوش اومدین ... عصبی گوشه کتشو از دست سامان بیرون کشید و از در زد بیرون ... پشت سرش درو کوبیدم ... چرخیدم سمت سامان عصبی دستی بین موهاش کشید ...شنیدم زمزشو زیر لب که یه مر تیکه بیشعور نثار امیر ارسلانی کرد که تازه فهمیده بودم چه زری زده .... نگاهی به میز انداختم که الان دیگه غذامون سرد سرد شده بود فک کنم ... سعی کردم به خودم مسلط باشم .... نفس عمیقی کشدیم و اشاره کردم به آشپز خونه ... -نهار از دهن افتاد ..... نگاهش چرخید روی میز غذا خوری -فک میکنم دیگه باید برم ... موندنم دردسره .... اینو گفت و رفت تا کاپشنشو برداره ... -غذات پس چی ؟....چیزی نخوردی که ؟ نگاه جدی بهم انداخت -اشتهام کور شد ....مرسی ... خواست بره سمت در که تند گفتم -دو دیقه صبر کن ... دویدم سمت آشپز خونه و ظرف غذا خوری و برداشتم .... سهمشو ریختم توی ظرف .... نمیدونم چرا حس دین میکردم نسبت به اینم پسری که زیادم از هم خوشمونم نمی اومد .. .. شاید برای منی که هیچوقت حس نکردم کسی حواسش بهمه این تا صبح موندن کنار تخ تم و بی هوا کمک کردناش ازش واسم یه روزی فرشته نجات میساخت ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت38 دستایی که خورد تخته سینه امیر و امیر کوبیده شد به دیوار ... دستمو گذاشتم ج
سامان نگام روی دستاش چرخید که ظرف غذا رو گرفته بود سمتم .... میدونستم میخواد با این نهار تشکر کنه ازم ....دست جلو بردم ... اون هیچوقت نمیتونست برام مثله سایه باشه ...یعنی هیچ دختر غریبه ای نمی تونست بر ای من مثله خواهرم باشه ولی خب هیچ حس تعلق خاطریم مابین خودمو اون حس نمی کردم و نمیدونستم این حس عجیبی که ترغیبم میکرد برای کمک کردن بهشو اسمشو چی بزارم ..... لبخندی که ناخواسته میخواست بیاد رو لبمو پس زدمو ظرف و از دستش گرفتم -مرسی بابت دیشب ... یه روزی جبران میکنم نگاهی به چشمای سرد ولی پر از قدر دانیش انداختم -عادت ندارم بزارم کسی بهم بدهکار باشه .... لبخندی به روی صورتم پاشید ... -فک کنم با یه توضیح درست و حسابی بتونی بدهیتو صاف کنی فرصت بیشتری برای حرف زدن یا مخالفت کردن بهش ندادم ...چرخیدم درو باز کنم برم بیرون که یدفعه سینه به سینه یه دختری شدم که انگار دستش روی زنگ بود تا زنگ خو نه پناه و بزنه چهرش به نظرم آشنا بود ... توی دانشگاه دیده بودمش ... قیافه تو دلبرویی داشت ... نمی شد گفت زیبای اساطیری ولی ملاحت خاصی توی چهرش بود که تو جه آدمو به خودش جذب میکرد ... صورت گرد با لبایی کوچیک و برجسته و چشمایی تیره ... ابروهای نازک ش به صورتش میومد ...نگاهش رنگ شک و تردید گرفته بود ... تازه از دست امیر خلاص شده بودم حوصله توضیح به این دخترم نداشتم - ... دلناز تو اینجا چیکار میکنی ؟ اِ نگاهی به من و بعد به پناه انداخت -انگار بد موقع مزاحم شدم !! قبل از پناه من دهن باز کردم -نه اتفاقا راحت باشین من داشتم میرفتم ... بی اینکه نگاهی به هر کدومشون بندازم خدافظی زیر لب گفتم و از در خونه زدم بیرون ... تا زمانیکه در آسانسور و باز کردم و واردش شدم سنگینی نگاه دختره رو حس میکر دم ... سوار ماشین شدم ... نگاهی به ساعت انداختم .... زیاد خوابیده بودم ولی عوضش دلم به لطف اون دوش گرفتن و خوابیدن چند ساعته الان خوبه خوب بود ... دستمو بردم سمت پخش ...نگاهی به شیشه ماشین انداختم که دونه های بارون یکی ی کی داشتن می افتادن روش .... لبم یه وری کج شد .... آهنگارو عقب جلو کردم ...حالم زیا دی خوب بود انگار از اینکه حال امیر ارسلان و گرفته بو دم زیادی سر خوش بودم .... زیا دی گوشیم صداش بلند شد ... "رویا"....دختر خوبی بود ... تنها توصفی که با دیدن اسمش تو سرم نقش بست ازش همین بود خوب ... با وجود دوستیمون نه گذاشت من پامو از حر یمم جلو تر بزارم نه خودش .... دختر شادی بود ... بمب کالری بود انگار از بس پر انرژی بود این دختر -الو سلام -به سلام سامان خان .... پارسال دوست امسال برو بابا خندیدم -چطوری دختر ؟! -به لطف احوال پرسیای شما توپـــــ سرخوش خندیدم ... -چه خبرا دختر خبری نبود ازت ...نیستی -والا ما هستیم شما نیستی ... -کجایی ؟ -الان دقیق بخوای بگم تو خونه بابام ... انتهای راهروی ورودی ....c.w 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت39 سامان نگام روی دستاش چرخید که ظرف غذا رو گرفته بود سمتم .... میدونستم م
چشمام از تعجب گرد شد -جانم؟...جدی که نمیگی -جونت بی بلا عزیــــزم ... تو نمیری دارم جدی جدی میگم .... پشت ترافیک گیر افتادم باز ... -اونوقت تو دستشویی خونت یادت افتاد به من زنگ بزنی ... خندید –به جان خودم آره یهویی یاد تو افتادم . .. -زهر مار ...ببند نیشتو ... با همون لحنی که هنوز ته مایه های خنده داشت گفت -خب حالا .... کجایی چیکارا میکنی ...کم پیدایی آقا ستاره سهیل شدی این روزاکمتر میبینمت دانشگاه ... از صدای شیر آبی که اومدبعید نبود که واقعا تو دستشویی باشه ... -در گیرم ای́ وزا کمی ... -امشب تولده دختر خالمه منم دعوتم ...همه همراه دارن افتخاره همراهی میدین؟ بدم نمی اومد یه تنوعی به خرج بدم ... -ساعته چنده ؟ -طرفای هشت میرم که نه اونجا باشم هستی ؟ نگاهی به ساعت کردم باید میرفتم خونه تا آماده بشم .... -اوکی هستم .... میام دنبالت .. صداش پر از ذوق شد .... -ایولا پس منتظرم ... -اوکی ...میبینمت فعلا -فعلا روندم سمت خونه .... یکمی خسته بودم ولی نه اونقدری که از پا در بیارتم ... به محض رسیدنمو دروغ سر هم کردن واسه مامان راه افتادم سمت طبقه بالا ... موهام هنوز نم داشتن و نیازی به حموم نبود ... در کمد مو باز کردم ... دست بردم سمت یه شلوار مخمل مشکی با کت اسپورت آبی مخمل برداشتم .... پیراهن جذب مشکیمم برداشتم ... امشب یه زنگ تفریح بود واسم .... و قت زیاد داشتم هنوز تا ساعت هشت ... لباسارو پرت کردم روی تخت و رفتم سمت میز کارم .... نقشه رو از توش در آوردم و پهنش کردم روی میز ... برای امروز یللی تللی بس بود بهتر بود کمی فقط کمی خودمو مشغول میکردم ... با وجود جرو بحث امروزم با امیر رغبتی برای کنار کشیدن از این پروژه نداشتم ... با وجود اینکه از این آقای سر گروه م خوشم نمی اومد ولی خب دلم میخواست کار خودمو بکنم....عیسی به دین خود موسی به دین خود ... مشغول کارم شدم اونقدر غرق بودم تو دنیای خودم که حتی متوجه مسابقه دو ماراتون ی که بین عقربه ها راه افتاده بودمم نشدم ... با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم .... با دیدن اسم رویا سریع نگام چرخید سمت ساعت ... هفت و نیم بود .... سریع ریجکت کردم نقشه رو ول کردم رو میزو سریع رفتم سمت لباسا .... ظرف یه ربع آماده شدم .... امشب میخواستم بیخیال این پروژه فقط خوش باشم ... به کوری چشم دنیا ساز مخالف میزنم امشب باش ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت40 چشمام از تعجب گرد شد -جانم؟...جدی که نمیگی -جونت بی بلا عزیــــزم ...
پناه چراغ خواب کنار تخت و خاموشش کردم .... با همه کوفتگی تنم یه طرف اینکه نمیتونستم سرمو هر طرفی دلمم میخواد بزارم یه طرف .... حرفای امیر ارسلان خیلی برام سنگین میومد ... حق نداشت ... حق نداشت منو متهم کنه ... سامانی و متهم کنه که.... باحس صدای چرخیدن قفلی توی در سریع نیم خیز شدم .... اشتباه cیکردم ....خیلی وقت بود که با چشم باز میخوابیدم از ترس این حاجی که قصد جونمو کرده بود اینبار ... سریع بلند شدم رفتم سمت در اتاقم .... صدای بسته شدن درو که شنیدم دستم لرزید ... . حسم دروغ نمیگفت اومده بود سراغم ... تو خونه خودم .... تو خونه خودش .... خم شدم از جا قفلی نگاه چرخوندم ...میشناختم هیبت عباسی نوچه درجه یکشو ... میشنا ختم هیبت مردی و که با هر بار دیدنش لرز به تنم می افتاد ولی جیکم در نمیومد .... م یشناختم این کسی و که بد جوری منو یاد عزرائیل مینداخت ... دستام میلرزید .... عقب عقب رفتم ... یه حسی میگفت این حاج آقا از خیر اون مدارک گذشته .... گذشته که قصد جون تنها شاهد کثافت کاریاشو کرده .... گذشته که آدم اجیر کرده برای زیر گرفتنش .... نگام دور تا دور اتاق چرخوندم .... گوشیم توی شارژ بود .... دویدم سمت گوشی .... بر ش داشتم ... صدای قدماش که قدم به قدم می اومد سمت اتاقمو میشنیدم ... هر جا قا یم میشدم برای پیدا کردن اون مدارکم شده زیرو روش میکردن و پیدام میکردن .... دوید م سمت پنجره ... لبام از هم باز شدو ناخداگاه ذکر آیت الکرسی که همیشه تو سختیا یادش می افتادم رو ون شد روی زبونم .... بازش کردمو دستمو گرفتم به لبه هاش .... به عرض ده سانتیش قد گذاشتن یه کف پا روش جا بود .... دست بردم و پنجررو از پشت کشیدم تا بسته شه .... از سوزی که میومد تنم لرزید و نگام سر خورد به پایین پاهام و چشمام سیاهی رفت یاحی ویا قیوم و از عمق قلبم یبار دیگه تکرارش کردم و بستم چشامو ....تکیه زدم به تنه خیس و سردو سنگی دیوار ساختمون .... گوشیمو تو دستم آوردم بالا .... با اولین دونه بارونی که افتاد رو صفحه سیاه گوشی تنم بیشتر لرزید ... خدایاخودمو میسپرم دست خودت .... گوشی داشت سر میخورد از دستم که سفت گرفتم ش ... دستام میلرزید .... بدم میلرزید ... توی لیست مخاطبام خوردم به اولین اسم ... "امیر ارسلان امیری " -کو پس؟ نفسم حبس شدو صلواتام تند تر از آیت الکرسی ختم شد زیر زبونم ... بارون شروع شد.. . نمیدونم.... تحت نظر داشتمش .... از خونه نیومده بیرون الهم صلی علی. .. -الو.... صدام زمزمش بیشتر شد "محمد و آل محمد ... الهم صلی علی محمد وآل محمد" -الو .... الو پناه خانم؟... پناه ... بغضی که از ترس بسته بود راه گلومو قورت دادم .... گوشی و آوردم بالا .... -کمکم کــ... -پس کو کدوم گوریه .... نزدیکی صداش بند آورد صدامو .... قلبم از زور هیجان دیگه نمیزد ... -الو پناه ....کجایی تو دختر چی میگی... شارژی که تموم شد و تماسی که قطع شد ... خدایا امیدم فقط به توئه .... پاهام جون ایستادن تو اون ده سانتی تو این هوای بارونی و نداشت .... داشت سست میشد ولرزش تنم بیشتر ....میترسیدم از مردن ... خیلی وقتا آرزوی مرگ مکردم ولی حالا که میدونستم فاصلم با مرگ قد یه دیوار مابینمونو یه ارتفاع ده دوازده متریه میترسیدم از ش ....مگه چن سالم بود ..بیست و سه ؟!....نه هنوز بیست و سه هم نشده بود .... پام بیشتر لر زید 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت41 پناه چراغ خواب کنار تخت و خاموشش کردم .... با همه کوفتگی تنم یه طرف این
امیر ارسلان پامو روی گاز فشار دادم .... دلم گواه خوبی نمیداد از این تماس یهویی تو یک شب ... اونم از دختری که امروز در حد مرگ ازم دلخور شده بود ... پامو روی گاز فشار دادم و رسیدم در خونش .... ماشین و نگهداشتم .... بارون به شدت میزد تاخواستم برم پایین در ساختمونشون باز شد ....نگام خیره موند روی دوتا مردی که ساعت یک شب از این ساختمون اومدن بیرون .... عجیب بود !نبود؟.... سوار یه چهارصدوپنج شدنو سریع از محله خارج شدن ... حسم میگفت این مردا بی ربط به تلفن بی وقته اون دختر نیستن .... سریع پیاده شدم و دویدم سمت ساختمون ..... دستمو گذاشتم روی زنگش .... دست بر نمیداشتم از این زنگ ..... نمیفهمیدم چرا این همه دلم شورصاحب این خونه رو میزنه کسی که امروز پرتم کرد بیرون از همین خونه .... صدای تیک باز شدن درو پرت کردن خودم تو نذاشت بیشتر فکر چرایی این دل نگرونی و بکنم .... همینکه در آسانسور باز شد دویدم سمت خونش که دیدم درش بازه ....نفس عمیقی ک شیدم و کمی تکون دادم پاهی خشک شدمو .... درو آروم باز کردم ....باز کردن در همانا و دیدن جسم نیمه جون پناه کنار دیوار همانا .... خیز برداشتم سمتش ... -دختر چه اتفـ... دستم خورد به تن خیسش .... بد میلریزدتنش ... نمیدونم چرا حس میکردم این لرز از سر ما نیست از ترسه .... کتمو از تنم کندم و سریع پیچیدم دورش ... داشت بیهوش میشد ... باید سریعتر میرسوندمش دکتر دویدم سمت اتاقش .... از دیدن وضعیت درهم اتاقش شوکه شدم ... خشکم زد انگار اتا ق و لوازمشو زیرو رو کرده بودی سعی کردم نگامو بگیرم از اتاقش دست انداختم و یه شال برداشتم و دویدم بیرون ... مچاله شده بود کنار دیوارقدمامو تند کردم و دویدم سمتش .... شال و انداختم روی موها ی بازش که از خیسی چسبیده بود به صورتش و کتمو دورش محکم تر کردم ... زیر بازو شو گرفتم پا- شو .... پاشو دختر باید ببرمت دکتر .... بلند شد ..قدم اول و برداشته شل شد ....سریع دست جنبوندم و گرفتمش .... بیهوش نبود ولی انگار دیگه جونی واسه اومدن نداشت .... به اجبار دستمو انداختم دور کمرشو همه وزنشو انداختم رو دوش خودم ..... در خونشو بستم و رفتم سمت آسانسور ... خوبی شهرای بی درو پیکری مثله تهران همین بود که اگه آدمم میکشتن همسایه هات نمی اومدن بیرون ببینن چی شده .... وسط بارون سریعتر کردم قدمامو تا خیس نشه ولی بازم تنش خیس خوردو لرزشش بیشتر شد .... در ماشین و باز کردم و سوارش کردم ... بلافاصله نشستم پشت فرمون و بخاری و تا آخرین درجه زیاد کردم و چرخوندم طرفش ...باید سریعتر میرسوندمش بیمارستان .... زیر لب غر زدم و انگار که شنید .... -معلوم نیست چه خبره تو زندگیش .... معلوم نی چی شده این وقته شب که به این روز افتاده ... -منـ...و ...منو ببر... سریع چر خیدم سمتش .... -کجا؟...کجا ببرمت پناه ؟خونه دوستی آشنایی ؟...کجا؟ صداش جون نداشت عین نگاه همیشه شیشه ایش که انگار تاب دیدنم نداشت امروز -فقط ببرم جا....جاییکه پیدام نکنه ... -کی؟.... کلافه پامو بیشتر رو گاز فشار دادم ... -دختر با توام کی ؟ دستش مشت شد دور بازوم و یه لحظه تنم لرزید از لرزش تنش .... -تو رو خدا ن...نزار ...پیدا... چشماش بسته شدو گره مشتش شلتر شد و نگام خیره به دستای خیسی بود که از شدت سرما به سفیدی میزد .... نگام رفت پی صورتی که رنگ به روش نبودو مژه های بلندی که از خیسی چسبیده بود بهم ور وی زخم پانسمان شده جدیدی که انگار خونریزی کرده بود....عاقلانه ترین کار این بود که الان برم بیمارستان ولی یه حسی میگفت اینبار تابع حست باش نه عقلت .... اولین دوراهی و گذروندم و روندم سمت سایت .... میدونستم این کاربا حال و روزی که الان پناه داشت خریت محض بود ولی حسم میگفت الان بهترین کار ممکن همینه .... ماشین و بردم تو و نگهداشتم .... بارون هنوزم تند میبارید ... از شدتش کم که نه بیشترم شده بود .... در سمتشو باز کردم ... دستمو اول بردم سمت پیشونیش .... تب داشت ولی زیاد نبود .... انگار از بر خورد دستم با پیشونیش کمی هشیار شد بیشتر خم شدم طرفش ... -پناه ... رسیدیم میتونی پیاده شی؟ بی رمق چشماشو باز کرد ... انگار قدرت کافی و حوصله ای برای تجزیه تحلیلی محیط ن داشت سری به نشونه آره تکون داد .... دستمو انداختم دور کمرشو کمکش کردم پیاده بشه ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣ 🔸 عزيزان من.! 💠آينده مال شماهاست، 💠اميد آينده‌ى خانواده و اطرافیان شما هستيد؛ 💠بايد خيلى مراقب باشيد. 💠درست است كه جوان اهل عمل است، 💠اهل فعاليت است، 💠اهل تسويف و امروز به فردا انداختن كار نيست، 💠اما بايد مراقب بود، حرفهای منفی دیگران مانع پیشرفت شما نشود . ✍ باید خودتون هم تحقیق کنید ❣❣ 🌀شک و تردید رو بذار کنار و برای یکبار هم شده درست تصمیم بگیر ، که بعدها پشیمان نشی، ✍و با صحبت کن ، یکی دو ساعت وقت بزار ندارد، مشاوره دادن است ✍پروژه خوب بود، خوشت آمد، شرکت کن ✍بنظرت پروژه خوب نبود، خوشت نیامد، ضرر نکردی ✍برای بهتر شدن زندگیت تلاش کردی پیشنهاد منشی👇 این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅ ان‌شاءالله در کارهایتان موفق و پیروز باشید 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از بایگانی پروژه
🔷برای تغيير با مخالفت هايي روبرو خواهید شد. در برابر تغييرات مقاوم باشيد. اگر شما را مسخره كردند و به جنگ با شما برخاستند بدانيد مسيرتان درست است...🔹 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام باما بروز شوید